عجیب و غریب است؛ صاحب دریایی و زمین برایت غریبه است، همه زندگیات خلاصه شده در چند طبقه مسقف و عرشه و بوی نفت و گاز. میگفت:"چهار ماه و ١٠روز توی نفتکش روی آبیم و یک ماه خونه"، میگفت اکثر مواقع وسط اقیانوس وسایل ارتباطی قطع میشه و حتی تلفن نداریم که با خانواده هامون حرف بزنیم، ما از ساده ترین امکانات زندگی محرومیم. "
راه میرفت و قسمتهای مختلف نفتکش را نشانم میداد، نگاهش نشان میداد که انس گرفته وجودش با آهن و جزر و مد، با دیدن پیچک هایی که دور تا دور سقف اتاق کنترل به رقص درآمدند فراموش کردم داخل نفتکش و وسط دریا هستم. اطراف را نگاه کردم، روی تخته شعر نوشته بودند، سفره ای که روی میز آشپزخانه پهن شده صورتی رنگ بود، اتاقها چنان مرتب بود که انگار صاحب خانه منتظر نشسته تا هر آن مهمانی عزیز سر برسد، شربت بهارنارنج تعارف کرد و به حیرتم خندید. لبخندش رنگ عشق داشت و بوی تعهد...
عرشه کشتی اما داستانی دیگر بود...پر از حس و حال متناقض، ترس و قدرت، دلتنگی و اشباع از دیدن، دوری و نزدیکی... نگاهش کردم که هر روز نگاهش به جای دیدن روی عزیزش غرق میشود در لاجوردی آب.
دلم میخواست همانجا بنشینم و تا شب برایم از دلتنگی هایش حرف بزند، از شغل عجیب و غریباش، دلم میخواست گم شوم در لحظه لحظه زندگیاش، از آغوشی که لحظه آخر پناه جسم و روح اش میشود تا نگاهی که گم میشود توی عمق دریا. این از خود گذشتگی از همه اقیانوس های دنیا عمیقتر است، اینکه این مسیر را آگاهانه انتخاب کنی، جوانی و خانواده و همه دلخوشیهات رو جا بذاری روی زمین و مثل ماهی غرق شی توی آب که آوازه طلای سیاه کشورت رو به همه جای دنیا برسونی...