گفتگو با حمید منیع جود
ازسفری که به دیدار امام رفتید، خاطراتی را نقل کنید.
بله، ما توی حیاط بودیم و آقا رفت داخل، یک کم که بیرون بودیم، آقا سید احمد آقا آمد و مرا صدا زد. رفتم و دیدم آقا دو زانو پیش امام نشسته. امام به من نگاه کرد. گفتم آقا! اجازه است دستتان را ببوسم؟ دستشان را بوسیدم و امام گفتند: خدا حفظتان کند. اگر میخواهید بنشینید. گفتم: نه آقا! بیرون میمانم. امام چند دقیقه ای صحبت کردند و من رفتم بیرون بعداً به آقا گفتم:لازم نبود زحمت بکشید و مرا صدا بزنید. گفت:نه، من به شما قول داده بودم و باید عمل میکردم.
از شهید مدنی نپرسیدید چه صحبت هائی با امام کردند؟
حرف ها درباره آقای بنی صدر بود. آقای مدنی، آقای اشرفی اصفهانی، آقای صدوقی همه با امام صحبت کردند. شهید مدنی میگفت:«به خدا ما امام را نمیشناسیم. وقتی همگی نشستیم، همین که میخواستیم شروع به صحبت کنیم، امام فرمود میدانم برای چه آمدهاید. صبر داشته باشید. وقتش که برسد و ملت کمی بیدار شود و او را بشناسد، من عزلش خواهم کرد. آسوده باشید. انگار به امام الهام شده بود که ما قرار است درباره چه موضوعی با ایشان صحبت کنیم.» تازه هنوز اول کار بود و فقط کسانی مثل آقای آیت الله اعتراض میکردند. خیلی آدم عجیبی بود.
وقتی شهید آیت نزد شهید مدنی آمد، چه صحبت هائی بین آنها رد و بدل شد؟
آنها از اول در مجلس خبرگان،خطشان با هم یکی بود. آقای چمران بود، آقای هاشمی نژاد بود ، آقای صدوقی بود، خیلی ها بودند آدم های کم نظیری بودند. آقای مدنی هم شخصیت هائی را دعوت میکرد به تبریز بیایند که مردم روشن شوند. آقای بهشتی آمد، آقای آیت آمد، آقای جلال الدین فارسی آمد که ده روز مانده به انتخابات گفتند شناسنامهاش افغانی است. هیچ کس این را نمیدانست. آقای حبیبی را جایش گذاشتند. با اینکه وقت کم بود، توی تبریز خیلی رأی آورد.
شهید آیت برای سخنرانی به تبریز آمده بود؟سخنرانی رسمی نه، با اینکه آدم بزرگی بود، ولی مثل شهید بهشتی یا آقای رفسنجانی، مشهور نبود. آیت سیاستمدار روشنی بود و از همان اول که هنوز هیچ کس بنی صدر را نمیشناخت، با او مخالفت کرد و عدهای هم با او مخالف شدند که چرا علیه او حرف میزنید و آخر هم شهیدش کردند.
صحبت های شهید مدنی و شهید آیت درباره چه موضوعاتی بود؟
اصل ولایت فقیه در قانون اساسی، در تبریز وضعیت خاصی بود. طرفداران آقای شریعتمداری سال ها پول گرفته و تبلیغ کرده بودم و خیلی ها از او تقلید میکردند، اما امام یکمرتبه به میدان آمده و همه برنامه هایشان به هم خورد. آنهائی که آگاه بودند، دیدند حقیقت در اینجاست. چطور از کس دیگری پیروی کنیم؟ بعضی از آقایان هم بودند که از اول امام را میشناختند. مثلاً برادر بزرگ نوار از آقای قاضی گرفته و برده بود نجف برای امام و از امام برای آقای قاضی نوار آورده. بعضی ها امام را از همان اول تبعیدشان میشناختند، ولی در آذربایجان آن طور که باید، مشهور نبود و فقط یک نفر مستقیم با امام تماس داشت و آن هم آقای قاضی بود. شخصیت های زیادی به ملاقات آقای مدنی میآمدند، چون آدم بزرگی بود. موقعی که او را شهید کردند، بیگانگان گفتند که دست امام را قطع کردند، چون آنها او را میشناختند. امام هم عنایت خاصی به شهید مدنی داشتند و ماشین خودشان را فرستادند تبریز که آقای مدنی به این سوار شوند. آقای مدنی را در خلوت که نکشتند، موقع نماز جمعه کشتند. من هم در آنجا زخمی شدم.
از برخوردهای خلق مسلمان باشهید مدنی چه خاطراتی دارید؟
در زمانی ناجور بود. یک بار حیاط آقای مدنی راسنگباران کردند. یک بار هم آقا را گرفتند و بردند توی کیوسک راهنمایی و رانندگی حبس کردند. آقا آن قدر قدرتمند بود که اصلاً اعتنا نکرد. آن روز تلویزیون دست آنها بود. آقا میگفت گیریم مرا بیندازند توی کیوسک و خلق مسلمانی ها دور من جمع شوند و مرگ برمدنی بگویند، مسئلهای نیست. شماها بروید رادیو و تلویزیون را آزاد کنید عده زیادی رفتند و ما عده کمی بودیم که ماندیم. همه ضد انقلاب ها جمع شدند و به طرف کیوسک حمله کردند. دیدیم مصلحت این بوده که همه ضد انقلاب ها متوجه آقا بشوند و حزب اللهی ها بریزند و تلویزیون را بگیرند و یکمرتبه دیدیم از رادیو صدای الله اکبر، خمینی رهبر میآید. خیلی کارها در تبریز شد.
شما با شهید مدنی به جبهه هم رفتید؟
نه، برادرم احمد رفته بود.
شب ها که از مسجد برمیگشتند، برنامه ایشان چه بود؟
اخلافش این طور بود که میگفت پاسدارها را بیدار نکنید. ناهار و شام را با آنها میخورد که به قلبشان چیزی نیاید. همین که غذا را میخوردند، میگفت پسرها! بروید استراحت کنید. به من هیچ چیز نمیشود. بیرون خانه را یک نگاهی بکنید و بروید بخوابید. آنها میگفتند آقا! نمیشود. ما را گذاشتهاند که مواظب شما باشیم. میگفت: من اجازه میدهم بروید بخوابید.
تبریز همیشه هوا سرد است و نفت خیلی کم شده بود. یک بار یکی از این چرخی ها آمده بود جلوی در و من میخواستم یک پیت نفت بردارم. یکمرتبه آقا داد زد: آهای! چه کار میکنی؟ گفتم: هیچی آقا! میخواهم نفت بردارم. آقا آمد جلو و به آن کسی که نفت آورده بود، گفت: خسته نباشی چه شده؟ گفت:آقا! یک تانکر نفت آمده، ما هم آوردیم. پرسید: به همه این محله نفت دادی؟ گفت: به من گفتند اول به منزل آقا ببرید، بعد برای بقیه. گفت:غلط کردند. برو به همه نفت بده، اگر ماند بیا اینجا. بعد به من گفت زنگ بزن آذرشهر، ببین اگر هیزم دارند، کمی برای ما بفرستند. نفت کم است. اگر من مصرف کنم و کسی بی نفت بماند و سرما بخورد، روز قیامت نمیتوانم جواب بدهم. من گفتم آقا! نگران نباشید. ما خودمان هیزم داریم. برایتان میآوریم. یک بخاری هیزمی گذاشتیم. توی اتاق بزرگ منزل و همه جمع شدند آنجا. به همه پاسدارهایش گفت جائی نروید و همین جا راحت بخوابید. گفتم:آقا! شما کجا میخوابید؟ گفت کرسی بذار و زغال های هیزم را بیاور. من توی اتاق دیگر میخوابم. گفتم: آقا! سرداست، سرما میخورید. گفت:تو که قرار نیست به من دستور بدهی. چند ماه سخت زمستان را با آن کرسی گذراند. آب را توی حیاط میگذاشتی، آناً یخ میزد، آن وقت پیرمرد با کرسیای که زغالش را از هیزم بخاری تهیه میکردیم، سر کرد که بقیه راحت باشند. شب که میآمدیم آقا شام را با پاسدارها میخورد، بعد مطالعه میکرد. بعد میپرسید بالاخره تو میروی یا نه؟ میگفتم هروقت شما خسته شدید، میروم. میگفت: نه بمان! برایش چای کمرنگ میریختم و میبردم. بعد کمی استراحت میکرد و برای نماز شب بیدار میشد. یک شب دیدم دارد صدا میآید. من به یک بهانهای رفتم داخل، گفتم آقا اجازه میدهید نماز خواندن شما را ضبط کنم؟ گفت چه خبر شده؟ قرار است شهید شوم، میخواهی یادگاری نگه داری؟ گفتم: آقا! نماز خواندن شما مرا دیوانه میکند. اجازه بدهید ضبط کنم. گفت: بگذار یک وقت که حالم خوب باشد، نماز بخوانم، ضبط کن.
مدتی گذشت و گفتم آقا! بالاخره کی اجازه میدهید؟ گفت: شهادت نزدیک شده؟ گفتم:آقا! شما را بخدا اجازه بدهید. گفت: باشد، یک روز صبح ضبط بیاور من هم همین کار را کردم. به کوچک ترین مسائل هم توجه داشت. حتی اگر از منطقهای رد میشدیم که در زمان شاه سابقه خوبی نداشت و توی ذهن مردم، خوب نبود، میگفت:گوش بگیرید! آدم صحیح اینجا چه کار دارد؟ میگفتیم:آقا! راه است دیگر، میرویم. میگفت آدم صحیح هر راهی را نمیرود. یک صندوق بود، همیشه میگفت از طرف من در آن بریز. موقعی که میرفتیم نماز جمعه، از خیلی قبل پیاده میشد. راننده میگفت آقا! حالا خیلی مانده. میگفت پسر! این مردم آمدهاند برای شنیدن حرف های من. من از جلوی آنها با ماشین رد شوم؟ باید آنها را ببینم.
از روز شهادتشان چه خاطرهای دارید؟
آقا نماز جمعه را خواند. چون صاحب اجتهاد بود، نماز را اعاده میکرد. سلیقهاش این طور بود. یک روز پرسیدم آقا! چطور این کار را میکنید؟ گفت: قارداش! اگر صحیحاً وقت اذان، نماز باشد، برای من عیبی ندارد، برای من دیگر احتیاج نیست که نماز بخوانم، ولی اگر کمی دیر و زود شود، فکرم این طور است که نمازم را اعاده کنم. پشت من اشکال ندارد. آقا وقتی خواست، نماز بخواند، وقت قنوت دیدم یک نفر نامه به دست آمده. من هم که نمیشناختم که منافق است یا چه کس دیگری. آقا گفته بود هر کس به من نامه داد یا خواست مرا ببوسد، حق ندارید او را کنار بکشید. چه کار دارید؟ گفتیم:آقا! بعضی ها سوء قصد دارند. گفت: این طور نیست. این کارها را رها کنید. خواستم او را کنار بزنم که بمب منفجر شد و آقا افتاد روی من. یک معجزه بود که خدا مرا نگه داشت. یک بار آقا را بردم خانه خودمان. کمی آنجا بود و بعد استخاره کرد و گفت باید برگردم خانه خودم. مادرم نگران ما سه برادر بود. آقا گفت: مطمئن باشد، همان طور که پسرهایت را سالم تحویل گرفتهام، سالم هم تحویل شما میدهم. آن روز که این قضیه پیش آمد، به مادرم که گفتند، گفت من به آقای مدنی معتقدم و مطمئنم پسر من هیچ طوریش نمیشود. زنده ماندن من معجزه بود.
شهید مدنی برای حضور در نماز جمعه کار خاصی هم میکردند؟
بله، غسل جمعه میکرد، عطر میزد، مطالعه میکرد. حالتش طوری بود و چهرهاش به قدری نورانی بود که آدم حس میکرد ائمه را میبیند. روزهای جمعه تا قبل از اینکه خطبه ها را بگوید و نماز را بخواند، از صبح با هیچ کس یک کلمه هم حرف نمیزد و حال عجیبی داشت. در خطبه اول از تقوا میگفت و در خطبه دوم از مسائل روز میگفت.
در افشای خائنان از هیچ کس باک نداشت و برایش فرق نمیکرد که آدم خیانتکار، برادرش باشد یا پدرش باشد یا بیگانه باشد. هرکس بود افشا میکرد. در مدرسه ها منافقین شلوغ میکردند. آقا چند بار تذکر داد، علاج نشد. یک روز بلند شد رفت آموزش و پرورش و همه شان را توبیخ کرد. شهید رجائی هم که آمد تبریز، گلایه کرد که چرا چنین کسی را گذاشتهاید در آموزش و پرورش؟ شهید رجائی گفت میخواستیم کس دیگری را پیدا کنیم. گفت: وقتی معلوم میشود که کسی خطاکار است، باید همان روز او را بردارید. نباید نگهش دارید. بعد از ظهرهای جمعه، اگر شهید میآوردند یا مجلس ترحیمی برای شهید بود حتماً شرکت میکرد. تمام نمازهای شهدا را خودش میخواند.
اخبار روز را از کجا به دست میآوردند؟
هم روزنامه مطالعه میکرد، هم به اخبار گوش میداد، ولی بیشتر خبرها را از جماعت میگرفت و مثلاً یک بازاری میآمد، میپرسید: امروز اوضاع بازار چطور است؟ همین طور دیگران از خود من هم میپرسید. با همه در تماس بود. اغلب پیاده میرفت و بامردم حرف میزد. من تازه ازدواج کرده بودم. یک شب مسجد نماز تمام شد، دیدم آقا بلند نمیشود و نشسته و به در مسجد نگاه میکند.پرسیدم:آقا! پس کی میرویم؟ پرسید: مهمان هستی؟ گفتم: نه آقا! مهمان چی؟ گفت: بیا بنشین. نشستم. گفت: ببین! ما رفتنی هستیم. امروز کارها گردن من است. شاید یک نفر با من کار داشته باشد، مقید باشد که منزل نیاید یا پاسدارها اجازه ندهند داخل شود. روز قیامت میآید و میگوید من مشکلی داشته، راهم ندادند. من چه جوابی بدهم؟ آمدهام مسجد که کسی جلوی مردم را نگیرد و هر کس کاری دارد بیاید به من بگوید. شما حق ندارید جلوی مردم را بگیرید. یزید میآید در خانه من، حق ندارید راه ندهید. این به شما مربوط نیست.
یک آقائی در تبریز بود که خودش آدم خوبی بود، اما پسرش طاغوتی بود. یک روز میآید در خانه آقا و مانع شده بودند. او هم پیش کس دیگری رفته و گلایه کرده بود. او آمد پیش آقا و گفت: آقا! فلان کس آمده بود در خانه شما، مشکلی داشت و راهش نداده بودند. من دیدم آقا خیلی عصبانی است. به من چپ چپ نگاه کرد و گفت: من با شما تبریزی ها چه کار کنم؟ گفتم:چه شده؟ گفت: آخر من با شماها چه کار کنم؟ یک بنده خدائی آمده دم در خانه من، کار داشته، شماها راهش ندادهاید. چرا؟ گفتم: اجازه بدهید پاسدارها را صدا بزنم ببینم از چه قرار است. یک آقا اسماعیلی بود که خیلی پسر آقائی بود. گفتم آقا اسماعیل بیا اینجا. چه کسی آمده دم در راهش ندادهاند؟ گفت: به خدامن کارهای نیستم. آمده بود و یک نفر به او گفته که وقت نماز است و آقا رفته مسجد گفت: آن یک نفر غلط کرده، زود برو آن آقا را پیدا کنید، معذرت بخواه و بردار بیاور. فردا رفتم و پیدایش کردم و آوردم. خیلی رئوف و مهربان بود، اما وقتش که میرسید خیلی سخت و عصبانی بود.
در قضیه خلق مسلمان، آقای حسینی رئیس دادگاه بود. یک روز از خلق مسلمانی ها 20 نفر را اعدام کردند. یک نفر آمد گفت: آقا! جلوتر از همه اینها یک نفر روحانی بود که به اسم بیمارستان، از زندان بیرون بردهاند. دیدهاند که هیئت قضائی آمده و دیدند که او هم محاکمه میشود، برای اینکه در زندان نماند، به بهانه بیمارستان، او را بیرون بردند. به من گفت: خدا ذلیلشان کند. این چه برنامهای است که اینها اجرا میکنند؟ گفت برو ببین. اگر این خبر درست باشد، من همین شبانه میدانم با اینها چه کار کنم. من جلوی این ملت چه جوابی دارم؟ موقعی هم که عصبانی میشد، هیچ کس جرئت نداشت حرف بزند. من هم خیلی به آقا نزدیک بودم که جرئت میکردم حرف بزنم. یک کم که آرام شد، گفتم شما چرا بروید؟ ساعت2 بعد از نصف شب بود. گفت زنگ بزن به سید بگو بیاید. من زنگ زدم به آقای موسوی تبریزی و آمد. آقا پرسید: این چه فسادی است که کردید؟ مجرم را چرا به بیمارستان بردید؟ گفت: کی به شما خبر داده؟ آقا گفت: هرکس خبر داده، کار خوبی کرده. چرا این کار را کردید؟ گفت: آقا! آخر من نمیتوانم این را اعدام کنم. آقا گفت: مفسد هست یا نه؟ جواب داد: بله. گفت:برو حکمش را بیاور، من امضا میکنم. چون روحانی است، مفسد است و اعدامش نمیکنید؟ با بقیه چه فرقی دارد؟ این چه قانون و شرعی است؟ این چه وضعی است؟ بعد هم خودش حکم اعدامش را امضا کرد و دیگر غائله ختم شد، چون همه فهمیدند که با وجود آقا، روحانی و غیر روحانی ندارد و هرکس خطا کرد، مجازات میشود.
بعد از شهادت آقای مدنی، امام دستور دادند بروند ببینید چه چیزی از آقای مدنی باقی مانده؟ رفتم و دیدم در قم یک حیاط دارد که آن هم رهن است. امام خیلی ناراحت شد که چطور آقای مدنی فقط یک حیاط دارد و آن هم رهن است؟ این طوری زندگی میکرد.
خدا رحمتش کند. یک بار گفت میرویم قم. من میخواهم با کارم یک موعظهای به همه بکنم. اینها نه بزرگ سرشان میشود، نه کوچک. یک طلبه به خودش اجازه میدهد جلوی یک مرجع عرض اندام کند. میخواهم به اینها درس بدهم. رفتیم منزل آقای گلپایگانی. جمعیت زیادی هم بودند. همه شان هم جوان های حزب اللهی. بچه های آقای گلپایگانی هم بودند. به محض اینکه آقای گلپایگانی آمد، آقای مدنی بلند شد، جلو رفت و دست ایشان را بوسید آقای گلپایگانی هول شد و گفت:«آقای مدنی! این چه کاری بود شما کردید؟» آقای مدنی گفت:«وظیفه من است دست شما را ببوسم. کاری نکردم.» همه حیران مانده بودند و آقا این طوری به همه شان درس داد. پس از آنکه بیرون آمدم، جوانان انقلابی از من پرسیدند:« این چه کاری بودکه آیت الله مدنی کردند؟» من هم چون میدانستم برنامه چه بود، گفتم: «خودتان بپرسید.» آقای بنی صدر هم با من بود. وقتی آقای مدنی بیرون آمد، شعار دادند و آقای مدنی گفت:« وقت شعار نیست بنشینید.» پرسیدند:« آقا! چرا شما دست آقای گلپایگانی را بوسیدید؟» آیت الله مدنی جواب داد:«مرد مسلمان! او مرجع تقلید است. شما خودتان را پیش آیت الله گلپایگانی مرجع حساب میکنید؟ خیلی بی لطفی است. چرا شما خودتان را گم کردهاید؟ سن و سالی از ایشان گذشته و احترامشان واجب است. بعد از این به بزرگان احترام بگذارید. شما دو سال است که طلبهاید و خودتان را مرجع حساب میکنید. در حالی که آقای گلپایگانی یک استاد و یک مرجع تقلید است احترام گذاشتن وظیفه شماست. شیوه بی جایی است که شما درپیش گرفتهاید.» همه ساکت شدند ناراحت شدم و یاد برنامه خودمان افتادم. صبح به قم رفتیم و دیدیم وضعیت خیلی ناجور است.
راجع به آقای فلسفی میفرمودید.
یک روزآیت الله مدنی به من گفت:« با آقای فلسفی تماس بگیر و بگو آقای مدنی میخواهد با شما صحبت کند.» با آقای فلسفی تماس گرفتم. ایشان با اینکه خیلی پیر بود، ولی سخنور بسیار خوبی بود. 200 روحانی که منبر بروند، به منبر او نمیرسند گفت:« چه کار دارید؟ به تهران نمیآیید تا با هم صحبت کنیم؟» گفتم:« ما تهران هستیم و خواستم اطلاع بدهم آقای مدنی تهرانند.» آقای فلسفی وقتی فهمید آقای مدنی تهران است، به منزلشان رفت. آقای مدنی به ایشان گفت که دوسه روز به تبریز بیایید. آقای فلسفی گفت:« آقای مدنی! من برای آمدن به تبریز شرط دارم.» آقای مدنی پرسید:« چه شرطی؟» ایشان گفت:«باید اتاق و حیاط باشد، بسته نباشد، آقایان ساکت باشند و صدای ماشین هم نیاید. در خدمتتان هستم. شما که آش میخورید. من آش خور نیستم و ناهار و شام آش نمیخورم. باید کباب باشد.» آقای مدنی گفت:«همه را جور میکنم، ولی کباب از کجا بیاوریم؟» بالاخره آقای فلسفی قبول کرد و این هفته که آقای مدنی به تهران رفتند، هفته آینده آقای فلسفی به تبریز آمدند.
نظر آیت الله مدنی راجع به بنی صدر چه بود؟
مردم از آیت الله مدنی پرسیدند، شما به چه کسی رأی میدهید؟ ایشان در نماز جمعه گفت که من به آقای حبیبی رأی میدهم. بعد از آنکه نماز جمعه تمام شد، بعضی ها به منزل آمدند و گفتند:«آقا چرا شما اسم بردید؟» آیت الله مدنی گفت:« وظیفه من بود.» آنها پرسیدند:«چرا؟» ایشان گفت:« من نگفتم حبیبی خوب است و بنی صدر بداست. بلکه گفتم از بین این کاندیدها آقای حبیبی خوب تر است. من به حبیبی رأی میدهم. شما به بنی صدر رأی بدهید». بعد همه دیدند که آقای مدنی خوب میشناسد و میگفت:« بابا! بنی صدر را من میشناسم. شما نمیشناسید که او کیست. من همدان بودم. حتی پدرش هم میگفت، این فرزند من کارهایی میکند که میدانم آینده چطور خواهد شد.» این حرفی بود که آیت الله مدنی زد. در واقع آیت الله بنی صدر مخالف پسرش بود و حتی عقد پسرش را هم نخواند. بلکه از آقای مدنی خواسته بود تا عقد پسرش را بخواند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج