روزنامه هفت صبح:
جوکر/ بتمن/ باب کین
جوکر در «بتمن» نوشته بیل فینگر، باب کین و جری رابینسون؛ باب کین در سال 1940 اولین جلد از کتاب های مصور «بتمن» را روانه بازار کرد و به این ترتیب «جوکر»، این جنایتکار خیالی، متولد شد. هر چند آن زمان شخصیتی منفی بود اما هنوز آنقدرها سر زبان نیفتاده بود. درواقع فیلم «شوالبه تاریکی» به کارگردانی کریستوفر نولان در سال 2008 باعث شهرت این کاراکتر شد. به خصوص بازی هیث لیجر در نقش «جوکر» آنقدر خلاقانه بود که این کاراکتر را احیا کند.
«جوکر» گذشته روشنی ندارد اما به نظر می رسد فیلم صامت «مردی که می خندد» در ساخت و پرداخت او موثر بوده باشد. این فیلم به کارگردانی پول لنی در سال 1928 در آمریکا اکران شد. ماجرای فیلم درباره مردی است که زیر بار بوسیدن دست حاکم نمی رود. شاه جیمز نیز به این ترتیب او را اعدام می کند و روی صورت پسرش زخمی عمیق می اندازد. کنراد فایت، بازیگر فیلم «مردی که می خندد» تصویر این پسربچه را به باب کین، خالق داستان های مصور «بتمن» نشان داد و همین منبع الهام باب کین شد برا یساخت کاراکتر «جوکر».
با این حال در داستان های مصور اطلاعات چندانی درباره گذشته او داده نمی شود. هرچند که این جمله «جوکر» درباره گذشته اش در کتاب «شوخی مرگبار» فوق العاده است: «گاهی آن را یک جور به یاد می آورم و گاهی یک جور دیگر... اگر قرار باشد که من گذشته ای داشته باشم، ترجیح می دهم یک انتخاب چند گزینه ای باشد!» اما بعدها در فیلم «شوالیه تاریکی» گذشته ای برای او ساخته می شود که بی رحمانه اما قابل تامل است. به این ترتیب که او فرزند مردی الکلی بوده که همسر و فرزندش را زمان مستی به باد کتک می گرفته.
در این میان یک روز هم چاقویی بر می دارد و برای اینکه چهره پسرش را از حالت جدی درآورد، خراش هایی عمیق روی صورتش ایجاد می کند که شبیه لبخند باشد! این گذشته تراژیک هم از «جوکر» مردی می سازد که بعدها با باند تبه کاران همراه می شود.
جملات جوکر گاهی شرورانه و شوخ طبعانه هستند و گاهی نیز طعنه به تاملات فلسفی می زنند:
«وقتی دنیا علیه شماست، امن ترین مکان برای مخفی شدن، جنونه!»
«ما وقتی دست از گشتن زیر تخت مون به دنبال هیولا برداشتیم که فهمیدیم هیولا درون خودماست.»
«زخم ها درست شبیه خالکوبی ها هستن، با این تفاوت که هر کدوم شون داستان های بهتری دارن.»
رمزی بولتون/ نغمه یخ و آتش/ جورج آر. آر. مارتین
فصل هفتم سریال محبوب «بازی تاج و تخت» در حالی شروع شد که دیگر از شخصیت منفور رمزی بولتون خبری نبود. این سریال براساس رمان «نغمه یخ و آتش» نوشته جورج آر. آر. مارتین ساخته شد و بعد از اولین فصل، رفته رفته طرفداران آن زیاد شدند. یکی از شخصیت های معروف این رمان، رمزی بولتون است که با رفتاری سادیستی، از هیچ جنایتی فروگذار نمی کند. در مقاطعی از رمان به دشمنش وعده می دهد که اگر دروازه قلعه را باز کنند، هیچ آسیبی به آن ها نخواهد رسید. حاکم قلعه موفق نیست اما با خیانت یکی از معاونین مواجه شده و دروازه قلعه به روی رمزی بولتون باز می شود.
پاسخ رمزی به وعده ای که داده است اما وحشتناک است؛ سربازان قلعه را زنده زنده پوست می کند. رفتار او با تیان گری جوی نیز یکی از صحنه های وحشتناک رمان است. زمانی که شبانه او را می دزدد و عقیم می کند. سگ های آدم خوار رمزی بولتون نیز جلوه ای دیگر از شرارت های این شخصیت است.
در جایی دیگر نیز پدرش را می کشد و برادر ناتنی را به همراه مادرش جلوی سگ ها می اندازد تا خوراک این جانوران درنده باشند. او درواقع نمادی از تمام وحشی گری های آدمی است: نوعی بی رحمی که نه تنها مرزی نمی شناسد بلکه تمایلی در آن دیده می شود مبنی بر این که به سمت خلاقیت هایی ویژه برود! او بیشتر به رفتارهای وحشیانه اش مشهور است اما دیالوگ هایی هم دارد که قابل تامل هستند:
«مادرم به من یاد داد که به چلاق ها سنگ پرت نکنم ولی پدرم یادم داد که سرشون رو هدف بگیرم!»
خانم هاویشام/ آرزوهای بزرگ/ چارلز دیکنز
رمان «آرزوهای بزرگ» نوشته چارلز دیکنز همواره در فهرست ده رمان شاهکار جهان طبقه بندی شده است. سایت ها و مجلات و نشریات هر از چند سالی نظرسنجی هایی دارند و هرگز نام این رمان از این فهرست ها حذف نشده است.
جالب اینجاست دیکنز این رمان را اوایل به صورت پاورقی در هفته نامه ای منتشر می کرد و بعدها به شکل رمانی مجزا چاپ شد. ماجرا درباره پسری یتیم به نان «پیپ» است که نزد خواهرش زندگی می کند؛ خواهری بدخلق و عصبی که رفتار درستی با پیپ ندارد.
پیپ در جریان زندگی با زنی آشنا می شود به نام خانم هاویشام؛ زنی میانسال که یکی از ماندگارترین شخصیت های منفی تاریخ ادبیات داستانی است. خانم و هاویشام، زنی ثروتمند و متمول است که در خانه ای اعیانی زندگی می کند و دختری به نام «استلا» را به فرزندخواندگی گرفته. او با لباس عروسی در خانه می چرخد و سفره عقد خود را بعد از سال ها هنوز جمع نکرده است.
این رفتار عجیب ریشه در گذشته خانم هاویشام دارد. او سال ها پیش عاشق مردی بوده که هنگام مراسم عقد حاضر نمی شود و با خیانتی آشکار او را رها کرده و رفته است. این گذشته تلخ به لحاظ روانی خانم هاویشام را به هم ریخته است؛ طوری که به دنبال تجسمی دیگر از انتقام می گردد. خانم هاویشام دستش به معشوق دیرین نرسیده.
بنابراین استلا را به فرزندخواندگی پذیرفته تا به او بیاموزد چطور می شود مردان را فریفت و در آتش عشق شعله ور کرد و حسرت و ناکامی را به دل شان گذاشت. استلا دقیقا تجسم انتقام خانم هاویشام است و رفتاری که با پیپ در پیش می گیرد همان رفتاری است که معشوق با خانم هاویشام در پیش گرفته. به این ترتیب پیپ به استلا تعلق خاطر پیدا می کند و با بی محلی او مواجه می شود. این اولین شکست پیپ در زندگی است.
هر چند که خانم هاویشام بعدها سزای عملش را می بیند و در آتش سوزی عمارت خود می سوزد. این درواقع به شکل استعاری همان آتش کینه است که سال ها در آن می سوخته. چارلز دیکنز «آرزوهای بزرگ» را به شکل هفتگی می نوشت و نمی خواست پایانی خوش برای آن بسازد اما به اصرار خوانندگان، در نهایت استلا را نزد پیپ بازگرداند. بهترین ترجمه از این رمان در ایران، ترجمه ابراهیم یونسی است.
راسکلنیکف/ جنایت و مکافات/ فئودور داستایفسکی
«من بیمارم؛ مردی بدخواهم؛ یه آدمی که همه ازش بدشون می آد!»
این جمله معروف داستایفسکی در رمان «انسان زیرزمینی» است که از زبان شخصیت اصلی بازگو می شود؛ کاراکتری که دیگر قهرمان نیست و با اینکه اصلی ترین شخصیت رمان است اما قهرمانی دیگر بر گرده او نمی نشیند. چون او زاده عصر مدرن است؛ تنهایی، فقر، تبعیض و بی کسی انسان مدرن.
او در جایی دیگر از این رمان از زبان همین انسان می گوید: «من زودرنج و حساسم! فقط می خوام از خودم دفاع کنم.» هر چند دفاعی که بیشتر حمله هایی جنون آمیز به سمت خود شخصیت به نظر می رسد.
درواقع انسان مدرن داستایفسکی برای رهایی از تمام فلاکتی که جامعه برایش ساخته، به خودویرانگری دست می زند و کم کم در کاراکتری تجسم پیدا می کند که یکی از مشهورترین شخصیت های منفی در تاریخ ادبیات داستانی جهان است: راسکلنیکف در رمان «جنایت و مکافات».
داستایفسکی، اولین بار، طرح این رمان را در نامه ای اینطور توضیح داد: «این کتاب مطالعه روانشناختی یک جنایت خواهدبود... جوانی فقیر، دانشجوی سابق دانشگاه سن پترزبورگ، گرفتار عقایدی نه چندان خردمندانه می شود و تصمیم به انجام کاری می گیرد تا فورا از وضعیت دشوار زندگی نجات پیدا کند. او مصمم می شود پیرزنی رباخوار را بکشد. پیرزن، فردی احمق، طماع، کر، بیمار و کاملا بی ارزش است. جوان فکر می کند توجیهی برای زندگی او وجود ندارد و همین تفکر، توازن روحی او را برهم می زند.
پیرزن کشته می شود و هرگز کسی به جوان ظن نمی برد اما روند کلی روانشناختی کتاب، جنایت را لو می دهد. قاتل، ناگهان، با مشکلاتی حل ناشدنی رو به روی می شود و از آن پس احساساتی تصورناپذیر او را آزار می دهد.
مشکل بتوان اندیشه کتاب را توضیح داد. بهتر است به جامعه رجوع کنید. روزنامه های ما مملو از داستان هایی ست که تزلزل و پریشانی روحی جوانان را نشان می دهند و این پریشانی آنها را به ارتکاب جنایات وحشتناک وا می دارد.» (از کتاب «جهان مدرن؛ ده نویسنده بزرگ جهان» نوشته مالکوم برادبری، ترجمه فرزانه قوجلّو. نشر چشمه).
صحنه قتل پیرزن توسط راسکلنیکف چنان تاثیرگذار است که هنوز هم یکی از مشهورترین صحنه های قتل در رمان است: «راسکلنیکف با تبر به طرف او هجوم برد. لب های زن به طرز دردناکی به هم فشرده شد؛ مثل بچه هایی که از چیزی ترسیده اند و می خواهند فریاد بزنند (بی آنکه از چیزی که آنها را ترسانده چشم بردارند).
لیزاتای بدبخت، آنقدر ساده، بزدل و از پا درآمده بود که حتی نمی توانست دست هایش را برای محافظت از صورتش بالا بیاورد؛ هر چند که در آن لحظه طبیعی ترین و اجتناب ناپذیرترین کار بود، چرا که تیر درست بالای سر او بلند شده بود. فقط دست چپ خود را که آزاد بود کمی بالا آورد (با فاصله کمی از صورت) و آهسته آن را به طرف تبر دراز کرد: انگار می خواست آن را پس بزند. ضربه درست از وسط جمجمه گذشت...»
بهترین ترجمه از این رمان در ایران، ترجمه مهری آهی است.
ناپلئون/ مزرعه حیوانات/ جورج اورول
رمان «مزرعه حیوانات» به زبانی ساده اما تاثیرگذار نوشته شد. ماجرا از این قرار است که صاحب مزرعه از حیوانات بهره کشی می کند و در واقع ارباب بلامنازع مزرعه است. حیوانات هم به رهبری خوک ها تصمیم می گیرند که صاحب مزرعه را در شورشی ناگهانی از مزرعه بیرون کنند. آن ها در این کار موفق می شوند اما بعد از مدتی خوک ها به سرکردگی خوکی به نام «ناپلئون» مزرعه را در دست می گیرند و رفته رفته رفتاری را از خود نشان می دهند که پیش از این، صاحب مزرعه در پیش گرفته بود. آن ها به همان ترتیب سابق حیوانات دیگر را زیر یوق می کشند و ضد آرمان شهری می سازند که یکی از معروف ترین رمان های جهان است.
صحنه برخاستن خوک ها روی دوپا و تقلید آن ها از صاحب مزرعه پیشین، یکی از تاثیرگذارترین صحنه های رمان است. به خصوص زمانی که ناپلئون، اسب وفادار مزرعه را مورد هدف قرار می دهد. اورول این رمان را در سال 1945 در انگلستان منتشر کرد. ماجرا به شکلی نمادین، اعتراضی بود به آنچه در شوروی اتفاق افتاده بود. بعد از انقلاب اکتبر 1917، بلشویک های روسیه به رهبری لنین، تزار را از سلطنت ساقط کردند و خود جای او نشستند اما بعد از مرگ لنین، با روی کار آمدن استالین، حکومتی سراسر رعب و وحشت در شوروی شکل گرفت که بسیار وحشتناک تر از دوره تزاری بود.
آنچه بعدها به عنوان «پاکسازی» در دوره حکومت استالین اتفاق افتاد.، جنایتی غیرقابل کتمان بود مبنی بر سرکوب کردن مخالفان. استالین روش های مختلفی برای سرکوب پیش گرفت؛ قتل، شکنجه، قتل عام تمام خانواده فرد معترض، فرستادن متهم به اردوگاه های کار اجباری کولاک، اقرار گرفتن های کذب از مظنون بعد از شکنجه های سخت و طولانی و... آوازه این رفتار استالین کم کم در اروپا می پیچید و جورج اورول را بر آن داشت که در داستانی تمثیلی و نمادین، حکومت وقت شوروی را به تصویر بکشد.
ناپلئون درواقع تصویری روشن و واضح از استالین است که در سال های حکومت خود به نقل از برخی کتاب های تاریخ، نزدیک به 30 میلیون نفر را به قتل رساند. از کتاب هایی که درباره جنایت های استالین در ایران ترجمه شده می توان به «استالین مخوف» نوشته مارتین ایمیس (نشر نی) اشاره کرد.
دراکولا/ دراکولا/ برام استوکر
رمان گوتیک یکی از انواع ادبیات وحشت است که اولین بار با رمان «قصر اوترانتو» نوشته هوراس والپول، نویسنده انگلیسی قرن هجده، به وجود آمد. نام این نوع رمان از شیوه معماری بناهای قرون وسطایی که به آن گوتیک می گفتند گرفته شده؛ نوعی از رمان که در آن سحر و جادو، رمز و معما، بی رحمی، خون ریزی و دلهره و وحشت به هم آمیخته است.
این رمان ها غالبا پر هستند از اشباح و جادوگران و آدمکشان سنگدل و همهمه های گُنگ و دلهره آور. فضای آن ها هم اکثرا در قصرهای وهم آلود و پُر از اشباح و مخروبه های مخوف می گذرد. البته امروزه اصطلاح گوتیک برای رمان هایی به کار برده می شود که صحنه قرون وسطایی ندارند اما همان فضا و رنگ و وهم و حال و هوای وحشتناک با شخصیت های گرفتار ارواح و اشباح در آن ها دیده می شود.
در این گونه از رمان، «دراکولا»ی پرام استوکر یکی از معروف ترین هاست. این نویسنده ایرلندی نخستین بار «دراکولا» را در سال 1819 نوشت. رمان بر اساس خاطرات شخصیت های مختلف داستان نوشته شده و روایتی به دست می دهد از موجودی خون آشام به نام «دراکولا».
منبع الهام استوکر در نوشتن «دراکولا» افسانه ای از کشور رومانی بوده درباره مردی واقعی به همین نام. دراکولای تاریخی البته به شکل واقعی خون آشام نبوده اما یکی از فرمانروایان بی رحم جنوب رومانی بوده. کسی که لباس های تیره می پوشیده با آستری قرمز. جنایاتی هم به نام او نوشته شده در برخورد با رعیت که بسیار وحشتناک است. درواقع این درنده خویی یکی از منابع الهام برام استوکر بوده برای ساخت دراکولا.
تروخیو/ سوربز/ ماریو بارگاس یوسا
یکی از شخصیت های اصلی رمان «سوربز»، تروخیو است. یوسا این شخصیت را براساس دیکتاتوری رافائل تروخیو در دومنیکن نوشت. تروخیو در واقع بین سال های 1930 تا 1961 حاکم نظامی جمهوری دومنیکن بود و جنایاتی انجام داد که در نهایت به ترورش کشید. یوسا نیز در رمان خود از او چهره ای پلید ساخته و صحنه های جنایاتش را طوری شرح داده که هر خواننده ای از او منزجر می شود. به خصوص که تروخیو در واقعیت نیز چهره ای خبیث و شهوتران بود و دوران حکومتش را یکی از خشن ترین دوره های تاریخ جمهوری دومنیکن می دانند. ماجرای رمان «سوربز» نیز در چند روایت مختلف شروع می شود که در نهایت این روایت های موازی با هم برخورد می کنند و به ترور تروخیو ختم می شوند.
جریان از این قرار است که تروخیو بنا به شیوه مرسوم حیوانی خود، به شکلی سادیستی به لذت های جنسی اهمیت می دهد. در عین حال از این شیوه برای کنترل اطرافیان خود نیز استفاده می کند. تروخیو با تعرض به ناموس دولتمردان خود، ناخواسته از آن ها باج می گیرد و فضایی ساخته است که هیچ کس را جرات شکایت از او نیست. کسی که اعتراض کند از قدرت کنار گذاشته می شود و کسی که سخنی بگوید، آبروی خود را هم توأمان برده است.
یوسا با مهارتی خاص روایت را به یکی از قربانیان نیز اختصاص می دهد: دختری که پدرش قصد دارد برای حفظ قدرت، او را به دست تروخیو بسپارد. این روایت، یکی از تلخ ترین روایت های رمان است. به خصوص زمانی که دختر احساس می کند پدرش تصمیم نهایی را گرفته است و می خواهد با فرستادنش نزد تروخیو، به ارج و قرب خود اضافه کند! یوسا در این زمان چهره ای بسیار وحشتناک از تروخیو ارائه می دهد و چنین چهره ای دقیقا همان شخصیتی است که رافائل تروخیو در تاریخ نیز با خود یدک می کشید. او در سال 1961 با همکاری اطرافیان و دولتمردان ترور شد.