ماهان شبکه ایرانیان

ارزشهای اخلاقی شهید مدنی(ره) - (۲)

ناگفته هائی از سلوک اخلاقی شهید مدنی در گفتگو با احد منیع جود همیشه با ماشین به مسافرت می‌رفت. اصرار می‌کردیم که آقا! با هواپیما برویم، می‌گفت: نه، خرج ماشین را از پول هواپیما کسر می‌کنیم، باقی‌اش را می‌دهیم برای یک دختر جهیزیه می‌گیریم

ارزشهای اخلاقی شهید مدنی(ره) - (2)
ناگفته هائی از سلوک اخلاقی شهید مدنی در گفتگو با احد منیع جود
همیشه با ماشین به مسافرت می‌رفت. اصرار می‌کردیم که آقا! با هواپیما برویم، می‌گفت: نه، خرج ماشین را از پول هواپیما کسر می‌کنیم، باقی‌اش را می‌دهیم برای یک دختر جهیزیه می‌گیریم.
غذا خوردن آقا هم حکایتی بود. یک روز دکتر یزدی به خانه آقا مهمان آمد. من شام آوردم، سیب زمینی و تخم‌مرغ بود. دکتر یزدی شروع کرد به خندیدن. آقا پرسید: چه چیز خنده داری دیدی؟ گفت: نه، یک خاطره یادم افتاد. در نوفل لوشاتو که بودیم، یک کاسه آبگوشت برای حضرت امام آوردیم ایشان نان ترید کردند- می‌خوردند. خبرنگاران خارجی پرسیدند: این چیست؟ گفتیم غذای آقاست. آنها خندیدند. یادم افتاد که اگر الان اینجا بودند، از خنده غش می‌کردند. این چه غذائی است آقا؟ گفت: غذای ما همین است.
حتی یک روز استاندار برای شام آمده بود و ما همین شام را داشتیم. یک نفر از اطرافیان نزدیک آقا، از بیرون شام آورد. آقا خودش نخورد. آقا که نمی‌خورد، ما هم نمی‌خوردیم. وقتی آنها رفتند، پرسید: این شام را چه کسی آورده بود؟ گفتیم فلانی. او را صدا کرد و گفت: بار آخرت باشد. زندگی من برنامه دارد. از این به بعد از این کارها بکنی، در خانه من راه نداری. آن بنده خدا خیلی هم آدم مثبتی بود و خیلی هم زحمت می‌ کشید، ولی آقا این طور به او تذکر داد. می‌گفت من همان غذائی را می‌خورم که حداقل باشد. پول دارم؟ باشد، ولی باید آن غذائی را بخورم که همه می‌توانند بخورند.
یک روز مرحوم شهید بهشتی تشریف آوردند تبریز و آقا تأکید کردند که استقبال خوبی از ایشان بشود، چون آن روزها از همه طرف روی شهید بهشتی حمله و فشار بود. چون آقا تأکید کرده بودند، جمعیت زیادی آمد و برای غذا هم ما برای 50 نفر تدارک دیده بودیم، 150 نفر آمدند. غذا اسلامبولی بود، یعنی برنج و سیب زمینی آقا فرمود: ناهار را بیاورید. من آمدم و یواشکی در گوش آقا گفتم: آقا! ما برای 50 نفر تدارک دیدیم، الان بیش از 150،100 نفر آمده اند. گفت بگو دست به دیگ نزنند، من می‌آیم. آقا یک چیزی خواندند و فوت کردند به روغن و بعد ریختند روی برنج و گفتند حالا غذا را بکش و بفرست. همه 150 نفر خوردند و سیر شدند و هیچ کس هم بدون غذا نماند. همه مانده بودیم که این مرد کیست که به تبریز آمده؟
ایشان بسیار مقید بود که به تمام مجالس ترحیم شهدا برود و نمازشان را هم شخصاً بخواند. اگر مسافرت بود و به مجلس ختم شهید نمی‌رسید، حتماً بعد از آن به منزلش می‌رفت. استخاره های عجیبی داشت و خیلی هم به استخاره اعتقاد داشت. وقتی که خلق مسلمانی‌ها صدا و سیما را اشغال کردند، من گفتم آقا! این خانه امن نیست، بهتر است از اینجا برویم. فرمود! اینجا خانه من است، کجا بروم؟ خلاصه هرچه اصرار کردم، نشد، آخر گفتم: آقا! استخاره کنید. آقا استخاره کرد و بعد به من گفت: آخر چرا اصرار کردی استخاره کنم؟ گفتم: مگر چه شده؟ گفت: آمده است که باید اینجا را ترک کنیم. گفتم: خب، پس برویم. آقا را به منزل خودم بردم و دیدم آنجا یکی از اصل کاری های خلق مسلمان کشیک می‌دهد که ببینند آقا را کجا می‌بریم. یک آقای رهبری بود که دو طرف قبولش داشتند. به او گفتم بهتر است آقا را به منزل ایشان ببریم. همین کار را هم کردیم. فردای آن روز همه جا شایع کرده بودند که نماز جمعه برگزار نمی‌شود، اما آقا کفن پوشید و رفت و نماز را برگزار کرد.

از محتوای صحبت های شهید مدنی با دکتر یزدی چیزی به یاد دارید؟
 

صحبت درباره مسائل کشور و دولت موقت بود. آقا به همه مسئولین اول توصیه می‌کرد که تابع دستورات امام باشند و بعد درباره مستضعفین و رسیدگی به آنها توصیه می‌کردند و می‌گفتند اگر مسئله‌ای پیش بیاید، داراها فرار می‌کنند و باز همین پابرهنه ها هستند که می‌مانند و دفاع می‌کنند، پس به آنها برسید.
در مجلس خبرگان بودیم. آقای بازرگان در دانشگاه صحبت کرده بود که من از وضع مجلس خبرگان نگرانم و این قوانینی که دارند تصویب می‌کنند، من اعلام نگرانی می‌کنم. صبح آمدیم. آقا رفت پیش مرحوم آقای بهشتی و پرسید: شنیدید چه گفته‌اند؟ گفت: بله، گفت: باید جواب بدهیم. مرحوم بهشتی گفت: هرطور صلاح می‌دانید، همان کار را بکنید. مرحوم آیت الله مدنی فرمود: نه، شما رئیس هستید، شما باید جواب دندان شکنی بدهید. مرحوم دکتر بهشتی آمدند و با متانت، جواب تک تک حرف های آقای بازرگان را دادند. اخبار ظهر و شب رادیو تلویزیون صحبت های آقای بهشتی را پخش نکرد. صبح آمدیم مجلس، مرحوم آیت الله صدوقی هم آنجا بودند. آقا ایشان را صدا زد و گفت: از قطب زاده بپرسید چرا حرف های آقای بهشتی را پخش نکردید. آقای صدوقی با متانت به قطب زاده گفت: آقا! این کار درستی نیست، حرف های آقای بازرگان را پخش کردید، این راهم باید پخش می‌کردید. آقای مدنی یک مرتبه عصبانی شدند و گوشی را گرفتند و گفتند: بنده مدنی هستم، همان مدنی‌ای که توانستم جلوی لشکر کرمانشاه را در همدان بگیرم. همان مدنی‌ای هستم که با مشت های مردم آذرشهر در زمان شاه میخانه ها را بستم، همان مدنی‌ای هستم که در تبریز این کارها را کردم، در خرم آباد این کارها را کردم، اگر سخنان کامل آقای بهشتی را پخش نکنید ، بخدا تا ظهر تو را با مشت از رادیو تلویزیون بیرون می‌کشم. رفتیم مجلس با یک اجازه کم همان نزدیکی‌ها برای آقا خانه گرفته بودیم. آن قدر نزدیک بود که پیاده می‌آمدیم و می‌رفتیم. نمی‌دانم قطب زاده تلفن منزل را از کجا پیدا کرده بود. زنگ زد و گفت گوشی را بده به آقا. آقا گفت بپرس چه می‌گوید؟ حرف آقا را تکرار کردم. گفت به آقا بگوئید دارم از رادیو پخش می‌کنم. باز کردم و دیدم سخنان آقای بهشتی را پخش می‌کنم. باز کردم و دیدم سخنان آقای بهشتی را پخش می‌کنند. آقا گوشی را گرفت و گفت: نخیر! این نشد. حرف های بازرگان را چند بار پخش کردی؟ گفت: چهار بار آقا گفت: این را هم باید چهار بار پخش کنی شب در تلویزیون، آخر شب در رادیو و فردا ساعت 8 باز در رادیو. چنین قدرتی داشت.
فردا صبح آقای صدوقی فرمودند: خوب شد به اینها تند شدید . آقا فرمود : به اینها تند نشوید، کارشان را درست انجام دهند. اینها ترسوهستند.
در تبریز مقدم مراغه‌ای را از استانداری بر نمی‌داشتند. آقا با همین بر خورد او برداشت. دوباره می‌خواستند یک ملی گرا را بفرستند، باز مقاومت کرد. ابداً زیر بار ظلم و زور نمی‌رفت و بسیار هم مقرراتی بود.

افرادی که در مجلس خبرگان بودند با شهید آیت الله مدنی چه برخوردی داشتند؟
 

برخورد فوق العاده متواضعانه. یادم نمی‌رود که مرحوم آیت الله مشکینی خواستند بروند غذا بخورند. آیت الله مدنی فرمودند برو به آقای مشکینی بگو بیایند نماز را شروع کنند تا به ایشان اقتدا کنیم. رفتم و به ترکی به آقای مشکینی پیام آقا را رساندم. ایشان فرمودند: آیت الله مدنی فرمودند برو بگو بیاید ما به ایشان اقتدا کنیم، تو عقلت کجا رفته؟ من بیایم امام جماعت آیت الله مدنی بشوم؟ برو بگو مشکینی می‌گوید من فعلاً نماز نمی‌خوانم آقا گفت: برویم خودمان نماز بخوانیم. آقا شروع کرد به نماز خواندن، همه آمدند اقتدا کردند، حتی آیت الله مشکینی. نماز که تمام شد، آیت الله مشکینی به من فرمود به همه حرف های آیت الله مدنی گوش نده خیلی بد است من بیایم امام جماعت برای ایشان بشوم.
هیچ وقت یادم نمی‌رود آن شبی که آیت الله طالقانی سکته کردند، ظهر در مجلس، نماز را خوانده بودیم، آیت الله طالقانی به آیت الله مدنی گفت: امشب برویم منزل ما. آن شب در خانه مهمان داشتیم. آقا فرمودند: من شب مهمان دارم. آیت الله طالقانی فرموند: من می‌دانم آیت الله مدنی خانه بی سوادها نمی‌رود. تو کجا؟ طالقانی کجا؟ آقا گفت: به خدا این حرف ها نیست آقای طالقانی. من قبلاً به کسی وعده داده‌ام، شب می‌آید خانه ما. آقا نرفت و همان شب هم آن قضیه پیش آمد.
آمدیم خانه، دیدم یک شیخ جوان عینکی با دونفر مسلح آمده و با آقا صحبت کرد. من دیدم آقا دارد او را نصیحت می‌کند. من زیاد کنجکاو نبودم که ببینیم کیست. بعضی آدم ها همه چیز را می‌پرسند، ولی من نمی‌پرسیدم. اگر صلاح بود آقا خودش می‌گفت. آیت الله مدنی هم از این اخلاق من خیلی خوشش می‌آمد. در اینجا مطلبی را بگویم. در تبریز آقا به من گفت: مجلس خبرگان فقط ما دو تا می‌رویم. هیچ کس هم با ما نمی‌آید. رفتیم فرودگاه، هواپیما تأخیر داشت. رفتیم یک بلواری بود، کمی نان و پنیر گرفتیم و خوردیم. یکی از برادرها که آمده بود ما را به فرودگاه برساند، گفت :آقا! شما هرجا می‌روید، احد را می‌برید. گفت: ببین پسرم! چون گفتی، می‌گویم. با خدا عهد کرده ام اگر قرار باشد بهشت بروم، این را نبرد، نمی‌روم. شما الان آمدی. آن روزگار مرا ندیدی که هیچ کس با من نبود و احد مرا تنها نگذاشت. شما بعد از انقلاب آمده اید. یادم هست عمویم به مرحوم مادرم زنگ زده بود که پسرهایت را نگذار به خانه مدنی بروند. پرسیده بود: چه کارشان می‌کنند. گفته بود: من آن پسرت( منظورش من بودم) می‌شناسم. می‌آیند مدنی را دستگیر کنند، احد فضولی می‌کند سرش را می‌برند. مادرم گفته بود: اگر قرار باشد آیت الله مدنی را دستگیر کنند، من برای بریده شدن سر احد آمادگی دارم. فکر پسرهای من نباش. بعد از انقلاب یک روز عمویم زنگ زد که پسر بردارم! با تو کار دارم. گفتم: نه! اینجا بیائید که سر می‌برند. ناراحت شد و گفت: این حرف ها را نزن. حالا آن موقع یک چیزی گفته.
می‌گفتم که آن شب یک شیخ جوانی آمده بود و آقا نصحیتش می‌کرد که: بازرگان را نوشتی، خوب نوشتی، یزدی را نوشتی، به خوب نکاتی اشاره کردی، همه چیز را خوب نوشتی، اما محمد! در مورد آیت الله بهشتی اشتباه می‌کنی. متوجه شدم که محمد منتظری است. آقا گفت: محمد! برو فکر کن من تو را دوست دارم، به این جهت تو را اینجا خواستم. تو آدمی نیستی که مخالف بهشتی باشی. تو را نصیحت می‌کنم ایشان رفت. یک شب دعوتمان کرد و رفتیم، من سئوالی را از او پرسیدم و گفتم: آقای منتظری! شما چند نفر مسلح داری؟ گفت: سه نفر. گفتم: توی روزنامه می‌نویسند که 50 نفر مسلح داری. گفت: آنها علیه من تبلیغ می‌کنند. بعداً هم که نظرش درباره آیت الله بهشتی عوض شد و همراه او هم که شهید شد. از خانه ایشان که بر می‌گشتیم، آقا گفت: احد! می‌خواهی دعا کنم یک ساعت گم شویم؟ گفتم: آقا! ساعت یک بعد از نصف شب و خیابان ها خلوت است. گم نمی‌شویم. آقا گفت: منم منم نکن و گم می‌شویم. خدا شاهد است یک ساعت تمام دور خودمان می‌گشتیم و نتوانستیم راه را پیدا کنم. یک ساعت گذشت، دیدم توی میدان توحید هستیم. آقا گفت: یک ساعت تمام شد. حالا برو! چنین مسائلی داشت.
آقا غیر از پیکان ماشین دیگری سوار نمی‌شد. روز تشییع جنازه آقای طالقانی، ماشین خراب شد، گذاشتیم با هلیکوپتر رفتیم بهشت زهرا از آنجا هم با هلیکوپتر برگشتیم. فردای آن روز من رفتم ماشین را برداشتم و بردم برای تعمیر. صفحه کلاج خراب بود، تعمیرکار گفت این صفحه کلاج باید یک ماه قبل می‌خوابید. من باز می‌کنم، ولی شما توی تهران هم پیدا نمی‌کنید. گفتم من زنگ می‌زنم از یک جائی می‌آورند. اگر باید یک ماه پیش خراب می‌شده، نشده، الان هم پیدا می‌شود. از تعمیرگاه آمدم بیرون و هیچ جا را نمی‌شناختم. پنجاه متری آنجا یک لوازم یدکی فروشی بود. رفتم آنجا و پرسیدم صفحه کلاج داری؟ گفت ندارم، ولی الان یکی زنگ زده که توی خانه دارد و می‌آورد. بایست الان می‌آید. منتظر ماندم طرف صفحه کلاج را آورد. دیدم اخلاقاً! خوب نیست آنجا بایستم و طرف نتواند سود زیادی از من بگیرد. وسیله‌ای بود که توی تهران هم پیدا نمی‌شد. از مغازه رفتم بیرون. بعد که طرف رفت، داخل مغازه رفتم و صاحب مغازه گفت فلان قدر دادم. پول را دادم و صفحه کلاج را برای تعمیرکار آوردم. عصبانی شد و گفت می‌روم دمار از روزگارش بر می‌آورم. یک ماه است می‌گویم به من صفحه کلاج بده، می‌گوید ندارم. گفتم موضوع این چیزها نیست پرسید: ماشین مال کیست؟ گفتم مال آیت الله مدنی. تعمیرکار اهل همدان بود و فوراً آقا را شناخت و گفت: باید هم این طور باشد.
یک روز می‌رفتیم به ملاقات امام، یک تاکسی کمی انحراف به چپ رفت و سپرش خورد به سپر ماشین ما، هیچ چیز هم نشد. آقا پرسید: مقصر توئی یا آن راننده؟ گفتم: آقا! مقصر اوست. راننده تاکسی آمد بیرون و شروع کرد به زور گفتن. آقا ذره‌ای زیر بار زور نمی‌رفت. به من گفت: فکر نکن من توی ماشین معطل هستم، زیر بار حرف زور نرو و حق را از او بگیر. گفتم چشم! می‌خواستم به خاطر شما کوتاه بیایم به راننده گفتم.
ما مسافریم و داریم می‌رویم. گفت: خیر تو از تبریز آمدی اینجا کلاه سر ما بگذاری؟ در همین موقع پلیس رسید، صحنه را دید، مدارک ایشان را گرفت داد به من و گفت: خسارتت را می‌گیری و می‌روی. مدارک را گرفت و سوار ماشین شدم و گفتم: من مسافرم. می‌روم تبریز. تو هم می‌آئی آنجا مدارکت را می‌گیری. راننده به التماس افتاد که بیچاره‌ام، زن و بچه دارم، خسارتت را می‌دهم. گفتم: پس چطور اولش نگفتی؟ سه هزار و پانصد تومن شمرد داد به من، گفتم: کم است. ساعت و انگشترش را هم داد. همین که اینها را داد، آقا مراصدا زد و گفت: همه را پس بده، ولی به او بگو آدم بشو. چرا موقع عصبانیت، ادبت را ترک می‌کنی و اخلاقت را از دست می‌دهی؟ ابداً! زیر بار زور نمی‌رفت و از حقش دفاع می‌کرد.
آقا خیلی هم مقرراتی بود. در همدان یک روز در جای پارک ممنوع نگه داشتم. آقا در جلسه‌ای سخنرانی داشت، آمدیم بیرون دیدیم افسر دارد جریمه می‌نویسد. من خواستم بروم توضیح بدهم، آقا گفت: نه، بگذار بنویسد. خلاف کردی، باید جریمه بدهی. آمدیم سوار ماشین بشویم، افسر آقا را دید و ترسید وآمد برگه جریمه را از من بگیرد و معذرت خواهی کرد. آقا گفت: کاربسیارخوبی کردی پسرم! همه باید قوانین را رعایت کنند. دستت درد نکند پسرم! برو. خودش را منفک از مردم نمی‌دانست که من امام جمعه هستم و خلاف کنم اشکالی ندارد، این طور نبود. حتی به این هم راضی نمی‌شد که جلوی ماشین ها را بگیری و از خیابان رد شود. می‌گفت هر وقت ماشین ها را بگیری و از خیابان رد شود. می‌گفت هر وقت ماشین ها رد شدند، می‌روم.

از شهید آیت الله چه خاطراتی دارید؟
 

شهید آیت را قبل از مجلس خبرگان ندیده بودم. شهید آیت خیلی در مجلس خبرگان با آقا ملاقات داشت و ایشان را خیلی هم دوست داشت. یادم هست که بنی صدر با اصل 110، ولایت فقیه خیلی مخالفت می‌کرد. یک مجلسی غیر علنی گذاشتند که ما را راه ندادند. جلسه خیلی هم به طول انجامید. شب که آمدند بیرون، من دیدم همه دارند آیت الله مدنی را می‌بوسند. مرحوم آیت هم روی آقای مدنی را بوسید و گفت: آقا! واقعاً گل کاشتید. آقا در انتخابات ریاست جمهوری، بنی صدر را تأیید نکردند. عرض کردم: آقا! علتش چیست؟ گفت: دو تا علت دارد. یکی اینکه من بنی صدر را از بچگی می‌شناسم. خطبه عقدش را هم من خوانده ام. ایشان با اینکه خودش را مجتهد می‌داند، اما چندان مذهبی نیست. از همه مبارزین فراری در خارج کشور پرسیده بودند شما چرا مبارزه کردید؟ یکی گفت برای کشورم، یکی گفت برای آزادی و خلاصه هر کسی یک چیزی گفت. بنی صدر گفت به خاطر اینکه می‌خواهم رئیس جمهور بشوم. این برای ریاست جمهوری مبارزه کرده و به آخر هم نمی‌رساند.
آقا نذر کرده بود که اگر شاه برود، خانواده را به زیارت حضرت رضا(ع) ببرد، به شرط آنکه در آنجا زیارت جامع کبیره را بخوانند. دو تا توصیه مهم به ما داشت. یکی نماز اول وقت و دیگر خواندن این زیارت در اماکن متبرکه.
در هر حال شب که به خانه آمدیم، پرسیدم آقا! چه خبر بود؟ گفت: بنی صدر در مورد مخالفت با اصل ولایت فقیه چند تا دلیل آورد که آقایان جوابش را دادند، اما یک سئوال پرسید که ذهن بعضی از آقایان را کمی مخدوش کرد و آن هم این بود که من با امام مخالفتی ندارم، ولی بعد از ایشان تکلیف ولایت فقیه چه می‌شود؟ من یک جواب فقهی ساده به او دادم و گفتم: آقای بنی صدر! این کلمه ولایت فقیه مال حالا که نیست ائمه توصیه کرده اند و در قرآن هم هست این طور هست یانه؟ بنی صدر گفته بود: من منکر آنها نیستم، ولی در آینده فقهی پیدا نمی‌شود که جای امام باشد. آقا با تکیه به روایت های مختلف که من الان یادم نیست اثبات کرده بودند که اگر رسول الله(ص) و ائمه اطهار(ع) می‌دانستند که در آینده ولی فقهی پیدا نمی‌شود، اصلاً ولایت فقیه را توصیه نمی‌کردند.
آقای آیت واقعاً هم با سواد بود و هم با منطق صحبت می‌کرد. مثل بعضی ها عصبانی نمی‌شد همین جوری یک چیزهائی بگوید. در تصویب اصل 110 هم انصافاً خیلی زحمت کشید.

بیشترین اهتمام شهید مدنی در مجلس خبرگان همین اصل 110 بود؟
 

یکی این بود، یکی هم می‌خواستند در بعضی جمله ها کلمه اسلامی را حذف کنند و فقط جمهوری بنویسند که آقا خیلی حساسیت به خرج داد. مقدم مراغه‌ای و یک نماینده دیگر با لحن زشتی گفتند: شما هم کلمه اسلامی را مثل گوجه فرنگی کرده‌اید و روی هر غذائی می‌گذارید. آقا به شدت عصبانی شد، طوری که طرف از مجلس در رفت! خیلی روی مسئله اسلام و همچنین حجاب بسیار حساس بود.

آیا ایشان ریاضت خاصی هم داشتند؟
 

شب که در می‌بستند و نماز شب می‌خواندند. من بعضی مسائل را در ایشان می‌دیدم که معلوم بود خیلی به خدا نزدیک است. کسی را نفرین نمی‌کرد، ولی اگر می‌کرد واقعاً مشکل پیدا می‌کرد. دو نفرشان را خود من دیدم. یکی آدمی بود که حتی ممکن بود پشت سرش نماز می‌خواندند، طوری که دستش رو شد و او را گرفتند و به زندان بردند. بالاخره بعد از یک سال یک نفرآمد و گفت: آقا! فلانی را حلال کنید. توی زندان است و می‌گوید من هرچه می‌کشم از نفرین آقا می‌کشم. خیلی به خدا نزدیک بود و اعتماد داشت. نزدیک صبح که می‌شد، صدایمان می‌زدند که به مسجد برویم که آنجا نماز بخوانند. یک بار اخوی از ایشان خواسته بود اجازه بدهید نمازی را که در خانه می‌خوانند ضبط کند و گفته بود آقا! توی مسجد خیلی ساده و مختصر می‌خوانید. آقاگفته بود: در مسجد جماعت می‌آیند و نمی‌شود مردم را معطل و اذیت کرد.
منظور ریاضت هائی شبیه به چهل روز گوشت نخوردن یا امثال اینها بود.
ایشان اصلاً گوشت نمی‌خورد تا بالاخره دکتر تجویز کرد که هفته‌ای یک بار باید گوشت بخورند، اصلاً خانه ما گوشت نمی‌آمد. یک روز مرحوم مادر بنده اسفناج درست کرده بود و فرستاده بود. آقا یکی دو لقمه خورد و بعد گذاشت کنار. گفتم: حاج آقا! نپسندیدید؟ گفت: خیلی لذیذ است، ببرید بخورید. گفت: آقا! مادر ما بلند شده،پیاده از خانه آمده و برای شما غذا آورده، علت چیست که نمی‌خورید؟ گفت: پسرم! خیلی لذیذ بود، به همین دلیل روی لقمه دوم به خودم گفتم نه! نباید بخوری. دکتر تجویز کرده بود که هفته‌ای یک بار به آقا کباب برگ بدهیم. یک بار خورد، اما دفعه دوم نخورد و گفت یا برای همه بیاورید یا نمی‌خورم. گفتیم: آقا! پول نداریم برای همه کباب برگ تهیه کنیم. گفت: پس هفته‌ای یک بار گوشت بگیرید، آبگوشت بگذارید، همه بخورند، من هم یک تگه گوشت می‌خورم.
جمعه ها آش می‌پختیم و می دیدم که یکمرتبه 50 نفر از نماز جمعه همراه آقا آمده‌اند، اما روزهای دیگر سیب زمینی یا تخم مرغ پخته داشتیم. هفته‌ای یک روز هم اسلامبولی پلو داشتیم.
زندگی خیلی ساده‌ای داشت. هر کسی که آمد همان روز اول برای خانه خودش شوفاژ
کشید. آقا یک بخاری هیزمی داشت که ما از گرمایش استفاده می‌کردیم، زغال های هیزم ها را هم می‌ریختیم توی منقل ومی بردیم برای آقا که می‌گذاشت زیر یک کرسی کوچک و از همان استفاده می‌کرد. موقعی که بنزین کوپنی شد، پیاده به مسجد می‌رفت و برمی‌گشت. می‌گفت: الان بنزین کم است، من که می‌روم بالای منبر وبه مردم می‌گویم قناعت کنید، خودم هم باید قناعت کنم. روزهای دوشنبه و پنجشنبه هم ایشان و بچه هائی که در اطرافشان بودند، روزه می‌گرفتند، دو تا حدیث از ایشان را که خودشان نوشته بودند توی میزم گذاشته ام. یکی اینکه موقع غضب، عظمت خدا را فراموش نکن دومین حدیث این بود که لذیذترین لقمه، غضب است که انسان آن را بخورد. این دوتا خیلی روی من اثر گذاشته بود که اگر کسی می‌آمد به من سیلی هم می‌زد، فحش هم می‌داد، عکس العمل نشان نمی‌دادم، چون خود آقا این طور بود، ولی توهین به انقلاب را اصلاً تحمل نمی‌کرد. همیشه می‌فرمودند همه کارهایتان را به خاطر خدا بکنید. همه جا خدا را در نظر بگیرید.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان