صبح می شود، نمی خواهم چشمانم را باز کنم، با خودم می گویم هنوز زود است، کمی بیشتر بخوابم، نور آفتاب مستقیم از پنجره به چشمانم می تابد و نمی گذارد راحت بخوابم، گوشی را بر می دارم و به ساعت نگاه می کنم، نه صبح. صداهایی از آشپزخانه می شنوم، صدای بودن مادر است و سر و کله زدنش با لوازم آشپزخانه. بویی به مشامم می رسد و از جا بلند می شوم، بوی سیزده بدر است. بوی طبیعت. دیگر خواب به چشمانم حرام می شود، مگر می شود روز سیزده بدر را با چشمان بسته بر روی تخت خواب بگذرانم؟؟ روز طبیعت است، باید مهمان طبیعت شد.
آماده باش برای سیزده بدر !!
از جا بلند می شوم و به اطراف نگاه می کنم. تقریبا همه چیز برای یک پیک نیک عالی آماده است. کاری برای من نمانده. مگر مادر از ساعت چند بیدار است که هنوز ده نشده، همه چیز را آماده کرده؟ کاش این یک روز را کمی زودتر بیدار می شدم و کمکش می کردم. جمله ای که هر سال با خودم تکرار می کنم. به خودم قول می دهم که سال دیگر بگویم: خوب شد که زودتر از خواب بیدار شدم و کمکش کردم.
همه باهم، پیش به سوی طبیعت !!
همه اعضای خانواده آماده می شوند که راه بیفتیم. بزرگترها با لباس راحت تری می آیند، جوانترها اما سعی می کنند تیپ بزنند و شیک باشند، به اصرار بزرگترها چندتا لباس و دمپایی راحتی بر می دارند تا اگر لازم شد، لباسشان را عوض کنند. به چهره تک تکشان نگاه می کنم. برایم جالب است. این کار را هرسال است که تکرار می کنم. الان دیگر برای خودم یک پا روانشناس شده ام. از روی چهره ها احساساتشان و افکارشان را می خوانم. جالب است ارتباط مستقیمی که بین بچه ها و بزرگسال ها وجود دارد. هردو مشتاق بیرون رفتن و در جمع قرار گرفتن، اما با یک تفاوت بزرگ روبه رو می شوم. چیزی که در چهره بزرگسالان است، یک حسرت می بینم، عجیب به مغزم فشار می آورم که این خط غم صورتشان نشان از چه دارد، نمی فهمم !!
می خواهی جاده تمام شود یا نه ؟؟!!
من همیشه از جاده لذت می برم، حتی اگر صدای جر و بحث های پدر و مادرم برای انتخاب محل پیک نیک بلند شود، یا پس از یک ساعت گشتن، نتوانیم جایی پیدا کنیم و باز هم بگردیم یا اینکه جایی پیدا کنیم و تا بخواهیم دور بزنیم و بساطمان را پهن کنیم، جایمان را گرفته باشند، اصلا مگر سیزده بدر بدون این چیزها سیزده بدر می شود؟؟ از طرفی دلم می خواهد زودتر برسیم و بپردازیم به غذاها و بازی های روز سیزده بدر، همان هایی که یک سال انتظارش را می کشیدم، از طرفی این همیشگی های جاده را دوست دارم. اصلا نمی دانم می خواهم جاده تمام شود یا نه.
میهمانی طبیعت
بالاخره می رسیم. در می زنیم و طبیعت، در را با لبخند به رویمان باز می کند. هرچند باز هم طبع روانشناسی ام به کمکم می آید و از چشمانش می خوانم که نگران است. نگران خانه اش که بعد از رفتن ما چه بلایی بر سرش می آید. از ما به گرمی پذیرایی می کند و شیطنت ها و بریز و بپاش های ما را به رویمان نمی آورد اما می دانم که فکرش دائما مشغول است و به تمام شعارها و هشتگ های محافظت از طبیعت در روز طبیعت فکر می کند که تا روز قبل در محیط های مجازی پخش می کردیم.
خداحافظی و وعده سال بعد
زمان چه زود می گذرد، آن هم در روز طبیعت. تا به خودت می آیی، می بینی کباب ها آماده شده، تا پلک می زنی سفره جمع شده، کار از بازی وسطی و حتی شادی و بزن و بکوب گذشته و با اعضای خانواده ات دور آتش کنار ساحل جمع شده ای و داری به این فکر می کنی که هنگام گره زدن سبزه یا انداختن سنگ به دریا در دلت چه آرزویی کنی. قدیم ها که کوچکتر بودم چه راحت برای هر سیزده سنگ، یک آرزوی مناسب پیدا می کردم، تازه خیلی وقت ها سنگ کم می آوردم برای آرزوهایم، اما الان چقدر آرزوهایم کم شده و خلاصه شده در یک چیز، شادی خودم عزیزانم. شاید تعدادش کم باشد اما به اندازه زندگی وسعت دارد، تازه الان به جواب سوالم پی می برم، حسرت بزرگترها از روزهای این چنینی است که در جوانی با بی توجهی از سر گذرانده اند و جدی اش نگرفته اند. با خودم به افسانه های روز طبیعت فکر می کنم. چه تفاوتی دارد که تاریخچه روز سیزده بدر دقیقا چیست؟ یا اینکه این روز واقعا نحس است یا نه؟ مهم این است که هرچه که هست، برای من عزیز و دوست داشتنی است، چون همه چیز را باهم یکجا دارم، خانواده، طبیعت، شادی، خوشبختی و زمانی برای غرق شدن در خودم.