به گزارش ایسنا،رمان «استپ بیانتها» نوشته استر هوتزیگ با ترجمه شهلا طهماسبی در 279 صفحه با شمارگان 1100 نسخه و قیمت 17 هزار تومان در نشر آفرینگان منتشر شده است.
در نوشته پشت جلد کتاب آمده است: در سال 1941، استر رودمین 10 سال داشت که روسها او و خانوادهاش را دستگیر و به سیبری منتقل کردند. این داستان واقعی پنج سال از زندگی آنهاست، که در تبعید گذشت. داستان اینکه چگونه روحیهشان را حفظ کردند و شجاعت به خرج دادند با اینکه پابرهنه و گرسنه بودند.
این کتاب سند زندهای است از خصوصیت ترمیمپذیری روح انسان و به منزله «سند انسانی برجسته و اثری بزرگ و تأثربرانگیز که مدتها در خاطره هر خوانندهای باقی میماند»، تحسین شده است.
همچنین رمان «سحابی خرچنگ» نوشته اریک شوویار با ترجمه مژگان حسینی روزبهانی در 167 صفحه با شمارگان 770 نسخه و قیمت 12 هزار تومان در نشر ققنوس عرضه شده است.
در نوشته پشت جلد کتاب میخوانیم: کراب موجودی است متفاوت و عجیب. برای خودش کسی است و در عین حال یکی از بیشمار هیچکسان روی زمین، یکی مثل همه ما. وقتی تلاشهای او برای انسان شدن ناکام میماند، وقتی حتی تصور درستی از این انسان کامل که باید به مرتبهاش برسد ندارد، تبدیل میشود به موجودی ناچیز که زیادی موقعیتهایش را جدی میگیرد. این موقعیتها گاه تا حد اغراق پیش میرود و به طنز میرسد، طنزی که به قول نویسنده کتاب نوعی عذرخواهی است از امر نوشتن، امری نابخشودنی: «دست کم آدم را میخنداند.»
کراب با یک زن نامرئی زندگی میکند. در یک کلام، شیرینترین و نازنینترین زن نامرئی که خیلی دلرباتر از بقیه است. دروغ نگوییم، بین همه زنهایی که هیچ وقت ندیده، همانی است که نبودنش بیرحمانهتر از همه عذابش میدهد. کراب دلش نمیخواهد بختش را با بخت هیچکس عوض کند. این عشق زندگیاش را نورانی میکند. او خوشبختترین مردهاست.
رمان «مهمانی» از احمد درخشان در 223 صفحه با شمارگان 660 نسخه و قیمت 15 هزار تومان در نشر یاد شده راهی بازار شده است.
در پشت جلد کتاب نوشته شده است: رفت ایستگاه و منتظر ماشین شد. نه خبری از مینیبوس بود، نه روی نیمکت انتظار کسی دیده میشد. صدایی از پشت سرش شنید، برگشت و مردی را توی پیادهرو دید که پیر و فرسوده مچاله شده بود و چندک زده بود روی زمین. بقچهاش را بغل زده بود و چشمانش خالی از گرمی زندگی بود.
«منتظر مینیبوس هستی؟»
«آره میخوام برم شهر. باید یه سر برم اداره.»
«ماشین رفته ولی هنوز برنگشته. منم منتظرش هستم.»
«خیلی وقته اینجایی؟»
لباسهای پیرمرد رنگ و رورفته و پوسیده به نظر میرسید. انگار نور تند و مستقیم سالیان تار و پودش را به نیش کشیده باشد، کافی بود دست بهشان بزنی تا از هم وا بروند. پیرمرد سرش را خاراند و دستش را توی بقچه کرد و نان خشکی بیرون آورد و سق زد. چقچق جویدن نان خشک در فضای خالی و سوت و کور میدانگاه پیچید و در دل شیری کور مه فرو رفت.
گفت: «یادم نمیآد. شاید خیلی وقته اینجا باشم. آره آره. وقتی اومدم اینجا جوون بودم. خیلی جوون. راسشو بخوای میخواستم برم خواستگاری یه دختر. آخه اون وقتا که توی شهر کار میکردم عاشقش شده بودم.»