زید بن صوحان ربعى عبدى
وى در طبقه اول از اصحاب رسول خدا، از ربیعة بن نزار بن مَعَد بن عدنان و کنیه اش ابوعایشه است. زید برادر صعصعه و سیحان است. ربعى منسوب به ربیعه و عبدى منسوب به عبدالقیس است. قوم ربیعه و عبدالقیس از مخلص ترین شیعیان على(علیه السّلام) بودند. زید در واقعه جمل در سال 36 هـ به شهادت رسید. در مروج الذهب آمده است که:
«على(علیه السّلام) بعد از شنیدن خبر شهادت عبدالقیس و غیر آنها از ربیعه، قبل از ورود به بصره، بسیار محزون شد و فراوان مى گفت:
یا لهف ما نفسى على ربیعة***ربیعة السامعة المطیعة
در میان شهداى این قتال، که قبل از جمل رخ داد، زنى از عبدالقیس را دیدند که به دنبال دو فرزند خود و شوهر و دو برادرش بود. صوحان بن ابى زید بن صوحان، چهار فرزند داشت: صعصعه، زید، سیحان و عبدالله; که زید و سیحان در واقعه جمل به شهادت رسیدند. مسعودى مى نویسد که معاویه به عقیل بن ابى طالب گفت: «مَیِّز لى اصحابَ علىٍّ وَ إبْدأ بآل صوحان فانهم مخاریق الکلام».
صعصعة بن صوحان عبدى
در زمان رسول خدا اسلام آورد، ولى آن حضرت را ندید. خطیب و شجاع و بسیار حاضر جواب بود. در مواضع متعدد با معاویه به مقابله برخاست و نقل شده که وقتى عثمان بر منبر بود، مقابل او ایستاد و گفت: «یا امیرالمؤمنین مِلْتَ فَمالَتْ اُمّتک، اِعتَدِلْ یا امیرالمؤمنین تَعْتَدِلْ اُمَّتک». در صفین در لشکر امیرالمؤمنین بود و بعد از ضربت خوردن امام، در منزل خدمت آن حضرت رسید که تفصیل آن در منابع تاریخى آمده است. او از جمله کسانى بود که عثمان آنها را از کوفه به شام تبعید کرد.
نکته قابل توجه در ترجمه آل صوحان عبارت اعیان الشیعه است که ظاهراً برگرفته از کلام مورخان معروف است. او در حق آل صوحان و قوم ربیعه به طور عموم گوید: «فقد کانت متهالکة فى ولائه»، یعنى در راه امیرالمؤمنین دست از جان شسته و فدایى بودند. و این شاهد دیگرى است بر آنکه تاریخ تشیع در بحرین به زمان حضرت على(علیه السّلام) برمى گردد.
حارث بن مُرَّه عبدى
منسوب به عبدالقیس است. در سال 37 هـ. به گفته مسعودى به دست خوارج به شهادت رسید (و به گفته ابن اثیر و یاقوت در سال 42 هـ.). نصر بن مزاحم در کتاب صفین آورده است که على(علیه السّلام) در روز صفین حارث را بر میسره سپاه گماشت و ابن اثیر در حوادث سال 39 هـ. مى گوید که به امر على(علیه السّلام) حارث به مرز سِند رفت و غنایم بسیارى آورد و در سال 42 هـ. در ارض قیقان به شهادت رسید. ولى به نقل مسعودى در سال 37 هـ در جریان واقعه نهروان على(علیه السّلام) او را به عنوان نماینده خود، براى مذاکره با خوارج و بازگرداندن آنها فرستاد، ولى او را به شهادت رساندند.
رُشَید هجرى
شیخ در رجالش او را از اصحاب على(علیه السّلام) و حسن(علیه السّلام) و حسین(علیه السّلام) و على بن الحسین(علیه السّلام) شمرده است.
صاحب روضات الجنات تصریح دارد که رشید هجرى منسوب به «هجر» مرکز بحرین است.
ما به همین اندازه از شرح حال رجال بحرین در صدر اسلام اکتفا مى کنیم و نقل آن را براى اثبات ریشه هاى تشیع در این منطقه گریزناپذیر مى دانیم.
دوران بنى امیه
شیخ یوسف بحرانى در کشکول خود مى نویسد:
زیدبن صوحان عبدى و صعصعة بن صوحان از طرف امام حسن(علیه السّلام) والى بحرین بودند و بنى امیه از ترس اهالى آنجا نتوانستند آنان را عزل کنند و زید بن صوحان تا زمان عبدالملک بن مروان، حاکم بحرین بود. هنگامى که عبدالملک با لشکر خود به سوى کوفه روان شد و شیعیان را تحت تعقیب قرار داده و به شهادت مى رساند، ابراهیم بن مالک اشتر و صعصعة بن صوحان و عمرو بن عامر همدانى و جماعتى از شیعیان به جزیره بحرین گریختند. عبدالملک لشکر گرانى از اهل بادیه فراهم آورد و به بحرین حمله آورد. زید بن صوحان در مقابل او لشکرى آراست و خود در کرزکان مستقر شد و فرماندهانش ابراهیم بن مالک اشتر و سهلان بن على و صعصعة بن صوحان در مناطق دیگر. جنگ شدیدى در گرفت و اهالى بحرین با شجاعت و شهامت و توان بسیارى که داشتند، لشکر عبدالملک را از پاى در مى آوردند، که سرانجام وى از راه تزویر وارد شده، بعضى از اهالى آنجا را با مال فریفتند و از طریق آنان، نیکان لشکر بحرین را به قتل رساندند. پس ابراهیم بن مالک و سهلان و صعصعة بن صوحان عبدى و برادرش زید و یاوران نزدیک آنها از اهالى بحرین، همه به شهادت رسیدند و عبدالملک بر اهالى بحرین چیره شد و خواست آنان را از تشیع بیرون آورد، ولى مردم از اینکه چرا یارى صعصعه و اصحابش نکردند، پشیمان بودند. عبدالملک که پشیمانى و توبه آنان را دید، هراسان گشت و از خواسته خود دست کشید و گفت: از شما خراج نمى گیرم و در مقابل باید سلاح را زمین بگذارید. سپس براى تضعیف آنان عین السجور را که از بزرگترین چشمه هاى آنجا بود، مسدود کرد...
آنچه که اهالى بحرین نسل به نسل از گذشتگان خود نقل کرده اند و نیز اینکه قبور افراد مذکور، به ویژه قبر صعصعه و برادرش در بحرین است، مؤید حکایت فوق است. اما موقعیت کنونى عین السجور در منطقه دَرّاز، جانب غربى بحرین، نزدیک ساحل است و بعداً اهالى بحرین با زحمت فراوان دهانه آن را گشودند.
چکیده مطالب فوق را محمد حسین مظفر به نقل از کشکول بحرانى ولى مستند شیخ یوسف بحرانى در نقل این مقطع تاریخى، کتابى ناشناخته است. مؤلف انوارالبدرین گوید:
کتابى درباره مقتل امیرالمؤمنین از سید عبدالجبار بحرانى به دستم رسید; اما تاریخ وفات وى معلوم نیست. شرح حال او در امل الآمل نیز آمده است. مؤلف در اوائل آن کتاب، «خطبة البیان» را که منسوب به على(علیه السّلام) است، و نیز حکایتى را که یوسف بحرانى ذکر کرده، نقل نموده است و به نظر مى رسد که مطالب ایشان در کشکول از کتاب مذکور گرفته شده است.
سپس گوید:
حکایت مذکور از اساس مردود است; زیرا زید بن صوحان به اتفاق سیره نویسان، در واقعه جمل به شهادت رسید و قاتل او عمرو بن بشرى ازدى از شجاعان بصره بود، و امیرالمؤمنین بر بالین زید حضور یافته و فرموده: «رحمک الله یا زید فلقد کنت خفیف المؤنة کثیر المعونه» و برادرش صعصعه به دست معاویه به شهادت رسید و تا زمان امام حسین(علیه السّلام) باقى نماند، چه رسد به زمان عبدالملک، و اما ابراهیم بن مالک اشتر در قتال با عبدالملک بن مروان و مصعب بن زید در عراق به شهادت رسید و قبر او در نزدیکى سامرا معروف است.
صاحب انوارالبدرین اضافه مى کند که بسیارى از علویان در زمان بنى امیه و بنى عباس به بحرین پناه مى بردند; چون دور از دسترس بود و مردم آنجا از موالیان امیرالمؤمنین بودند. از این رو، سادات صحیح النسب بسیارى اعم از علما و غیر آنها در بحرین یافت مى شوند.
اما بعد از جریان صلح امام حسن(علیه السّلام) و استقرار معاویه و بسط قدرت او در بلاد اسلامى در سال 45 هـ. معاویه برادرخوانده خود زیادبن امیه را به امیرى بصره و عمان و سجستان و بحرین برگزید.
در این دوره، شورشهایى بر ضد دستگاه اموى صورت مى گرفت که عمدتاً از سوى خوارج بود. از جمله شورش نجدة بن عامر حرورى که در زمان ابن زبیر در یمامه خروج کرد. تاریخ بحرین در مقطع زمانى استیلاى خوارج نیازمند بحث و تحقیقى مستقل است;
حرکت خوارج در بحرین در مقطعى که رهبرى آن در دست ابوفدیک بود، با مشارکت و همیارى اهالى بحرین رو به رو مى گردد; زیرا ابوفدیک یکى از بنى عبدالقیس بود و این زمینه مناسبى براى تمایل به خارجى گرى در اهالى بحرین فراهم آورد، ولى این گرایش بیشتر از جنبه مخالفت و معارضه با بنى امیه قابل ملاحظه است. بعد از کشته شدن ابوفدیک در سال 73 هـ. بحرین به طور رسمى از سلطه خوارج خارج شد; ولى گاه و بیگاه شورشهایى صورت مى پذیرفت و دستگاه اموى را در معرض
مخاطره قرار مى داد.
استمرار حیات شیعه در بحرین
پس از دوره حاکمیت خوارج، دو مقطع زمانى دیگر در تاریخ بحرین قابل ملاحظه است: یکى مقطع استیلاى صاحب زنج (255 ـ 270 هـ.) که علوى بودن او لااقل به ادعاى خود وى و معارضه او با بنى عباس و جایگاه قبیله اى او، که یکى از عبدالقیس بود، به عنوان سه عامل مهم در گرد آمدن مردم بحرین به دور او قابل ملاحظه است. مقطع زمانى دیگر، دوره استیلاى قرامطه (286 ـ 470 هـ.) است. توصیفى که ناصر خسرو از وضعیت حاکم بر بحرین دارد، به سال 442 هـ. و به اواخر دولت قرمطیان باز مى گردد. او که خود از داعیان اسماعیلى بود، پس از انجام مناسک حج در همان سال راهى بحرین مى شود و در سفرنامه خود در این باب مى نویسد:
«به یمامه آمدیم... و امیران آنجا از قدیم باز (دیرباز) علویان بوده اند و کسى آن ناحیت از دست آنها نگرفته بود. از آنکه آنجا خود سلطان و ملکى قاهر نزدیک نبود و آن علویان نیز شوکتى داشتند که از آنجا سیصد چهارصد سوار بر نشستى و زیدى مذهب بودند و در اقامت گویند: «محمد و على خیرالبشر و حىّ على خیرالعمل» و گفتند مردم آن شهر شریفیه باشند... و از یمامه به لحسا چهل فرسنگ مى داشتند و نزدیکتر شهرى از مسلمانى که آن را سلطانى است به لحسا (أحساء) بصره است و از لحسا تا بصره 150 فرسنگ است و هرگز به بصره سلطانى نبوده که قصد لحسا کند و آنگاه پس از توقف لحسا مى نویسد: و گفتند: سلطانِ آن مردى شریف بود و او مردم را از مسلمانى باز داشته بود و گفته نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت کرده بود مردم را که مرجع شما جز با من نیست و نام او ابوسعید بوده است و چون از اهل آن شهر پرسند که چه مذهب دارى؟ گوید که ما بوسعیدى ایم نماز نکنند و روزه ندارند و لیکن بر محمد مصطفى(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و پیغامبرى او مقرند. ابوسعید ایشان را گفته است که من باز پیش شما آیم، یعنى بعد از وفات; و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهرى نیکو جهت او ساخته اند و وصیت کرده است فرزندان خود را که مدام شش تن از فرزندان من این پادشاهى نگاهدارند و محافظت کنند رعیت را به عدل و داد، و مخالفت یکدیگر نکنند تا من باز آیم... ».
پس وضعیت اقتصادى و اجتماعى آنجا را به گونه اى ترسیم مى کند که نشان دهنده قوت دولت قرامطه و رفاه و تنعم مردم و عدالت و مساوات و دستگیرى از مستمندان بین آنها بوده است، سپس مى گوید:
«و در شهر لحسا مسجد آدینه نبود و خطبه و نماز نمى کردند... و اگر کسى نماز کند، او را باز ندارند و لیکن خود نکنند... و هرگز شراب نخورند... و یکى از آن سلطانان در ایام خلفاى بغداد با لشکر به مکه شده است و شهر مکه ستده و خلقى مردم را در طواف در گرد خانه کعبه بکشته و حجرالاسود را از رکن بیرون کرده و به لحسا برده... و در شهر لحسا گوشت همه حیوانات فروشند، چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره. و هر چه فروشند، سر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد تا خریدار داند که چه مى خرد و آنجا سگ را فربه کنند، همچون گوسپند معلوف تا از فربهى چنان شود که رفتن نتواند. بعد از آن بکشند و مى خورند. و چون از لحسا به جانب مشرق روند، هفت فرسنگى دریاست; و اگر در دریا بروند، بحرین باشد و آن جزیره اى است پانزده فرسنگ طول آن و شهرى بزرگ است و نخلستان بسیار دارد و مروارید از آن دریا برآورند و هر چه غواصان برآوردندى، یک نیمه سلاطین لحسا را بودى و اگر از لحسا سوى جنوب بروند، به عمان رسند... و چون از لحسا سوى شمال بروند، به هفت فرسنگى ناحیتى است که آن را قطیف مى گویند».
بحرین پس از قرامطه
اطلاعات بسیارى از وضعیت بحرین پس از سقوط قرامطه در دست نیست و مى توان منشأ آن را این مطلب دانست که حوادث خاصى در این ایام توجه مورخین را به خود جلب نکرده است. ولى مى توان شواهدى بر استمرار حیات تشیع در این منطقه به دست آورد، از جمله مطالبى که عبدالجلیل قزوینى رازى در کتاب النقض از زبان خود و بار دیگر از زبان خصم مى آورد. تألیف این کتاب به سال 560 هـ. باز مى گردد. او در بیان حکومتهاى شیعه و مناطق استقرار آنها آورده است:
«در آن دیار و بلاد که قلم و تیغ در دست شیعه است، چون: مکه، مدینه، حلب، حران، بحرین و بلاد مازندران، پندارم که عدل و انصاف ظاهر است و به خون و مال مسلمانان نه فتوى کرده اند و نه به غارت برده اند».
و در موضعى دیگر، سخن خصم خویش را عیناً بازگو مى کند:
«در بطحا، هجر، لحسا، بحرین، دارین، حلب و حران، همه امیران شیعى است، دبیران همه باطنى و رافضى».
این نص تاریخى، در ضمن بیان کننده آن است که حدود قدیمى بحرین در این تاریخ تجزیه شده بود و هجر و احسا از آن جدا شده و استقلال یافته اند و ظاهراً بحرین، تنها، جزیره اى را که گاه «أوال» خوانده مى شد، شامل بود.
در اوایل قرن هشتم، گزارش کوتاهى از ابن بطوطه در سفرنامه اش موجود است که تا حدى وضعیت اجتماعى و اقتصادى شیعیان بحرین و اطراف آن و عقاید آنها را بازگو مى کند. او در قسمتى از سفرنامه خود آورده است:
«از جزیره کیش به بحرین رفتم. بحرین شهرى است بزرگ که باغها و درختان و نهرهاى زیاد دارد... از بحرین به قطیف رفتیم. قطیف شهرى است بزرگ و نیکو و داراى نخلهاى فراوان. طوایفى از اعراب در آن سکونت دارند که جزء شیعیان و غلات هستند. و در این باره تقیه ندارند، بلکه تظاهر هم مى کنند، چنانکه مؤذن در اذان خود بعد از شهادتین «اشهد ان علیاً ولى الله» و بعد از «حىّ على الصلوة و حىّ على الفلاح، گوید: «حىّ على خیر العمل» و بعد از تکبیر آخر اضافه مى کند: «محمد و على خیر البشر من خالفهما فقد کفر». از بحرین به شهر هجر که اکنون حساء نامیده مى شود، حرکت کردیم; ضرب المثل معروف که مى گویند: «کجالب التمر الى هجر» درباره این شهر است، چه خرماى آن در هیچ جاى دیگر نیست، چنان که علوفه دواب هم از خرما است. مردم هجر، عرب و بیشتر از قبیله عبدالقیس بن افصى اند».
این گزارش مربوط به دیدار ابن بطوطه از بحرین حدود سال 732 هـ. است، ولى پیش از این، وى از بصره نیز دیدارى داشته که در بیان آن نیز شاهدى بر بحث موجود است و ما در اینجا کلام او را با رعایت اختصار در قسمت آغازین آن، مى آوریم:
«در بصره مسجدى براى على(علیه السّلام) بود، داراى مناره اى، و مردم معتقد بودند مناره مزبور فقط هنگام ذکر نام على به حرکت در مى آید. من به بام رفتم و دستگیره اى را که در یکى از رکنهاى او بود گرفتم و گفتم تو را به سرّ ابوبکر خلیفه رسول الله حرکت کن و چون آن را حرکت دادم، همه مناره حرکت کرد».
سپس اضافه مى کند:
«چون مردم بصره، مذهب سنى و جماعت دارند، این عمل من در آن شهر خطرى نمى توانست داشت، لیکن اگر کسى چنین کارى در نجف یا کربلا یا حلّه یا بحرین و قم و کاشان و ساوه و آوه و طوس انجام دهد، جان خود را در معرض هلاک انداخته است زیرا اهالى شهرهاى مزبور شیعه مذهب و از غلات مى باشند».
پی نوشت ها :
- امین، حسن، دائرة المعارف الشیعه، ج 2، ص 200 (ذیل کلمه بحرین) (چاپ جدید، بیروت: 1995، دارالتعارف).
- یاقوت حموى، معجم البلدان، ج 1، ص 411; قزوینى، آثار البلاد و اخبار العباد، ج 1، ص 96، (چاپ دانشگاه تهران: 1371); ابوالفداء، تقویم البلدان، ترجمه عبدالمحمد آیتى، ص 136 (انتشارات بنیاد فرهنگ ایران: 1349); ابو اسحاق اصطخرى، مسالک و ممالک، ص 15، 16، 28، 30، 35 و 123.
- بلاذرى، احمد بن یحیى بن جابر، فتوح البلدان، ترجمه محمد توکل، ص 115، و نیز ابن سعد، طبقات، ج 4، ص 189 (دوره 9 جلدى، دارالبیروت: 1985) و نیز معجم البلدان، ج 1، ص 411.
- ترجمه فتوح البلدان، ص 115، و نیز تاریخ طبرى، ج 2، ص 645 (دوره 11 جلدى، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم).
- فقیل یا رسول الله هولاء وفد عبدالقیس قال: «مرحباً بهم نعم القوم عبدالقیس ... اللهم اغفر لعبد القیس اَتونى و لا یسألونى مالا هم خیر اهل المشرق». طبقات، ج 1، ص 314، و ج 5، ص 557.
- ترجمه فتوح البلدان، ص 118، و تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 61 (تحقیق سهیل زکار، دارالفکر، بیروت: 1993).
- ترجمه فتوح البلدان، ص 118. در مقدمه اعیان الشیعه (ج 1، ص 197) آمده است که: رسول خدا علاء را عزل کرد و ابان بن عاص و سعید بن امیه جانشین او شدند، که ظاهراً در ذکر نام این دو تن اشتباهى رخ داده است.
- طبقات، ج 4، ص 15.
- شیخ طوسى، تهذیب الأحکام، ج 4، ص 176 (به تصحیح على اکبر غفارى).
- لمعه دمشقیه، ج 2، ص 84 (اواخر کتاب خمس).
- طبقات، ج 4، ص 361.
- تاریخ طبرى، ج 3، ص 249.
- تاریخ یعقوبى، ترجمه محمد ابراهیم آیتى، ج 2، ص 19 (شرکت انتشارات علمى و فرهنگى) و تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 82.
- طبقات، ج 4، ص 362.
- تاریخ طبرى، ج 3، ص 479 و ج 4، ص 39، 79.
- همان، ج 4، ص 112 و 241; ولى در تاریخ خلیفة بن الخیاط آمده است که دو سال مانده به پایان خلافت عمر، والى او بر بحرین، عثمان بن ابى العاص بود و او برادرش حکم بن ابى العاص را به بحرین فرستاد.
- ترجمه فتوح البلدان، ص 119.
- تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 119.
- یاقوت حموى، معجم البلدان، ج 1، ص 411.
- ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 64.
- همان، ص 112 و نیز تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 151.
- ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 112; ولى متن نامه اى که یعقوبى نقل مى کند با آنچه در نامه شماره 42 نهج البلاغه آمده است، تفاوتهایى دارد.
- ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 113.
- تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 151.
- تاریخ طبرى، ج 5، ص 155.
- اعیان الشیعه، ج 1، ص 88.
- مجالس المؤمنین، ص 75 (چاپ اسماعیلیه: 1375) ولى در انوار البدرین، ص 27، به نقل از کتاب مذکور، عبدالله بن عباس نقل شده است.
- اعیان الشیعه، ج 2، ص 99.
- همان، ج 8، ص 380; عیناً منقول از تاریخ طبرى، ج 4، ص 452.
- همان، ج 6 ، ص 213 و نیز شیخ مفید، الجمل، ص 283 (تحقیق سید على میر شریفى).
- الجمل، ص 294.
- همان، ص 339.
- مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 116 (دوره 7 جلدى، بیروت: 1970).
- طبقات خلیفة بن الخیاط، ص 242.
- اعیان الشیعه، ج 7، ص 101 و نیز مروج الذهب، ج 3، ص 115.
- همان، ج 7، ص 387 و نیز تاریخ طبرى، ج 4، ص 320.
- اعیان الشیعه، ج 4، ص 374.
- همان، ج 7، ص 7.
- سید محمد باقر اصفهانى، روضات الجنات، در ترجمه احمد بن الشیخ محمد مقشاعى مقابى بحرانى، که در انوارالبدرین (ص 19) عیناً نقل شده و تلقى به قبول شده است.
- هاشم محمد الشخص، اعلام هجر من الماضین و المعاصرین، ص 338 (مؤسسه ابلاغ بیروت: 1990).
- شیخ یوسف بحرانى، کشکول، ج 1، ص 99 (مؤسسة الوفاء، قم: 1406).
- مظفر، محمد حسین، تاریخ الشیعه، ص 256 (بیروت: 1987).
- مغنیه، محمد جواد، الشیعة و التشیع، ص 216 (چاپ بیروت).
- بلادى بحرانى، شیخ على، (م 1340 هـ) انوارالبدرین فى تراجم علماء القطیف و الاحساء و البحرین، ص 111 (منشورات کتابخانه آیت الله مرعشى، قم: 1407).
- تاریخ طبرى، ج 5، ص 217.
- ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 166.
- در مورد حرکت خوارج در بحرین ر.ک: بلاذرى، انساب الاشراف، ج 3، ص 117 به بعد و نیز ج 7، ص 143 به بعد، ج 8، ص 47 به بعد و ج 9، ص 7 به بعد و ص 251 و بعد از آن (دوره 13 جلدى، دارالفکر، بیروت: 1996) و نیز تاریخ طبرى، ج 5، ص 613; ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 222، و نیز ابن اثیر، الکامل، ج 3، ص 65 به بعد (دوره 9 جلدى، دار احیاء التراث، بیروت: 1992) و ما بیشتر بر تحقیق خوب عبدالرحمن عبدالکریم النجم در کتاب البحرین فى صدر الاسلام اعتماد کرده ایم، با این حال منابع اولیه را از نظر دور نداشته ایم.
- عبدالرحمن عبدالکریم النجم، البحرین فى صدر الاسلام، ص 127 (بغداد: 1973).
- در این مورد ر.ک: الکامل، ج 3، ص 612; ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 381; تاریخ طبرى، ج 8، ص 59; ترجمه تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 462; روضة الصفا، ج 1، ص 489.
- «لحسا»، «اَحساء» و «حَساء» نامهاى مختلفى است براى منطقه اى از بحرین قدیم.
- سفرنامه ناصرخسرو، به تصحیح م. غنى زاده، ص 122 (کتابخانه منوچهرى: 1372).
- قزوینى رازى، عبدالجلیل، النقض، ص 435 (انتشارات انجمن آثار ملى).
- سفرنامه ابن بطوطه، ج 1، ص 195، ترجمه محمد على موحد (بنگاه ترجمه و نشر کتاب: تهران).
منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب