شخصیت چیست؟
قطعاً ما میخواهیم فرزندانمان مسئولیت پذیر باشند. اما اغلب تصویر روشنی از شخصیتی که سعی میکنیم در وجود کودک پرورش دهیم، نداریم. گاهی اوقات تلاش میکنیم فقط در طول یک روز با فرزندان تعامل داشته باشیم، گاهی اوقات نیز صرفاً در طی یک ساعتی که در کنارشان هستیم، به این مسئله توجه میکنیم اما اگر میتوانستیم به آیندهی کودکی که او را پرورش میدهیم فکر کنیم، میتوانستیم بعضی از مشکلات زودگذر پرورش فرزند را درک کنیم. ضروری است تشخیص دهید که چه زمانی باید از یک کودک، بخواهید که تکالیفش را انجام دهد. این موضوع صرفاً به انجام تکالیف مربوط نمیشود؛ بلکه مسئلهای است در ارتباط با موفقیت یا شکست او در ازدواج یا شغلی که در آینده خواهد داشت. به همین دلیل میخواهیم با ما همراه شود و نگاهی به زندگی کودک در بیست سال بعد بیندازید. در این بخش قصد داریم برخی از ویژگیهایی که از نظر ما مهمترین وظایف بزرگسالی محسوب میشوند را به شما معرفی کنیم؛ ویژگیهایی که مرزهای تربیتی نقش مهمی در پرورش آنها دارند.
دوست داشتن
در میان سه ویژگی مهم اعتماد، امید و عشق در انسانها، عشق از همه برتر است. اکثر والدین میگویند میخواهند فرزندشان مهربان باشد.
افراد با محبت تشخیص میدهند که دنیا حول محور وجودی آنها نمیچرخد. آنها قبل از هر کاری نتایج رفتارهای خود را در قبال افرادی که با آنها در ارتباط هستند، میسنجند. در حوزهی واژههای روان شناسی، آنها «خودمحور» نیستند. اشخاص خود محور فکر میکنند که فقط خودشان اهمیت دارند و دیگران فقط آفریده شده اند تا خواستهها و نیازهای آنها را برآورده کنند.
اما گاهی اوقات مهربانترین والدین نیز، خودخواهترین فرزندان را پرورش میدهند. چطور چنین چیزی ممکن است؟ عدم وجود مرزهای تربیتی در دوران کودکی میتواند منجر به بروز مشکلات ناگهانی، اعتیاد یا بیمسئولیتی شود که همیشه ناخوشایند است.
جورج (1) با ناامیدی در دفتر من (دکتر کلاود) نشسته بود. همسرش جانت (2)، که جورج عمیقاً دوستش داشت، به تازگی او را ترک کرده بود؛ چرا که او باز هم شغلش را از دست داده بود. جورج فرد بسیار با استعدادی بود و به نظر میرسیدکه همهی ویژگیهای لازم برای دستیابی به موفقیت را دارد. اما به دلیل بیمسئولیتی و عدم توانایی در ادامهی یک کار چندین شغل خود را از دست داده بود. رئیس هایش استعداد او را تحسین میکردند ولی از نحوهی عملکردش بیزار بودند. و جانت بعد از بروز مشکلاتی در روابط خانوادگی که ناشی از شکستهای جورج بود تحمل خود را از دست داده بود.
جورج به من گفت: «من خیلی به او علاقه دارم، اما آیا او هم متوجه این موضوع هست؟»
به او گفت: «باور میکنم که او را دوست داری، اما فکر نمیکنم که او بتواند عشق تو را درک کند. همهی آن چیزی که او میبیند تأثیر رفتارت بر او و کودکانتان است، و به همین دلیل جانت از خودش میپرسد که او چطور میتواند ما را دوست بدارد و با ما چنین رفتاری داشته باشد؟ تو نمیتوانی کسی را دوست داشته باشی و در عین حال به تعهدات خود در قبال او عمل نکنی. عشق بیثمر در نهایت یک عشق واقعی نیست. جانت احساس میکند به دلیل آنچه که تو به او تحمل کرده ای، کاملاً مطرود است.»
اگر قرار بود جورج فرصت دیگری برای برگرداندن جانت داشته باشد، نمیتوانست باز هم قولی بدهد و به آن عمل نکند. او نیاز داشت تا مرزهایی را برای دستیابی به کنترل خویش پرورش دهد که از او فردی مسئول بسازد. جانت به نحوهی عملکرد جورج توجه داشت و نه فقط به حرف زدن او دربارهی عشق.
جورج در طول دوران رشد خود هرگز نیاز پیدا نکرده بود میوههای عشق را به کسی ببخشد. والدین او آدمهای خوب و پرکاری بودند. اما از آنجایی که خودشان یک دورهی افسردگی و زندگی بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودند، نمیخواستند جورج هم در طول زندگی با همان مشکلات روبه رو شود. در نتیجه، او را لوس کرده بودند و حتی کارهای بسیار کوچک او را هم خودشان انجام میدادند. زمانی هم که کارهای خانه و مسئولیتهایی را به جورج محول میکردند و او آنها را انجام نمیداد، تنبیهی برایش در نظر نمیگرفتند، چرا که تصور میکردند باید به جای «احساس گناهی» که خودشان با آن بزرگ شده بودند، «اعتماد به نفس مثبت» را در او پرورش دهند. در نتیجه، زمانی که جورج کاری را انجام نمیداد با هیچ بازخورد منفیای از سوی افرادی که دوستشان داشت، روبه رو نمیشد.
علاوه بر آن محبت کردن به دیگران در واقع احترام گذاشتن به مرزهای دیگران است. آیا تا به حال با شخصی روبه رو شده اید که نتواند کلمه ی«نه» را تحمل کند؟ در این زمان چه احساسی پیدا میکنید؟ در چنین شرایطی به نوعی احساس میکنید کسی شما را تحت کنترل گرفته، دستاویز قرار داده و رنجیده خاطر کرده است؛ آن هم به جای آنکه به شما احترام بگذارد و عشق بورزد. شخص کنترل کننده مرز را زیر پا میگذارد و سعی میکند دیگران را تحت اختیار خود بگیرد. در این حالت احساس عاشقانهای نسبت به او نخواهید داشت و اصلاً مهم نیست که شخص مقصّر بارها به شما بگوید که برایتان ارزش قائل است.
افراد با محبت توانایی کنترل تمایلات ناگهانی خود را دارند. به طور مثال، بسیاری از افرادی که به انواع مواد مختلف اعتیاد دارند، به خانوادههای خود عمیقاً عشق میورزند. استفاده از مواد اعتیادآور آنها را دچار مشکلات بزرگی میکند و باعث میشود احساس کنند گناه وحشتناکی را انجام داده اند. اما باز هم از این مواد استفاده میکنند، و اگر چه، مانند جورج، خانواده خود را دوست دارند در نهایت عدم توانایی در نه گفتن به استفاده از مواد اعتیاد آور، منجر به از بین رفتن رابطهای میشود که برای آنها ارزش دارد. بسیاری از مشکلات دیگر ناشی از تمایل شدید به انجام کارهایی نظیر بیبند و باری جنسی، ولخرجی بیش از حد، اعتیاد به پرخوری یا مواد مخدر و حملههای ناشی از خشم نیز در نهایت منجر به از دست رفتن روابط محبت آمیز میشود. عدم وجود مرزهای مشخص سبب میشود این رفتارها همچنان ادامه پیدا کنند.
مسئولیت پذیری
بُعد دیگری از شخصیت یک فرد بالغ، مسئولیت پذیری است. بیمسئولیتی جورج به بهای از دست رفتن ازدواج، زیان مالی، طغیان، عدم ثبات و رویاهای تحقق نیافته تمام شد.
اما آنچه ما آن را مسئولیت مینامیم، چیست؟ موارد بسیاری در این رابطه به ذهن میآید، مانند وظیفه یا تعهدات، اعتبار و قابل اعتماد بودن، یا صرفاً «انجام کار محول شده» به نحو احسن.
در واقع مسئولیت پذیری موضوعی فراتر از همهی این موارد است. ما مسئولیت پذیری را در مفهوم مالکیت تعریف میکنیم. به دست گرفتن مالکیت زندگی خود نهایتاً به کنترل خودتان منجر میشود. در نتیجه حقیقتاً مالکیت زندگی خود را به دست میگیرید و با این کار، این مفهوم را در ذهن دیگران زنده میکنید که شما برای زندگی خود ارزش قائل هستید. زمانی که مالکیت خود را به دست میآورید، متوجه میشوید که همهی ابعاد زندگی شما حقیقتاً به خودتان و صرفاً به خودتان تعلق دارد و قرار نیست هیچ شخص دیگری به جای شما زندگی کند.
وجود همهی ما از خداوند سرچشمه گرفته است، و او مسئولیت همهی آنچه را که با بهره گیری از استعدادها، سرچشمههای الهام، روابط خویش با دیگران، فرصتی که در اختیار داریم و شیوهی رفتارمان در زندگی انجام میدهیم، به ما سپرده است. افرادی که احساس مسئولیت میکنند زندگی را مانند گوهری میبینند که به آنها واگذار شده است و میدانند که آنها و فقط آنها مسئولیت آنچه را که انجام میدهند بر عهده خواهند داشت.
در واقع افراد مسئولیت پذیر موارد زیر را تحت کنترل دارند:
* احساسات
* نگرشها
* رفتارها
* فرصتها
* محدودیتها
* استعدادها
* افکار
* امیال
* ارزشها
* عشق و علاقهها
کنترل موارد بالا، از عهدهی فردی بر میآید که حقیقتاً مسئولیت پذیر باشد؛ یعنی شخصی که همه میخواهند با او در ارتباط باشند. شخص مسئولیت پذیر میگوید: «احساسات من، همان مشکل من است» و یا «نگرش من همان مشکل من است».
البته باید توجه داشت که قبول مسئولیت از ازل برای انسان دشواریهایی به دنبال داشته است. اما در عین حال باید دانست که اگر ما نتوانیم مالکیت زندگی خود را به دست بگیریم، توانایی کنترل آن را هم نخواهیم داشت.
یک بار با زوجی مشاوره میکردم که در زندگی مشترک خود با مشکلاتی روبه رو شده بودند. من از هر یک از آنها دربارهی رفتارشان سؤالاتی پرسیدم.
از خانم پرسیدم: «چرا از همسرت دوری میکنی؟»
و او پاسخ داد: «چون او بر سرم فریاد میکشد.»
از شوهر سؤال کردم: «چرا فریاد میکشی؟»
پاسخ داد: «چون همسرم از من دوری میکند.»
سؤالی بعدی من بسیار ساده بود: «فکر میکنید این وضعیت تا چه زمانی میتواند ادامه پیدا کند؟»
هر دوی آنها به من گفتند که نمیتوانند رفتار خود را کنترل کنند. هر یک فکر میکردند که مشکلاتشان ناشی از خطای دیگری است و در واقع با انکار رفتارشان نسبت به یکدیگر و مقصر ندانستن خود، امکان اندکی برای تغییر باقی میگذاشتند.
هدف شما از پرورش فرزندتان آن است که او به تدریج یاد بگیرد چه چیزی فراتر از مرزهای اوست و احساسات، نگرشها و رفتارهایش را ارزیابی کند و دریابد که بی توجهی به حد و مرزها باعث به وجود آمدن مشکلاتی برای خودش میشود، نه هیچ شخص دیگری. کودکی که از خواهرش شکایت میکند: «او مرا وادار کرد این کار را انجام دهم»، همین برداشت را در بزرگسالی نیز بیان خواهد کرد. مسئولیت حقیقی و مهمی که یک فرد بزرگسال باید درک کند، آن است که: «من خودم آن کار را انجام داده ام و مسئولیت آن را بر عهده میگیرم.» تنها در چنین شرایطی است که امیدی برای پرورش خویشتن داری باقی میماند.
آزادی
آیا تا به حال پیش آمده است که در رابطهای نقش قربانی را بازی کنید. افرادی که قربانی شده اند احساس میکنند که دیگر در زندگی از هیچ شانسی برخوردار نمیشوند. زندگی چیزی است که برایشان رقم خورده است و مستحق هر آنچه که سر راهشان قرار گرفته است، هستند.
زنی از همکارش نزد من شکایت کرد و گفت او همیشه مانع از آن میشود که کارش را به خوبی انجام دهد. او به گونهای رفتار میکرد که گویی تمایلش برای عقب ماندن در کار به اشتباه همکارش مربوط میشود.
از او پرسیدم: «چرا با او حرف میزنی؟»
گفت: «منظورت چیست؟»
«چرا زمانی که او به سراغت میآید و در انجام کارت وقفه ایجاد میکند، به گفت و گو با او ادامه میدهی؟»
«برای اینکه مجبورم. او روبه رویم میایستد و حرف میزند.»
«چرا به او نمیگویی مجبوری کارت را انجام دهی یا در اتاقت را نمیبندی و تابلو لطفاً مزاحم نشوید را روی در قرار نمیدهی؟»
زن با بهت زدگی به من خیره شد. امکان انتخابهای متعدد و کنترل رفتار از جمله مواردی بودند که پیش از آن به آن فکر نکرده بود. او احساس میکرد در رویارویی با هر رویدادی، باید همان مسیر قبلی را در پیش بگیرد و هیچ کاری برای تغییر آن از دستش ساخته نیست. وقتی انتخابهای مختلفی را به او پیشنهاد دادم، از من دربارهی آنها بیشتر سؤال کرد. من پنج یا شش پیشنهاد مختلف به او دادم؛ پیشنهادیهایی چون صحبت کردن با آن زن دربارهی مشکل موجود و یا گفت و گو با سرپرست و تقاضای جابه جایی به بخشی دیگر. این پیشنهادها در مجموع روش تازهای برای تفکر در اختیار او قرار داد؛ او هرگز یاد نگرفته بود که امکان انتخابهای زیادی در رابطه با دیگران و زندگی خودش دارد.
ما در جامعهای زندگی میکنیم که مملو از قربانی است. مردم امروز به نحوی رفتار میکنند که گویی حق هیچ انتخابی در زندگی ندارند و هر چیزی حتماً از قبل برایشان تعیین شده است. اگر قرار باشد به چیزی نرسند آنها نمیتوانند خود دست به کار شوند و تغییراتی در شرایط خویش ایجاد کنند. زمان حال فرصتهای بزرگی برای آینده به وجود میآورد. اگر شما فرزندان خود را به نحوی پرورش دهید که بتوانند زندگی خود را تحت کنترل داشته باشند، سرآمدتر از دیگران پرورش پیدا میکنند و نه تنها در زندگی به موفقیت میرسند، بلکه این موفقیت از تضمین هم برخوردار خواهد بود! چرا که همان روشی که از آغاز انتخاب کردهاند، در ادامه زندگی نیز با آنها همراه خواهد بود!
یک بخش عادی رفتار انسانی شروع کارهاست. خلاقیت داشتن در سایه الطاف خداوند، خلاق بودن در توانایی شروع یک کار است. اغلب، سختی آغاز هر کاری ناشی از مسائل مربوط به یک مرز است. دِیو از عدم وجود ساختار رفتاری هدف محوری رنج میبرد که مرزهای تربیتی را به وجود میآورند.
یک کودک نیاز دارد از او خواسته شود کاری را شروع کند و این مسئله یکی از مهمهترین ابعاد مرزهای تربیتی به شمار میآید.
مارگارت میلار (3)، نویسندهی آثار اسرارآمیز میگوید: «زندگی همان چیزی است که برای ما اتفاق میافتد در حالی که در همان زمان ما برنامههای دیگری را در ذهن میپروریم. اما برای بسیاری از افراد، زندگی آن چیزی است که کنترل آن را در اختیار میگیرند و با پشتکار آن را دنبال میکنند. آنها از استعدادهای خود بهره میبرند و آن را در چندین جهت پرورش میدهند و این همان چیزی است که روز به روز تعامل آنها را با زندگی بیشتر میکند. آنها مسئولیت سرگرم کردن خود و پیامدهای دستیابی به اهداف مورد نظر خود را بر عهده میگیرند. در بسیاری از موارد افرادی که این کار را انجام نمیدهند، در واقع نیازی برای شروع کاری تازه و به انجام رساندن وظایف و اهداف خود نمیبینند؛ در چنین حالتی شخص دیگری به جای آنها این کار را انجام میدهد یا آنها را از قید ضمانت عواقب کارهایشان رها میکند.
ارزش واقعیت
شخصی گفته است: «زندگی کردن در واقعیت، کار دشواری است. اما تنها در همین جاست که میتوان پاداش خوبی دریافت کرد.» اگرچه ممکن است پذیرش واقعیت سخت باشد، اما تمامی چیزهای خوب زندگی با پذیرش این واقعیت امکان پذیر میشود. شخصیتی که قصد دارد زندگی مؤثر و مفیدی داشته باشد، میبایست برای واقعیت ارزشی واقعی قائل شود. منظور ما از واقعیت، روبه رو شدن با پیامدهای رفتارمان در دنیای واقعی است. ما در بخش بعدی این نگرش را عمیق تر شرح خواهیم داد، اما در حال حاضر اجازه دهید نگاهی گذرا به این موضوع داشته باشیم.
به طور خلاصه، افراد باید این تشخیص را پیدا کنند که اعمال هر کسی در دنیای واقعی عواقبی را به همراه دارد. افراد بالغ با استفاده از این مفهوم زندگی بینظیری را برای خود میسازند و افراد درمانده بارها و بارها سرشان به سنگ میخورد.
وقتی شاهد موفقیت عظیمی هستیم، صرفاً خودِ موفقیت را میبینیم، نه آنچه را که انجام گرفته تا این موفقیت تحقق پیدا کند. در نتیجه، به خیال پردازی پناه میبریم و به اشتباه تصور میکنیم شخصی که به دستاوردهای شگرف رسیده است، از تواناییهای فوق انسانی برخوردار است یا به او مخفیانه الهام میشود. فکر میکنیم جادویی در کار است. اما واقعیت این است که موفقیت یک شبه، یکباره و با یک بار تلاش حاصل نمیشود. و لازم است به کودکان خود نیز همین طرز تفکر را آموزش دهیم. زمانی که آنها این موضوع را درک کنند، یاد میگیرند که از همین مسیر نیز میتوانند به دستاوردهای بزرگ دست پیدا کنند. و به این ترتیب آنها ارزش خاصی برای بُعد مثبتِ واقعیت قائل میشوند.
اما واقعیت دو بُعدی است. وقت گذرانی و تنبلی برای من گران تمام خواهد شد. درک لذت سرعت، مستلزم استفاده از ماشین است. رفتار من پیامدهای واقعی به همراه دارد. اگر این موضوع را درک کنم، با امید بیشتری برای به دست آوردن پاداش کار میکنم و آروز میکنم که از واقعیتهای دردناک دوری کنم؛ واقعیتهایی که ممکن است ناشی از انتخابهای نادرست یا ناموفق من باشد.
همهی ما افراد بزرگسالی را میشناسیم که برای واقعیت ارزش کمی قائل هستند. آنها به انتخابهای نادرست خود ادامه میدهند، و در عین حال با متوسل شدن به دیگران از روبه رو شدن با پیامدهای رفتاری خود اجتناب میکنند تا اینکه سرانجام یا با یک فاجعهی واقعی روبه رو میشوند و یا از شکستهای جدی و پی در پی خود به تنگ میآیند و رنج میبرند.
ما در شگفتیم که چرا آنها باز همان انتخابهای ویرانگر را سرلوحهی کار خود قرار میدهند.
باز هم در فواصل زمانی دیگر میتوانیم سر منشأ چنین رفتاری را بیابیم، رفتاری که در اثر عدم وجود مرزهای تربیتی بروز میکند؛ مرزهایی که سبب میشود فرد به راستی برای واقعیت ارزش قائل شود. چنین افرادی به دفعات و به قید ضمانت دیگران رفتار نامناسب خود را موجه جلوه داده اند و به آنها اجازه داده شده فکر کنند عواقب کارهایشان متوجه شخص دیگری است و نه خود آنها.
افراد بالغی هم وجود دارند که ارزش عمیقی برای واقعیت قائل هستند. آنها میدانند که در اکثر مواقع، اگر کار خوبی انجام دهند، اتفاقهای خوبی برایشان خواهد افتاد و در مقابل اگر کاری انجام ندهند یا کارهای بدی انجام دهند، اتفاقهای ناگواری در انتظارشان خواهد بود. از توجه داشتن به جنبههای مثبت و منفی عواقب، اغلب به عنوان عقل یاد میشود.
البته گاهی اوقات، اتفاقهای ناگوار برای افراد خوب میافتد. اما حتی در آن صورت، اگر شخص واکنش خوبی نشان دهد، نتیجهی بهتری در انتظارش خواهد بود. ما همیشه دربارهی کمال واقعیتی که در آن زندگی میکنیم، حرفی برای گفتن داریم.
رشد کردن
آیا تا به حال به طور اتفاقی با فردی رو به رو شده اید که مدتها او را ندیده باشید و متوجه شوید وضع زندگی اش بسیار بهتر از قبل شده است؟ پس به طور حتم با حس عمیقی حاکی از تحسین نسبت به آنچه این فرد به آن دست پیدا کرده است، از او دور خواهید شد؟ به برخی از مثالهایی که همگی ما با آنها آشنایی داریم، فکر کنید:
* شخصی 27 کیلو وزن کم کرده است.
* زوجی در آستانهی طلاق، به کمک هم اختلافهایشان را کنار گذاشتهاند، دوباره از نو شروع کردهاند، و به خوبی با یکدیگر زندگی میکنند.
* فردی که با مشکلات شغلی مواجه بوده، با موفقیت رو به رو شده است.
* شخصی که موفق شده سوء تفاهم رسواکنندهای را برطرف کند.
* فردی معتاد به مواد مخدر یا الکل، زندگی سالمی را در پیش گرفته و به انسانی متعالی تبدیل شده است.
* شخصی که سابقهی شکست عشقی داشته است، عاقبت فرد مورد نظر خود را یافته و رابطهای پایدار را پی ریزی کرده است.
یا اگر عرصهی مشکلات را رها کنیم و به مشکلات عادی تری بپردازیم که وضعیت بهتری پیدا میکنند، میتوانیم شاهد همان گونه موارد باشیم:
* فردی یک تجارت کوچک را به راه میاندازد و تجارتش گسترش پیدا میکند و رونق فراوان مییابد.
* شخصی در کشور خود با دست خالی و بدون کمک دیگری از نقطهای به نقطه ی
دیگر میرود و در آنجا زندگی جدیدی را برای خود بنا میکند.
* فردی در اواسط زندگی در شغلش تغییر ایجاد میکند، حرفهی جدیدی را یاد میگیرد و به موفقیت میرسد.
فردی خجالتی با دوستان جدیدی آشنا میشود و روابط صمیمانهای با آنها برقرار میکند.
بعضی از موارد میتوانند الهام بخش ما باشند؛ مانند داستان زندگی شخصی که با غلبه بر برخی موانع سخت، به خصوص مواردی که با شخصیت او در ارتباط است، پیشرفت میکند. ما دوست داریم شاهد تغییرات و پیشرفت مردم باشیم؛ افرادی که شخصیت شان متحول میشود و نسبت به آنچه که قبلاً بودهاند، پیشرفت پیدا میکنند. فیلمهایی که چنین موضوعاتی دارند، ما را مجذوب خود میکنند؛ زیرا داستان افرادی هستند که تغییر پیدا کرده اند و متحول شده اند.
توانایی پیشرفت فرد مقولهای است که به شخصیت او مربوط میشود. پرورش فرزندان به شیوهای مطلوب میتواند به کودک کمک کند تا از لحاظ شخصیتی رشد پیدا کند و در رویارویی با مسائل زندگی جهت گیری رو به رو رشدی داشته باشد. این موضوع پرورش تواناییها و کسب دانش را شامل میشود و همین طور در مورد شخصی که نیاز به تغییر دارد، به چگونگی رویارویی او با موانع بر میگردد.
شخصیتی که زمینهی رشد دارد در موارد زیر از توانایی برخوردار است:
* بازگشت به وضعیت عادی در شرایط اندوه بار احساسی
* تحمل سختیها و دشواریها و صبر تا زمان برآورده شدن خواستهها یا تجربهی احساسات خوب
* از دست دادن ثروت، رویارویی با اندوه، رها کردن آنچه که دوباره نمیتوان آن را بدست آورد یا در آن موفقیت کسب کرد.
* اعتراف به اشتباه
* تغییر رفتار یا تغییر جهت حرکت هنگام رویارویی با واقعیت
* بخشش
* پذیرفتن عواقب یک مسئله
فردی که بتواند در مواجهه با یک چالش سخت، از عهدهی این موارد برآید، پیشرفت خواهد کرد.
لازم است والدین برای اجتناب از به هدر رفتن این نوع استعداد، از کودکان خود بخواهند به جای آنکه واقعیت را تغییر دهند، در شخصیت خود تغییراتی به وجود آورند. مرزهای تربیتی به کودکان کمک میکنند تا درک کنند از آنها چه انتظارات و توقعاتی وجود دارد و لازم است چگونه پرورش پیدا کنند تا آن توقعات را بر آورده کنند.
پایبندی به حقیقت
شخصی که در زندگی خود صداقت کامل ندارد، در موقعیتی بین رنج و مصیبت قرار گرفته است. به عنوان یک مشاور شاهد اندوه افراد بسیاری بودهام که بیشتر بر اثر عدم صداقت به وجود آمده بود تا هر نوع مشکل ارتباطی محتملِ دیگر. عدم صداقت سبب خیانت میشود، صمیمیت را از بین میبرد و از پیشرفت جلوگیری میکند. یک شخص تا حدی که میتواند و میخواهد صداقت داشته باشد، امکان پیشرفت دارد.
منشأ صداقت کودکان والدین هستند، صداقتی که سرمشق رفتارشان است و ملزم به اجرای آن میشوند. این والدین هستند که برای کودکان خود شرایطی را فراهم میآورند تا صداقت در آن جریان داشته باشد. همهی کودکان وقتی حقیقت به نوعی آنها را مورد تهدید قرار میدهد، کم و بیش آن را انکار میکنند. به همین دلیل لازم است والدین زمینهای را فراهم آورند که در آن تمایل طبیعی کودک برای مخفی کردن حقایق از بین برود. این کار نیاز به ایجاد نوعی تعادل ظریف بین امنیت و استانداردهای موجود دارد.
سؤال ناراحت کنندهای که از یک دروغگو پرسیده میشود، «چرا؟» است: «چرا دروغ گفتی؟ مگر گفتن واقعیت خیلی راحت تر نبود؟ چرا فریب دادی؟ این کار که بیشتر از اعتراف به عصبانیت، باعث عصبانیت میشود ... چرا با دروغگویی خود مشکل دیگری را به وجود میآوری، در حالی که مشکل قبلی را حل نکرده ای؟»
معمولاً پاسخ این سؤالات به تاریخچهی زندگی و رشد شخصیتی فرد بر میگردد. او از خشم، خجالت، گناه، سرزنش و محرومیت ناشی از اشتباه خود در یک رابطه میترسد و به همین دلیل حقیقت را پنهان میکند. اما پس از آن که اشتباهش آشکار شد، با خشم، خجالت، گناه، سرزنش و محرومیت رو به رو میشود؛ یعنی با تمام آن چیزهایی که در همان قدم اول از آنها میترسید. اما او اغلب به این دلیل متحمل این مشکلات میشود که دروغ گفته است تا اشتباهش را پنهان کند.
مرزهای تربیتی به شخص کمک میکند تا حقیقت را بیان کند. علاوه بر ملزم کردن شخص به راستگویی، مرزهای تربیتی امنیت پیامدهای شناخته شده را به ارمغان میآورند. کودکان میتوانند پیامد منطقی شناخته شده برای اشتباهاتشان را تحت کنترل خود درآورند، مانند از دست دادن وقتِ استراحت، محرومیت از تماشای تلویزیون، یا محرومیت از گردش، که برایشان بسیار ساده تر است از کنار آمدن با پیامدهای ارتباطی مانند خشم، احساس گناه، خجالت، سرزنش یا محرومیت. کودکان خودشان را از پیامدهای ارتباطی بیشتر از عواقب منطقی رفتارشان باز میدارند.
پایبندی به فراتر نرفتن از یک حدّ مشخص
مهمترین سؤالهایی که هر کسی مجبور است به آن پاسخ دهد این پرسش هاست: «خدا کیست؟» و «آیا این من هستم که کاری را انجام میدهم یا اینکه باید همان کاری را انجام دهم که خدا برایم مقدر کرده است؟» پاسخ به این سؤالها فرد را به سمت مسیری که باید در زندگی در پیش بگیرد، هدایت میکند.
افرادی که خداوند را سرلوحهی کارهای خود قرار میدهند، وجود خود را از او میدانند. آنها زندگی و ارزشهای خود را از وجود خداوند میبینند و میدانند که به این دنیا نیامده اند که صرفاً نیازهای خود را برطرف کنند بلکه رضایت خداوند برایشان اهمیت دارد. آنها خداوند عظیم الشأن را با تمام وجود، روح و ذهن خود دوست دارند و میپرستند. اعتقاد به خداوند به وجودشان معنا و جهت میبخشد، به آنها اجازه میدهد از حصار یک زندگی عادی فراتر روند و مشکلات، محدودیتها، اشتباهات و خطاهایی که دیگران در مورد آنها مرتکب میشوند را پشت سر گذارند. انسانها بدون پایبندی به گذر از واقعیتهای این زندگی و اعتقاد به ذات خداوندی، محدودیتهای بسیاری دارند.
یکی از غم انگیزترین چیزها دربارهی افرادی که از این حس متعالی بهرهای نبردهاند، شیوهی برخورد آنها با دیگران است. یکی دیگر از ناتواناییهایی که این افراد مورد هجوم آن واقع میشوند، آن است که آنها منشأ دنیا نیستند و زندگی بر محورِ خواستههای آنها نمیچرخد. از آنجایی که این افراد در زندگی یک حصار دائمی به دور خود و خودبینیهای خود کشیدهاند، افرادی که مقابل آنها قرار میگیرند احساس میکنند که با آنها مثل یک شیء رفتار میشود و نه یک انسان. متعالی بودن فرد به معنای آن است که بتواند از وجود خود بگذرد و برای دیگران ارزش قائل باشد. افرادی که عملکردشان به این نحو نیست، به نوعی انتظار دارند زندگی و دیگران در اختیار آنها باشند، نه اینکه در مسیر خود حرکت کنند.
افرادی که توانایی دارند از وجود خودشان فراتر روند و به واقعیت وجودی دیگران برسند و خود را به خداوند و فضائل او نزدیک تر کنند، رضایت خداوند را مهم تر از خواسته هایشان و شادیهای لحظهای خود میدانند. آنها قادرند دریافت پاداش آنی را برای دستیابی به یک فضیلت یا ارزش برتر، یا برای نجات یک شخص یا وجودی برتر از خود به تأخیر اندازند و یا از آن صرف نظر کنند. کوتاه اینکه، از آنجایی که آنها درک میکنند زندگی بزرگ تر از آن چیزی است که در تصورشان میگنجد، در هر فرصتی که در مسیر زندگی در اختیارشان قرار میگیرد تا نیازهایشان را برطرف کنند، میکوشند ظرفیت خود را بالاتر برند. تواضع سبب میشود که وجود آنها بیش از پیش متعالی شود. به طور خلاصه، تعارض و غرور، ویرانی به بار میآورد، و تواضع، شکوه حقیقی را.
کار سخت
نظارت بر روند شکل گیری شخصیت یک فرد، به عنوان وظیفهای برای والدین، میتواند کاری طاقت فرسا باشد. قطعاً نظارت کوتاه مدت یا رسیدگی به امور بر حسب روند طبیعی، ساده تر است. اما نیاز به این مورد عمیق تر و مهم تر است. همان طور که پیش از این هم اشاره کردیم، شخصیت کودک بخش اعظمی از خط سیر زندگی و آیندهی او را تعیین خواهد کرد.
استفان کاوی (4) در پرفروشترین کتاب خود به نام هفت عادت افراد بسیار مؤثر (5) میگوید: «همیشه به نتیجهی هر کاری که انجام میدهید، فکر کنید.»
فکر کردن به نتیجهی کارها ویژگی افرادی است که عملکرد خوبی دارند. ضمناً این یکی از ویژگیهای والدین خوب نیز به شمار میآید. هنگامی که درک میکنیم یکی از اهداف اصلی والدین، پرورش انسان با ویژگیهای مثبت است، به هدف مورد نظر نزدیک تر میشویم.
اما برای پرورش کودکی که از شخصیت خوبی برخوردار باشد، میبایست خود نیز به عنوان والدین از شخصیت قابل قبولی برخوردار باشیم. برای پرورش مرزهای تربیتی در کودکان خود، خودمان نیز باید مقید به رعایت حدود و مرزهایی باشیم.
پینوشتها:
1. George.
2. Janet.
3. Margaret Millar.
4. Stephen Covey.
5. The seven habits of highly effective people.
منبع مقاله :
دکترکلاود، هنری؛ دکترتاون سند، جان؛ (1391)، کودک و حد و مرزهایش، مترجم: دکتر مینا اخباری آزاد، تهران: انتشارات صابرین، چاپ دوم.