روزنامه شهروند - سوشیانس شجاعیفرد: جواد علیزاده کاریکاتوریست مهم و تاثیرگذاری است. آدم عجیبوغریبی هم هست! سالهایسال روی موضوعاتی کار کرد که در فضای مطبوعاتی آن روزها کمتر کسی سراغ آن میرفت. علاوه بر آن قلم قوی و هاشورهای بینظیرش، توانایی منحصربهفرد او در کاریکاتور چهره و بعد سردبیری مجله طنز و کاریکاتور، همه بیآنکه خودش بخواهد، تاثیری روی نسلی از مخاطبانش گذاشت که بسیاری از آنها امروز، از صاحبنامهای کاریکاتور و انیمیشن و طنزنویسی هستند. با علیزاده، در دفتر شلوغوپلوغ مجله طنز و کاریکاتور گفتوگو کردیم.
آقای علیزاده، این روزها هفته شما چطوری میگذرد؟
من هم مثل بقیه مردم! جور خاصی نیست! با اینکه سردبیر و مدیر مجله هستم ولی جور خاصی نیست! تقریبا هر روز سرکار میآیم، اخبار و مطالب را میخوانم و کارهای مجله را انجام میدهم. فقط دو روز آخر هفته را تعطیلم و کنار خانواده هستم و مشغول استراحت! بههرحال سنی گذشته و انرژی گذشته را ندارم!
چرا دفتر شما همیشه شلوغ است! پر از مجله و اقلام ریزودرشت! بعضی لیبلهای روی کتابخانه فکر کنم مال ٢٠سال پیش است که من توی مجله شما کار میکردم!
بله خب! واقعیت این است که دفترم کوچک است و دلکندن از یکسری چیزها سخت! در هر بینظمی هم یک نظمی هست که در نتیجه آن خودم خیلی راحت همه چیز را پیدا میکنم! اینطوری اگر دزدی هم از سر ناشیگری به کاهدان بزند، تا فردایش چیزی پیدا نمیکند!
آدم نوستالژیبازی هستید؟
بله، خیلی... فکر میکنم آدم وقتی در گذشته است، یعنی با خاطراتش یا اشیا یا مکانهای قدیمی وقت میگذراند، میتواند چیزهایی را که دیگر وجود ندارد و به لحاظ زمانی قابل تکرار نیست، با تخیلش تکرار و زنده کند.
خود من علاقه زیادی به فیلمهای قدیمی و دوران کودکیام دارم، وقتی فیلمی را میدیدم - البته یک فرهنگ سینمایی کاملی دارم که زمان نبود اینترنت از آن استفاده میکردم- میرفتم و اطلاعات فیلم را درمیآوردم که این فیلم در چه سالی و در کجا ساخته شده، مثلا در فلان شهر آیا تابستان بوده یا زمستان؟ نیمکره شمالی بوده یا نیمکره جنوبی؟ من چند ساله بودم و چه میکردم؟ از طریق این اطلاعات خودم را در زمان مشابه قرار میدهم و این حس خوبی به من میدهد! انگار آسمان داخل فیلم همان آسمانی است که من در کودکی همانوقت به آن نگاه کردهام! شاید تنها آدمی در دنیا باشم که اینطور غیرعادی فیلم ببینم!
شاید! ... تاثیرگذارترین افراد در زندگی و مخصوصا کودکی شما چه کسانی بودند و مشخصا چه تاثیری گذاشتند؟
خب پدرم تاثیرگذارترین فرد بوده، خیلی از چیزهایی که بعدا در هنرم به آن پرداختم، از چیزهایی تاثیر گرفتم که پدرم مهیا کرد. مثلا پدرم مرا به سینما میبرد، در لالهزار، در جمهوری، فیلمهای وسترن میدیدم، علاقه من به سینمای وسترن و کلا سینما از آنجا آمده، یادم هست سینمایی در لالهزار بود به نام پارادایزو، آنجا این فیلمها را میدیدم، روی همین ماجرا هم فیلم سینما پارادیزو برایم خیلی خاطرهانگیز بود.
یا پدرم برایم اطلاعات هفتگی میخرید که مطالبی راجع به فیزیک در آن بود و با علاقه آنها را میخواندم، همینها بعدا باعث شد نوعی طنز فیزیکی ابداع کنم که قبلا وجود نداشت. علاوه بر پدر و مادرم، مدرسهای که میرفتم (مدرسه شهپرست) به مدیریت خانم شهپرست و آقای قاسملو که علایق هنری داشتند و مرا که بهطور ذاتی نقاشیام خوب بود، تشویق میکردند، در زندگی و سیر زندگیام موثر بود.
مدرسه نقاشیهای مرا به مجله اطلاعات هفتگی میفرستاد و این تشویق بزرگی برای من بود و بعدا هم بهطور حرفهای برای این مجله کار میفرستادم. بعدها قرار گرفتن در فضای حرفهای مجله کاریکاتور که کمی هنریتر از توفیق بود – گرچه بعدها به ابتذال افتاد- در کارم تاثیرگذار بود.
نشریاتی که بعد از انقلاب و تا قبل از انتشار مجله خودتان کار کردید چه بودند و داستانشان چه بود؟
خب اول از همه کیهان بود، من در مجلات کاریکاتور و اطلاعات هفتگی کار میکردم و یک شبی در تابستان سال ٥٥ آنتونی کوئین برای بازی به ایران آمده بود و من کاریکاتوری را که از چهره او کشیده بودم، برای امضاگرفتن به فرودگاه بردم. خبرنگار روزنامه کیهان کاریکاتورها و برخورد خوب آنتونی کوئین را که دید از من دعوت به همکاری کرد، در بحبوحه انقلاب در کیهان بودم که کاریکاتورهایی باوجود خطرات جانی و تهدیدها در دفاع از آرمان انقلاب کشیدم و آثارم در همه جا تکثیر شد. چندماه بعد از پیروزی انقلاب به دلیل نفوذ تودهایها در کیهان به مشکل برخوردم، چون خط فکریام به آنها نمیخورد، چون من کاریکاتورهای نه شرقی نه غربی! میکشیدم.
خلاصه من کلا دو بار توسط دو جریان سیاسی به ظاهر متضاد، از کیهان اخراج شدم! بار نخست در خرداد ٥٨ توسط تودهایها و بار دوم در خرداد ٦٠ توسط چپهای مذهبی تحریکشده توسط حزب توده! بار نخست فردای روزی که نامه اخراجم را شورای سردبیری کیهان به دست من داد، خود شورای سردبیری توسط عدهای از کارگران کیهان، به کیهان ممنوعالورود شد و البته به غیر از شورای سردبیری ٥نفره، نام چند روزنامهنگار جوان نیز در بین ٢٠نفر ممنوعالورود به چشم میخورد که آنان البته نقشی در اخراج من نداشتند.
خلاصه من به کار برگشتم اما میدانستم از انتقام حزب توده مصون نخواهم ماند! بعد تیم دکتر یزدی مستقر شد که من بهترین و ملیترین آثارم را در دفاع از انقلاب، در آن دوره کشیدم. بعد هم که آقای خاتمی آمد و خلاصه فضایی علیه من ایجاد شده بود که نتوانستم ادامه بدهم. کارهایم چاپ نمیشد. به من پیشنهاد دادند فقط حقوق بگیرم و کاریکاتور نکشم و سرم به کار خودم باشد! اما قبول نکردم و اینبار خودم به کیهان ممنوعالورود شدم!
از کیهان که بیرون آمدم، ماجرای بنیصدر پیش آمد و همه نشریات خصوصی و دگراندیش مثل میزان تعطیل شدند. بعد از چند ماه بیکاری، در شهریور ٦٠ من مجله مشغولیات را منتشر کردم؛ در دفتری در خیابان فریمان با جمعی از دوستان از جمله: داروین (میثاقیان) و بیژن دلزنده و فردی به نام حاجآقا حیدرزاده. اسم مشغولیات پیشنهاد من بود.
آن زمان در امجدیه دستفروشهایی که تخمه و سیگار و ساندویچ میفروختند صدا میزدند: مشغولیات مشغولیات! همین مجله با اعتراض ارشاد بعدا اسمش شد نمکدون. یعنی یک بار ارشاد ما را صدا زد و گفت این مشغولیات یعنی چی؟! چه معنی دارد در این اوضاع و احوال جنگ، مردم دنبال مشغولیات باشند! اسمش را عوض کنید!
آن موقع به نشریات مجوز دایمی داده نمیشد و برای هر شماره مجوز تکشماره میدادند. آن نشریه هم بعد از یکسال به مشکل خورد و تعطیل شد. بعد از آن شروع کردم به انتشار گاهنامههای طنز؛ اعم از طنز فوتبالی و جامجهانی و المپیک که در فضای خشک آن سالها بتوانم حرف و صدای جدید و متفاوتی را ارایه کنم.
دغدغههای فکری و سیاسی و اجتماعیام به جای خود بود و چه در همان گاهنامهها و چه بعد از آن وقتی در روزنامه ابرار مشغول شدم آنها را به تصویر میکشیدم. بعد از نمکدون مجله فکاهیون منتشر شد که ابتدا نامش توفیقیون بود و یکجورهایی همان نویسندهها و کارتونیستهای توفیق جمع شده بودند. دفتر فکاهیون روبهروی حسینیه ارشاد بود. بعد هم که روزنامه ابرار و مجله خودم.
از ابرار خاطرهای دارید؟
بله. آن موقع آقای غفور گرشاسبی که آدم خوبی هم بود دعوت به همکاری کرد. شاید امروز مخاطبان شما نتوانند تصور کنند که در دهه ٦٠ ما امکان کشیدن چهره هیچ وزیری را نداشتیم. اوایل انقلاب که این بحث خودی و غیرخودی کمرنگ بود، من چهره هر کسی را که میخواستم میکشیدم، حتی آقای خلخالی!
به کسی هم برنمیخورد. ولی بعدها چهره هیچ وزیری را اجازه نمیدادند چاپ شود! آقای گرشاسبی ارتباطات خوبی در ارشاد داشت و از اخبار مطلع بود، ازجمله از انتشار هفتهنامه گل آقا که میدانست رویکرد سیاسی دارد و قرار است چهره وزیرها را بکشد! آمد و به من گفت چهره مهندس غرضی را بکش! هر چه گفتم خطر دارد و فضا اینطوری است، قبول نکرد و اصرار که بکش با مسئولیت من!
من هم سوژهای داشتم از مهندس غرضی و کشیدم و منتشر شد در روزنامه ابرار. فردایش بود که خود مهندس غرضی زنگ زد و نه این غرضی الان که خندان است و شوخی میکند! آن مهندس غرضی قدرقدرت! خلاصه خود گرشاسبی سروته قضیه را همآورد!
الان راه ورود به نشریات خیلی آسان شده، کارکردن در یک مجله و حتی روزنامه خیلی رویایی بود، ولی الان راحت شده، یکنفر با یک کانال یا یک صفحه اینستاگرام مخاطبانی چند برابر یک مجله و روزنامه دارد، فضای ورود به نشریات در زمان شما چگونه بود؟
بله خب، الان که همه چیز آسان شده و راحت به دست میآید! آن زمان من کارها را پست میکردم، اطلاعات هفتگی و بعد هم مجله کاریکاتور و البته شانسی که آوردم یکی از کاریکاتورهایم در یک مجله آمریکایی چاپ شد که بازتاب داشت.
به هرحال یک جوان کم سن وسال کارش در یک نشریه آمریکایی چاپ شود، آن موقع مهم بود. بله، ما کارهایمان را با پست میفرستادیم و یک روز از مجله کاریکاتور دعوتم کردند به کار و یادم نمیرود نخستینباری که رفتم مجله کاریکاتور (دفترش جایی در خیابان سرهنگ سخایی بود) به آقای دولو گفتم میخواهم کار کردن بقیه را ببینم. رفتم توی تحریریه، آقای درمبخش، آقای محصص و آقای لطیفی نشسته بودند و داشتند کاریکاتور میکشیدند. باورم نمیشد این اساتید را یکجا و کنار هم ببینم. خب الان اوضاع فرق کرده و رسیدن به خواستهها خیلی سخت نیست.
در زمان خودتان کارهای نو و جدیدی کردید، از بیم و امیدی که داشتید بگویید، وقتی طنز ورزشی یا فیزیکی کار کردید چه تصوری از موفقیتش داشتید؟
خب وقتی از کیهان آمده بودم بیرون، یکی دوسال قبلش ازدواج کرده بودم و نشریات پیاپی بسته میشدند، شرایط خیلی سختی بود. مدتی در مغازه یکی از اقوام در پشت شهرداری فروشندگی میکردم، میدانید؟ اصلا حس خوبی نبود. مدام با خودم فکر میکردم که من چرا اینجا هستم؟ آرمانهایی که داشتم، غرور کاریای که داشتم، همه شرایط را سخت میکرد. در عینحال فرصتی بود که از شرایط روز فاصله بگیرم و به چیزهایی که دوست داشتم فکر کنم. همانجا بود که شروع کردم به نوشتن و کشیدن طنزهای فوتبالی، تخیلم را به کار انداختم و فقط به چیزی که خوشحالم میکرد، مشغول بودم، خب سختیهای فراوانی هم داشت. حتما برایتان عجیب است که آن زمان به خاطر اعلامیههایی که گروهکها منتشر میکردند، کلا هر چیز چاپی و تکثیرشدنی با شک و اتهام مواجه بود، بهطوری که وقتی یک کتاب را آماده میکردم و میخواستم ببرم ارشاد برای مجوز، امکان فتوکپی گرفتن نبود و نیاز به مجوز داشت! یا توجیه اینکه اصلا چرا دارم طنز فوتبالی کار میکنم و اینها...
خدارو شکر که خیلی از همین کسانی که این مشکلات را جلوی پای ما میگذاشتند، بعدا و تحتتاثیر تحولات جهانی افکارشان تغییر کرد و اوضاع بهتر شد. ولی وقتی افکارشان تغییر کرد که در مصدر امور نبودند. بههرحال طنزهای فوتبالیام خیلی گرفت و باز بعضی کتابهایم را تا ٢٠٠هزار نسخه هم فروختم و شرایطم بهتر شد. البته شکستهایی هم بود؛ مثلا کتاب کاریکاتورهای جدی که یکسری طرحهای سیاسی و سوررئالیتی بود، اصلا موفق نبود و مقدار زیادی از آن برگشت خورد.
یادم هست که در بحبوحه جنگ، ملت همه جنس احتکار میکردند و میفروختند و پول به جیب میزدند، یکی از همانروزها قرار بود برگشتیهای کتاب کاریکاتورهای جدی را از ترمینال به خانه بیاورم. خودم که جایی نداشتم، ناچار کتابها را با وانت به خانه مادربزرگم بردم. وقتی با مشقت زیاد و اعصاب خرد داشتم کتابها را به داخل خانه مادربزرگم میبردم، او با شوق و ذوق مرا نگاه میکرد و فکر میکرد اینهمه کتاب نشانه موفقیت من در کارم است و کاروکاسبی من گرفته و هی میگفت ماشالا... ماشالا آقا جواد! بههرحال در جواب سوال شما، در آن موقع واقعا چیزی برای از دست دادن نداشتم، ترجیح دادم آن چیزی که درونم را راضی میکند و حرف نویی هم هست را انجام دهم و خب موفق بود.
جواد علیزاده بودن چه تاثیری روی زندگی بچههایتان داشت؟
روی زندگی بچههایم؟ خب شاید بههرحال توانستم یک دید تصویری به بچههایم بدهم. دخترم آیدا شاید به همین دلیل سراغ رشته گرافیک رفت. پسرم تا مدتها کمکحال من بود و کارهای مجله را انجام میداد. ولی عقل کرد و رفت رشته مهندسی! تاثیر منفی هم اینکه خودتان میدانید کار روزنامهنگاری چه سختیهایی دارد. از همیشه در استرس و اضطراب بودن تا مشکلات و تنگناهای مالی و وقتی که برای یک کار خوب باید صرف کرد و حتما تاثیرات منفیاش را در خانواده میگذارد. ولی تا جایی که توانستم چه مالی و هزینههای دانشگاه، چه هر جور حمایتی که میتوانستم، کم نگذاشتم. اگر کمبودی بوده لابد در توانم نبود!
مهمترین دغدغه شما در کارهایتان چیست؟
خب همان چیزی که در کارهایم مشهود است، آن تناقضات و پارادوکسهای زندگی، مرگ، شادی و غم، سوالهای بیجواب انسان، اینها در کارهای من دیده میشود.
از کجای خلوت ذهن شما و از کجای کودکی آمده است؟
خب مثلا طنزهای فیزیکی را گفتم از مجلات و کتابهایی که پدرم برایم میگرفت. بقیه هم خب مطالعاتی است که آدم دارد، در همان مطالعات هم هر آدمی دنبال چیزی میرود. من هم دنبال همین مضامینی که گفتم بودم.
اگر بخواهید با یک آدم تاریخی همخانه شوید، کیست؟
خب قاعدتا کوروش کبیر. اینطور که میگویند آدم خوبی بوده! احتمالا دوست داشتم با او همدوره باشم!
حالا شخصیت نزدیکتر؛ مثلا صادق هدایت را گویا خیلی دوست دارید.
بله، صادق هدایت و آلبر کامو! درواقع بیشتر آلبر کامو! بله... یک شخصیت عجیبی داشت و خیلی از پیشبینیهایش درست از آب درآمد! او آن زمان با خشونتهای جریان چپ مخالف بود، ولی مثلا ژان پل سارتر نه. کامو با استبداد در شوروی مخالف بود و نقدش میکرد. کامو خیلی دید درستی داشت. دوست داشتم با کامو همخانه بودم.
مجله طنز و کاریکاتور چرا بهروز نشد؟
خب البته این نظر شماست و من فکر میکنم هنوز از برخی جهات مجله من خیلی پیشرو است. همین الان دارم طنزهای کوانتومی در آن مینویسم و هنوز کارهای نویی در آن هست... ضمن اینکه این مشکل تمام نشریات کاغذی است، دوران عوض شده و ...
من منظورم بیشتر محتواست. موقعی که من از مجله رفتم از خوانندگان سوال کرده بودید که چرا وقتی روی قطار درحال حرکت میپرید، قطار از زیر شما نمیرود! بعد از ١٥سال هنوز هم دارید همین را میپرسید!
نه! اتفاقا چند ماهی است این سوال را عوض کردهایم! ببین خب تا حدودی قبول دارم که مجله نتوانسته شرایط قبل را داشته باشد. بخش زیادی از ماجرا برمیگردد به بحث مالی که هم به دلیل افت مخاطب نشریات کاغذی و هم بهدلیل میل به استقلالی که من داشتم و نمیخواستم به آگهی و آگهیدهنده وابسته باشم و سیاستهای مجله من را تعیین کند، وضع مالی مجله طوری نبود و نیست که بتواند بهروز شود و البته همین الان افراد باانگیزهای در مجله مشغول به کار هستند و خب مخاطبی هم دارد و اتفاقا آن مخاطب با همین حالت نوستالژیک ارتباط برقرار میکند.
اگر کاریکاتوریست نمیشدید چه رشته هنری دیگری را پی میگرفتید؟
از مسیری که آمدم پشیمان نیستم، ولی شاید با توجه به قبول شدنم در مدرسه کارگردانی و سینما، میتوانستم کارگردان یا هنرپیشه بشوم.
در ٧٠سالگی دنیا و زندگی را چطور میبینید؟
هنوز ٧٠ساله نشدم اما اگر به آن سن برسم از خودم خواهم پرسید چگونه من با این همه فشارهای روحی و اقتصادی و اعمال تبعیضها نسبت به خودم، هنوز توانستم دوام بیاورم! اما خوشبختانه در هر سنی، کودک درونم همیشه به من تسلط دارد و این کم موهبتی نیست که آدم، مثل بچهها فکر کند، زندگی کند، دوست بدارد، حسادت نکند، دلرحم باشد و دروغ نگوید.
در زمان انقلاب زندگی را چطوری میدیدید؟
طبیعی است در آن زمان امیدواری خیلی بیشتر بود و واقعا هم اوضاع خوب بود، واقعا سال ٥٨ را در تمام عمرم فراموش نمیکنم. صحنههایی دیدیم که باورکردنی نبود. مردم تصادف میکردند، میآمدند پایین و روبوسی میکردند و میرفتند! جوانها برای پیرها در صف نفت میایستادند و نفت برایشان میبردند. ما فکر میکردیم خب همیشه همینطوری خواهد بود، ولی نشد! حالا بگذریم!
در سال آخر دبیرستان چطور؟
خب همانطور که انتظار دارید جواب بدهم بله! در شروع جوانی، دنیا بسیار پرشورتر و امیدوارانهتر است!
اگر به ٤٠سال قبل برمیگشتید، چه کاری را میکردید و چه کاری را انجام نمیدادید؟
آن موقع خانه ما در هفتحوض بود. یک زمین خاکی بود که ما آنجا فوتبال بازی میکردیم، اگر به قبل برمیگشتم با قرض و بدهی، یک تکه زمین در همانجا میخریدم! مغازهای میساختم، اجاره میدادم و تامین مالی میشدم و باز کاریکاتوریست میشدم!