ماهان شبکه ایرانیان

جوابی که نگهبان عراقی را ناراحت کرد

یک هو عراقی آمد و گفت: «چی داری نگاه می‌کنی؟» گفتم: «دارم ستاره‌ها را نگاه می‌کنم.» پرسید: «برای چی؟»

جوابی که نگهبان عراقی را ناراحت کرد

علی اصفهانی از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در خاطره‌ای به روایت ناراحتی یک نگهبان عراقی می‌پردازد ومی‌گوید: من اول اردوگاه «11  تکریت» بند 3  اسیر بودم بعد که آسایشگاه‌های کناری را ساختند و من به آسایشگاه دیگری رفتیم. پس از آن بند 4 آسایشگاه 14 منتقل شدیم و مجدد من را از آسایشگاه 14 به آسایشگاه هفت بند 2 بردند.

حدود پنج یا 6 ماه در آن جا بودم. تا اینکه جایم را با کسی عوض کردم و به آسایشگاه هفت رفتم. یک روز که آمدند تبعید کنند و می‌خواستند ما را به «بعقوبه» بفرستند. ما پنج تا پنج تا می‌نشستیم و زمانی برپا و خبردار می‌دادند من که آخر می‌نشستم تکانی نمی‌خوردم و از جایم بلند نمی‌شدم. یک نگهبان به نام «عبد» داشتیم که هر وقت می‌خواست کتک کاری کند می‌گشت و من را پیدا می‌کرد.عبد که دیده بود من آن گوشه نشسته‌ام گفت: «یالله برو، برو.»

بعد از آن من و چند نفد دیگر را برای چندمین بار به اردوگاه 18 تبعید کردند. دیدیم آنجا چقدر بچه‌ها آزادند. ما صبح تا ظهر بیرون بودیم ظهر یک آمار از ما می‌گرفتند و دوباره تا شب آزاد بودیم در حالیکه در اردوگاه 11 ما فقط دو ساعت صبح و یک ساعت و نیم بعد از ظهر آزاد بودیم.

روز اول که در اردوگاه 18 بودم عصر که شد و هوا داشت تاریک می‌شد اردوگاه تازه تاسیسی بود و اطراف آن فقط یک ردیف سیم خاردار داشت .عراقی آمد گفت: «بروید زیر تارونی (جایی کنار اردوگاه که سقف و میله داشت )» تا ما را از سیم خاردارها دور کند. ما زیر این تارونی رفتیم من نگاه کردم دیدم که ستاره‌ها در آسمانند و من دستم را به میله‌های زیر تارونی انداختم و به آسمان نگاه می‌کردم.

یک هو عراقی آمد و گفت: «چی داری نگاه می‌کنی؟» گفتم: «دارم ستاره‌ها را نگاه می‌کنم.» پرسید: «برای چی؟» جواب دادم: «چون من سه ساله است که ستاره‌ها را ندیده‌ام.» این عراقی خیلی ناراحت شد و گفت: «یاالله همه وسط محوطه بیایند.» آمدیم توی محوطه و گفت:« هر چی می‌خواهید این جا راه بروید فقط یک متر از سیم خاردارها فاصله بگیرید.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان