هر جا می نشست، بدین کار مباهات می کرد.
نعمت مجاورت چه نعمتی است! آن هم مجاورت چنین عزیز دلربایی!
می گفت بهشت ما همین دنیاست.ما را با روضه رضوان چه کار؟
حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم ، دوان به سوی تو باشم
صبح به صبح که از خانه بیرون می آمد،چشمش به گنبد و گلدسته او می افتاد. گوشه ای می ایستاد ، آهی می کشید و یک سلام می داد.
سلامی چو بوی خوش آشنایی...
گاهی هم چند قطره اشک همسفر آن سلام گرم می کرد. کربلایی بودن کم نعمتی نیست. سلام و نجوای همه روز هم!
تا روزی فرا رسید که پاک نبود؛ می رفت برای غسل. رسید به جای همیشگی دستی بر سینه نهاد و آمد بگوید السلام ...، خجالت کشید، شرمش شد. نهیبی به خود زد که حیا نمی کنی؟ با مولایت در این حال حرف می زنی؟
نمی دانست چه کند. سری کج کرد و آهسته سلامی گفت. بعد هم از ته دل زمزمه کرد :آقا! ما رسم غلامی خویش به جا آوردیم. خودت ببخش. پس از آن هم تند گذشت و رفت.
آن مرد سال ها بعد از دنیا رفت و چیزی نگذشت که به خواب کسی آمد.پرسید: هان! از آنچه کردی چیزی هم به کار تو آمد؟ گفت: آری ، آن سلام شرم آکین...که من به حسابش نیاوردم و او به حسابش آورد.
شب از نیمه گذشته بود. نور کمرنگی از پنجره اغلب اتاق ها ساطع بود. آن روز ها تهران شهر بزرگی نبود.مردم آن نیز در آن چهار محله قدیمی با هم صمیمی تر و عیاق تر بودند.
شب های احیا که می شد، بیشتر مردم از شب تا اذان صبح بیدار بودند و به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول! خصوصا آن شب که شب بیست و یکم رمضان بود و به قول مردم همان دوره ، شب قتل! صدای مناجات از برخی از خانه ها به گوش می رسید.ماه رمضان محله های جنوب شهر حال و هوای دیگری داشت.
در آن ساعت شب مراسم احیای مساجد هم تمام شده بود و هنوز تک و توکی از مردم که تا ساعتی پیش قرآن بر سر گرفته بودند، در تاریکی و کوی و برزن به سمت خانه های خود در حرکت بودند. سیاهی شب و زوزه های سگ ها و سوز سرما در هم آمیخته بود. آن پیرمرد فرتوت که دست روزگار تنها پوست و استخوانی از او باقی گذارده بود نیز کوچه های تاریک محله چاله میدان را آهسته پشت سر می گذارد. محله ای که هنوز برخی مردان و زنان کهنسال خاطرات دلنشین آن را در ذهن دارند.
سید روضه خوان و واعظ آن محله بود. عبا را بر سر کشیده بود و می رفت به سوی خانه؛ احدی در آن کوچه ای که او می گذشت دیده نمی شد. شاید اندکی ترس هم به دل پیرمرد افتاد.
سر که بلند کرد ، شبحی را دید که در آن سیاهی شب به او نزدیک می شد. عادی راه نمی رفت. در عرض کوچه تلو تلو می خورد. وقتی پیش تر آمد زیر نور ماه چهره اش نیز مشخص تر شد.مردی هیکل دار، با کت و شلواری مشکی و سبیلی از بنا گوش در رفته ؛مست و لا یعقل!
آن پیرمرد روضه خوان خیلی تاسف خورد.آخر در چنین شب های مقدسی لات و لوت ها و داش مشتی ها و عرق خور ها نیز حرمت نگه می داشتند و شراب نمی خوردند؛ اما این مرد بی اعتنا به شب قتل مست کرده و در خیابان پرسه می زند:
-سید! یه... یه روضه وا... واسه من می خونی؟
پیر مرد سر تکان داد و گفت: لا اله الا الله. نصفه شبی چه گرفتاری شدیم.
-یه روضه بخون،سید!
ترس برش داشت، اگر چاقو می کشید و توی شکم او فرو می برد ، این وقت شب چه کسی به دادش می رسید؟
شروع کرد به بهانه تراشی؛
- توی کوچه که جای روضه خوندن نیست. بیا بریم مسجد ، روضه هم برات می خونم، بابا!
-نه سید ، همین جا...یه روضه حضرت عباس بخون.
نگاهی به اطراف انداخت ببیند کسی از دور می آید یا نه. پرنده پر نمی زد. کوچه و خیابان سوت و کور. انگار همه جا گرد مرگ پاشیده اند.
-آخه امشب ، شب شهادت حضرت علی یه. تو روضه حضرت عباس از من می خوایی؟
مرد مست دور پیرمرد چرخید. بوی الکل پیرمرد را آزار می داد.
-خدایا این دیگه چه بساطی یه؟
-آره ، فقط روضه حضرت عباس. می خونی یا نه پیرمرد؟
دنبال بهانه ای دیگر گشت.
-آخه پدر جان، روضه خون باید منبر داشته باشه. روی منبر بشینه و روضه بخونه. من اینجا منبر ندارم . صندلی هم ندارم!
مرد مست نشست روی زمین ، حالت سجده به خود گرفت و کمرش را منبر پیرمرد ساخت.
-بیا ، این هم منبر ، دیگه چی میگی؟
سید دید چه کند ، نشست پشت کمر مست و شروع کرد روضه خواندن. این روضه می خواند و او اشک می ریخت.
چنان اشک می ریخت که گریه او را هم درآورد ، منبر پیرمرد می لرزید.
در این گیر و دار ، چند نفری هم از راه رسیده ، دور سید را گرفتند.
این با صفا خواند و او با صفا می گریست. همان روضه ای را که او خواسته بود؛ روضه حضرت عباس- علیه السلام- .
روضه تمام شد ، مرد مست از جا برخاست ، راه خود را گرفت و رفت.
پیرمرد نیز راهی خانه خود شد. در حالی که لحظه ای از فکر او و کار او فارغ نمی شد.
چه روضه ای شد! نیمه شب توی کوچه و خیابان، بر کمر یک مرد مست.
چه اشکی هم میریخت!
آن سید نورانی دیگر به خواب کسی نیامد تا ماجرای یک عمل پذیرفته شده را بازگو کند.
کار مقبول او در مقابل چشمش بود. در مقابل چشم همه.
عمل پذیرفته شده او گردن کلفت آن محله بود. دائم الخمری که زن اولش به خاطر همین کارها از او طلاق گرفته و رفته بود.
مرد مست از راه رفته بازگشت و دیگر گرد شراب نگشت.برای همیشه!
من نمی دانم چرا او چنین کرد و چرا همه چیز را کنار گذاشت!
نفس گرم سیدی نورانی به او خورد...
اثر کاری بود که هیچکس آن را به حساب نیاورد...
یا برای او هنوز یک سیم متصل باقی مانده بود!
هر چه بود خدا داناست
منبع:حوزه
ارسال مقاله توسط کاربر محترم سایت :hamsayeasemani