خبرگزاری مهر: تئوری پایان تاریخ فرانسیس فوکویاما، در سال 1989مطرح و در سال 1992 در کتاب پایان تاریخ و آخرین انسان (The End of History and the Last Man) تشریح شد.
بر مبنای این نظریه امروزه نظام لیبرال دموکراسی به ویژه بعد از فروپاشی اتحاد شوروی به صورت یک جریان غالب و مسلط درآمدهاست که همهٔ کشورها و جوامع باید در برابر آن تسلیم شوند. آخرین حد تلاشها و مبارزات ایدئولوژیهای مختلف در نهایت در قالب ایدئولوژی لیبرال دموکراسی سر برآوردهاست. بنابر این تصور این که نظام سیاسی بهتر و مناسبتری به عنوان بدیل جایگزین این نظام شود وجود ندارد.
وی زمانی مدافع سرسخت نظام سرمایهداری لیبرال بود حال آنکه در سال میلادی 2014، برای نشان دادن تغییر فکری خود، کتاب «نظم و زوال سیاسی» را نوشت. وی به تحولاتی چون انتخاباتهای ریاست جمهوری آمریکا و ظهور خانوادههایی چون «بوش» و «کلینتون» در عرصه سیاسی کشور، به عنوان نشانههایی از زوال سیاسی آمریکا استناد کرد که در نهایت موجب سرخوردگی رایدهندگان از دموکراسی آمریکایی شد.
پروفسور «توماس جی. ویس» از استادان برجسته حوزه روابط بینالملل با تخصص ویژه در مسائل سیاسی سازمان ملل است. وی در سال میلادی 2016 با کار بر روی پروژه «کاوش در مفهوم جهانی بدون سازمان ملل» با بنیاد «کارنگی» همکاری کرد. وی از سال 1998 میلادی، استاد دانشگاه شهری نیویورک بوده است و سابقه همکاری با اندیشکده «رالف بانچ» برای مطالعات بین الملل را دارد.
وی یکی از کارشناسان اصلی تئوری «مداخلات بشردوستانه» است و نام خود را به عنوان متخصص نهادهای بینالمللی و نظام سازمان ملل ثبت کرده است. ویس از پیروان مکتب سازهانگاری است که در سال میلادی 1999، پروژه «تاریخچه فکری سازمان ملل» را در راستای شناخت اصول و تحولات کلیدی پیرامون پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی شکلگرفته زیر سایه سازمان ملل، راهاندازی کرد. وی سرپرستی تیم تحقیقاتی را بر عهده داشت که وظیفه آن جا انداختن دکترین «مسئولیت حمایت» بود که تحت عنوان (R2P) شناخته میشود و حمله آمریکا به لیبی نیز با استناد به آن انجام شد. بر اساس این دکترین، یک حکومت نباید علیه مردم خودش به جنگ و کشتار دست بزند و این ستم را با «حق حاکمیت» و اصولی چون «عدم دخالت» و «برابری دولتها» توجیه کند. اگر حکومتی از زیر بار این مسولیت شانه خالی کند و علیه مردم خودش دست به اقدامات خشونتآمیز بزند، جامعه بینالملل حق دخالت در آن کشور را دارد.
ویس دارای پستهای کلیدی در بسیاری از مؤسسات تحقیقاتی، اندیشکدهها و سازمانهای غیرانتفاعی بوده است که از آن میان میتوان به موسسه «واتسون» دانشگاه «بروان»، شورای آکادمیک درباره سازمان ملل، آکادمی صلح جهانی، کنفرانس سازمان ملل درباره توسعه و تجارت و کمیسیون بینالمللی درباره تهاجم و تمامیت ارضی اشاره کرد. وی سابقه حضور در شورای روابط خارجی و موسسه بینالمللی برای مطالعات استراتژیک را نیز دارد.
«فرانسیس فوکویاما» نظریهپرداز برجسته معاصر، زمانی مدافع سرسخت نظام سرمایهداری لیبرال بود حال آنکه در سال میلادی 2014، برای نشان دادن تغییر فکری خود، کتاب «نظم و زوال سیاسی» را نوشت. وی به تحولاتی چون انتخاباتهای ریاست جمهوری آمریکا و ظهور خانوادههایی چون «بوش» و «کلینتون» در عرصه سیاسی کشور، به عنوان نشانههایی از زوال سیاسی آمریکا استناد کرد که در نهایت موجب سرخوردگی رایدهندگان از دموکراسی آمریکایی شد. نظر شما در اینباره چیست؟
باید به خاطر داشته باشید که نظریه فوکویاما در اثر ستایش شدهاش با عنوان «پایان تاریخ و آخرین انسان» به شدت اشتباه بود. واضح است که تاریخ در اوایل دهه 1990 (به آن بنبست سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که نقطه پایان تحول فرهنگی-اجتماعی بشریت است) خاتمه نیافت؛ حداقل نه به آن شکلی که الان با آن روبرو هستیم یا در آینده با آن روبرو خواهیم شد.
در واقع این پیش بینی که لیبرال دموکراسی پایان تاریخ است و کامل ترین ایدئولوژی سیاسی و اقتصادی است استدلالی اشتباه بود که توسط فوکویاما مطرح شد.
نمیتوان خاندانهای سیاسی را به عنوان شاهدی مبنی بر اثبات «زوال» یک سیستم سیاسی تلقی کرد. نمونه این مورد را خیلی وقت پیش در خانواده «آدامز» داشتیم (اشاره به خاندان آدامز که از قرن 18 تا 20میلادی دوام داشت و دومین و ششمین رؤسای جمهور آمریکا به آن تعلق داشتند). نشانه زوال را میتوان در نقشی که پول و ثروت در حمایت از آدمها و مسائل مختلف ایفا میکند؛ جستجو کرد.
رقابت میان نخبگان شمال شرق آمریکا و پوپولیستهای جنوب این کشور که به ظهور ترامپ منجر شد، حاکی از آن است که شعارهای سنتی احزاب جمهوریخواه و دموکرات آمریکا، دیگر خریداری ندارد. با توجه به بحث فوکویاما، آیا این به منزله زوال سیاسی آمریکا است؟
مطمئن نیستم این «نخبگانی» که از آنها نام بردید فقط منحصر به شمال شرق آمریکا باشند؛ آنها همه جا هستند. اما عنوان پوپولیست جنوبی به یکی مثل ترامپ هم اطلاق میشود که (با توجه به زادگاهش نیویورک) قطعاً یکی از نخبگان اقتصادی شمال شرق آمریکا محسوب میشود.
من طرفدار پوپولیستها نیستم که خیلیهاشان شایسته برچسبهایی مثل «پروتو-فاشیسم» و «نژادپرست» هستند. اما اینجا مسئله اصلی پول است، مسئلهای که بهویژه بهدلیل بیتوجهی طولانیمدت به مشترکات یا منافع مشترک، وخیمتر شده است.
آیا ظهور و تقویت احزاب راست افراطی در کشورهایی چون اتریش، آلمان و فرانسه به معنای این نیست که اروپا نباید به تداوم محبوبیت لیبرال دموکراسی خوشبین باشد؟ مسئلهای که فوکویاما آن را پایان تاریخ میدانست!
راستیها (آنهایی که اهل افراط هستند و نه صرفا آنهایی که عضو احزاب راست هستند) همه جا در حال ظهورند – به «رودریگو دوترته»، «رجب طیب اردوغان»، «نیکلاس مادورو»، «ولادیمیر پوتین»، «شی جینپینگ» و لیست بلندبالایی فکر کنید که به همینجا ختم نمیشود.
هیچگاه تضمینی مبنی بر اینکه خوبی بر شرارت پیروز میشود، وجود ندارد حالآنکه من هنوز باور دارم که «وینستون چرچیل»حق داشت بگوید «دموکراسی بدترین نوع حکومت است اما از همه انواع دیگر آن بهتر است».
رقیب نظم لیبرال دموکراسی در در حال حاضر و آینده چیست؟
من در این حوزه کاندیدای مطرحی جز «اول من» [منافع ملی] نمیبینم.