بعضیوقتها فقط کمی بهتر بودن یک دنیا تفاوت دارد. بعضیوقتها یک نمره بیشتر جلوی مردود شدن در یک درس را میگیرد. شاید همان یک نمره دقیقا همان چیزی است که برای جلوگیری از مشروط شدن نیاز داریم. بعضیوقتها کمی بهتر بودن راه دوری نمیرود. کمی بهتر بودن شاید خیلی با بهترینبودن فاصله داشته باشد، اما هرچه باشد به همان اندازه هم از بدترین دور است. شاید کماکان نمرهی افتضاحی گرفته باشیم، اما خیلی بهتر از مردودی مطلق است. «ماشینها 3» ( Cars 3) در مقایسه با فیلمهای قبلی مجموعه و دیگر آثار پیکسار چنین وضعیتی دارد. فیلمی که اگرچه ابدا به جمع شاهکارهای پیکسار اضافه نمیشود و بین خودمان بماند نبودش بهتر از بودنش است و شخصا ترجیح میدادم پیکسار برای همیشه آن را خاک کرده و فراموش میکرد، اما همگی میدانیم که «ماشینها» به عنوان یکی از پردرآمدترین برندهای دنیا به این سادگیها فراموش نخواهد شد و خودمان را هم بکشیم باید هر از گاهی انتظار قسمت جدیدی از آن را بکشیم. پس حالا که مجبوریم مثل بچههایی که به زور توسط والدینشان به مهمانیهای زورکی و حوصلهسربر برده میشوند بازگشت این مجموعه با یک قسمت جدید را نظاره کنیم، کمترین چیزی که از پیکسار میخواهیم این است که این دیدار اجباری و نه چندان مشتاقانه را تا آنجایی که میتواند دلپذیر و غیرمنتظره سازد. مخصوصا بعد از خاطرهی سیاهی که از قسمت قبل داشتیم و باید عرض کنم که «ماشینها 3» گرچه هنوز در فهرست بهترین فیلمهای پیکسار در پایینترین ردهها قرار میگیرد و اگرچه این فیلم نمیتواند طرز فکر و نظر کلیمان دربارهی این مجموعه را متحول کند و با اینکه این سری با «ماشینها 3» به جمع «داستان اسباببازی»ها و «وال-ایی»ها نمیپیوندد، اما خوشبختانه حداقل در جریان تماشای آن متوجهی آگاهی سازندگان از اشتباهات گذشتهشان، درس گرفتن از آنها، تلاش و دویدن برای جبرانشان و موفقیتِ نصفه و نیمهشان را احساس میکردم.
«ماشینها 3» همزمان دارای برخی از بهترین و بدترین ویژگیهای پیکسار است. هم پیکساری را به تصویر میکشد که میتواند از درون غیرمتعارفترین کانسپتها هم احساس و هیجان بیرون بکشد و فیلمش را با خیس کردن چشمان تماشاگر به اتمام برساند و هم پیکسارِ محافظهکار و فرمولزدهای را به تصویر میکشد که انگار به جای تعادل برقرار کردن بین هنر و تجارت، اجازه داده تا تجارت جلو بزند. هم پیکساری را نشانمان میدهد که کماکان بالاتر از استودیوهای هالیوودی هم تیر و طایفهاش قرار میگیرد و هم پیکساری که فقط کارش را به خوبی انجام میدهد، اما شگفتانگیز نیست. فیلمی که میتوان آن را «بهتر از دیگران» نامید، اما نمیتوان آن را در حد مهارت و پرستیژِ همیشگی پیکسار دانست. البته نمیتوان ماهیتِ نچسب خود مجموعهی «ماشینها» را هم نادیده گرفت. پیکسار بارها ثابت کرده که میتواند ایدههایی غیرمعمول را بردارد و آنها را همچون یک سفالگر ماهر طوری شکل بدهد که نتیجه به آثاری عمیق که بزرگ و کوچک را شیفتهی خودشان میکنند تبدیل کند. میخواهد قدم گذاشتن به درون ذهنِ دختربچهای در «پشت و رو» (Inside Out) باشد یا دنبال کردن یک سری ماهی و جانور دریایی در «در جستجوی نمو» (Finding Nemo). ناسلامتی داریم دربارهی استودیویی حرف میزنیم که با «شگفتانگیزان» (The Incredibles)، غیرممکن را ممکن کرده است؛ آنها اقتباسی از کامیکهای «فنتستیک فور» را ساختند که خود اعضای فنتستیک فور واقعی چنین اقتباسی ندارند. پس دیگر هیچ چیزی نباید جلودار آنها باشد. خب، هیچچیزی به جز «ماشینها». دنیاهای کارتونی پیکسار از یک ایدهی کودکانه آغاز میشوند و بعد به یک دنیای جدی واقعگرایانهی قابلتنفسِ بزرگسالانه تغییر شکل میدهند.
مشکل سری «ماشینها» این است که از یک ایدهی کودکانه آغاز شده است، اما هیچوقت نتوانسته به مقصد برسد. هیچوقت دنیای «ماشینها» آنطور که از دیگر فیلمهای پیکسار دیدهایم به یک مکان واقعی متحول نشده است. همیشه در حال تماشای این سری، ماشینی را تصور میکنم که توی گل گیر کرده است و هرچه گاز میدهد از سر جایش تکان نمیخورد. اگر ماشین بتواند از آن چاله خلاص شود میتواند به نتایج فوقالعادهای دست پیدا کند، اما مشکل این است که نمیتواند. حتی «دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) که کماستقبالترین فیلم پیکسار هست هم از این ماموریت سربلند بیرون آمده است. تنها فیلم در تاریخ پیکسار که در حد همان ایدهی کودکانه مانده و هیچوقت رشد نکرده تا به چیزی جدیتر و عمیقتر تبدیل شود همین سری «ماشینها» است. نمیدانم این موضوع به خاطر این است که ایدهی دنیایی پر شده از ماشینهایی انسانگونه با چشم و دهان و زبان زیادی کودکانه است یا اینکه پیکسار هیچوقت به اندازهی کافی تلاش نکرده تا آن را به چیزی بیشتر از یک فیلم خانوادگی کارراهانداز تبدیل کند. شاید هم اصلا هدف پیکسار این بوده تا با این سری مخاطبان جدیدی را جذب کند که فیلمهای همیشگیشان نمیتوانستند. چیزی که علاقهی شدید بچههای کوچک به «ماشینها» آن را تاحدودی ثابت میکند. اما هرچه هست، سری «ماشینها» تنها فیلمهای پیکسار هستند که اکثر طرفداران دوست دارند از صفحهی روزگار حذف شوند. شاید نه با این شدت و خشونت، اما حداقل بعد از عرضهی «ماشینها 2» چنین آرزویی به فکر اکثرمان خطور کرد.
«ماشینها 3» همزمان دارای برخی از بهترین و بدترین ویژگیهای پیکسار است
قسمت اول «ماشینها» به عنوان یک فیلم ورزشی آشنا که شامل تمام کلیشههای سینمای این ژانر میشد کارش را به خوبی انجام داد؛ از قهرمانی باپتانسیل اما بیتجربه و ناآماده گرفته تا مربی بدخلقی با صدایی خشن، یک شهر کوچک، یک مونتاژ پرهیجان از تمرینات قهرمان و کاراکترهای فرعی رنگارنگ. همانطور که «زندگی یک حشره»، «هفت سامورایی» پیکسار بود، «ماشینها» هم حکم «راکی»شان را داشت. «ماشینها 2» اما چیزی را که قسمت اول را به فیلم قابلتماشایی تبدیل کرده بود از دست داد و طوری به جاده خاکی زد که در کویر گم شد و هیچوقت راه بازگشت را پیدا نکرد. پیکسار به دلایل نامعلومی تصمیم گرفت تا ایندفعه به جای یک فیلم ورزشی، به فیلمهای جاسوسی ناخنک بزند. لایتینگ مککویین در این قسمت به گوشه رانده شده بود و میتر، دوست جرثقیلِ خلوضع مککویین به عنوان پروتاگونیست انتخاب شده بود. تصمیمی که فیلم را از بیخ زمین زد. میتر از آن شخصیتهای فرعی بذلهگویی است که در گوشهکنارهای داستان کاربرد تاثیرگذارتری دارد و در نتیجه قرار گرفتنِ این کاراکتر سادهلوح و مسخره در مرکز یک داستان جاسوسی منجر به بدترین نوع داستانهای جاسوسی شده بود: همان داستانهایی که یک آدم احمق و دستوپاچلفتی و بیخبر از همهجا خودش را وسط یک توطئهی جهانی پیدا میکند، اما تا پایان فیلم نه خودش متوجه میشود که چه خبر است و نه آدمهای باهوش اطرافش متوجهی اشتباه گرفتن او با یک نفر دیگر میشوند. پیکسار شاید فیلم متوسط داشته باشد و شاید بعضی فیلمهایش نظرات ضد و نقیضی دریافت کرده باشند، اما «ماشینها 2» اولین شکست تمامعیار آنها بود. این فیلم در زمینهی تمام اجزا و سطوحش، به حدی مشکلدار است که یکی از بزرگترین اسرار سینما این است که چگونه فیلمی از پیکسار، آن هم با کارگردانی جان لستر اینقدر بد است. همین کافی بود تا سری «ماشینها» از فیلمهایی بیضرر، به یکی از عصبانیکنندهترین برندهای انیمیشن هالیوود تبدیل شود.
پس وقتی «ماشینها 3» معرفی شد، ماموریت دشواری در مقابل داشت: بازگرداندن این مجموعه به حال و هوای قسمت اول و رستگار کردن مجموعه بعد از فاجعهی قسمت دوم. «ماشینها 3» یک دوربرگردان کامل برای دوری از تمام چرت و پرتهای جاسوسی قسمت دوم و بازگشت به ریشههای ورزشی مجموعه است. برخلاف فیلم اول که یکجورهایی به قربانی انتظارات بزرگ طرفداران پیکسار تبدیل شد و برخلاف «ماشینها 2» که فیلم غیرقابلدفاعی بود، «ماشینها 3» در نقطهای از راه میرسد که حالا میدانیم با چه چیزی سروکار داریم. پس انتظار عجیب و غریبی از آن نداریم و فیلم هم در حد همان انتظارات ظاهر میشود تا به بهترین فیلم این سهگانه تبدیل شود. همانطور که گفتم «ماشینها 3» تغییری در احساس کلیام نسبت به این سری ایجاد نکرد. «بهترین»بودن به این معنا نیست که همهچیز در این قسمت درست و راستی شده است. «بهترین»بودن به این معناست که «ماشینها 3» مهمترین چیزی که قسمت اول را به فیلم قابلتماشایی تبدیل کرده بود و مهمترین چیزی که فیلم دوم فاقد آن بود را به این قسمت برگردانده است: احساسات با کمی اندوه و ناراحتی. بهترین فیلمهای پیکسار آنهایی هستند که ترسی از غمانگیز شدن ندارند. ترسی از قرار دادن کاراکترهایشان در موقعیتهای فشرده و افسردهکننده ندارند. «ماشینها 3» هم با کمی چاشنی «داستان اسباببازی 3» (Toy Story 3) مخلوط شده است. البته که این دو فیلم در زمینهی درست کردن یک بغض گندهی خفهکننده در گلوی تماشاگر با هم قابلقیاس نیستند، اما همین که سازندگان تصمیم گرفتهاند تا به برههی تازهای از زندگی شخصی و حرفهای لایتینگ مککویین بپردازند و روزهای پایانی مسابقههایش در پیست و تاثیری را که این اتفاق اجتنابناپذیر روی روح و روانش میگذارد بررسی کنند منجر به فیلمی شده که احساس دارد و این خیلی برای قابللمس کردن این ماشینهای سخنگوی انساننما اهمیت دارد.
درست برخلاف قسمت دوم که حتی با یک من عسل هم قابلخوردن نبود، «ماشینها 3» موفق شده از لحاظ داستانگویی به فیلم بسیار باظرافتتری تبدیل شود. دلیل اصلیاش به خاطر این است که سازندگان به همان چارچوب الهامبرداری قسمت اول برگشتهاند و سعی نکردهاند تا به زور اسلحه، ماهیت ورزشی این سری را مثل قسمت دوم برای روایت داستانی که اصلا به دیانای آن نمیخورد کنار بگذارند. بنابراین اگر قسمت اول «ماشینها» حکم «راکی 1» را داشت، «ماشینها 3» ترکیبی از «راکی 3» (تلاش راکی برای بازگشت به اوج بعد از شکست اسفناکش) و «کرید» (تلاش راکی پیر در قالب مربی برای معرفی یک راکی جدید به دنیا) است. لایتینگ مککویین خود را در موقعیتی پیدا میکند که یواش یواش دارد توسط نسل جدیدی از ماشینهای پیشرفتهتر مجبور به بازنشستگی میشود و باید برای بقا بجنگد. نتیجه داستانی شبیه به قسمت اول است. با این تفاوت که اگر قسمت اول دربارهی تمرینات سخت مککویین زیر نظر ماشین کارکشتهای به اسم هادسون برای تبدیل شدن به یک ماشین مسابقهای باهوشتر و بهتر بود، این قسمت دربارهی تلاشِ سخت مککویین برای ماندن در مسابقه است. اگر قسمت اول دربارهی بهتر شدن بود، این قسمت دربارهی زنده ماندن است. اگر قسمت اول دربارهی کلید زدن یک آغاز باشکوه بود، این قسمت دربارهی دست دراز کردن برای گرفتنِ لبهی پرتگاه است. اگر قسمت اول دربارهی روبهرو شدنِ مککویین با عکسش در صفحهی اول روزنامهها بود، این قسمت دربارهی عادت کردن به قاب عکسهای خاطرهانگیز گذشته روی در و دیوار گاراژ است. این قسمت دربارهی ماشینی است که باید با مسائلی مثل فراموش شدن و جایگزین شدن توسط ماشینهای جوان دست و پنجه نرم کند. در نتیجه با اینکه لیآوت کلی هر دو فیلم یکسان است، اما احساسات متفاوتی دارند. اولی از آن فیلمهای انگیزشی و خوشحال است، اما این یکی حال و هوای افسرده و غمگینی دارد.
نکتهای که «ماشینها 3» را به فیلم بهتری نسبت به قسمت اول تبدیل کرده نیز همین حس و حال نسبتا تیره و تاریک فیلم است. شرایط فشردهای که مککویین در این فیلم پشت سر میگذارد خیلی کمک میکند تا با او همزادپنداری کرده و از طریق او دنیای کودکانهی ماشینها را کمی بیشتر جدی بگیریم. تماشای ماشینها در حال مبارزه با چیزهای مثل کنار آمدن با دوران پیری یکی از چیزهایی است که باعث میشود این کاراکترها، انسانتر به نظر برسند. بنابراین هر وقت «ماشینها 3» به کاراکترهایش سخت میگیرد در بهترین لحظاتش به سر میبرد. خبر بد این است که فیلم درست در لحظهای که باید لحن حزنانگیزش را در آغوش بکشد از این کار دست میکشد و با این کار جلوی خود را از تبدیل شدن به اثری به مراتب قویتر و بهیادماندنیتر میگیرد. منظورم پایانبندی فیلم است. «ماشینها 3» جسارت این را دارد تا به فیلم باحرارتتر و سنگینتر و تاریکتری تبدیل شود، اما جسارت این را ندارد تا به همین شکل تمام شود. شخصا انتظار داشتم تا فیلم حکم پایانبندی قوس شخصیتی مککویین به عنوان یک راننده و احتمالا آغاز دوران جدیدی برای او به عنوان یک مربی را داشته باشد. اما نه. پایانبندی این فیلم نشان میدهد چرا «ماشینها» به مجموعهی ضعیفی در بین کارهای پیکسار تبدیل شده است. به خاطر اینکه این فیلمها اجازهی «رشد» کردن را ندارند. این فیلمها اجازه ندارند تا به اندازهی دیگر فیلمهای این استودیو از خودشان ظرافت و غافلگیری نشان بدهند. «ماشینها» یکی از سودآورترین برندهای سینمایی دنیاست و تمامش به خاطر فروش میلیارد دلاری اسباببازیها و محصولات جانبی آنهاست و احتمالا از آنجایی که خریداران اصلی این محصولات، بچهها هستند، به نظر میرسد این فیلمها بیشتر از هر چیز دیگری، حکم ویدیوهای تبلیغاتیای را دارند که باید بچهها را مشتاق به خرید نسخههای جدید کاراکترهای فیلم کنند و پایانبندی «ماشینها 3» از این موضوع ضربه خورده است. پایانبندیای که دو نکتهی مهم دربارهی شخصیتپردازی را نادیده میگیرد: رشد شخصیت و عواقب تصمیماتش.
«ماشینها 3» یک دوربرگردان کامل برای دوری از تمام چرت و پرتهای جاسوسی قسمت دوم و بازگشت به ریشههای ورزشی مجموعه است
مککویین در پایان فیلم تصمیم بزرگی میگیرد. تصمیم میگیرد تا از خودش بگذرد و جایش در مسابقه را به کروز رامیرز، کاراکتر دیگری که خیلی دوست دارد به یک مسابقهدهنده تبدیل شود بدهد. اول اینکه این تصمیم نه تنها پایانبندی فیلم اول را به یاد میآورد و بیش از اندازه کلیشهای است، بلکه شخصا انتظار داشتم مککویین را بعد از تمام تمریناتش در حال استفاده از تجربه و هوش و ترفندهای مربیانش در پیست مسابقه ببینم. خیلی دوست داشتم ببینم مبارزهی سرعتِ حریف مککویین با تجربهی بالای او چه شکلی میشد. مبارزهی ماشینهای مدرن با کهنهکارها چه شکلی میشد. این در حالی است که مسابقه دادن کروز رامیرز به جای مککویین و برنده شدن او حتی در چارچوب یک دنیای کارتونی هم بیمنطق است. کروز شاید در تمام تمرینات همراه مککویین بوده است، اما طبیعتا چون قصد مسابقه نداشته، به اندازهی مککویین در آنها جدی نبوده و کلا تجربهی مسابقه در بالاترین سطح دنیا را هم ندارد. قصد سازندگان از روایتِ داستان تصمیم مککویین برای کنار رفتن و دادن جایش به جوانترها خوب است، اما در اجرا مشکل دارد. ولی هیچکدام از اینها بزرگترین مشکل پایانبندی فیلم نیست. بزرگترین مشکل بدون عواقب بودنِ تصمیم بزرگ مککویین است. اصول داستانگویی حکم میکند تصمیم قهرمان باید عواقب داشته باشد. باید شرایط فعلیاش را دگرگون کند. چون اینطوری آن تصمیم اهمیت پیدا میکند. مککویین تصمیم میگیرد تا جایش را به کروز بدهد. این یعنی قبول کردن جایگاه جدیدش به عنوان مربی. یعنی باختن شرطبندیاش با رییس کروز که میخواست از شهرتِ مککویین پول در بیاورد. پس، مککویین با این تصمیم حاضر میشود تا بهای سنگینی بدهد، اما در عوض دل یک نفر دیگر را خوشحال میکند. فرد دیگری را به آرزویش برساند. نتیجه یک پایانبندی تلخ و شیرین است. دقیقا همان چیزی که از پیکسار انتظار داریم و دقیقا همان چیزی که سری «ماشینها» برای انداختن مهرش به دل تماشاگرانش نیاز دارد. همان چیزی که این مجموعه برای از بین بردن ماهیت نچسبش به آن احتیاج دارد. اما نه. خیلی زود همهچیز برای مککویین بهطرز معجزهآسایی راست و ریست میشود. یکی از رفقای پولدارِ مککویین کارخانهی رییس کروز را میخرد و خود مککویین هم نه تنها بازنشسته نمیشود، بلکه در نهایت با رنگآمیزی جدید ماشینش در کنار کروز به پیست برمیگردد. مُدل جدیدی از لایتینگ مککویین که احتمالا اسباببازیهایش حسابی خواهند فروخت. انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد. نتیجه پایانی است که با چیزی که تا قبل از آن دیدهایم همخوانی ندارد. نه تنها شخصیت مککویین با رشد قابلتوجهای روبهرو نمیشود، بلکه تصمیمش هم هیچ تاثیر بلندمدتی از خود بر جای نمیگذارد.
یکی از بزرگترین مشکلات سری «ماشینها» این است که شخصیتهای جالبی ندارند. نمیدانم به خاطر صداپیشگی بیاحساس و خشکِ اوون ویلسون است که یکجورهایی به دلم نمیشیند یا هر چیز دیگری، اما فکر کنم مککویین تنها شخصیت اصلی پیکسار است که رابطهای بین من و او شکل نمیگیرد. رابطهام با او در بهترین حالت شبیه جریان الکتریکی ضعیف و بیحس و حالی است که مدام قطع و وصل میشود. «ماشینها 3» موفق میشود تا حدودی این مشکل را برطرف کند، اما نه کاملا. شاید اگر وقت بیشتری به روزهای بعد از تصادفِ مککویین اختصاص داده میشد و اینقدر سریع شاهد امیدواری دوباره او و بازگشت به پیست نبودیم، نتیجه بهتر میشد. شاید هم یکی از دلایلش به خاطر این است که اگرچه او پیشرفت کرده، اما کاراکترهای جدیدی که رابطهی مستقیمی با آنها دارد خیلی ضعیف هستند. مثلا جکسون استورم به عنوان بدمن این قسمت، چیزی بیشتر از یک بدمن یکلایه نیست. یکی از آن کاراکترهای شرورِ پرنیش و کنایه که فقط آنجا هست تا هر وقت وارد صحنه میشود دیگران را مسخره کند. استورم هیچوقت به کاراکتر اعصابخردکنی تبدیل نمیشود، اما همزمان بود و نبودش هم فرقی نمیکند. در حالی که سازندگان میتوانستند استورم را به شخصیت قابلتوجهای تبدیل کنند. استورم میتوانست به نسخهی جوانی خودِ مککویین تبدیل شود. یک ماشینِ تازهکار و از خود راضی که به سرعتش مینازد. تنها گناه استورم و بقیهی ماشینهای نسل جدید کُریخوانی و گرفتن جای امثالِ مککویین است و فکر نمیکنم که این دلیل خوبی برای رنگآمیزی استورم به عنوان یک هیولا باشد. مککویین متوجه میشود که باید با جا دادن به ماشینهای جوان مثل کروز رامیرز، بحران درونیاش را پشت سر بگذارد، اما فیلم هیچوقت نمیگوید فرق بین کروز و جکسون چیست؟ فقط به خاطر اینکه جکسون گستاخ است؟! روی کاغذ این حرف با عقل جور در میآید. ماشینهای جدید باید احترام اسطورههایشان را نگه دارند. اما عمیقتر که به موضوع نگاه میکنیم متوجه میشویم انگار پیام فیلم این است: نسل جدیدها فقط در صورتی معتبر هستند که نسل قدیمیها آنها را تایید کنند. بعضیوقتها به نظر میرسد فیلم ماشینهای نسل قدیم را بیشتر آدم حساب میکند. اگر فیلم همزمان احساس هیجان و خوشحالی امثال استورم از ورود به مسابقات جهانی را به تصویر میکشید. یا نشان میداد که مردم حوصلهشان از تماشای ماشینهای قدیمی سر رفته و ورود همین ماشینهای جدید است که مردم را دوباره برای کاپ پیستون سر ذوق میآورد میشد با ماشینهای جدید هم ارتباط برقرار کرد. میشد گفت کنار گذاشته شدنِ مککویین بیشتر از اینکه به پای رفتارهای استورم نوشته شود، حاصل روتین واقعی زندگی است که مککویین به اشتباه میخواهد آن را گردن استورم بدبخت بیاندازد. اگر استورم برای نسل قدیمیها یک هیولای نفرتانگیز است، پس احتمالا مککویین هم باید چنین نقشی را برای نسل قبلتر از خودش میداشت.
«ماشینها 3» جسارت این را دارد تا به فیلم باحرارتتر و سنگینتر و تاریکتری تبدیل شود، اما جسارت این را ندارد تا به همین شکل تمام شود
استورم از اساس بیخاصیت نیست. فیلم او را در جریان مسابقهای که به تصادف مککویین منجر میشود به عنوان یک ترمیناتور تهدیدبرانگیز به تصویر میکشد. سکانسی که جدیت و وحشت و ناامیدی مککویین از روبهرو شدن با چنین حریف قدری را طوری به تصویر میکشد که کاملا خودم را غوطهور در فیلم پیدا کرده بودم. بنابراین فکر میکنم اگر فیلم بیشتر از استورم استفاده میکرد با نتیجهی بهتری روبهرو میشدیم. جدا از استورم، کروز رامیرز هم چیز زیادی برای عرضه ندارد. او نه تنها از لحاظ طراحی ظاهری، خستهکننده است، بلکه از لحاظ شخصیتپردازی هم یکی از همان کاراکترهای بیعرضه و دستوپاچلفتیای است که بهطرز معجزهآسایی به جایگزین مککویین بزرگ تبدیل میشود. یکی از همان کاراکترهایی که دوست داشته مسابقهدهنده شود، اما نتوانسته و نشده. در نتیجه خط داستانی او نه تنها قابلپیشبینی است، بلکه از ظرافتی هم برای مخفی کردن الگوی تکراریاش بهره نمیبرد. فکر میکنم کلا اگر کروز از فیلم حذف میشد، سازندگان با تاثیر بهتری میتوانستند تصمیم مککویین برای کنار رفتن و کمک کردن و انتقال تجربهاش به جوانان از طریق مربیگری را منتقل کنند. اینطوری با خلاصه شدن همهچیز به نبرد مککویین و استورم نه تنها با فیلم متمرکزی طرف بودیم، بلکه پیام فیلم هم بهتر منتقل میشود: مککویین خودش را در استورم میبیند و سعی میکند به جای مبارزه با او، برای تربیت او بهش کمک کند. در فیلم فعلی این پیام ناقص روایت میشود. در فیلم فعلی مککویین به جای اینکه با فروتنی کنار بکشد، حکم ماشینی را دارد که از کروز استفاده میکند تا حالِ استورم را بگیرد و دماغش را به خاک بمالد. در نتیجه مککویین به جای یک ماشین باتجربه و باشخصیت، بیشتر شبیه جوانی با کلهی داغ که هنوز عقدهی بُردن و کریخوانی دارد به نظر میرسد.
«ماشینها 3» خیلی بهتر از پرت و پلاهایی مثل «من نفرتانگیز 3» (Despicable Me 3) و «بچه رییس» (The Boss Baby) که امسال داشتیم است. با اینکه اصلا خندهدار نیست، اما حداقل مثل فیلمهای استودیوی ایلومینیشن هم برای این کار زور نزده و دست به هر کار سخیف و مضحکی نمیزند. وقتی میداند بامزه نیست، ادای بامزهبودن را هم در نمیآورد. با اینکه هنوز از لحاظ داستانی کمبودهای قابلتوجهای دارد، اما کماکان بهتر از دو قسمت قبلی است. با اینکه کیلومترها با بهترینهای پیکسار فاصله دارد، اما همچنان به حدی حاوی جادوی خاص این استودیو است که بعضیوقتها چشمانتان را خیس کرده و حس هیجان را در عمق وجودتان بیدار میکند (مثل سکانس تصادف مککویین یا دیدار از گاراژ هادسون که پر از عکسهای مککویین است). بعضی سکانسها مثل گرفتار شدنِ مککویین و کروز در پیست گلآلود مبارزهی ماشینها و رویارویی با آن اتوبوس مدرسهی خشن، نشان میدهند که این فیلمها وقتی جنبهی کودکانهشان را با موفقیت آزاد میکنند به چه فیلمهای هیجانانگیزی که تبدیل نمیشوند. تماشای مبارزهی ماشینها در این سکانس آدم را یکراست یاد ماشینبازیهای دیوانهوار دوران کودکی میاندازد. تنها بخشِ فیلم که بدون حرف و حدیث بینقص است، تصاویرش هستند که دنبالهروی «دایناسور خوب» از کیفیتِ فوتورئالیسم کمنظیری بهره میبرند. «ماشینها 3» جایی پایینتر اما در نزدیکی «در جستجوی دوری» (Finding Dory) قرار میگیرد. هر دو در دسته دنبالههای تجاری پیکسار قرار میگیرند. فیلمهایی که بیشتر از اینکه قدم رو به جلویی برای آنها از لحاظ در نوردیدن مرزهای خلاقیت باشند، به ارائهی یک انیمیشن خانوادگی هالیوودی معمولی بسنده میکنند. فقط اگر «در جستجوی دوری» از روایت متمرکز و منسجم و شخصیتهای بامزه جدید و لحظات استرسزایی بهره میبرد، «ماشینها 3» در اولی هر از گاهی موفق است، در دومی شکست میخورد و بهطور جسته و گریخته در دومی سربلند بیرون میآید. بزرگترین دستاورد «ماشینها 3» این است که پیکسار با استفاده از آن، مسابقهای را که دفعهی قبل در آن آخر شده بود (ماشینها 2) اینبار در بین دهتای اول تمام میکند. این هم برای خودش پیشرفت است.