طلایه دار محراب

در آموزش و پروش خنجین کار می کردم و با جهاد نیز همکاری داشتم. روزی که مردم ریختند و قلعه محمود خان فرهمند را تصرف کردند، من هم رفتم تا داخل قلعه را ببینم

طلایه دار محراب

آشنایی با شهید مدنی

در آموزش و پروش خنجین کار می کردم و با جهاد نیز همکاری داشتم. روزی که مردم ریختند و قلعه محمود خان فرهمند را تصرف کردند، من هم رفتم تا داخل قلعه را ببینم. قسمتی کتابخانه اش بود. گرچه کتاب چندانی نداشت، ولی مجلات فراوانی داشت. یک گروه نشریات به فدائیان اسلام برمی گشت. زیاد درباره فدائیان اسلام شنیده بودم، اما اینکه نشریات آنها را ندیده بودم. مجلات را به کتابخانه روستا انتقال دادیم و در فرصت های مغتنم از مجلات استفاده می کردم. در یکی از مجلات، رفتارهای انقلابی شهید مدنی و کمک به نواب صفوی و جمع آوری پول برای او برای کشتن کسروی را خواندم. در یک مجله دیگر داستان آقای کافی را دیدم که نوشته بود 13 سال شاگرد ایشان بوده است. تعجب کردم یکی مثل نواب صفوی و دیگری چون مرحوم کافی، یکی انقلابی و دیگری واعظ!

زلزله زدگان

سال 1341 همه جا به هم ریخته بود. هرکسی که توانسته بود از زیر آوار خارج شود غرقه به خون بود. کسی نبود که به فکر آینده اش باشد. نجات اقوام و خویشان و همسایگان واجب تر از هرچیزی بود. عمق فاجعه بسیار زیاد بود. آن روزها همه مردم خیر زلزله را به فوریت نمی شنیدند. اولا تلویزیون نداشتند تا واقعه را ببینند و کمک ها را شروع کنند. ثانیا مردم دولت شاهنشاهی را قبول نداشتند و مورد اعتمادشان نبود و هماهنگی ارگانی وجود نداشت. ثالثا تا شاه کمک نمی کرد، اکثر خوانین هم اقدامی نمی کردند. وقتی که شاه هم کمک می کرد، برای چشم و همچشمی هم که شده زنانشان با پوشیدن لباس های فاخر خود در دربار شاهی جمع می شدند و فخرفروشانه کمک هایشان را اهداء می کردند.

شنیده شد که برای زلزله زدگان بوئین زهرا باید کمک های فراوانی جمع شود. کسانی که وجدان انسانی بیشتری داشتند، حرکت کردند و خود به منطقه رفتند. بعضی ها با انداختن کیسه ای به گردن، در کوچه و خیابان اقدام به جمع آوری کمک های مردمی نمودند. همان طور که شنیده اند جهان پهلوان تختی به عنوان الگوی مرادانگی و شجاعت به خیابان رفت و شروع به جمع آوری کمک ها نمود و کمک ها را به منطقه حمل کرد. آن روز شاه برای اینکه نشان دهد در منطقه حضور دارد، با تشریفات خاصی وارد منطقه شد. ماموران او قبلا مسیر عبور شاه را مشخص کرده بودند تا چادرهایی که در مسیرش قرار گرفته بودند با نظم خاصی چیده شده باشد تا در مسیر او کمبودی نشان داده نشود. عده ای برای اظهار فقر و بیچارگی خود به دیدار شاه آمدند. چادرهای اطراف خالی شده بود؛ اما آن دورترها کسانی بودند که بی توجه به حضور شاه مشغول فعالیت بودند و به زلزله زدگان کمک می کردند. تعدادی از آنان مردمی بودند که در جمع آوری کمک ها از شهر همدان اقدام نموده، کمک های خود را به خاطر نزدیکی به بوئین زهرا سریع تر رسانده بودند. آنها چند روزی بود ه در آنجا فعالیت می کردند و بین مردم زلزله زده جایگاهی یافته بودند. مردم همدان به خیابان ها ریخته و به خاطر زلزله، شب ها در خیابان زندگی می کردند پس لرزه ها پشت سرهم همه جا را تکان می داد. گروهی از مردم همدان راه افتادند و در بوئین زهرا، نقطه مرکزی زلزله حاضر شدند. در میان آنان سیدی نورانی و معمم با قلبی محکم و روحی بی لرزش و لغرش حضور داشت. او با تفقد یک یک بچه هایی را که پدر و مادرشان را از دست داده و از زیر آوارها خارج شده بودند، در چادرها اسکان و غذا می داد.

جوانان متدین گرد این سید جمع شده بودند و برای نجات زلزله زدگان می کوشیدند، عده کثیری از مردم برای دیدن شاه به بوئین زهرا رفته بودند. این سید بزرگوار در روستا مستقر بود. از دور کاروان عبور شاه دیده می شد. جوانی خام که هوس همراهی با جمعیت را داشت، گفت: «ای کاش ما هم رفته بودیم.» در اینجا بود که آن سید جلیل القدر شروع کرد به خواندن شعر اشک یتیم پروین اعتصامی:

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم

که ااین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

دانیم آن قدر که متاعی گران بهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت

این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سال هاست که با گله آشناست

و پس از زمزمه شعر به جوان گفت رفتن تو را چه سود؟ پسرم! اگر رضای خدا را می طلبی و برای خاطر اللّه آمده ای، تو را چه نیاز به شاه؟ولی اگر برای خودنمایی آمده ای، با او هماهنگ شو. چون او برای خودنمایی نزد اربابانش آمده تا مقامش را باز نستانند.

جوان مجددا خامی کرد و گفت: «اگر همه برای خدا آمده اند، پس چرا یکی دو نفر روحانی برای تماشای شاه رفتند؟» این دفعه سید بزرگوار آیت اللّه مدنی برافروخته شد و گفت: «هرکسی که اسمش را طلبه گذاشت که ملا نیست. ملاّ باید مهذب، آگاه، عالم، دردمند و پیرو مجتهدش باشد. آنها یا درباری تشریف دارند و یا نادانند. آیا آیت اللّه بروجردی از حرکت آنان راضی است؟ ابدا، ابدا.»

شب شد. با اینکه همه از آمدن شاه سخن می گفتند، آقای مدنی موقعیت را مناسب دید و شروع کرد به صحبت و فرمود: «زلزال از زل گرفته شده و به معنای سرخوردن است. دو دفعه آمده تا سرخوردن سریع را نشان دهد. روز قیامت که می شود، زلزله بزرگی صورت می گیرد. همه کوه ها سر می خورند و پنبه می شوند. عزیزانم!دل مومن از کوه بزرگ تر است. مواظب باشیم ما سر نخوریم، دل ما نلغزد.» و آن کاه از مکاید بزرگ شیطان و نفس خطرناک انسان سخن به میان آورد و گفت: «مبادا در جوانی رفع حجاب نکنید و قفل دل را نشکنید و با دیدن این امتحانات الهی، سرچشمه نور را گم کنید. زلزله نشان قیامت است. این مرد اگر راست می گوید برود کارخانه های عرق و شراب را جمع کند تا خشم خدا نصیب مملکت ما نشود. برود این بی غیرتی زنان را جمع کند که امتحانات و سرمنشاء این بلایا همین بی غیرتی هاست. چقدر خوب است مردم دست از این جهالت بردارند. منشاء ظلم با پیامبران و اوصیاء، جهل مردم بود. خدایا ما را از جهالت برهان».

با این سخنرانی در آنجا هم از ظلم سخن گفت و هم زلزله زدگان را تسلی داد. آن جوان هم آموخت که مهذب کیست و روحانی مهذب چه شخصیتی دارد.

کمک به مسجد جامع

پدرم از بیرون آمدند و لباسش را درآورد و به چوب لباسی که به دیوار نصب شده بود آویخت. با کسی صحبتی نکرد. در فکری عمیق فرو رفته بود. ما منتظر شام بودیم دختر عمویم شام را آورد. او به دلیل فوت پدرش از طفولیت پیش ما زندگی می کرد و اکنون وقت ازدواجش شده و برایش خواستگار آمده بود. پدرم وضعیت شغلی نامناسبی داشت و باید. به فکر جهیزیه دختر عمومیم هم می بود. این روزها او بیشتر در تکاپوی به دست آوردن مبلغی بود تا بتواند دختر برادرش را که خود بزرگ کرده بود، با آبرومندی و سلامتی به خانه بخت بفرستد.

ما موضوع را در همین حد می دانستیم و فکر پدر را این گونه می خواندیم. پس از خوردن شام پدرم لب به سخن گشود. و گفت اسممان را مسلمان گذاشته ایم. آقا از مملکت غربت بلند شده آمده اینجا تا ما را نصیحت و موعظه نماید. به جای اینکه مردم جمع شوند و پولی به او بدهند، خانه اش را فروخته و برای شهر ما مسجد می سازد. مادرم گفت: «برای مسجد ساختن فرقی ندارد که از کجا آمده باشد. در ضمن تو به فکر این دختر باش که فردا باید او را راه بیندازی. از مسجد ساختن هم واجب تر است. چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.» پدر گفت: «نمی دانم این ضرب المثل چقدر درست است، ولی این هم صحیح نیست که سید اولاد پیامبر از جیب خودش مسجد جامع همدان را بسازد.»

پس از چند روز، پدرم با تلاشی که انجام داد توانست مادرم را راضی نماید تا یک فرش کناره را به مسجد اهداء کند، اما این حرف ورد زبانش بود که ما در مقابل آقا کاری نکرده ایم. او خانه و کاشانه اش را فروخته تا درهای چهلستون مسجد جامع همدان را بسازند. پدر بعدا با مشقات زیادی توانست دختر برادرش را به خانه بخت بفرستد، ولی تا روز مرگ، این را برای خود عیب می دانست که مسجد جامع با این همه موقوفات چرا باید کسی در تبریز برای ساخت آن خانه اش را فروخته باشد؟

فروشنده خانه و اهداءکننده آن به مسجد جامع همدان، کسی جز شهید آیت اللّه مدنی نبود. زنده و جاوید باد یاد کسانی که در هر کاری پیشتازند. اینک مسجد و درهایش تا زمانی که وجود دارند، از آن شخصیت بزرگوار یاد می کنند که اموال خود را در راه خیر خرج کرده اند و باعث تاسف است که بعضی بی توجه به غیرت آنان، از حضور در مسجد ابا داشته باشند.

آموزش

از ایستگاه عباس آباد عبور می کردم که روحانی تازه واردی را که در مسجد مهدیه سخنرانی می کرد، دیدم. پدرم به این روحانی علاقه خاصی داشت، چون همزبان پدرم و با شاه مخالف بود. با اینکه 5 یا 6 سال بیشتر نداشتم، پدرم شب ها مرا برای نماز مغرب و عشاء با خود می برد. حدودا شهریور 41 بود و من به اندازه خودم قرآن، مقدمات و مقارنات نماز را در جلسات آموخته بودم، اما گاهی اوقات سئوالاتی برای انسان مطرح می شوند که نمی تواند از پدر یا مادر و حتی از مسئولین جلسات بپرسد. یک سئوال مرا آزار می داد و آن نحوه طهارت گرفتن بود که از هیچ کس نپرسیده بودم. وقت را مغتنم شمردم و گفتم: «حاج آقا!من می دانم که وقتی به دستشویی می رویم باید پای چپ جلوتر باشد و وقتی خارج می شویم باید با پای راست بیایم، اما نمی دانم چگونه باید طهارت گرفت؟با خوشرویی و با آن لهجه ترکی گفت: «بالام!شب ها کدام مسجد می روی؟» عرض کردم: «مسجد مهدیه» گفت: «برک اللّه!شب بیا مسجد توضیح می دهم».

طبق معمول دم غروب پدر دستم را گرفت و به طرف مسجد به راه افتادیم راستش را بخواهید یادم رفته بود که چنین سئوالی کرده بودم. پس از نماز، آقا بالای منبر رفت و من به بازی کودکانه خود مشغول شدم. پس از ایراد کلمات اول، ناگهان شروع کرد به بارک اللّه و احسنت گفتن و اینکه این بچه ها را می توان گفت بچه مسلمان!با تکرار این کلمات، پدرم که سمت راستم نشسته بود، یواشکی بیخ گوشم گفت: «ببین!بچه های مردم چقدر خوبند که مورد تشویق قرار می گیرند. گوش بده.» هربار که او به این بچه سئوال کننده بارک اللّه می گفت، پدرم اشاره ای به من می کرد و می گفت: «مردم هم بچه دارند، من هم بچه دارم.»

بالاخره آقا ضمن سئوال به پاسخ مسئله، از این بچه بسیار تشکر کرد.

و من از سوی پدرم مورد خطاب قرار می گرفتم که بچه های مردم بهتر از تو هستند. از روی حیا نتوانستم به پدرم بگویم بابا این سئوال را من از ایشان کردم، ولی مهم برایم این بود که پاسخ سئوال را دریافت کرده بودم. مشوق من و پاسخ دهنده به سئوالم کسی جز شهید آیت اللّه سید اسد اللّه مدنی نبود.

حمایت از محرومان

کلاس چهارم یا پنجم ابتدائی بودم. ما از معیشت و صحت و سلامت چیزی نمی دانستیم به دلیل فقر مالی با وجود کوچک بودنمان کار می کردیم. یک روز سرکار بی حال بودم. انگار مسموم شده بودم. زیر برق آفتاب، خود را از مزرعه ای که کار می کردیم، به منزل رساندم. در آن زمان از خیابان جوادیه تا مهدیه راهی نبود و کوچه عراقچی هنوز بسته نشده بود. دست در دست مادرم به طرف بیمارستان حرکت کردیم آن زمان به بیمارستان پهلوی که در خیابان میرزاده عشقی بود، می رفتیم، ولی آن روز مادرم مرا به طرف مسجد مهدیه برد. به تازگی در آنجا درمانگاهی به نام حضرت مهدی بنا نهاده بودند که چند حسن داشت. اولا تا آنجا که یادم هست هیچ پولی نمی گرفتند. ثانیا می گفتند عده ای خیّر با کمک و مساعدت آیت اللّه مدنی به دو دلیل این درمانگاه را احداث کرده اند. اولا برای حمایت از فقرا و دوم اینکه می خواستند عملا با شاه مخالفت کنند. اگر مردم به بیمارستان دولتی وجهی پرداخت می کردند، در بیمارستان خصوصی مهدیه وجهی نمی گرفتند و معمولا از فقراء حمایت می کردند. این موسسه همچنان به کار خود ادامه می دهد، ولی در طی زمان شرایطش تغییر کرده و توسعه یافته است.

ذغال در خانه فقرا

زمانی نه چندان دور که نه گاز در همدان بود و نفت هم برای همه خانواده مقرون به صرفه نبود. زمستان که نزدیک می شد همه مردم برای گرمای خانه، کرسی می گذاشتند. در پائیز اگر به اطراف شهر نگاه می کردی، از میان باغ ها دود سیاه دیده می شد. عده ای خیّر همیشه در این موقع پا جلو می گذاشتند و با خرید ذغال و تقسیم در بین فقرا و محرومین گرمای خانه را فراهم می کردند. رسم بود که شبانه این کار را می کردند تا آبروی کسی نرود. وقتی شهید مدنی به همدان تشریف آوردند با تشکیلاتی نمودن این حرکت خداپسندانه و با پیشنهاد یکی از برادران حجازی، اقدام به ایجاد موسسه دار الایتام نمودند. ابتدا ذغال و مواد خوراکی را به در منازل تحویل می دادند، ولی بعدا به خاطر حفظ آبرو مقرر شد که پنجشنبه ها خود خانواده ها به موسسه بروند تا همسایه ها از این موضوع کاملا بی اطلاع باشند. این موسسه همچنان به کار خود ادامه می دهد.

نفرین بر شاه

برخی از صبح های جمعه در مسجد مهدیه برای دعای ندبه شرکت می کردیم. مسجد مهدیه به این شکل که الان هست، نبود، بلکه خشت و گل و کناره هایش آجری بود. بعدها آن مسجد را خراب کردند و بنای فعلی را ساختند. یک روز که برای دعای ندبه رفته بودیم، آیت اللّه مدنی صحبت کردند و در بین دعا با شجاعت تمام از آیت اللّه خمینی اسم بردند و او را دعا کردند و به طاغوت زمان نفرین نمودند و از خدا خواستند که نسلش را از روی زمین بردارد و به حاج آقا فرید که معمولا دعا را می خواندند فرمودند. مبادا در دعا کردن حضرت آیت اللّه خمینی را فراموش کنید.

فخرفروشی

دبستان علمی در کوچه جراح ها بود. ما در این مدرسه درس می خواندیم. در ماه های مبارک رمضان مدیر دبستان، آقای حجازی همه را به صف می کرد و به مسجد پیامبر می برد تا نماز جماعت بخوانیم. یک روز شهید آیت اللّه مدنی را نیز دعوت کرده بودند. ما آن وقت نمی دانستیم فرق بین طلبه و آیت اللّه چیست و به همه آقا می گفتیم. پس از صحبت ایشان، من گفتم ایشان بعضی وقت ها در مسجد مهدیه سخنرانی می کنند و ما به آنجا می رویم و با تمام افتخار پز می دادیم که پشت سر این سید من قبلا نماز خوانده ام. دوستم ناگهان گفت این آقا در محله ما می نشیند و هر وقت حمام می رویم در بین راه بقچه حمامش را می گیرم و در حمام هم پدرم برایش کیسه می کشد. حسرت زندگی کردن در محله شهید مدنی برای همیشه در دلم باقی ماند.

گریه

شاطر چراغ علی یکی از اقوام ماست. برای خانواده ما زحمات زیادی کشیده است و در وقت تنگدستی، پدرم بیشتر از او قرض می کرد. چون پدرم کشاورز بود و کشاورزان در پائیز به پول می رسند. با ایشان قرارداد بسته بود که نان ما را هر روز کنار بگذارد و در پائیز وجهش را می پرداختیم. دکان نانوائی شاطر چراغ علی در خیابان بابا طاهر بود. من هر روز عصر پس از آمدن از صحرا از کوچه پس کوچه ها به سرعت به میدان می رفتم، نان را تحویل می گرفتم و به خانه برمی گشتم. یک روز که رفته بودم نان بگیرم، پس از گرفتن نان از نانوایی خارج شدم و دیدم آقای مدنی دستش را روی دیوار نانوایی گذاشته و پشت به مردم گریه می کند. نه دوست داشتم که رهایش کنم و نه ادب اجازه می داد که نزدیکش بروم. مردم هم متوجه نبودند. آرام آرام جلو رفتم و این کلمات را از او شنیدم: «خدایا!مردم نادان هستند. تو خود آگاهشان کن.» بیشتر از این جرئت نکردم گوش بدهم، عقب کشیدم و آمدم به ترازودار نانوایی گفتم. او تا از پشت دخلش خارج شود، آقا راه افتاده و به طرف میدان رفته بودند، ولی من دلم پیش آقا ماند.

قرض الحسنه

معمولا در شهرها عده ای رباخوار با چنگ انداختن به سرمایه مردم از راه نزول، افراد محروم را بیچاره می کنند. در شهر همدان هم از این عده یافت می شدند. برای مبارزه با این افراد در بازار پیچید که یک بانک قرض الحسنه در حال احداث است. از مومنین درخواست شد هرکس می خواهد به دیگران قرض بدهد مبالغی را در این بانک بگذارد. بدین وسیله اولا از محرومان حمایت می شد که با کمی سرمایه می تواستند کم کم امکان تهیه معیشت خود را فراهم کنند، ثانیا دست رباخواران کوتاه می شد، ثالثا با جمع آوری وجوه مردم، دولت نمی توانست با تشکیل بانک های خارجی، سود سرمایه ها را در اختیار بیگانگان بگذارد. مخصوصا اسرائیل که بیشترین سرمایه گذاری را در آن زمان در ایران و توسط دربار انجام می داد. طراح این موسسه در همدان کسی جز آیت اللّه مدنی نبودند. این موسسه مردمی همچنان به کار خویش ادامه می دهد. اکنون هم از مستضعفان حمایت می کند.

اولین نماز جمعه با شهید مدنی

قبل از انقلاب، هم در همدان و قم نماز جمعه وجود داشت. در قم در مسجد امام حسن عسگری (ع) و در همدان در مسجد پیامبر(ص) و مسجد میرزا داوود، توفیق خواندن نماز جمعه را درک کرده بودیم. هنوز با پیروزی انقلاب فاصله زیادی داشتیم. یک روز شهید مدنی برای نماز جمعه به مسجد میرزا داوود تشریف آوردند. ایشان در صف اول نماز جماعت ایستادند و بنده در کنار ایشان بودم. تعارفات بین روحانیت برای امام جماعت برایم درس بزرگی بود. عطر آن نماز جمعه روح مرا دگرگون کرد و هنوز هم بوی آن عطر را احساس می کنم. در همان روز نماز عصر را به امامت آیت اللّه مدنی خواندیم.

نحوه مبارزه

هر روز مقرر می شد که فردا تظاهرات انجام شود. یکی از گروه ها که بیشتر می خواست با تابلو خود، در تظاهرات شرکت کند، مجاهدین خلق(منافقین) بود، ولی شهید مدنی اجازه نمی دادند که آنها با پلاکارد در تظاهرات حاضر شوند. البته مردم همدان نیز غالبا از هم می پرسیدند. اگر اینها مسلمانند، پس چرا داس و چکش در آرمشان کشیده اند؟

یک روز بین دو نماز خدمت آیت اللّه مدنی رسیدم و گفتم: «حاج آقا!به نظر من اینها به حق نیستند که اجازه نمی دهید با پلاکاردهایشان در تظاهرات شرکت دهند. اگر این طور هست پس چرا اجازه داده اید به مسجد بیایند و تبلیغ کنند؟ بگذارید بریزیم و آنها را از بین ببریم.» فرمودند: «نخیر» گفتم: «پس راه مبارزه با اینها چگونه است؟اگر کتاب هایی که می توانیم بخوانیم و جوابشان را بدهیم و با آنها مبارزه کنیم معرفی کنید، ممنون می شویم.» درحالی که ذکر می گفتند، به عقب برگشتد و فرمودند: «آیا تا به حال اصول کافی خوانده ای؟و آیا تا به حال من لا یحضر الفقیه را خوانده ای؟ بحار الانوار چطور؟شرایع را دیده ای؟گفتم: «نخیر» فرمودند: «پس برو اینها را که خواندی و تمام شد، آن وقت بیا کتاب های اینها را معرفی کنم!»

برگشتم و سال هاست که مشغول مطالعه هستم، ولی به پایان هیچ کدام نرسیده ام، اینک می توانم بگویم به ابتدای آن هم نرسیده ام، اما با راهنمائی ایشان فهمیدم که باید اصل اسلام را فهمید و هیچ مکتبی حنایش رنگ ندارد.

تظاهرات اربعین

در ایام تظاهرات، هر شب آیت اللّه مدنی مردم همدان را از جهت انقلاب روشن و آگاه می کرد. شب اربعین که مقرر بود فردایش تظاهرات مفصلی برگزار گردد، ناگهان نامه ای را به دست ایشان دادند. ایشان با ناباوری نامه را گرفتند. ایشان بالای منبر این گونه فرمودند که الان نوشته ای از حضرت امام به من رسید. من سبک و سیاق قلم امام را می شناسم. اگر اشتباه باشد متوجه می شوم.» و سپس شروع کردند به خواندن متن اعلامیه را هنوز حفظ هستم

بسم اللّه الرحمن الرحیم

به عموم ملت ایران با تواضع و احترام هشدار می دهم. از قراری که به اینجانب اطلاع داده اند، در روز اربعین توطئه ای برای ایجاد تفرقه در صفوف مسلمین دستگاه شکست خورده شاه به فکر این افتاده است که با حیله خود را نجات دهد. من اعلام می کنم که اگر به اینجانب به عکس اینجانب هر سب و لعن و اهانتی شود، مقابله و ایجاد و تشنج حرام و مخالف رضای خداست. اعلام می کنم که اهانت به مراجع معظم و تماثل شریف آنان حرام و مخالف رضای خداست. اعلام می کنم که اگر کسی این عمل شنیع را بکند، از ملت نیست و از اعمال اجانب و دستگاه جبار است. باید عموم ملت هشیار باشند.

و السلام علیکم و رحمه اللّه و برکاته

روح اللّه الموسوی الخمینی

پس از خواندن اطلاعیه چهره اش افروخته شد و ناگاه اعلام کرد: «چون قصد دارند فردا این کار را انجام دهند، لذا به دستور امام عزیز گوش فرا می دهیم و کسی فردا کاری با این افراد ندارد، اما می توانیم آنها را شناسائی کنیم و پس فردا به حسابشان برسیم. تکلیف ما معلوم شد. فردا حرام است کسی این کار را دنبال کند، ولی شناسائی کنید برای پس فردا مگر انسان می تواند صبر کند و بر نایب امام زمان سب و اهانت کنند و سپس گریه کرد.

فردا همه به تظاهرات آمده بودند. در بین راه همه چشم ها نیز بود که ببینند چه کسی عکس امام را پاره خواهد کرد. کسی جرئت چنین کاری را نداشت. در بین راه ناگهان مردم متوجه شدند منافعی عکس یک شخصیت روحانی دیگر را پاره کرد. او شناسائی شد و چند روز بعد خبر به درک واصل شدنش را نیز شنیدیم.

نفوذ نگاه

اول راه پیمائی بود که بنا شد از خیابان بابا طاهر به طرف امام زاده عبد اللّه حرکت کنیم. خبر حمله تانک ها از شب گذشته در گوشی صحبت می شد، ولی خبر هنوز تایید نشده بود. در اطراف امامزاده عبد اللّه بودیم که ناگهان خبر رسید تانک ها از طرف کرمانشاه به طرف تهران در حال حرکتند. جوان بودیم و پرنشاط. در اولین فرصت خود را به تانک ها رساندیم. در چشم به هم زدنی جاده بسته شد و اولین کاری که از دستمان آمد ماشین های اورای کنار جاده را وسط جاده ریختیم. به فکر جلوگیری از تانک ها بودیم لحظه به لحظه بر میزان جمعیت افزوده می شد. بعضی ها ریختند سر تانک ها و ارتش تسلیم شد. ناگهان تیری شلیک شد. ما کنار یک تانک بودیم. فردی نیز روی تانک دراز (به تصویر صفحه مراجعه شود) کشیده بود که تیر خورد. من او را روی دوش گرفتم و به طرف عقب کشیدم. احتمال شدت درگیری می رفت. همان طور که او را به عقب می آورم. دیدم شهید مدنی مثل شمع در وسط ایستاده و عده کمی در اطراشان ایستاده اند. یک فرمانده ارتش هم در کنارشان ایستاده بود و شهید مدنی می گفتند: «اینها از خود ما هستند. ارتش متعلق به ماست. اینها برادرهای ما هستند.» یکباره دستم را که غرقه در خون بود، بالا گرفتم و گفتم این نشانه برادری است. این خون را ببینید.» ایشان نگاهی به من انداختند. با آن نگاه دستم پائین آمد و عرق از تمام بدنم سرازیر شد. داشتم آب می شدم. اگر به زمین فرو می رفتم بهتر از آن بود تا دوباره به چشمشان نگاه کنم. سریع خودم را از جمع خارج و مرد زخمی را روی موتوری سوار و به طرف بیمارستان اعزامش کردم. اما نگاه ایشان هنوز در جانم باقی مانده است که هر سخن جائی و هر... نگاه ایشان درسم داد و ادبم کرد. هرگز آن نگاه تربیتی را فراموش نخواهم کرد.

خالی شدن پادگان ها

نزدیک نماز مغرب بود که وارد مسجد جامع شدیم. تقریبا کسی در مسجد نبود. ناگهان دیدیم شهید مدنی نیز وارد شدند. یک ارتشی نیز با ایشان می آمد و شهید مدنی چیزی به ایشان می گفتند. تنهایی ایشان ما را بهت زده کرد. این روزها زمانی نبود که ایشان تنها باشند و یا فقط یک ارتشی با ایشان باشد. جلو رفتیم و سلام کردیم. سه چهار نفر بیشتر نبودیم. ایستادند و فرمودند: «همه سربازها از پادگان فرار کرده اند. فرمانده الان می گفت که ممکن است اتفاقی بیفتد. فوری چند نفر را جمع کنید و از پادگان مراقبت نمائید.» چند نفری را جمع کردیم و سریع به طرف میدان رفتیم حرکت کردیم. در میدان با چند جوان موضوع را مطرح کردیم و پیام آیت اللّه مدنی را رساندیم. تا ما به پادگان ارتش برسیم، گفتند آن قدر نیرو ریخته که نیازی به نیروی جدید نداریم.

عکس امام تو ماهه

در ایام انقلاب یک شب تازه به منزل رسیده بودیم که دیدیم صدای فریاد و شعار سر و صدای تظاهرات می آید. ما هم به کوچه رفتیم و بعد به خیابان و بالاخره به میدان امام رسیدیم. مردم با این شعار حرکت می کردند: «عکس امام تو ماهه» این شعار توسط تلفن از تظاهرکنندگان تهرانی و شاید هم توسط دشمن در اختیار مردم همدان و بلکه سراسر کشور قرار گرفته بود. در این شب دوستم، حسین هدایتی هم که غالبا باهم به تظاهرات می رفتیم، در کنارم بود.

ماه همه جا را روشن کرده بود. بعضی ها به ماه اشاره می کردند و می گفتند: «نگاه کن!آن ابروهایش است و آن چشمان و بینی او و ریش او.» چند نفری را که باهم مقایسه کردیم و دیدیم تقریبا هرکسی متناسب با عکسی که در منزل دارد، در ذهن خود همان عکسی را به عنوان عکس امام در ماه معرفی می کند. شاید چون ما چند عکس از امام داشتیم، به مشاهده عکس امام با تخیل خود موفق نشدیم.

پس از اتمام راه پیمائی به منزل برگشتیم و در سه راهی کوچه به یکی از همسایگان پیرمرد و پیرزن خود-که خداوند رحمتشان کند-رسیدیم. آنان از ما پرسیدند: «دیدید عکس امام چقدر نورانی بود؟» من گفتم: «من که ندیدم.» ناگهان پیرمرد با عصبانیت گفت: «تو حرامزاده ای که عکس امام را ندیده ای.» من که هیچ دلیل جز عقل خود نداشتم، جوابی ندادم و به طرف خانه حرکت کردم. فراد صبح از خانه خارج شدم و با اطلاعیه ای مواجه شدم که این شایعات دروغ است و هرگز عکس امام در ماه قرار نمی گیرد. با این اطلاعیه معلوم شد حرامزاده نیستم!اطلاعیه را شهید مدنی شبانه نوشته و در شهر توزیع کرده بودند.

روز ورود حضرت امام

یک هفته قبل مقرر شده بود که حضرت امام تشریف بیاورند. اما با بستن فرودگاه توسط بختیار، تشریف فرمایی ایشان عقب افتاد. شعار: «وای به حالت بختیار اگر خمینی دیر بیاد، مسلسل ها بیرون می یاد.» فضا را پرد کرده بود.

یک شب حضرت آیت اللّه مدنی فرمودند: «فردا حضرت امام تشریف می آورند و از تمام شهرها به طرف تهران در حرکت هستند. همدانی ها هم باید با تمام توان در این استقبال حرکت جویند. قرار است اتوبوس ها ساعت 9 شب از جلوی گاراژها حرکت کنند.»

آن موقع گاراژها اول مسجد جامع در خیابان اکباتان بودند. چندین اتوبوس شبانه حرکت کردیم و ساعت 5/3 صبح، اتوبوس ما اولین ماشینی بود که در میدان آزادی ایستاد. از ساعت 4 شستن خیابان را شروع کرده بودند. مردم تا ساعت 5 صبح جمع شده بودند. برنامه مشخص نبود. به ما خبر دادند که حضرت امام در جلوی دانشگاه سخنرانی خواهند کرد. ما هم همگی با نظم به سوی دانشگاه راه افتادیم. فضا پر از عطر الهی صلوات شده بود. آنجا اولین جایی بود که با نام امام سه صلوات می فرستادند. جلوی دانشگاه جمعیت منظم ایستاده بودند.

بالاخره امام خمینی وارد شدند و از جلوی ما عبور کردند. ماشین حضرت امام را دیدیم، اما نتوانستیم خود حضرت امام را به خوبی بین آن همه جمعیت تشخیص بدهیم. از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم. جمعیت مثل موج دریا حرکت می کرد. بعد از عبور حضرت امام جمع شده بودیم تا بقیه برنامه را دنبال کنیم. ما را به کاروانسرای کفاش ها بردند. هرچه منتظر شدیم آیت اللّه مدنی تشریف نیاوردند. بعضی ها نماز مغرب و عشاء را خواندند. بعضی ها هم منتظر نماز جماعت شدند. بالاخره شهید مدنی تشریف آوردند و ما که در کنارشان بودیم شنیدیم که حضرت امام گم شده اند!نگرانی حضرت آیت اللّه مدنی از چهره شان مشخص بود، ولی با صلابت و شهامت به دنبال راه چاره ای بود.

ساعت 5/10 شب بود که نماز مغرب و عشاء با امامت ایشان خوانده شد. این اولین بار بود که نماز آقای مدنی تا این ساعت به تاخیر افتاده بود. بعضی به طرف منازل اقوام خود در تهران به راه افتادند. ما که نگران بودیم، همان جا ماندیم و آیت اللّه مدنی هم رفتند تا از حضرت امام خبری بیاورند. ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود و من و چند نفر هنوز بیدار بودیم که آیت اللّه مدنی تشریف آوردند و با شادابی خاصی فرمودند: «برای فردا وقت گرفتیم که خدمت امام برسیم، چون شما امروز آقا را ندیدید و جلوی دانشگاه صحبت نکردند. فردا به ملاقات حضرت امام خمینی در مدرسه ایران می رویم.»

با این خبر معلوم شد که از امام خبر دارند. فردای همان روز آنهائی که باقی مانده بودند، به دیدن حضرت امام رفتیم. این دیدار در روز 13 بهمن و از روزهای بسیار خوش ما بود.

جهاد سازندگی

هنوز حضرت امام فرمان جهاد سازندگی را صادر نکرده بودند. عصرها جوانان جمع می شدند و کنار شهید مدنی سخن از ساختن خرابی ها بود. این وضعیت پس از اعلام پاک کردن دیوارها شروع شده بود. یک روز امر نمودند که جوانان جمع شوند و به روستاها بروند. صبح جمع شدیم و به یک روستا رفتیم که نامش یادم نیست. تازه از ماشین پیاده شده بودیم و تکلیف خود را نمی دانستیم که دیدیم شهید مدنی تشریف آوردند، عبا را کنار گذاشتند، بیلی را برداشتند و شروع کردند به پاک کردن لجن های یک جوی. ما نیز با گرفتن بیل از روستائیان کار را شروع کردیم و اولین روز جهاد عملا در همدان شروع شد. بعدها که حکم جهاد سازندگی داده شد و ما هم عضو شدیم، بیشترین انگیزه مان یاد آن روز بود که ایشان با چه اخلاصی کار کردند.

لباس سپاهی

گرد و غبار صورتمان را پوشانده بود و خسته و کوفته بودیم. اتوبوس منطقه خنجین به شهر قم رفت وآمد داشت و جز خودروهای آموزش و پروش و جهاد سازندگی، خودروئی به همدان رفت وآمدد نمی کرد. هر دو خودرو، هم در اختیار بچه های جهاد بود و هم اختیار آموزش و پرورش از آنها استفاده می کرد. یگانگی تا آنجا بود که آموزگاران، هم جهادی بودند و هم ذخیره سپاه وقتی خودرو نداشتیم، گاهی از مسیر اراک به شهر می رفتیم و دو روز طول می کشید. گاهی نیز پیاده از مسیر قهاوند راه می افتادیم و در بین راه موتورسواران بین دو روستا سوارمان کردند و یک روزه می رسیدیم. این دفعه تقریبا نیمی از راه را پیاده و نیمی را با موتورسواران آمده بودیم.

یکی دو ماهی از شروع جنگ ایران و عراق می گذشت. از منطقه خنجین به شهر آمدیم و وارد باغ جهاد سازندگی شدیم. هنوز آب درخواست نکرده بودیم که گفتند می خواهیم خدمت آیت اللّه مدنی برویم. ما هم از خدا خواسته، راه افتادیم و به محل دفتر ایشان واقع در خیابان شهدا رسیدیم. به محض ورود ایشان را در لباس سپاهی دیدیم. تا آن موقع پیرمرد در لباس نظامی ندیده بودیم. لباس را تازه پوشیده و شکل و شمایل نو و بدیعی داشتند. خودشان را ورانداز می کردند تا ببینند ایرادی ندارند. ایشان به وجد آمده بودند.

حالت عجیبی به ما دست داده بود و فکر کردیم که کاش جهاد سازندگی هم نوعی لباس را برای ارگان خود طراحی می کرد و آیت اللّه مدنی را در آن لباس می دید. ولی زمان جنگ بود و حضرت امام فرمان داده بودند که مردم به سوی جبهه ها بروند. شهید مدنی نیز یک سپاهی شده بودند. یادش به خیر، شهید معز غلامی گفتند: «آدم یاد حبیب بن مظاهر می افتد. من گفتم: «و یا مالک اشتر». با اینکه پایمان پر از آبله بود، با دیدن چنین صحنه ای، خستگی فراموشمان شد.

هنوز هم هر وقت لباس سپاهی را می بینم، وجد شهید مدنی را به یاد می آورم که با همان لباس در کنارمان نشستند و برایمان صحبت کردند و گفتند: «مواظب باشید هر کاری می کنید، غرور، شما را بدبخت نکند. من اگر لباس سپاهی پوشیدم، به این دلیل این بود که امام خمینی فرمان داده اند و ایشان واقعا نماینده حضرت صاحب هستند.

زیر درخت چنار

باغ جهاد در تب و تاب یک مراسم بود. در خرداد سال 1360 قرار بود همه اعضای مردمی جهاد، در باغ جهاد جمع گردند تا از راهنمائی های کنگره سالگرد جهاد بهره ببرند. قرار شد در این مراسم هریک از مسئولین بخش ها و دهستان ها گزارش خود را آماده نمایند. برای این موضوع تقریبا همه مسئولین دهستان ها مطالبی را آماده کرده بودند. بنا بود که دور روز این کنگره در باغ جهاد برگزار شود تا هم با سخنرانی ها تجربیات را انتقال دهند و هم نقطه ضعف ها بررسی شوند.

وضعیت روستاها واقعا فلاکت بار بود و هر گروهی دوست داشت وضعیت منطقه خودش را بیشتر توضیح دهد. با تلاوت قرآن برنامه شروع شد و تا شب ادامه پیدا کرد. هنوز دو منطقه را توضیح نداده بودند که ظهر شد و عده ای رفتند تا آیت اللّه مدنی را برای نماز بیاورند تا از راهنمائی های ایشان بهره مند شویم. نماز ظهر و عصر روی چمن باغ جهاد به امامت آیت اللّه مدنی اقامه شد. پس از آن سفره انداختند و ناهار صرف شد. بعد از جمع کردن سفره، بعضی ها که عادت داشتند چرتی بزنند به گوشه ای خزیدند تا چشمشان را لحظه ای برهم بگذارند. شهید مدنی آرام به درخت چناری تکیه زدند و خود را در عبایشان پیچیدند و چشم هایشان را روی هم گذاشتند. عکسی که اغلب در پوسترها دیده اید، عکس همان لحظه است که ایشان غرق در فکرند.

بعد از ساعتی که از گرمای هوا کاسته شد، شهید مدنی با اعلام مجری پشت تریبون رفتند و فرمودند: «تا خودتان را نسازید و بر نفستان غلبه نکنید. نمی توانید دیگران را بسازید. مسئولیت شما جهادگران بیش از هر چیز، تهذیب نفوس مردم و تبلیغ است.»

همین دستورات بود که جهادگران را به کارهای فرهنگی وا می داشت.

پوستین بی ریایی

در ایام زمستان، جمعیت زیادی برای به فیض رسیدن از سخنان مردم تقوی و اخلاص و ایمان در مسجد چهلستون گرد می آمدند و برای نماز به صف می ایستادند. مکبر، آقای سلطانی، صدای رسا و قشنگی داشت. همین زیبایی صوت و کلام او را به گویندگی خبر رساند و بعدها در اهواز و سپس در تهران گوینده سیما شد. او را از بچگی می شناختیم. منزلشان کنار خیابان امامزاده عبد اللّه بود. خانواده نسبتا مستضعف، ولی با ایمانی داشت. ابتدا در هیئت زینبیه بود و مداحی را از آنجا آغاز کرده بود. هر شب هم اذان می گفت.

یک روز شهید مدنی درحالی که کلیجه پوشیده بودند، روی منبر نشستند. این قضیه برای بچه ای که نزدیک برادر سلطانی نشسته بود، بسیار شگفت آور بود و پرسید: «چرا پوست بره پوشیده است؟» بردار سلطانی با اشاره خواست جلوی حرف زدن بچه را بگیرد که آیت اللّه مدنی متوجه شدند و گفتند: «چطوری پسرم؟می خواهی کلیجه ام را به تو بدهم؟ بچه که از حرف زدن آقا خجالت کشیده بود، خود را جمع و جور کرد. شهید مدنی با آن لفظ شیرین ترکی خود گفتند: «من چون سردم می شود، کلیجه می پوشم، ولی پهلوانی مثل تو که کلیجه نمی پوشد.»

زیارت حضرت معصومه(س)

پس از پیروزی انقلاب به قم رفتم. نزدیک حرم دیدم شهید مدنی به زیارت می روند. با خود فکر کردم اگر با ایشان به زیارت بروم، افتخاری نصیبم شده است. عبادت بی ریای ایشان را بارها در مسجد جامع و در بیتشان دیده و سخنرانی های همراه با گریه شان را شنیده بودم و می خواستم از زیارتشان بهره ببرم. با سرعت خود را به ایشان رساندم و با ادب سلام کردم. مدت زیادی نبود که ایشان از همدان به تبریز رفته بودند. کمی حال و احوال کردند و پرسیدند: «اهل خرم آبادی با همدان؟» عرض کردم: «در همدان خدمتتان رسیده ام.»

ایشان را مشایعت کردم. به در حرم که رسیدیم، ایشان برگشتند و گفتند: «اینجا قم است و من محافظ نمی خواهم.» منظورشان این بود که تنهایشان بگذارم. اطاعتشان واجب بود. من دم در ماندم و با نگاه ایشان را دنبال می کردم تا وارد صحن و سپس وارد محوطه ضریح شدند. پس از ایشان وارد حرم شدم و ایشان را دیدم که در کنار ضریح گریه می کردند.

آخرین سخنرانی در همدان

شهید مدنی خطبه اول نماز جمعه را معمولا درباره تقوا و خودسازی صحبت و سفارش موکد به مردم می کردند که مستضعفان و فقیران را فراموش نکنید. ایشان می فرمودند: «بر ما و شما و همه، حمایت از ولایت فقیه تکلیف شرعی است. واجب است که. با تمام وجود از این نظام دفاع و آن را حفظ کنیم. ما انقلاب کرده ایم، ولی نگهداری انقلاب مشکل تر است.

در خطبه دوم آخرین نماز، ایشان ناگهان فریاد برآورد که: «در شهر خبرهائی است. اجازه نخواهم داد توطئه ای به سرکردگی اشرار در شهر همدان انجام گیرد. برای این موضوع از شهربانی انتظار داشتم وارد عمل گردد. اگر شهربانی هم نمی تواند، من وقتی تشخیص بدهم، هم شهربانی را اصلاح می کنم و هم اشرار را سر جای خود می نشانم.»

فردای آن روز شهر از امنیت ویژه ای برخوردار شد. بارها با خود گفته ام که ای شهید بزرگوار!کاش الان حضور داشتی و با هشدارت جامعه را دوباره به روزهای اول انقلاب برمی گرداندی.

انجمن حجتیه

یک روز با شهید ضرغامی در جبهه های سردشت برای کمین دشمن نشسته بودیم. ایشان اهل خرم آباد بود. حرف از شهید مدنی پیش آمد و گفت من یک خاطره جالب دارم. یک روز که خدمت ایشان بودیم، سخن از انجمن حجتیه پیش آمد. ایشان ضمن رد انجمن حجتیه فرمودند: «اینها مثل سگ عمل می کنند. مواظب باشید. اگر نان به آنها داده شود، دم می جنبانند، ولی خصلت درونی شان وابستگی به کافر است و با شیطان زندگی می کنند.» پرسیدم: «این حرف را کی زدند؟» گفت: «7 سال قبل از انقلاب. زمانی که در کشور تنها گروه مذهبی، انجمن حجتیه بود و احکام و حدیث به جوانان می آموخت و انحراف فکری شان مثل امروز نبود یا ما نمی دانستیم.»

پاکستان و شهید مدنی

در سال 1379 به پاکستان رفتم. قبلا از شهید عارف حسینی به عنوان رهبر شیعیان پاکستان اطاعاتی داشتم، اما این را که ایشان شاگرد شهید مدنی باشد، نمی دانستم. وقتی با آقا سید جواد هادی یکی از دوستان شهید عارف حسینی آشنا شدم، هم زندگی شهید عارف حسینی را برایم گفت و هم اینکه رهبر بزرگ شیعیان پاکستان شد. بود. او خصلت های شهید مدنی را به ارث برده بود و در سرتاسر پاکستان اقدام به احداث حوزه علمیه، کتابخانه، مسجد بیمارستان، درمانگاه، رسیدگی به امور ضعفا و دار الایتام کرده بود

دیدن داماد شهید مدنی به عنوان نماینده مقام معظم رهبری و وجود دختر شهید مدنی در پاکستان نیز که چند شبی با خانواده، در خدمتشان بودیم، جاری و ساری بودن نفوس شهید مدنی را می رساند. تعریف هایی که از آیت اللّه بهاء الدینی در مورد ایام تظاهرات در همدان شنیدم، بسی جالب و زیبا بود. و از آن جالب تر اینکه آن شبی که خدمتشان بودیم، شهید اسدی توسط وهابیت به شهادت رسیده بود. دختر شهید مدنی خانم او را در شهر غربت به منزلش دعوت کرد که نسلی بخش دلش باشد.

خشوع

نماز جمعه بعد از پیروزی انقلاب از موقعیت ویژه ای برخوردار بود و جمعیت فراوانی در نماز جمعه شرکت می کردند، اما متاسفانه مکانی برای نماز جمعه در هیچ شهری وجود نداشت. در شهر همدان به تابعیت از تهران، نماز جمعه در دانشگاه برگزار می شد و چون دانشکده مهندسی، نسبت به دانشکده علوم از مرکزیت بهتری برخوردار بود. تصمیم گرفته شد نمازهای جمعه ابتدا در دانشکده مهندسی برگزار شوند. در یکی از این نمازها یک روستایی کنارم نشسته بود و به سخنرانی قبل از خطبه های مرحوم دکتر پروین گوش می داد. ایشان در مورد گریه سخنرانی کردند و مضمون صحبت هایشان این بود که دین ما دین گریه نیست. دین تلاش و کار و کوشش است.

هنوز خطیب نماز جمعه تشریف نیاورده بودند. در پایان سخنان دکتر پروین بود، شهید مدنی تشریف آورند. از وسط جمیعت مردی به پا خاست و برای سلامتی روحانیت مبارز با درخواست سه صلوات، جمیعیت را برای سخنرانی خطیب نماز جمعه آماده کرد. سال 1358 و نزدیک ماه محرم بود. آیت اللّه مدنی پشت تربیون رفتند و با گفتن بسم اللّه شروع کردند و به گریه کردن. پنج دقیقه ای گریه کردند و مردم هم به تعبیت از ایشان گریستند. بعد از پنج دقیقه دست هایشان را بالا گرفتند و چند دعای بلند کردند و مردم هم آمین گفتند. بعد از خطبه ها و اتمام نماز راهی منزل شدیم. وقتی اخبار را گوش کردیم، شنیدیم که حضرت امام هم در مورد گریه کردن صحبت کردند. از آن به بعد گریه برای حضرت امام حسین(ع) به عنوان یک ارزش ثبت شد.

برآوردن حاجت مومن

بنی صدر به دنبال شکایت مباشرین از جهاد سازندگی، شخصی به نام شریفی را از تهران فرستاده بود که از مباشرین خان حمایت می کرد. مباشرین می خواستند جهاد تابع آنها باشند و جهادگران هم که به دستور حضرت امام خمینی از مستضعفین حمایت می کردند، به دنبال دستگیری از مردم فقیر بودند. در روستای رکین از بخش های خنجین، مباشرین خان قسمتی از مسجد را تصرف و به کاهدان تبدیل کرده بودند. مرحوم مشهدی ابو طالب، اهداکننده زمین مسجد با مباشر درگیر بود و مامور بنی صدر علنا از مباشر حمایت می کرد. یک جلسه ده دوازده نفر از بچه های جهاد سازندگی خدمت حاج آقا رسیدیم و در مورد اذیت و آزار بنی صدر در منطقه گزارشی را ارائه دادیم..

ایشان جهادگران را مورد تفقد قرار دادند و اشک چشمانشان را پر کرد و گفتند: «آخر کدام ماموری است که نداند مسجد نباید کاهدانی شود؟» بعد فرمودند: «نیرومندترین فرد کسی است که بر نفسش پیروز شود. اسلام می خواهد کارهای خوب را افراد نیکوکار انجام دهند. بروید بانفستان مبارزه کنید تا مثل بعضی، مسجد را کاهدان نکنید.»

میهمان کافی

بنا شد در خدمت آیت اللّه مدنی به مشهد برویم. شبی که به مشهد رسیدیم، بعد از زیارت، در یکی از رواق ها به آقای کافی رحمه اللّه علیه برخوردیم. احترام شاگرد در مقابل استاد بسیار تماشائی بود. مرحوم کافی، آیت اللّه مدنی را در آغوش کشید و با احترام تمام دعوت کرد که به منزلش برویم. بعد از صرف شام هنگامی که برای استراحت رفتیم، شهید مدنی از من خواستند که از کتابخانه کتابی را برای ایشان بیاورم. ایشان عادت داشتند هنگام خواب مطالعه کنند. هنگامی که سراغ کتاب ها رفتم، از بس کتاب ها پر گرد و غبار بودند، خجالت کشیدم و برای انتخاب یک کتاب تمیز معطل شدم. در این حال که آقای کافی برای من رختخواب آورد. گفتم: «کتاهایتان را گرد گرفته. شما اصلا این کتاب ها را می خوانید یا نه؟» پاسخ داد: «ما کی می رسیم کتاب بخوانیم؟من یک کتاب را برمی دارم و از آن چند داستان را انتخاب می کنم و شهربه شهر می چرخم و تا آن چند داستان را برای مردم نگویم، در منزلم نیستم تا کتاب ها را ورق بزنم. هر کتابی هم که می خواهید، به استاد بدهید. اشکال ندارد. اگر من کتاب هایم در قفسه گرد و خاک می خورد، کتاب های استاد در کارتن بسته بندی شده و کسی نمی تواند پیدا کند!ما خودمان آواره شهر و دیاریم و استاد هم بین ایران و عراق در رفت وآمدند. نمی دانم این آوارگی تا کی طول خواهد کشید، ولی من منتظر مهدی (عج) ، آن نجات دهنده مستضعفان آوره هستم.»

شهید مدنی که تازه وضو گرفته بودند، وارد اتاق شدند و پرسیدند: «کتاب آوردی؟» گفتم: «کتاب ها خاک گرفته اند.» گفتند: «اشکال ندارد. کلماتش گرد و غبار ندارند و دل را شفاف و روشن می کنند.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان