ماهان شبکه ایرانیان

چای و قهوه و سیگار، نجاتگر انسان تنها

گفت و گو با خسرو سینایی درباره چای و همه آن چیزهایی که باعث می شوند در روزگار سرد ارتباطات واقعی انسانی، رابطه آدم ها گرم و گرم تر شود.

هفته نامه کرگدن - روناک حسینی: گفت و گو با خسرو سینایی درباره چای و همه آن چیزهایی که باعث می شوند در روزگار سرد ارتباطات واقعی انسانی، رابطه آدم ها گرم و گرم تر شود.

می گویند چای میراث انگلیسی هاست و ما خودمان از اول قهوه خور بوده ایم. البته که قهوه هم نوشیدنی بومی ما نیست، اما قدمتی بیشتر از چای در فرهنگ ایران دارد. با این حال چای وجه عمومی پررنگ تری دارد. شاید تصویر درستی نباشد، اما نویسنده ها و هنرمندها بیشتر اهل قهوه و چای هستند و سیگار هم در این میان خودش را جا کرده است. آیا واقعا چای یکی از ابزارهای نوشتن و خلق اثر هنری است؟
 
خسرو سینایی، نویسنده و کارگردانی است که آثارش را بیشتر بر مبنای مستندهای اجتماعی می سازد. او چای را در یکی از ابزارهای ارتباطی می داند که می تواند آدم ها را از پوسته اژدهایی که در آن پنهان شده اند بیرون بکشد و به گفت و گو وادارشان کند؛ گفت و گویی که شاید گمشده دنیای تبادل اطلاعات باشد.
 
از پوست اژدها بیرون بیا و چای بنوش

چای و قهوه و سیگار تصویری است که خیلی جاها برای نشان دادن روشنفکران یا نویسنده ها از آن ها استفاده می شود. این تصویر چقدر واقعی است؟

من مسئله را به روشنفکری محدود نمی کنی. اصلا این جداکردن آدم ها به روشنفکر و غیرروشنفکر را دوست ندارم. آدم هایی هستند که سطحی و گذرا به مسائل نگاه می کنند و آدم هایی هم هستند که بیشتر تعمق می کنند. در مقوله چای و قهوه و سیگار، با مشکلاتی که این ها از نظر بهداشت و سلامت به وجود می آورند، کاری ندارم. این را باید یک پزشک نظر بدهد. طبعا مشکلاتی هم دارند، اما این سه عامل ایجادکننده چیزهایی هستند که به نظر من در عصر کامپیوترها و موبایل ها و پیامک ها و امثال آن گم شده است.
 
این سه می توانند چیزی را زنده نگه دارند که ما در این دوره از دست داده ایم. چای خوردن، در یک کافه قهوه خوردن و حتی سیگار کشیدن- البته با وجود ضررهایی که دارد- همه ابزارهای ارتباط هستند.

وقتی دو نفر می نشینند و با هم چای می خورند، به هم نگاه می کنند و با هم حرف می زنند، می توانند گرمای حضور هم را حس کنند. هم در نگاه با یکدیگر ارتباط دارند و هم لحن بیان هم را درک می کنند و هم ارتباط ذهنی شان عمیق تر است. این ارتباط کاملا متفاوت است با پیامک هایی که برای هم ارسال می کنند که فقط اطلاع رسانی صرف است. یک حالت مکانیکی و بی روح است.
 
این جاست که به نظرم چای و قهوه و سیگار نجاتگرند. در بسیاری مجالس دیده ام که به هم نگاه می کنند و حرفی برای گفتن ندارند. به محض این که یک نفر می رود توی بالکن و سیگاری روشن می کند، چند نفر دیگر هم که ممکن است اصلا یکدیگر را نشناسند به او ملحق می شوند و دیالوگ شکل می گیرد.

این ها ما را به هم وصل می کنند؟

این احساس شخصی من است. من شاید در روز یک فنجان چای صبح بخورم و یکی هم عصر یا قهوه. اگر مسئله ضررشان را بگذاریم کنار، آن گره ارتباطی را می بینی که ایجاد می کنند. رابطه ذهنی میان افرادی شکل می گیرد که می نشینند با هم چای می خورند یا سیگار می کشند. چیزی که به نظر من به تبادل اطلاعات تخفیف داده شده و این سبک های ارتباطی الکترونیک سطح وسیعی را هم پوشش داده است.

با آن شیوه نمی توانیم گرمای وجود یک انسان دیگر را حس کنیم. از هم اطلاع داریم، اما چقدر همدیگر را می شناسیم؟ چقدر نگاه و لحن یکدیگر را احساس کرده ایم؟ این ها از دست رفته هایی است که چای، قهوه و کافه نشینی تا حدی به ما باز می گرداندشان. اما نباید فراموش کنیم که دنیای امروز این است. ارتباط ها عمق ندارند و چاره ای هم نیت. می گویم شاید همه این ها خیلی خوب است، اما این، جهان من نیست.
 
از پوست اژدها بیرون بیا و چای بنوش

در تنهایی های ما چای چه نقشی دارد؟ و برای سلیقه های دیگر امثال آن؛ قهوه و سیگار؟

این را آدم باید تجربه کند و من شخصا این تجربه را دارم. می گویم این نرمش صبحانه من است. وقتی روزنامه ای برایم می آید جدولش را حل می کنم. نه به خاطر جدول حل کردن، بلکه می خواهم ذهنم شروع به کار کند. بعضی جاها به بن بست می رسم، هر قدر فکر می کنم برای ادامه کاری که مشغول آن هستم و چیزی که می خواهم بنویسم، چیزی به ذهنم نمی رسد. این جا اگر نیم ساعتی را به کار دیگری بگذرانم، یک فنجای چای یا قهوه بخورم یا مثلا سیگاری آتش بزنم، یکدفعه می بینم چیزی که این قدر به آن فکر کردم و نتیجه ای نداشت، خودش راهش را به ذهن من باز می کند.

گاهی ذهن به بن بست می رسد و تنها راه حل آن ایجاد فاصله است. یک مکث می تواند بازی را به نفع شما تغییر دهد. وقتی چیزی می نویسم، گاهی آن را می گذارم روی میز بماند و جمعش نمی کنم و ده روز بعد می بینم می توانم بهتر به ضعف هایش پی ببرم. در موسیقی هم این هست.
 
مثلا در تمرین نواختن قطعه ای می بینید دائما اشتباه می کنید، اما وقتی سه روز آن را گذاشتید کنار و بعد رفتید سراغش، می توانید اشتباه را برطرف کنید. بنابراین فکر می کنم که در مورد ضررهایش نمی گویم. عیب می جمله بگفتی و هنرش نیز بگو؛ آن ارتباط بین آدم ها و این فاصله و وقفه از خاصیت های چای است. البته ممکن است برای هر کسی جواب ندهد. بعضی ها میانه ای با چای و قهوه ندارند و مشکلی هم ندارند.

چه چیزی باعث شد این ها به فرهنگ ما وارد شوند؟

یک نکته این جا خیلی مهم است. واژه قهوه خانه در ایران قدیمی تر است و چایخانه دیرتر رواج پیدا کرد. شاید سه، چهار دهه باشد. چای خیلی دیرتر وارد فرهنگ ما شد اما شما تصور کنید یک سماور وسط است و یک عده دور آن جمع شده اند و یکی دارد استکان استکان چای می ریزد برایشان. این جا چه اتفاقی می افتد؟ آن ارتباطی که گفتم این روزها از دست رفته شکل می گیرد. علاوه بر گرمای چای که می تواند برای تن آدمی مطبوع باشد، یک جمع شکل می گیرد.

یک نویسنده آلمانی می گوید خودم را در پوست اژدها پنهان کردم برای این که آسیبی نبینم، اما در این پوست اژدها دارم از تنهایی می پوسم. انسان امروز در عین حال که مدام در معرض دریافت انواع اطلاعات است، رفته رفته دارد تنها و تنهاتر می شود. این تنهایی دست کم برای نسل من فاجعه است. ارتباط ها عمق پیدا نمی کنند. خیلی وقت ها دیده ام دو نفر که شاید از هم خوششان هم نیاید، وقتی با هم می روند در بالکن و سیگار می کشند یکهو یکی شان می گوید راستی فلانی خیلی وقت است ما هم را ندیده ایم و بدین ترتیب یک ارتباط شکل می گیرد.
 
از پوست اژدها بیرون بیا و چای بنوش 
 
خاطره ای از اتفاقی مشابه دارید؟

یک خاطره دارم که متاسفانه به چای مربوط نیست و درباره سیگار است. برادری داشتم که پزشک بود و در امریکا زندگی می کرد. به من گفته بود در خانه من حق نداری سیگار بشکی. می دانستم این را از سر دلسوزی برادرانه می گوید. گفتم خب کجا بروم؟ گفت باید بروی توی گاراژ. گاراژ خانه اش بزرگ بود، یک صندلی و میز هم بود و در گاراژ هم که بالا می رفت، آفتاب ملایمی می تابید. می نشستم روی صندلی و سیگار می کشیدم و فکر می کردم. یک شب برادرم مهمان داشت.
 
همه می دانستند در خانه اش کسی نباید سیگار بکشد. من اواسط مهمانی بلند شدم و رفتم تا در گاراژ سیگار بکشم. بعد از رفتن من مهمان ها سراغم را گرفته بودند و یک ربع بعد بیست نفر آمدند به گاراژ تا سیگار بکشند. برادرم کمی ناراحت شد و گفت تو مهمان های مرا بردی توی گاراژ. حالا کسی را هم نمی شناختم، ولی همان جا با هم شروع کردیم به صحبت و خنده. البته امیدوارم تعریف این داستان برای نسل جوان آموزنده نباشد. سیگار خوب نیست، اما همه این ها ابزارهای ایجاد ارتباط هستند.

چای برای همه قشری کارآمد است. یک مکانیک هم وقتی خسته می شود، یک لیوان چای می نوشد. آیا نقش این ابزار برای نویسنده ها و هنرمندها متفاوت است؟

آدم ها معمولا فکر می کنند که فکر می کنند، ولی فکر نمی کنند. درصد بالایی از آدم ها دائم به امرار معاش می انیشدند و این که چطور بیشتر به دست بیاورند. در سطح فقیرتر آدم ها این دغدغه را دارند که چطور نان شب را تهیه کنند. درواقع این گووه فکر کردن، فکر کردن درباره چیزهای عملی است، یعنی کارهایی که باید انجام دهیم. اما یک نویسنده، یک هنرمند اگر در کارش جدی باشد به نوعی کنکاش ذهنی نیاز دارد برای این که ایده های تازه و مسائل تازه را دریافت کند و آن را با خیال و خلاقیتش بیامیزد و چیزی خلق کند. پس به ارتباط نیاز دارد.

این ارتباط خیلی هم است. به عنوان مثال وقتی فیلم عروس آتش را می ساختم با آقای حمید فرخ نژاد که دستیار من بود و قرار بود نقش فرحان را بازی کند، به اهواز رفتیم. رفتیم به زندان کارون و کانون اصلاح و تربیت تا آدم هایی را ببینیم که مرتکب قتل های ناموسی شده اند. من به او گفتم باید حواسمان را جمع کنیم، چون داریم به دیدن کسانی می رویم که خواهرشان و خانه و نزدیکانشان را کشته اند، یعنی کسانی که آدمکشند و هر کاری ازشان بر می آید.

وقتی با ده نفر از این افراد حرف زدیم، نه نفر از آن ها از سر به زیرترین، افتاده ترین و مظلوم ترین آدم هایی بودند که من می توانستم تصور کنم. شاید یک نفر در آن میان بود که آدم فکر می کرد می تواند آدم بکشد. یکی از آن ها در زندان کارون چیزی به من گفت که چند بار دیگر هم آن را گفته ام. گفت تا وقتی در فضای باز بودم، ذهنم بسته بود و وقتی آمدم در این قضای بسته زندان، فکر کردم و ذهنم باز شد. این باعث شد شخصیت فرحان از یک جانی آدمکش تبدیل شود به آدمی که در تارعنکبوت یکسری سنت ها گیر کرده و نمی داند چه کند. این از چی شکل می گیرد؟ از یک ارتباط نزدیک.
 
از پوست اژدها بیرون بیا و چای بنوش

چطور؟

وقتی آدم ها می نشینند با هم صحبت می کنند، شروع می کنند به شناختن عمیق تر هم و این در قهوه خانه و کافه و مشابه این است که شکل می گیرد. هنرمند و نویسنده دنبال این مسائل می گردد. او به این ارتباط نیاز دارد. می خواهد بداند دیگران درباره اثری چه فکر می کنند. می خواهد بداند با اثرش چه کند. این ها با اطلاعات محض به دست نمی آید.  به شما می گویند فلان جا، فلان آدم در فلان زمان کشته شد. این فقط اطلاعات است. به شما نمی گویند او واقعا چه کسی بود، چرا کشته شد، به چه ترتیبی این اتفاق افتاد و دیگران راجع به آن چه فکری می کنند.

این ها چیزهایی است که دانستنش به ارتباط عمیق انسانی نیاز دارد. دانستن این ها برای کسی که فقط به روزمره و تامین معاش فکر می کند، مسئله نیست. فقط یک خبر است برای او. اما می تواند دستمایه باشد برای کسی که می خواهد اثری خلق کند.

می توان گفت این چای و قهوه و سیگار و کافه نشینی میراث روشنفکرهای دهه های سی و چهل است؟

همه تحولات اجتماعی به مرور شکل می گیرند. در آن زمان قشری بود که اتفاقا تحصیلکرده هم بود. مثل صادق هدایت و افرادی که گردش جمع می شدند تا از او بیاموزند یا با او تبادل نظر کنند. چنین جمعی در خانه ها ممکن نبود. خانه ها در کمتر از یک قرن پیش، اندرونی و بیرونی داشت و اگر کسی با آقای خانه کار داشت، در همان بیرونی می نشستند و صحبت می کردند.

الان در دنیایی زندگی می کنیم که نسل های جوان تر به دانشگاه می روند و با هم تبادل فکر دارند؛ چه دختر، چه پسر. این تبادل فکر کجا می تواند شکل بگیرد؟ دختر می تواند همکلاسی پسرش را به خانه دعوت کند یا برعکس؟ نه. این ها در یک سطح فکری قرار گرفته اند که در دوران صادق هدایت، قشر محدودی در آن سطح فکر می کردند و نیاز به تبادل فکری داشتند. خوب پس این اتفاق کجا باید بیفتد؟ در کافه. حالا هزار و یک جور ارتباط دیگر هم می تواند شکل بگیرد که جزیی از تحول اجتماعی است و باید پذیرفت.
 
 از پوست اژدها بیرون بیا و چای بنوش

کافه ها جزیی از ابزارهای اجتماعی و ارتباطی هستند. من خوشحال می شوم وقتی جوان ها می گویند در فلان کافه کنسرت گذاشته اند یا در فلان آپارتمان تئاتر اجرا می کنند. این خوشحال کننده است از نظر من.

جوانی که در مرحله ای است که نمی  تواند هنرش را ارائه کند، می رود در کافه کنسرت برگزار می کند یا کسی که به او اجازه نمی دهند یا امکانش را ندارد، تجربیات ذهنی اش را در قالب تئاتر در یک آپارتمان ارائه می دهد. با کنجکاوی می روم ببینم جوان های امروز چطور فکر می کنند.
 
این ها چیزهایی است که در نهایت کمک می کند یک اجتماع، یک نسل، خودش را بهتر بشناسد. ما باید بپذیریم زمانه تغییر می کند، گرچه مطابق میل نسل من نباشد. وقتی زمانه تغییر کرد، شکل ارتباطات اجتماعی هم تغییر می کند و وقتی هم که شکل ارتباطات اجتماعی تغییر کرد، باید جایی باشد که این ارتباطات آن جا شکل بگیرد. رسم کافه به ما می گوید نمی توانی مجانی این جا بنشینی. خودت را به یک فنجان چای مهمان کن.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان