بحران مدرنیته
در این که مدرنیته دستاوردهاى بسیار عظیمى در زمینه علم، فلسفه، الهیات، صنعت و جامعه داشته است هیچ تردیدى نیست. همچنین کاملا مبرهن است که انسان مدرن با تکیه بر این دستاوردها نوعى اعتماد به نفس بى سابقه اى پیدا کرد که خود منشأ تحولات دیگرى در حوزه هاى مختلف انسانى شد. على رغم این دستاوردها پرسش هاى انتقادى اى وجود دارند که نمى توان از کنار آنها بى تفاوت گذشت. على رغم پیشرفت هاى فراوان در تحقیقات علمى (و نتایج مفید آنها)، آیا پیشرفت اخلاقى به گونه اى که بتواند جلوى سوء استفاده از علم را بگیرد صورت گرفت؟ على رغم تکنولوژى عظیمى که به نحو بسیار مؤثرى توسعه یافت و همه عالم را فرا گرفت، آیا آن نیروى معنوى اى که بتواند خطرات تکنولوژى را مهار کند کشف شد؟ على رغم پیشرفت هاى بزرگ صنعتى، آیا انسان هابه نیرویى که بتواند از نابودى طبیعت به واسطه صنعتى شدن، جلوگیرى کند دست یافتند؟ در جریان توسعه و پیشرفت دموکراسى، دموکراسى در بسیارى از کشورهاى غیر اروپایى استقرار یافت; اما آیا اخلاقى که بتواند علیه خواسته هاى جمعى انسان هاى مختلف یا گروه هاى مختلف عمل کند استقرار یافت؟ در اینجا است که نقد ارزش هاى مدرنیته ضرورى به نظر مى رسد: نقد عقل: شکى نیست که در دوران جدید، فلسفه بنیاد جدیدى را بر اساس عقل مى طلبید و نقد عقلانى دولت و دین از قرن هجدهم به بعد ضرورى بود و این نقد عقلانى سرانجام به اعتماد به نفس عقل منتهى گشت; حتى امروزه تنها انسان هاى غیر منطقى به عقلانیت و علم ایراد مى گیرند; زیرا حتى در دوره پست مدرن نیز روش هاى ریاضى و علمى همراه با ایده هاى وضوح، کارآمدى و عینیت در همه حوزه ها اجتناب ناپذیرند. بنابراین، عقیده به عقل و تکیه بر آن نه تنها مذموم نیست، بلکه ضرورى و اجتناب ناپذیر است. اما باید توجه داشت که انسان تنها با عقل زندگى نمى کند. به عبارت دیگر، انسان موجودى تک ساحتى که فقط داراى عقل است و هیچ ساحت وجودى دیگرى ندارد نیست. حتى در خود فلسفه جدید، پاسکال به عنوان فیلسوف، ریاضى دان و پزشک به مبالغه دکارت درباره عقل و تلاش هاى او براى ساخت یک علم واحد بر اساس ریاضیات ایراد گرفت و اظهار داشت که نه تنها عقل، بلکه ساحت هاى دیگر وجود انسان، از جمله اراده و احساس، تخیل و میل، عواطف و احساسات نیز حق حیات دارند. در اوج عصر روشنگرى شلایرماخر توجه دوستان خود را به اهمیت تجربه، اهمیت معرفتى احساسات و ساحت درونى انسان جلب کرد. بنابراین نقاد مدرنیته این پرسش را به حق مطرح مى کند که آیا روش ها و علم نباید ابزارهایى براى انسانى کردن انسان ها باشند نه یک هدف مطلق؟ آیا ریاضى کردن، کمّى کردن وصورى کردن اموربراى سرپوش گذاشتن برامورکیفىِ انسان ها، کفایت مى کند؟
امروزه آشکار شده است که خودمطلق بینى عقل که مدعى است همه چیز را باید با آن سنجید و به هیچ سنتى احترام نمى گذارد و براى هیچ چیز تقدس قائل نیست، ازدست رفته است. امروزه با یک رویکرد کلّ نگر، «عقل ابزارى» در همه ابعاد مورد تردید واقع شده و عقل مجبور است که مشروعیت خود را تبیین کند. حتى در علوم طبیعى بعد از تئورى نسبیتِ انشتین و مکانیک کوانتومِ هایزنبرگ نوعى تفکر کل نگر استقرار یافته و بنابراین نوعى تحول الگویى در فیزیک مکانیکى مدرنیته در کار است.
نقد ایده پیشرفت: این واژه با وجود این که به لحاظ تعریف و معنا داراى ابهام است و یک تعریف جامع و واضحى از آن در دست نیست، اما مطابق آنچه طرفداران این ایده بیان داشته اند بدین معناست که در دوره مدرن به دلیل تحولاتى که در حوزه هاى مختلف انسانى رخ داد وضع عمومى زندگى انسان از گذشته بهتر شد و این بهبودى پیوسته رو به بهتر شدن بوده است. اما به نظر مى رسد که در اینجا نیز نوعى مبالغه در کار است. شکى نیست که با دستاوردهاى مدرنیته تحولات مفیدى در وضع زندگى انسان ها پیش آمد، اما نباید از کنار آثار سوء آنها به راحتى گذشت. اگر در گزارش خلقت عهد قدیم مى خوانیم که خداوند انسان را به مهار زمین فرا مى خواند (پیدایش، 1: 28) قطعاً این مهار به معناى استفاده مسئولانه و توأم با محبت از طبیعت است، نه تخریب و نابودى آن. آیا دستاوردهاى مشکل آفرین انسان مدرن که خود را عقلا بالاتر از طبیعت قرار داده و تمام توانایى هاى خود را براى مهار و کنترل آن به کاربسته مسئول صدمات بى شمار و تخریب بنیان هاى حیات طبیعى نیست؟ در بسیارى از موارد آنچه پیشرفت به نظر رسیده در واقع جهت عکس داشته است. در واقع پیشرفت دائمى، عام و داراى قدرت مطلق که خداى بزرگ مدرنیته با فرمان سخت خود که «شما باید... بیشتر و بیشتر، بهتر و بهتر و قوى تر و قوى تر شوید» خواسته است، چهره مخرب و دوگانه خود را آشکار سازد. امروزه بهاى سنگینى را که ما براى این نوع پیشرفت پرداخته ایم همه روزه در مقابل چشمان خود در رسانه هاى گروهى مى بینیم و مى شنویم: کمبود منابع، مشکلات حمل و نقل، آلودگى محیط، تخریب جنگل ها، باران هاى اسیدى، زباله هاى فراوان، انفجار جمعیت، بیکارى فراوان، جنگ افزارهاى کشتار جمعى و... . آیا انسانِ رو به پیشرفت قادر خواهد بود که بر این مسائل غلبه کند؟
نقد ایده ملت: ملى گرایى که در دوران مدرنیته به وجود آمد و ایده ملت را مطلق ساخت به نظر مى رسد که حداقل بعد از جنگ اول جهانى از دست رفته است. حداقل در جامعه اروپایى از کشتارهاى مخوف ملت ها در جنگ هاى اول و دوم جهانى گرفته تا قتل و کشتار مردمان بى گناه در گوشه و کنار کشورهاى مختلف، این امر آشکار شد که ایدئولوژى ملى گرایى نتوانسته است ایده ملت را به عنوان یک ارزش مهم در دوران مدرن مستقر سازد. بعد از آن، دو ایدئولوژى مهم دیگر ملى گرایى را تحت الشعاع خود قرار دادند; لیبرالیسم که نتوانست عدالت اجتماعى را محقق سازد و سوسیالیسم که آزادى فردى را از بین برد و سرانجام نظام هاى اجتماعى کاپیتالیسم و کمونیسم که نتیجه این دو ایدئولوژى بودند به همین سرنوشت دچار شدند.
عکس العمل هاى نادرست: بحث ونزاع درباره پایان مدرنیته از مدت ها قبل آغاز شده است. در واقع این بحث درباره ارزیابى مدرنیته و در نتیجه بحث درباره حال و آینده جهان ماست. در این باره سه نگرش مطرح شده است: فرامدرنیسم، پست مدرنیسم و سنت گرایى (ضد مدرنیسم).
طرفداران نگرش اول گویى چشم خود را بر واقعیت هاى تلخ دوران مدرن مى بندند و اظهار مى دارند که مدرنیته هنوز به ثمرات و نتایج نهایى خود نرسیده و با پیشرفت هاى علم و تکنولوژى و در واقع با علم بیشتر و تکنولوژى بیشتر سرانجام مدرنیته به سر منزل مقصود خواهد رسید. آنان نمى پذیرند که نهضت روشنگرى نتوانست از بربریت و جرم هاى بى سابقه علیه انسانیت جلوگیرى کند. آنان به این واقعیت که پایان دین، و مرگ خدا( که بارها و بارها اعلام شد) توهمى بیش نبود و بى توجهى گسترده به دین در علوم اجتماعى و فلسفه یک اشتباه محض بوده است، گردن نمى نهند. با کمال تعجب نماینده این نگرش، یعنى فیلسوف آلمانى، یورگن هابرماس علیه «پست مدرنیسم» بحث مى کند; بدون این که درباره تحولات عصر ما تأمل کند. از طرفداران این نگرش باید سؤال کرد که آیا مى توان عقل را با خود عقل اصلاح کرد؟ آیا نواقص علم جدید و صدمات بزرگ تکنولوژى را با علم و تکنولوژى بیشتر مى توان ترمیم کرد؟ علم و تکنولوژى مى توانند در فروپاشى اخلاق سنتى مشارکت بجویند، اما تجربه هاى ما نشان مى دهد که نمى توانند درایجاد یک اخلاق جدید مشارکت داشته باشند.(کونگ، مسیحیت، صص770-771)
پست مدرنیسم دیدگاهى است که در پى وصف تحولاتى است که واقعاً از مدرنیته به جاى مانده اند; بدون این که با دیدگاهى بدبینانه دستاوردهاى مدرنیته را به نقد و چالش در آورد. در این نگرش بازگشت به نوعى تفسیر واحد از جهان مطرح نیست، بلکه تکثرِ اشکال زندگى، الگوهاى عمل، بازى هاى زبانى، نظام هاى اقتصادى، الگوهاى اجتماعى و جوامع دینى مطمع نظر است. این نگرش نیز نمى تواند خود را از بحران مدرنیته خارج بداند; زیرا در حالى که پایان مدرنیته را اعلام مى دارد تنها نسبیت یا پلورالسیم افراطى را به عنوان بدیل آن عرضه مى دارد. بنابراین این پرسش انتقادى را مى توان مطرح کرد که: آیا با امورى نظیر بى حساب و کتابى، در هم آمیختن همه چیز، هرج و مرج در تفکر و سَبْک، همه امور را به طرز روش شناختى دیدن و اخلاقى دانستن چیزى که لذت آور است، مى توان بر تنگناهاى مدرنیته فائق آمد؟ مدرنیته با همه نواقص و تناقضاتش با این امور پایان نمى یابد، بلکه به اشکال دیگرى تکرار مى شود.
سنت گرایى: سنت گرایان به ویژه کلیساى کاتولیک صرفاً مى خواهند الگوى کاتولیک رومى قرون وسطا را حفظ کنند; الگویى که در آن آنان بیشتر قدرت و مرجعیت داشتند. بنابراین طبیعى است که آنان نه تنها علیه نهضت اصلاح دین، بلکه علیه نهضت روشنگرى نیز موضع گیرى کنند. بر اساس دیدگاه آنان در باب تاریخ، دورشدن (ارتداد) از پاپ و کلیسا در نهضت اصلاح دین ضرورتاً منجر به دورى از مسیح در عصر روشنگرى و دورى از خدا در قرن نوزدهم و سرانجام افتادن در هرج و مرج قرن بیستم گشت. آنان پیش داورى محافظه کارانه اى درباره گذشته دارند و بر همین اساس آرزوى بازگشت به «روزهاى خوش گذشته» را در سر مى پرورانند. بنابراین تعجبى ندارد که آنان نوعى دیدگاه ضدروشنگرى و احیاى سیاسى کلیسا را در پوشش «انجیلى شدن مجدد» تبلیغ کنند; درحالى که پست مدرن ها پلورالیسم را تبلیغ مى کنند سنت گرایان وحدت را به شکل نوعى استبداد روحانى مطرح مى کنند. نمونه بارز سیاسى آن لهستان است که در آن جا کوششى تحت عنوان «احیاى معنوى اروپا» صورت گرفت. ابزارهایى که بدین منظور به کار برده شد عبارت بودند از: قوانین کنترل کننده رسانه هاى جمعى، قوانین محدودکننده اخلاق جنسى، جایگزینى ازدواج کلیسایى به جاى ازدواج مدنى، محدودکردن تعالیم دینى به مدارس روحانى و احیاى نفوذ هر چه بیشتر کلیسا. نتیجه این سیاست دورى گروه هاى زیادى از مردم به ویژه جوانان از کلیسا و در نتیجه از مسیح و سرانجام از خدا شد(کونگ، کلیساى کاتولیک، 2001). این امر درباره بنیادگرایان پروتستان نیز صادق است; آنان نیز مى خواستند به یک روشِ پیش کوپرنیکى و پیش داروینى در الگوى نهضت اصلاح دینى قرن شانزدهم باقى بمانند و در حالى که سنت گرایان کاتولیک از حمله بى امان مدرنیته، به پاپ به عنوان روحانى خطاناپذیر پناه مى بردند، بنیادگرایان پروتستان به کتاب مقدس پناه مى بردند.
به هر حال، فرامدرنیسم، پست مدرنیسم و سنت گرایى همه تلاش هاى ناامیدانه و نادرستى علیه مدرنیته هستند که بى نتیجه بودن آنها امروزه کاملا آشکار شده است. بنابراین، این پرسش مطرح مى شود که عکس العمل درست نسبت به آثار سوء مدرنیته چیست؟ به عبارت دیگر، با نفى واکنش هاى رایج، شیوه مناسب در برخورد با مدرنیته، شیوه اى که به گونه اى میان سنت و مدرنیته جمع کند چیست؟
هانس کونگ پاسخ را در قالب دیدگاهى که خود آن را پست مدرنیسم واقعى مى داند مى جوید و اظهار مى دارد که اگر مسیحیت بخواهد باقى بماند و اگر آیین کاتولیک نخواهد همیشه به صورت یک فرهنگ فرعى باقى بماند ناگزیر باید از یک طرف شکل انسانى مدرنیته را بپذیرد و از طرف دیگر در برابر قید و بندهاى غیر انسانى و آثار مخرب آن مقاومت کند. مسیحیت باید با یک تحلیل جدید، کل گرا و کثرت گرا از هر دو موضع فرامدرنیسم و پست مدرنیسم رایج فراتر رود و به پست مدرنیسم واقعى برسد. با هر بیان و هر اصطلاحى که بخواهیم از پسا تجدّد سخن بگوییم در این واقعیت نزاعى نیست که از جنگ هاى اول و دوم جهانى به بعد، ما وارد قلمرو جدیدى شده ایم. در این قلمرو جدید مى خواهیم تحولاتى را که در پس ِ مدرنیته باقى مانده است وصف و نقد کنیم. قطعاً در یک الگوى واقعاً پست مدرن انواع فراوانى از الگوهاى زندگى، الگوهاى عمل، بازى هاى زبانى، علوم مختلف، نظام هاى اقتصادى و مدل هاى اجتماعىِ گوناگونى وجود دارد. اما نکته مهم این است که این تکثر مانع پى جویى یک توافق اجتماعى بنیادى نیست. ما نباید پست مدرنیته را صرفاً به معناى رمانتیک کردن معمارى و جامعه، یا یک تئورىِ ناظر به سازمان هاى اجتماعى، اقتصادى، سیاسى، فرهنگى و دینى بدانیم، بلکه مراد از پست مدرنیسم واقعى تلاش هایى است که در یک مجموعه جهانى جدید ( از جنگ جهانى اول به بعد) براى متحدساختن اعتقادات انسانى (شامل باورهاى مؤمنان و غیرمؤمنان) براى رسیدن به یک توافق اساسى صورت مى گیرد. جامعه جهانى تکثرگراى دموکراتیک باید به این توافق اساسى برسد و در رسیدن به این مهم نمى تواند نقش دین را نادیده بگیرد. دین سرشار از بنیان هاى انسانى اى است که با تکیه بر آنها مى توان اساس این توافق را پى ریزى کرد. در این فضا که تحول الگویى از مدرنیته به پست مدرنیته کاملا آشکار است مسیحیت وظایف جدید فراوانى دارد. این وظایف با ساحت هاى مختلفى از واقعیت ارتباط پیدا مى کنند: ساحت کیهانى (انسان و طبیعت)، ساحت انسان شناختى (مرد و زن)، ساحت سیاسى اجتماعى (فقر و غنا)و ساحت دینى ( انسان ها و خدا). در این ساحت ها پرسش هاى مختلفى براى ادیان به ویژه مسیحیت مطرح مى شود; در ساحت اول این پرسش مطرح است که آیا در دوره پست مدرن به جاى بهره کشى و تخریب طبیعت نوعى مشارکت درطبیعت ضرورى نیست؟ ادیان مختلف به ویژه ادیان ابراهیمى چگونه مى توانند در قالب الگوى پست مدرنیته درایجاد نوعى تحول در آگاهى انسان ها نسبت به طبیعت، مشارکت جویند؟ درساحت دوم این پرسش مطرح است که آیا برابرى زنان و مردان یک ضرورت نیست؟ ادیان مختلف به ویژه ادیان ابراهیمى چگونه مى توانند، براساس یک احساس زن گرایانه دینى، در تحقق حقوق سیاسى و اجتمایى انسان ها سهیم باشند؟ درساحت سوم این پرسش مطرح مى شود که آیا عدالت توزیعىِ بین المللى براى همه مردم ضرورى نیست و نحوه مشارکت ادیان در این امر چگونه است؟ در ساحت چهارم این پرسش مطرح مى شودکه آیا درقلمروجدید نباید نوعى گشودگى نسبت به یک واقعیت اساسى و نهایى که ادیان ابراهیمى آن را خدا مى نامند وجود داشته باشد؟
نباید تصور شود که پرسش هاى مربوط به سه ساحت اول صرفاًسیاسى، اقتصادى و اجتماعى اند; آنها ماهیتى عمیقاً اخلاقى و دینى دارند و انسات هاى پست مدرن ناگزیرند که آنها را جدى بگیرند و به آنها پاسخ دهند. بنابراین ملاحظه مى کنیم که در پایان مدرنیته هنوز از دین سخن به میان مى آید وادیان تحت سلطه مدرنیته درنیامده اند و همچنان زنده اند.
منبع:پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب