توماس کامینز؛ وقت سوم بازی تیم لِیکرز در برابر سِونتی سیکسرز است، در بازی پنجم از فینال ان. بی. اِی 1 سال 1980. ماریس چیکز از تیم سیکسرز توپ را در زمین پیش میبرد. با یک پاس سرعتی توپ را به جولیوس اروینگ رد میکند که سعی دارد از نیمۀ راست زمین و با گذشتن از سد کریم عبدالجبار خود را به سبد نزدیک کند.
جولیوس توپ را در یک دست خود گرفته، به هوا میپرد و از زمین فاصله میگیرد. کریم، که هر دو دستش را بالا آورده، سعی میکند راهش را سد کند. جولیوس خم میشود و از زیر دست کریم خودش را میرساند زیر سبد و حتی از زیر تختۀ بسکتبال هم رد میشود، همچون پرندهای که از تمام بندها میرهد. اما نه! ناگهان با چرخش بدنش در هوا موفق میشود به عقب و به زیر حلقه برگردد و توپ را از طرفِ چپ وارد سبد کند.
وقتی اروینگ این گل را زد، من از جایم پریدم و برای لحظهای در هوا معلق ماندم، جادوی همنوایی مرا آن بالا نگه داشته بود. وقتی به زمین برگشتم، همه در سالن فریاد میزدند: «باید پخش مجدد را ببینیم!» تلویزیونها صحنه را دوباره نشان دادند و آن شگفتی تکرار شد.
خدایا، عجب بازیِ خارقالعادهای! زیبایی ورزشیِ آسمانیاش مدهوشکننده بود، ولی این میزان از ابرام و هدفمندی، و آن جریان سیال از خوردهتصمیمهای آنی که اروینگ را به خلق چنین لحظهای رسانید... خب این آدم را منقلب میکند. این لحظه مصداق هر آن چیزی است که میخواهی تجربهاش کنی: [لحظۀ]بهاتمامرساندن کاری تحت فشار، درحالیکه دیگر راه برگشتی نیست و با ناملایمات بسیار رودررویی؛ و من هنوز وقتی به آن صحنه فکر میکنم شگفتزده میشوم.
بههرحال، حالا که به آن فکر میکنم میبینم شعفی که در اثر بازی اروینگ ایجاد شد برایم از خودِ بازی جالبتر است، چرا که این شعف تقریباً جهانی بود. هر کس که برای بسکتبال اهمیتی قائل است از این بازی باخبر است، هزار بار تکرار آن را دیده و از دیدن آن در شگفت آمده است.
هر کس که دربارۀ بسکتبال مینویسد، دربارۀ این بازی مطلب نوشته. در روز مسابقه، تماشاچیان کاملاً از خود بیخود شده بودند.
حتی کریم هم بعد از بازی اذعان داشت که مشتاق است همین بازی را از دکتر جِی [نام مستعار جولیوس اروینگ]در برابر حریف دیگری تماشا کند. این اظهارنظر البته مسئله را کمی مخدوش میکند، آنچه کریم از آن حرف میزد همانقدر که بازی اروینگ بود، بازی خود کریم هم بود.
دفاع بینقص کریم بود که عکسالعمل آنی و عالی اروینگ را هم لازم و هم ممکن ساخت -و همین شعفآفرین بود، اینکه همه بینقص، زیبا و بر اساس احترام متقابل عمل کردند و چیزی جادویی خلق شد- این شعفآفرین بود، این پیروزی جامعۀ مدنی بود در قالب کنشی که بهروشنی محصول نبوغ و اراده است، و همزمان مطابق با قوانینی رهاییبخش.
لحظهای در این نکته تأمل کنید: بازی جولیوس اروینگ در آنِ واحد هم جدید بود و هم جوانمردانه! قوانینی که امکان اجرای چنین حرکتی را برای اروینگ مهیا ساختند توسط کسانی تدوین شده که نمیتوانستهاند کوچکترین تصوری از بازی او داشته باشند. اگر این برای شما جالب نیست، برای من قطعاً هست.
به این دلیل که، اگر بخواهم بیپرده بگویم، من همیشه با «قوانین» مشکل داشتهام، چه در جوانی و چه حالا. هرچند که بهواسطۀ تجربۀ دوران کودکی بیقانون و پرتلاطمم، دیگر هرگز در لزوم وجود قوانین تردیدی ندارم، حتی اگر زمانی تمامی قوانین بد باشند و حتی با اینکه خودم هرگز نتوانستهام هیچ قانونی را درونیسازی کنم.
تا به امروز نشده، پس از توقف در پشت چراغ راهنمایی، در ذهنم خودم را بابت این رفتار متمدنانه تشویق نکنم. ولی بههرحال (معمولاً) پشت چراغ قرمز توقف میکنم، چون میدانم تنها انتخاب ممکن دیگر، یعنی زندگیِ بیقانون، جهنم است؛ این حقیقت را وقتی دریافتم که سرانجام تعدادی از قوانین موجود را یاد گرفتم.
زندگیِ بیقانون چیزی نیست جز وحشتی مدام، اضطرابی معذبکننده، و توحشی گمراهکننده، به این معنا، مسئله تنها وحشیگری نیست، بلکه ناآگاهی فرد از بربریتِ خودش نیز هست؛ و این یعنی نشناختنِ سبکیِ ناشی از خوشی و شعف -یا حتی آگاهی از امکان وجود آن- چرا که لازمۀ این نوع شعف، ازجمله آن حسی که درپی بازی جولیوس اروینگ پدید آمد، قوانینی متمدنانه است که خشونت را تقلیل داده و مرگ را به تعویق میاندازند، لازمهاش قوانینی است که درد ناشی از تعارضی خصمانه را در قالب لذت ناشی از جدل تغییر میدهند، یعنی در قالب هیجانات ناشی از سیاست، سرخوشیهای ناشی از هنرِ سخنوری و ورزشهای رقابتی.
از آن مهمتر، لازمۀ حفظ چنین لذاتی در این است که دریابیم، همانطور که توماس جفرسون میگفت، که قطعاً قوانین رهاییبخشی که دیروز ما را متمدن ساختند، فردا با سرکوبِ توأمانِ لذت و جدل، درپی سلطه بر ما، خواهند بود، و دراین راه، قوانین خود بهشکلی از خشونت بدل خواهند شد.
یک مثال: یادم هست که در جوانی از خواندن دربارۀ جکسون پولاک و دیدن تصاویری از او در حال نقاشی در مجلهای بسیار به وجد آمده بودم. آنچه برای من الهامبخش بود چیزی نبود جز یک قانون کوچک احمقانه که پولاک از طریق آن خشونت خود را متمدن ساخته بود. جکسون گفته بود پاشیدن رنگ اشکالی ندارد.
به نظر میرسید نویسندگان مجله با اکراه به این ایده تن در داده و نوشته بودند: بله، جکسون درست میگوید، پاشیدن رنگ اکنون در چارچوب قوانین است. کشف این موضوع باعث شد احساس کنم نسبت به قبل آزادتر شدهام. میدانم که این یک جور «کار پسرانه» 2 بود، راجع به دلاوری بهخرجدادن، درحالیکه کمترین کنترل را روی اوضاع داریم، و اینکه آنقدر اعتمادبهنفس داشته باشیم که بگذاریم همه چیز غیرعادی پیش رود. همچنین میدانم که در جهانبینی خاص دوران بلوغ من، رنگ پاشیدنِ جکسون پولاک بهنحوی مرا از جمعکردن خرده آشغالهای کف اتاقم معاف میکرد (خرده آشغالها و بههمریختگیهایی که معمولاً شبیه به چیدمانهایی بودند که راشنبرگ بعدها خلق کرد).
بااینهمه، وقتی چند سال بعد خودم در دانشکدۀ هنر ثبتنام کردم و فهمیدم آن مجوز سرورآمیز پولاک حال به یک قانون بازدارندۀ نهادی بدل شده، حق داشتم که شوکه شوم. حالا دیگر، بهعقیدۀ مربیان، نپاشیدن رنگ بد بود، چون این یعنی که «شما روح ندارید، واقعاً که!»
از آن زمان به بعد همیشه معتقدم رمز تمدن در تشخیص آن لحظهای نهفته است که یک قانون از رهاییبخشی باز میایستد و شروع به سلطه میکند و این ما را به شکوه بسکتبال برمیگرداند.
زیرا در میان تمامی هنرهای جدلی که فرهنگ ما عرضه داشته، بسکتبال در تشخیص این لحظۀ شومِ سرآغاز سلطهگری و دفع آن عالی عمل کرده است.
به این نحو که هرگاه قوانینْ تهدیدی برای زیبایی و تماشاییبودنِ بازی شدهاند، هرگاه که بازی بهجای رهاییبخش بودن به قالبی آموزشی درآمده، قوانین بازی تغییر یافتهاند؛ و حتی با اینکه بسکتبال شاخهای از هنرهای زیبا نیست -حتی با اینکه تنها قالبی است که ما تصویرِ خواست خود را بر آن فرامیافکنیم، حال آنکه تجسمبخشیدن این تصویر ادعای هنر است- این واقعیت باقی است که، در قرن حاضر، تمام تغییرات سبکیِ بسکتبال با هدف افزایش لذتبخشی، تنوع و مهارت در این بازی انجام گرفته، درحالیکه تقریباً تمام تغییرات سبکیِ رخداده در هنر بهنحوی هدفی متضاد را دنبال میکردهاند؛ بنابراین بسکتبال، که در ابتدای قرن بیشتر یک نظام آموزشی بود، حالا به نمایش عمومیِ بسیار محبوبی بدل شده، درحالیکه هنرهای زیبا، که در ابتدای قرن نمایش عمومی بسیار محبوبی بود، در جایی قرن را به پایان میبرد که بسکتبال از آنجا آغاز کرده بود -یعنی در مراکز تفریحی-آموزشیِ دولتی و کمهزینه 3- و درحالیکه قوانین حاکم بر هنر بیش از آنکه رهاییبخش باشند هنر را تحت سلطه درآوردهاند.
این واقعیت که ابداع و طراحیِ فوقالعادۀ بسکتبال، بهعنوان یک بازی داخل سالنی پرشور، محصول همین قرنِ بیستم است، و بنابراین گذشتهای ندارد که بخواهد انکارش کند، به میزان قابل توجهی بر سیّالیت و سازگاری آن افزوده است. این طراحی، البته از حیث حفظ هدف اصلی از اختراع بازی، چندان موفق نبوده: هدف رفع مشکل بزهکاری جوانان و نوجوانان شهر اسپرینگفیلدِ ماساچوست بود در زمستان 1891، زمانیکه تشخیص داده شد جوانان «اصلاحناپذیر» طبقۀ کارگر، که در کانون جوانان شهر 4 دور هم جمع میشدند، به نوعی «تخلیۀ فیزیکیِ» 5 مثبت از جنبۀ اجتماعی نیاز دارند برای گذران فصلهایی که انجام بازی فوتبال و بیسبال میسّر نبود. درحالت ایدئال، این سرگرمی باید شامل نوعی فعالیت فیزیکی شدید (یعنی طاقتفرسا) میبود که هم به ساختمانِ ورزشگاه آسیبی وارد نسازد و هم اوباشِ جوان را دچار صدمۀ فیزیکی نکند.
جِیمز نِیسمیت در دسامبر آن سال برای طراحی چنین بازیای برگزیده شد. نیسمیت یک مجموعه اصول راهنما پیش نهاد. او برای اختراع بسکتبال، دموکراتیکترین جنبههای بازیهای راگبی و لاکراس را با حداقل محدودیتهای حرکتی بازیکنان در این دو بازی ترکیب کرد و به موفقیتی دست یافت که بسیار فراتر از حد تصورش بود. در عرض سه سال، چندین هزار سالن ورزشی، در هر گوشۀ کشور، بوی نوجوانان را گرفت.
طولی نکشید که روزنامۀ وای. ام. سی. اِی [روزنامۀ کانون جوانان]به نام نیو اِرا 6 شروع به چاپ مجموعه مقالاتی کرد تحت عنوان «آیا بسکتبال یک خطر است؟»، که در آن سؤالاتی از این قبیل طرح میشد: آیا بسکتبال بیشازحد خشن شده؟
آیا جوان آمریکایی را بیشازحد به هیجان میآورد؟ آیا رفتارهای یاغیگرانه را در میان طرفدران و بازیکنانش برمیانگیزد؟ آیا بچههای ما برای اینکه «دائماً بسکتبال بازی کنند» از دروسشان غافل شدهاند؟ و آیا به همین دلیل بسکتبال رفتهرفته جایگاه آموزشی خود را بهعنوان یک ورزش موقرانۀ آمریکایی از دست داده و در حال تبدیل به یک حرفۀ تخصصی است؟ پاسخ همۀ این پرسشها در سال 1894 «بله» بود.
پس از اختراع بازی توسط نیسمیت، در عرض چهار سال، قوانین بسکتبال بهطور کامل تدوین شد. تا سال 1894 چیزهایی مثل اندازۀ زمین و پنجنفره بودن تیم دیگر کاملاً جاافتاده بود. تختۀ پشت سبد برای جلوگیری از دخالت تماشاچیان در روند گلزنی اضافه شد، و قوانین مربوط به پاسدادن و دریبلزدن مدون شد؛ و نکتۀ جالب اینجاست که، از آن زمان تاکنون، هر تغییری که در قوانین بازی اعمال شده صرفاً در راستای اهداف زیباییشناسانه بوده، یعنی برای اصلاح آندست قوانینی که دیگر برای بازیکنان آزادیبخش نبودند، قوانینی که در حال بهسلطهدرآورن بازی بودند و یکنواختی و بیعدالتی را بر بازی حاکم میساختند.
اما عمیقترین درایت نیسمیت در اختراع بسکتبال این بود که بازی مربی نمیخواست، و چهبسا اگر این ایده را نیز به قانون تبدیل کرده بود، روند این اصلاحات سریعتر هم بود. به عقیدۀ نیسمیت، بازیِ او خودش نحوۀ بازی را نیز آموزش میدهد، که همینطور هم هست، و به عقیدۀ او بازیکنان، که درپی کسب پیروزیاند، خودشان یکدیگر را آموزش میدهند، که باز هم درست است.
بااینحال مربیان بخشی از همان سنت ورزش آمریکاییِ آقامنشانه و والدینی بودند، پس، فارغ از نیاز یا عدم نیاز بازی به مربی، بسکتبال هم مربیدار شد. ولی تصور کنید اگر نیسمیت بینش اصلی خود را عملی میساخت نتایج احتمالی آن چه بود: بدون مربی، «آموزشی» هم در کار نبود؛ و بدون آموزش، سالن بسکتبالی در دانشگاها وجود نداشت؛ و بدون سالنهای بسکتبال، «برنامههای بسکتبال» هم نبودند؛ و بدون برنامههای بسکتبال هم، این بازی همچنان زیبا و جسورانه بود -برنامههایی که برای بهرهجویی از کارِ بیمزد بچههای مناطق محروم شهر طراحی شدهاند- بهرهجویی از طریق گمراهکردن بازیکنان و تباهسازی دوران جوانیشان، فریفتن آنها با وعدۀ دروغ تحصیلات و با کورسوی امید به بازی در لیگ حرفهای.
بازیکنان و طرفداران و باشگاهداران حرفهای، که در راستای بهسازی این بازی همکاری طولانی و پایداری با هم داشتهاند، قطعاً از این حفظ زیبایی و جسارت بازی اطمینان حاصل میکردند، چرا که این زیباپرستان هرگز جز این آرزویی نداشتهاند.
آنها هرگز چیزی نخواستهاند جز اینکه تیمشان بهزیبایی پیروز شود، امتیازات بیشتری کسب کند، سریعتر بازی کند، و اینکه بازیکنان بلندقد و کوتاهقدتر از فرصتهای یکسانی برخوردار باشند؛ اینکه ابتکار عمل را ارجحیت بخشند تا ورزشکاران مستعدتر، هرچند که (به لطف طراحی درست بازی) برای پیروزی ناگزیر از بازی تیمیاند، بتوانند قابلیتهای منحصربهفرد خود را نیز نمایان کنند.
در برابر ائتلاف این خوشپوشان پرشور، فرقۀ پدرسالارانۀ مربیان بسکتبال دانشگاهی و رؤسایشان قرار دارد. اینها همیشه خواستار کاهش سرعت بازی، کنترل، تداوم، تضمین امنیت و حفظ ثبات بودهاند.
این دیوانسالاران دانشگاهی با چیدمان بازیکنانِ قابل تعویض، در «موقعیتهایی» ازپیشتعیینشده درون «سیستم»، در پی نوعی «برنامۀ پیروزی» و طرحی برای بُردن طبق برنامهاند؛ و در این راه ابایی ندارند از اینکه بازیکنانی نابغه در دفاع منطقهای مجبور به حفظ تکهای خالی از زمین باشند، یا در حمله بهقدری تکراری و طبق برنامه حرکت کنند که نهایتاً طرفدارانشان به خوابی مرگبار فرو روند. هرچه مربی بخواهد همان است.
خوشبختانه غیر از مربی تقریباً هیچکس موافق نیست؛ و بنابراین تحت فشار لیگ حرفهای، امروزه بسکتبال دانشگاهی از دوحال خارج نیست: یا یک فضاحت اخلاقی بسیار سودآور و پرسرعت، یا مراسمی بی حسوحال در بزرگداشت مربی بهمثابۀ مؤلف؛ چیزی که خود گویای این نکته است که از پیوند هنر و آموزش چه انتظاری باید داشت.
بههرحال در بسکتبال حرفهای، پیروزی با هنر است. هر تغییر قانون عمدهای که در شصت سال گذشته صورت گرفته اقدامی پیشگیرانه بوده در برابر راهکار مدیر (هیچ کاری نکنید، فقط حفظ موقعیت) یا الزام بوروکراتیک (از همان یک تکه زمینی که در دست دارید مثل موش دیوانهای در سوراخ حفاظت کنید).
«قانون ده ثانیه» 7، که تیم را به حرکت پیشتازانۀ سریع در زمین ملزم میکند، و «قانون ساعتِ شوت»، که به بازیکنان 24 ثانیه فرصت میدهد پس از تصاحب توپ آن را بهسمت حلقه پرتاب کنند، عملاً این امکان را از بین برده که بازیکن فقط به حفظ توپ پرداخته و کار دیگری با آن نکند، چرا که، در طول تاریخ بسکتبال، سایۀ شوم مدیریتِ بستکبالِ دانشگاهی بارها این بازی را تا مرز نابودی رسانده بود.
تأثیر «قانون دفاع غیرمجاز»، که دفاع منطقهای را منع میکند، فراتر از نجات بازی بسکتبال بود. این قانون بسکتبال حرفهای را درون پیچیدگی سیال فرهنگ پساصنعتی جای داد، درحالیکه لیگ دانشگاهی در حال حفاظت از املاک منطقهبندیشدهاش پشتِ سرْ جا ماند.
از زمان ممنوعیت دفاعهای منطقهای در 1946، اصلاحات فراوانی روی قوانین ضد این دفاع صورت گرفته، ولی الزام کنونی آنها اساساً این است که، در کل زمان بازی، هر بازیکنِ در حال دفاع در هرجای زمین باید در برابر یکی از بازیکنان تیم حریف دفاع کند.
البته لازم نیست بازیکنان تیمِ درحال دفاع تکتک بازیکنان تیم حریف را پوشش دهند، و مثلاً دو نفر میتوانند در برابر یکی از بازیکنان حریف یارگیری کنند، ولی دیگر هیچکس نمیتواند فقط از یک فضای خالی محافظت کند.
ابتدا این نگرانی وجود داشت که در دفاع، بنا به قاعدۀ نفر به نفر، اصل «برتری نسبی طبیعی» (به قول اقتصاددانان) تعیینکنندۀ نتیجۀ بازی باشد، چون اگر بنا باشد دو بازیکن حریف در کل بازی مقابل هم قرار گیرند، بازیکن بلندقامتتر، تنومندتر و سریع یا چابکتر همیشه برتری خواهد داشت.
ولی بازیکنان لزوماً نباید در همه زمان یک فرد واحد را پوشش دهند؛ چیدمان افراد قابل تعویض است، و این قاعده بازی زیبای «یارگیری» را به وجود آورده است.
در این شیوه، هر تیم در طول بازی، برای خلق موقعیت برتر در دفاع یا حمله، الگوهای مختلفی را در تعیین و تعویض یارگیری از نفرات حریف اجرا میکند -بدیننحو، نوعی تعامل یا بدهبستانِ هردممتغیر مبتنی بر برتری نسبیِ اکتسابی ایجاد میشود، چیزی که وجه مشخصۀ بخش بزرگ تجارت پساصنعتی نیز هست؛ و به محض آنکه یاد بگیرید چه چیزِ این بازی را تماشا کنید (اساساً همه چیزش را)، خواهید دید که بسکتبال پیچیدگیِ تمدنیافتهای است که شکل بشری یافته و به معنای واقعی کلمه تجسد پیچیدگیِ امر متمدن است.
این امر به آن معنا نیست که بسکتبال نوعی کیش است، بلکه بهتر از آن است. این بازی نوعی موهبت است و یک تمثیل ناب. آنگاه که من و شما از دریچۀ حلقۀ بسکتبال بهدرون آن توحشِ کهنی مینگریم که این بازی به مقام شعف ارتقائش داده، هریک میتوانیم اخلاقیات باب میل خود را به آن نسبت دهیم.
در این ضمن، البته این را نیز میبینیم که چگونه قوانینی که روزی ما را به شعف رساندند اکنون بر ما سلطه یافتهاند. بااینحال و با تمام پیچیدگی این بازی، هنوز به راهحلهای جسورانهای امید هست، مثل آنچه دکتر جِی ارائه داد؛ و این راهحلها شخصیاند، چرا که بسکتبالِ من بسکتبالِ شما نیست، و شما من نیستید.
احتمالاً حتی حرفۀ شما مثل من نویسندگیِ مستقل نیست، و بنابراین انتظار نمیرود لذت مرا از کشف انگارهای دقیق از «زندگی بر اساس موعد تحویل» در یک بازی دریابید، لذت ناشی از یافتن صحنهای تماشایی که تمثیلی است از دشواری این نوع زندگی، تجسمی است از تقلای نفسگیر دائماً نوشتن و اندیشیدنِ بیوقفه دربارۀ همه چیز، از تغییر وضعیت مدام بین دفاع و حمله، بین کنش و واکنش، بی هیچ وقت استراحتی. بسکتبال تمثیلی است از تجربۀ آغاز هر صبح با آگاهی از اینکه اگر امروز چیزی ننویسی، تا هشت هفته باید گرسنگی بکشی، اینکه اگر امروز کاری نگیری، شانزده هفته گرسنه خواهیماند -و مهمتر از همه، آگاهی از این واقعیت که مهلت پرتاب رو به پایان است و، با نزدیکشدن موعد تحویل، باید حرکت خود را به ثمر رسانی.
باید توپ را در یک دست گرفته و به هوا برخیزی، درحالیکه کریم بین تو و دروازه است- و عاقبت، فهم اینکه قادر نیستی هیچیک از آن میلیونها ذرۀ سیالِ تصمیمِ آنی را در هوا اتخاذ کنی، مگر آنکه، در حین برخاستن از زمین، یقینی قوی، آرام و ضدجاذبه تو را به اوج رساند و بالا نگه دارد. یقین از اینکه تنها در عرض چند لحظه حریف را جا خواهیگذاشت و، با یک چرخش و کشش، توپ را درون سبد جای خواهیداد!
اصول راهنمای بسکتبال، به قلم جیمز نیسمیت، 1891 (شرح و اضافه از نویسنده)
1. به یک توپِ ترجیحاً بزرگ نیاز است.
(الزامی پیشبینیکننده در برابر نیاز بازیکنانی مثل کانی هاوکینز و جولیوس اروینگ که دستانشان بهقدری بزرگ بود که میتوانست منجر به بازآفرینی بسکتبال شود، همانگونه که دستان جیمی هِندریکس موسیقی راکاندرول را متحول ساخت).
2. دویدن با توپ مجاز نیست.
(و اینگونه، امتیازات ناشی از تملک اموال منقول تعدیل شدند. در فوتبال آمریکایی، مالکیت طولانی توپ فضیلت محسوب میشود. در بسکتبال تصاحب توپ هرگز به معنای مالکیت آن نیست، بلکه همیشه موقتی است و مشروط به اینکه با توپ کاری صورت دهی).
3. هریک از بازیکنان هر دو تیم حق دارند در هر لحظه از بازی توپ را تصاحب کنند.
(و از این طریق، آن نوع تخصصیسازی حرفهای که در فوتبال آمریکایی مشاهده میشود حذف شد، یعنی آن نوع قوانینی که تنها به بازیکنانی اجازۀ دریافت توپ و بازی میدهد که در «پستهای تخصصی» بازی میکنند. بقیۀ اعضای تیم فقط کمکرساناند. در بسکتبال هم هر پُست مهارتهای خاص خود را میطلبد، ولی همه باید بدوند، بپرند، تصاحب توپ کنند، پرتاب کنند، پاس دهند و دفاع کنند).
4. هر دو تیم میتوانند یک ناحیه از زمین را اشغال کنند، ولی نفرات نباید با هم برخورد بدنی پیدا کنند.
(پس قلمروگراییِ خشن معنایی ندارد، و کسی بیدلیل بابت تهاجم به حریم حریف امتیازی کسب نمیکند. فوتبال آمریکایی انگار بر مبنای مدل جنگ بین کشورهای همسایه طراحی شده، حال آنکه الگوی بسکتبال را میتوان حرکت موزون چندزبانهای در پیادهروهای شهری دانست).
5. گل باید افقی و در بالا باشد.
(جفرسونیترین قاعدۀ بازی: کار و آرمان باید با هم همخوانی داشته باشند. برای گلزنی، بازیکن باید برای طی مسیر و رسیدن به سبد تلاش کند، ولی نهایتاً باید بالا هم برود. پیش بهسوی ستارگان!).
منبع: ترجمان
مترجم: سارا زمانی
اطلاعات کتابشناختی:
Hickey, Dave. Air guitar: Essays on art & democracy. Art issues. Press, 1997
پینوشتها:
* این مطلب را دیوید هیکی نوشته است و با عنوان «The Heresy of Zone Defense» در وبسایت توماس کامینز منتشر شده است. این نوشتار برای نخستینبار با عنوان «بسکتبال؛ پرتاب بهسوی تمدن» و با ترجمۀ سارا زمانی در چهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ 6 آبان 1396 این مطلب را با همین عنوان بازنشر کرده است.
** دیو هیکی (Dave Hickey) استاد زبان انگلیسی در دانشگاه نوادا و منتقد سرشناس هنر است. زبان تیز او باعث شده است تا در جامعۀ هنر به «پسر دردسرسازِ نقد هنری» ملقب شود. هیکی برای مجلات بسیاری مانند ونیتی فیر، هارپر مگزین و رولینگ استون نوشته است. مهمترین کتابِ او گیتار هوایی: جستارهایی دربارۀ هنر و دموکراسی (Air Guitar: Essays on Art and Democracy) نام دارد. دزدان دریایی و کشاورزها (Pirates and Farmers) از کتابهای دیگر اوست.
*** نوشتاری از کتاب درخشان دِیو هیکی به نام گیتار هوایی: جستارهایی دربارۀ هنر و دموکراسی (1997). [گیتار هوایی نام نوعی اجرای شبیه به رقص است که در آن فرد با حرکات بدنش ادای کسی را درمیآورد که در حال نواختن گیتار به سبک راک یا هویمتال است].
[1](NBA): لیگ حرفهای بسکتبال بزرگسالان آمریکا [مترجم].
[2]a. boy thing
[3]YMCA (The Young Men's Christian Association): انجمن مسیحی مردان جوان، مراکزی که در کشورهای مختلف دنیا ازجمله آمریکا برای ارائۀ خدمات مختلف آموزشی، فرهنگی ورزشی و اجتماعی (مثل برگزاری کمپهای تابستانی کودکان و نوجوانان) به عموم مردم، بهویژه اقشار کمدرآمد، اختصاص یافتهاند [مترجم].
[4]Y: فرم اختصاری YMCA [مترجم].
[5]physical expression: ازآنجاکه یکی از معانی expression «عصارهکشی» است، اینجا با توجه به کانتکس از معادل «تخلیۀ فیزیکی» بهجای مثلاً «بیان فیزیکی» استفاده کردم [مترجم].
[6]New Era
[7]طبق این قانون، بازیکنان تیم پس از تصاحب توپ در زمین خود ده ثانیه فرصت دارند آن را از خط میانی زمین رد کنند و وارد زمین حریف شوند. این محدودیتِ زمانی بعدتر به هشت ثانیه تقلیل یافت [مترجم].