از جبهه بر میگشتیم بدون اینکه شهدا در جمع ما باشند، حال رفتن و برگشتن ما خیلی تفاوت داشت.
در گرمای تابستان با اتوبوس به شهر خود باز میگشتیم. بچهها دیگر آن حال و هوای اعزام را نداشتند و هر چقدر به شهر نزدیک میشدیم غمی سنگین سینهی ما را میفشرد که نکند مادران شهدا بیایند و سراغ فرزندشان را از ما بگیرند.
یکی از همرزمان که حق استادی بر گردن من و رضا داشت را دیدم. از خواب بیدار شده بود نورانیتر و دوست داشتنیتر. رضا را در خواب دیده بود، در همان خواب کوتاه داخل اتوبوس آن را با تمام وجود نقل میکرد انگار تازه از پیش رضا آمده بود و عطر و بوی او را بخود گرفته بود و خداییتر شده بود.
رضا دارای چه عظمت و جلال و جمالی شده بود که هر کس، حتی در خواب، جلوهای از رضا به او میرسد این چنین خدایی میشد. اتوبوس به شهر نزدیک میشد و این حضور رضا در جمع همرزمان خود در ورودی شهرمان به وقوع پیوست. گویی به استقبال ما آمده بود. چون پیکر او چند روز زودتر به شهر رسیده بود.
نمیدانم ما رفیق نیمه راه بودیم یا رضا. رفتن ما حال و هوای شب عاشورا را داشت پر از شوخی و خنده، و آمدن ما حال و هوای ورود کاروان کربلا بـه اربعین و یا شاید حال و هوای ورود کاروان کربلا به مدینه را داشت. به ورودی شهر رسیدیم. اصلا انتظارش را نداشتیم، مردم به استقبال ما آمده بودند.
ما به احترام مردم پیاده شدیم. کسی از میان جمعیت این نوحه را خواند و دیگران با او همآواز شدند که: از سفر برگشتگان، کو شهیدان ما ... فقط با خود میگفتم ای کاش در میان خیل جمعیت، مادر رضا (حسینی) نباشد.
راوی: عبدالمجید اکبری- ایسنا منطقه زنجان.