در بانه فرماندهی به نام حاج قاسم نصراللهی داشتم که به داشتن اخلاص، مردمداری و مروت مشهور بود آن زمان من فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) بودم؛ یکی از محورهای مرزی تازه پاکسازی شده بود عراقیها با توپ روستاهای آن منطقه را زیر آتش گرفته بودند.
در جلسه شورای فرماندهی تصویب شد که روستاهای مرزی را جمعآوری کنیم و در نزدیک شهر بانه اسکان دهیم. بعد از جلسه به محور مورد نظر رفتم مسئول محور شیبت الحمد بیگدلی از رزمندگان اهل قیدار بود برنامه را با وی در جریان گذاشتم گفتم به روستاها برود و به بزرگان آنها بگوید که روستاها را ترک کنند و به آن مکان مشخص شده بروند و گرنه موقع برگشت من در روستا کسی را ببینم با آنها برخورد میکنم و خانهها با بولدوزر خراب خواهم کرد. البته هدف این بود که مردم روستاها تلفات ندهند.
برادر بیگدلی به روستاییها پیغام را رسانده بود. کار من در محور طول کشید، یادم رفته که به روستاها سر بزنم تا ببینم تخلیه شده است یا نه؟ راه افتادم وسط راه روستایی بود به نام بوالحسن نرسیده به آن روستا قهوهخانهای در کنار جاده قرار داشت. دیدم ماشین تویوتا استیشنی که معمولا آن موقع فرماندهان با آن رفت وآمد میکردند با سرعت به طرف من در حرکت است ماشین شهید نصراللهی بود ایستادم و از ماشین پیاده شد سلام کردم اما فرمانده پاسخ سلام مرا نداد شروع کرد با صدای بلند به من نهیب زدن که فلانی! چرا با مردم اینچنین برخورد کردی؟ تو فکر میکنی اینها را تو آفریدی، تو میخواهی خانههایشان را سرشان خراب کنی؟
فرمانده خیلی ناراحت بود رنگش پریده بود، از شدت عصبانیتش من هم تعجب کرده بودم حاج قاسم خیلی رعایت کار بود مردم جلوی قهوه خانه جمع بودند، من هم جوان بودم و غرور داشتم. گفتم حاج آقا چه شده چرا سر من داد میزنید من کاری نکردهام نه مردم را کشتهام نه خانهای را خراب کردم. حاج قاسم گفت: این حرفها در شان یک رزمنده نیست من که میدانم تو اهل این کارها نیستی مگر غیر از این است که ما برای نجات مردم مظلوم کردستان از دست دشمن در این مکان پاک حضور پیدا کردهایم؟
«آقای میری بدان که شما اگر مردم داری را بلد نباشید زحماتت در هیچ جایی نوشته نمیشود و پیروزی در این مکان نصیب جمهوری اسلامی نخواهد شد ما آمدهایم حق مظلومین را بستانیم نه خود به مردم ظلم کنیم». پاسخی نداشتم مقابل مردم حاضر در قهوه خانه کوچک شده بودم به طرف ماشین رفتم و با عصبانیت پایم را روی پدال گاز گذاشتم و یکسره به بانه رفتم.
بلافاصله لباسم عوض کردم و راه افتادم درب قرارگاه حاج قاسم هم رسید از ماشین پیاده شد بسمتم آمد دست به گردنم انداخت و صورتم را بوسید من هم با ناراحتی حرفی نزدم حاجی گفت: میخواهی بروی؟ گفتم: بله گفت: کجا؟ گفتم: یک جبهه دیگر گفت: یعنی در جبهه من نمیمانی؟ گفتم: جبهه شما؟ هیچ کسی صاحب جبهه نیست حاج قاسم گفت: با من حرفت شده میخواهی از جبهه بروی؟ گفتم: چون فعلا فرمانده اینجا شمایید.
واقعیت این بود که من علاقه زیادی به حاج قاسم داشتم. خودشان هم میدانستند گفت: فلانی این را بدان که با رفتن من و شما جبهه خالی نخواهد شد و شکست هم نخواهد خورد. من بروم چندین نفر بهتر از من پیدا خواهد شد که جای مرا پر میکنند پس بیا بنشینیم و صحبت کنیم شاید مسئله حل شد.
با اکراه قبول کردم خلاصه بگویم وقتی از اتاق حاج قاسم بیرون آمدم صورتم خیس اشک بود و انگیزهام چندین برابر، از همان لحظه تصمیم گرفتم ویژگی مردم داری را در خودم پرورش دهم و همه این درسها را از حاج قاسم یاد گرفتم.
پس از اتمام جنگ وقتی به کردستان میروم میبینم که مردم آن منطقه همه آنهایی که ما را میشناسند با عشق و علاقه برخورد میکنند. خدا را شکر میگویم و به روح شهید حاج قاسم نصراللهی درود میفرستم حالا میفهمم که چرا مردم کردستان حاج قاسم را «پدر نصراللهی» مینامند و چرا در تشییع پیکر پاک آن چنان ناله میکردند. از پیر و جوان و زن و مرد همه یکپارچه عزاداری میکردند در حالی که به یاد ندارم برای عزیزان خودشان این گونه ناله سرداده باشند.
راوی:سید حسن آقامیری (میرعماد).
ایسنا- منطقه زنجان-.