ماهان شبکه ایرانیان

لوریس چکناواریان: به مادرم که فکر می‌کنم، گریه‌ام می‌گیرد

وقتی آن زنِ غمگینِ تنها در آن هوای سرد، پنهان در گاری فرسوده با تشویق و اضطراب خودش را به ایران می‌رساند؛ هیچ از سرنوشتِ غریبی که در انتظارش بود،‌ خبر نداشت. او از وطنِ گریخته، داشت به وطنِ قدیمی‌ترش برمی‌گشت. .....

موسیقی ما - سما بابایی: وقتی آن زنِ غمگینِ تنها در آن هوای سرد، پنهان در گاری فرسوده با تشویق و اضطراب خودش را به ایران می‌رساند؛ هیچ از سرنوشتِ غریبی که در انتظارش بود،‌ خبر نداشت. او از وطنِ گریخته، داشت به وطنِ قدیمی‌ترش برمی‌گشت. بی‌آنکه بداند در ایران عاشقِ مردی می‌شود که ناگزیر می‌شود باز هم فرار کند؛ این بار با همراهی او برای آنکه خانواده‌اش را راضی کند به وصالِ عاشقانه‌اش.
 
زن لابد نمی‌دانست فرزندی به دنیا می‌آورد که بزرگ‌ترین آهنگسازانِ دنیا را به تحسین وامی‌دارد و آثارِ مهمی می‌آفریند و ارکسترهای بزرگی را رهبری می‌کند. او اما خوب می‌دانست فرزندش قلبی بزرگ خواهد داشت؛ این را می‌دانست؛ چون «عشق» تنها چیزی بود که به او داده بود.
 
«لوریس» حالا، هنوز هم، همان کودکِ بزرگی است که وقتی نامِ مادرش می‌آید؛ عمیق می‌شود و می‌گوید که با فکر کردن به او گاهی می‌گرید. مادرِ رنج‌دیده؛ فرزندِ بزرگی به دنیا آورده است و همین هم سپاسِ آن همه رنج است.
 
معاشرت و صحبت با «لوریس چکناواریان» اقبالِ بزرگی است. نه به این خاطر که آهنگسازِ بزرگی است- خیلی از آهنگسازهای بزرگ را اصلا نباید دید تا بشود آثارشان را همچنان دوست داشت- نه به خاطرِ اینکه با بسیاری از ارکسترهای بزرگِ دنیا همکاری داشته است – که این به تنهایی اعتلایی نیست- و نه به خاطرِ اینکه هنرمندی جامع‌الاطراف است؛ معاشرت با او برای این لذت‌بخش است که می‌توان با نگاهِ او دنیا را دید و برای چند لحظه هم که شده؛ فکر کرد که می‌شود این زندگی را دوست داشت.
 
می‌شود آدم‌ها را هر اندازه هم که بد، بخشید و می‌توان دل‌شکسته شد و همچنان عاشق ماند. برای همه‌ی اینهاست که با او از همه چیز گفتیم جز موسیقی. موسیقی‌دانِ بزرگ حرف‌های مهم‌تری دارد:‌

لوریس چکناواریان: چه می‌گویید؟ من فقط بیست و چند سال سن دارم!   

خب این گفت‌وگو برای هشتاد سالگی شماست.

هشتاد ساله؟ چه می‌گویید؟ من فقط بیست و چند سال سن دارم. صبر کنید. آهان. بیست و چهار سال.

واقعا؟‌ بیشتر از بیست و یکی – دو سال به شما نمی‌آید. خوب مانده‌اید.

اوه. خیلی ممنونم. پس «لوریس چکناواریان» هستم،21 ساله.  (خنده)
 
دنیا در بیست و یک سالگی چطور است؟  

زیبا. خیلی خوب. هر روز روز جدیدی است. دنیای خودش را دارد. از بیرون که نگاه می‌کنی، انگار امروز مثلِ دیروز است؛ اما نیست. هر روز رنگ خودش را دارد، صدای خودش را. نتِ خودش را.
 
این نگاهِ یک موزیسینِ است که نقاشی هم می‌کند.

من شعر هم می‌گویم. داستان هم می‌نویسم.
 

بله؛ می‌دانم؛ حتی می‌دانم که قرار بوده در نوجوانی فیلم‌ساز هم بشوید.

راستی؟ می‌دانید؟ از کجا.
 
ما خیلی چیزها از شما می‌دانیم؛ اما از همین نقاشی شروع کنیم؛ کاملا هم خودخوداهانه. چون هنرِ مورد علاقه‌ی خود من هست.

من از بچگی نقاشی را دوست داشتم. به موزه‌های نقاشی اروپا که می‌رفتم؛ مبهوت می‌شدم. خانه‌مان هم پر نقاشی بود.
 
برای همین موزیسین شدید؟

خب موسیقی را هم دوست داشتم. (خنده) اما خب موسیقی‌هایم تحت تاثیرِ نقاشی بودم. می‌خواستم رنگ‌ها را به نت تبدیل کنم.
 
و بعدتر همین چند سالِ قبل نت‌ها را نقاشی کردید. خب اگر الان 21 ساله باشید، آن وقت‌ها خیلی جوان‌تر بودید دیگر.

‌بله بله. لس‌آنجلس که بودم، برعکس عمل کردم؛ یعنی این بار موسیقی‌‌ها را نقاشی کردم. همین‌طور شروع کردم به کشیدن که دیدم دور و برم پر از نقاشی است و برای همین هم نمایشگاه گذاشتم. تابلوها را هم برای فروش نگذاشتم. گذاشتند تا دیگران نت‌هایی که روی قلم‌مو آمده بود را ببینند.
 
بعد هم که شعر گفتید و داستان نوشتید.

فیلم هم می‌خواهم بازی کنم. یک فیلم‌نامه دارم که می‌خواهم خودم کارگردانی‌اش کنم، خودم در آن بازی کنم. خودم هم موسیقی‌اش را بنویسم. می‌دانستید؟
 
 این را دیگر نمی‌دانستم. اعتراف می‌کنم.

خب مثلِ چارلی چاپلین. او هم تمام کارهایش را خودش می‌کرد؛ البته جز بخش موسیقی.
 
آخر موسیقی نمی‌دانست مثلِ شما.

اوه بله! می‌دانید من با سینما بزرگ شدم. پدرم ده تا سینما در تهران داشت. صبح تا شب فیلم می‌دیدم. هر فیلمی را ده بار. دوازده بار. دلم می‌خواست کارگردانی کنم، اما نشد دیگر.
 
موسیقی‌دان شدید.

خب عشقم موسیقی بود.
 
برسیم به داستان‌نویسی. می‌دانید نویسنده‌ها معمولا آدم‌های عجیب و غریبی هستند.

واقعا؟
 
بله واقعا، حتی آنها که ادای نویسنده‌ها را هم در می‌آورند؛ عجیب و غریب هستند؛ مثلا به من نگاه کنید.

نه عجیب و غریب نیستید.
 
شما اما هستید. خیلی زیاد. کی اولین بار شعر گفتید؟

دقیق بگویم؟
 
اگر می‌شود.

خیلی وقت است. خیلی سال. اما اینکه چه زمانی شعر گفتم؟ شاید وقتی خیلی بچه بودم و حرف زدن بلد نبودم. شاید حتی قبل از اینکه به دنیا بیایم. شعرهای من از قلبم می‌آید. از وجودم. برای همین هم هست که شکلی خاصی ندارد. مثلا نمی‌توانید بگویید غزل است،رباعی است، چی هست؟ یک چیزهایی است که مخصوصِ خودم است. شاید وقتی که اولین بار عاشق شدم، اولین شعرم را نوشتم.
 
 لوریس چکناواریان: چه می‌گویید؟ من فقط بیست و چند سال سن دارم!

وقتی شما از عشق حرف می‌زنید. آدم دلش می‌خواهد باز عاشق شود.

مگر کسی هم هست که دلش نخواهد عاشق باشد؟
 
بله خیلی‌ها. عاشق‌های دل‌شکسته.

اما عشق چیزِ خوبی است؛ ممکن است شما عاشق کسی باشید که آدم خوبی نباشد؛ اما این گناهِ عشق نیست. عشق هم خنده دارد، گریه هم دارد. می‌دانید چرا آدم‌ها از عاشق‌شدن پشیمان می‌شوند؟ چون فکر می‌کنند حتما وقتی عاشق کسی می‌شوند؛ او هم باید عاشقشان باشد. نمی‌شود. وقتی هم این اتفاق می‌افتد؛ از دستِ کسی کاری برنمی‌آید. یعنی نمی‌شود جنگید. بجنگید هم فایده‌ای ندارد. حالا ممکن است مبارزه کنی؛ آن وقت هم یا جواب می‌دهد یا نمی‌دهد.
 
اصلا خصوصیتِ عشق همین است. عشق چیز عجیب و غریبی است؛ اما هیچ‌کس نباید آن را از دست بدهد. یادتان باشد آدمی که عاشق نباشد؛ مرده است. یک مرده‌ی متحرک. ما فکر می‌کنیم هر آدمی که زیرِ خاک است، مرده؛ اما من می‌گویم خیلی از همین آدم‌هایی که ما می‌بینیم، مرده‌اند؛ چون عشق ندارند. عاشق نیستند. خدا کسی را که دوست داشته باشد، همیشه عاشق نگاه می‌دارد.
 
چطور این همه عشق در وجودتان جا می‌‌گیرد. حیرت‌انگیز است.

شما هر چقدر بیشتر عشق بورزید؛ قلبتان بزرگ‌تر می‌شود. خودِ قلب خیلی کوچک است؛ اما یک دنیا عشق در آن جای می‌گیرد.
 
هنوز هم عاشق می‌شوید؟

بله، چون دلم نمی‌‌خواهد مرده‌ای باشم که راه می‌رود و غذا می‌خورد. «عشق» همیشه نیروی محرکه‌ی من است. بزرگ‌ترین عشق هم خداست. شما هیچ هنرمندی را نمی‌توانید سراغ بگیرید، بدونِ اینکه عاشق باشد؛ بتواند اثری را خلق کند. هرچند هنرمندها معمولا در عشق شکست می‌خورند؛ چون همراه شدن با یک هنرمند کارِ سختی است.  
 
برگردیم سراغِ نوشتن. شما معمولا چه زمانی شروع به نوشتن می‌کنید؟

خب داستان نوشتن مثلِ موسیقی نوشتن است دیگر. ساعتِ خاصی ندارد. بعضی وقت‌ها ساعتِ 5 صبح یک نیرویی من را وادار می‌کند که بنویسم. یک وقت‌هایی ساعت 4 عصر. یک وقت‌هایی که در اتوبوس نشسته‌ام، چیزهایی می‌آید توی ذهنم و اگر قلم و کاغذ دمِ دستم باشد؛ خیلی زود می‌نویسمشان.
 
گفتید اتوبوس. عکسی که شما سوارِ اتوبوس بودید، خیلی سر و صدا کرد؟‌

واقعا؟  چرا؟ من سوار اتوبوس بودم دیگر.
 
خب خیلی از موزیسین‌ها سوار اتوبوس نمی‌شوند.

واقعا؟ چرا؟
 
فراموش کنید استاد. شما به تازگی «خرستان» را منتشر کردید. اسمِ عجیبی برای یک کتاب نیست؟

چرا؟ مگر خرها مشکلی دارند.
 
نه. خیلی هم دوست داشتنی‌اند.

ما آدم‌ها خیلی وقت‌ها خریت می‌کنیم. این خیلی هم خوب است. من منظور خاصی از نوشتنِ آن داستان‌ها نداشتم. ممکن است هر کسی که آن را می‌خواند، برداشتِ خودش را داشته باشد؛ اما این مهم نیست. شما هر کاری کنید؛ دیگران آن را به شکلی که دلشان می‌خواهد تحلیل می‌کنند. من می‌خواستم این داستان‌ها را بنویسم تا مردم بخندند. به همین سادگی. ضمن اینکه خرها به نظرِ من حیواناتِ بسیار زیبا و باهوشی هستند.
 
می‌دانید هیچ حیوانی کارِ زشتی در دنیا انجام نداده است؛ این آدم‌ها هستند که جنگ‌ها و بدی‌ها را به وجود می‌آورند. «خرستان» داستان‌های طنز بود؛ البته یک سری تراژدی هم نوشته بودم؛ اما آنهایی که طنز بودند را برای انتشار انتخاب کردم. من کمدی را خیلی دوست دارم. دلم می‌خواهد یک اپرای کمدی بنویسم؛ کمدی نوشتن سخت است؛ همیشه خندیدن از گریه کردن سخت‌تر است. خنداندن هم از گریاندن سخت‌تر است. آدم‌ها همه می‌توانند گریه کنند؛ اما تعدادِ کمی هستند که می‌توانند بخندند. اما در این دنیا باید خندید. اصلا برای هر لحظه‌ای که زندگی می‌کنید، باید بخندید.
 
یک نگاه به آدم‌های اطرافتان بکنید؛ مثلا به آن خانم و آقا یا آن چند دختر. حتی به این خانواده. همه غمگین‌اند؛ شما اما مدام می‌خندید.

باید خندید. زندگی اصلا برای خندیدن است.
 
گریه هم می‌کنید؟

معلوم است. خیلی وقت‌ها؛ زندگی بالا و پایین دارد. سختی دارد، راحتی دارد. زندگی هم مثلِ دنیاست. شب و روز دارد؛ من هم گریه می‌کنم؛ اما پنهانی. نمی‌گذارم کسی گریه‌ام را ببینند. خب می‌دانی من همیشه دلم خواسته تا زیبایی‌های زندگی را نشانِ بقیه بدهم. برای همین هنرمند شدم. طبیعی است که گریه کردنم را به کسی نشان ندهم و پنهان کنم.
 
چه وقت‌هایی گریه می‌کنید.

خیلی وقت‌ها. اما صبر کنید؛ خیلی‌ وقت‌ها به مادرم که فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد.
 
آدم‌ها همیشه به مادرشان که فکر می‌کنند؛ گریه می‌کنند.

بله؛ مادر من خیلی سختی کشید. در یک گاری مخفی شد و به ایران آمد. پدرم هم از زندان استالین فرار کرد. خیلی عجیب است. استالین قاتل‌ترین آدمِ دنیاست و پدرم از زندانی که ساخته بود، فرار کرد و او هم به ایران آمد و عاشقِ مادرم شد و با هم ازدواج کردند.
 
چطور دنیا برای شما این همه زیباست.

خب چون واقعا زیباست. بستگی دارد که شما از دنیا چه بخواهید؟ یک قصرِ بزرگ؟ خب همه‌ی آدم‌ها هر چقدر هم که خانه‌شان بزرگ باشد، بعد خانه‌ی همه‌شان یک اندازه می‌شوند. شما هیچ قبر بزرگی نمی‌توانید پیدا کنید. خب پس چرا باید حرص خورد؟ پول زیاد که بخواهید؛ غمگین می‌شوید. باید زندگی را راحت گرفت؛ آن‌وقت دوستش خواهید داشت.

حتی عشق را هم باید همان شکلی که هست، پذیرفت؛ اما یک راز برایتان می‌گویم؛ اگر می‌خواهید زندگی برایتان زیبا باشد؛ آدم‌ها را ببخشید. هر کسی را که زمانی به شما بدی کرده است. هر کسی که شما را دوست نداشته است. اینها را دوست داشته باشید. آن وقت می‌دانید چه اتفاقی می‌افتد؟ زندگی برایتان زیبا می‌شود.
 
با این همه کار، کِی می‌نویسید؟‌ کی نقاشی می‌کنید؟ کی موسیقی می‌سازید؟

آخر نمی‌دانم. نمی‌دانم. یک وقت‌هایی روی نقاشی متمرکز می‌شوم. یک وقت‌هایی فقط می‌نویسم. خودشان به من امر می‌کنند که چه کاری انجام دهم. دستِ خودم نیست. یک نیرویی در درونم فرمان می‌دهد: «حالا قلم‌مو را بردار». «حالا قلم را بردار.» «حالا دفترِ نت‌هایت را بردار.». هر کدام هم لذت خودش را دارد.
 
دنیای خودش‌ را. هیچ‌کدام از این کارها به اراده‌ی من برنمی‌گردد. اصلا انگار که این کارها را من نمی‌کنم. قدرتی از جای دیگری، از آن بالا. دستِ من نیست. خالقِ اصلی هنر آن بالاست. خداست. حالا ما هم گاهی چیزهایی می‌نویسیم. شما هر موسیقی قشنگی که می‌شنوید، یقین کنید که آن موسیقی، موسیقی الهی است. هر اثرِ هنری که دیدید، بدانید آن هنرِ دستِ خداست و حالا هنرمندی وسیله شده است تا بقیه هم آن را ببینند. آدم‌ها خیلی موجوداتِ عجیبی هستند. موسیقی خدا را نمی‌شنوند؛ اما حاضرند خیلی پول خرج کنند تا موسیقی یک هنرمند به گوششان برسد. خدا هم این را می‌داند؛ برای همین موسیقی‌دان را آفریده تا آن‌چیزهایی که خودش می‌خواسته را مردم بشنوند.
 
شما خیلی جاها زندگی کرده‌اید. اروپا،‌ ارمنستان، امریکا، تهران؛ اما همیشه از بروجرد یک طورِ دیگری حرف می‌زنید.

درست است. می‌دانید خیلی وقت‌ها آنقدر در جاهای مختلف زندگی کرده‌ام؛ اما می‌دانم که زندگی بدون داشتنِ وطن، بدونِ داشتنِ خاک یک چیزی کم دارد؛ البته من تمامِ دنیا را دوست دارم؛ چون تمامِ دنیا برای خداست؛ اما بروجرد که می‌روم، زندگی شکلِ دیگری است. آنجا وطنِ من است. شاید دوباره رفتم و آنجا زندگی کردم.
 
شما آدمِ خوشبختی هستید. این همه سفر کردن خیلی شانسِ بزرگی است.

هست. این سفرها در زندگی و موسیقی من تاثیر زیادی گذاشته است.
 
 لوریس چکناواریان: چه می‌گویید؟ من فقط بیست و چند سال سن دارم!

سفرهایتان هم عجیب است. شما در امریکا زندگی می‌کردید؛ اما بعد از زلزله‌ی ارمنستان به این کشور رفتید.

چون می‌خواستم با موسیقی مردم را به استفلال دعوت کنم؛ از اینکه از زیرِ یوغِ شوروی بیرون بیایند. این مساله هم مهم بود. فارس‌ها عاشق شعر هستند و ارمنی‌ها عاشقِ موسیقی. برای همین موسیقی در آن زمان تاثیر خیلی خیلی زیادی روی مردم داشت. با موسیقی فقط می‌شود زندگی آفرید.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان