حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام(۳)

یادی از شهداء و آن همه معنویت   بعضی از خاطرات و حکایات واقعی، چنان تکان دهنده اند که اعتقاد و باور انسان را تقویت می کنند

حکایاتی زیبا از عنایات و توجهات اهل بیت علیهم السلام(3)

یادی از شهداء و آن همه معنویت
 

بعضی از خاطرات و حکایات واقعی، چنان تکان دهنده اند که اعتقاد و باور انسان را تقویت می کنند. از جمله، خاطراتی است که اهل جبهه نقل می کنند و از فضای ملکوتی آن دیار و آن جوانان مؤمن و بی باک سخن می گویند.
به یاد دارم که روزی از شهرستان همراه با دوستان اهل جبهه، به سمت «مشهد مقدس» حرکت کردیم. یکی از دوستان که آزاده و جانباز جنگ بود، خاطرات زیبایی نقل می کرد. او که در جنگ یکی از فرماندهان خوب و پرتلاش بود می گفت:
نیمه شبی پرستاره بود و مهتاب با نور ضعیفی فضای جبهه را منور کرده بود. رزمندگان و بسیجیان، خسته از جنگیدن در خط مقدم، به خوابی عمیق فرو رفته بودند و آنان هم که بیدار بودند، چنان غرق در عبادت و مناجات شده بودند که گویا نه چیزی می شنیدند و نه چیزی می دیدند.
قلب های پاک شان به حق پیوسته بود و از عالم مادیات دل کنده بودند. به رختخواب رفتم، اما هنوز خوابم نبرده بود که صدای گفتگویی شنیدم. صدا را دنبال کردم و به مرز رسیدم؛ جایی که پس از آن، محدوده مشترک ما با دشمن بود و کسی مگر با هماهنگی و در مواقع خاص، اجازه ورود به آن قسمت را نداشت.
با خود گفتم: «بچه های ما، بدون اجازه من کاری نمی کنند، شاید از سربازان عراقی هستند، بهتراست باز گردم.»
صبح زود، وقتی که هنوز بعضی از بچه ها خواب بودند، یکی از بچه های بسیجی و مخلص که همیشه تا نیمه های شب در نماز و مناجات بود، نزدم آمد و به آرامی گفت: «شب گذشته، چند تن از بچه ها از مرز گذشته اند و به محدوده مشترک وارد شده اند.»
از شنیدن این سخن عصبانی شدم. گرچه به صحت سخنانش اطمینان داشتم، ولی به عنوان یک فرمانده، نخواستم بدون اینکه خود شاهد چیزی باشم، در مورش حکمی صادر کنم؛ از این رو، شب را مخفیانه بیدار ماندم. نیمه های شب بود که فهمیدم چند نفر از مرز گذشته اند. از چند رزمنده، خواستم که بروند و آنان را برگردانند. وقتی بازگشتند، چند نفر همراهشان بود، ولی گفتند که یکی از آنها خوابش برده بود.
صبح روز بعد، آنها را نزد خود خواندم و گفتم: «نباید خلاف دستور عمل می کردید، چرا از مرز گذشتید؟»
گفتند: «در آنجا مناجات می کردیم و دعای توسل می خواندیم.»
رزمنده ای که در آن محدوده خوابش برده بود، سرش را زیر انداخته بود. نگاهی به او کردم و به شوخی گفتم: «می گویید برای دعا می روید! پس چرا خواب تان برده بود؟ نمی گویید در آن فضای خطرناک، برای یک فرد خواب، احتمال هر خطری هست؟ سکوت کرد و چیزی نگفت.»
به کنایه گفتم: «آخر آنجا چه دیده اید که آن مکان را برای دعای تان انتخاب کرده اید؟»
سرش را بالا آورد، نگاه کوتاهی به من کرد و گفت: «دیشب در آن جا امام زمان (عج) را در خواب دیدم و ایشان به من فرمودند که ده روز دیگر شهید می شوم.»
نگاهی به چهره اش کردم. انتظار شهادت در چشمانش موج می زد. از سخنانش متعجب شدم، پس از کمی تأمل یادم آمد که در جبهه، این سخنان و اتفاقات سابقه دارد.
دو روز بعد، وقتی او را دیدم، با او به شوخی گفتم: «ما منتظر شهادتت هستیم، فقط هشت روز دیگر مانده!»
پس از آن نیز، هر بار که او را می دیدم، شوخی می کردم و روز شمار شهادتش را می گفتم.
چند روز بعد، از عملیاتی محرمانه در روزهای بعد خبر دادند. با شنیدن این خبر، دریافتم که سخنش حقیقت است و در عملیات شهید خواهد شد. به سراغش رفتم و او را در آغوش کشیده، حلالیت طلبیدم.
دو روز بعد، خبر لغو عملیات را دادند. من و دیگر بچه ها که خبر از خواب او داشتیم، خندیدیم و گفتیم: «پس بنده خدا هنوز زمان دارد.» بچه ها به سراغش رفتند و شوخی ها را از سر گرفته شد.
دو یا سه روز بعد، خبری ناگهانی، همه را تکان داد. آن شب، عملیاتی انجام می شد، فهمیدیم که عملیات لغو نشده، بلکه برای جلوگیری از افشای خبر، این تمهید را اندیشیده بودند.
آن شب عملیات سختی داشتیم و آن رزمنده مؤمن و راستگو، از نخستین شهدای عملیات بود. او در سحرگاه، همان موقعی که به او وعده داده بودند به شهادت رسید و همه ما را در حسرت آن همه معنویت و اخلاص تنها گذاشت و به لقاء خداوند شتافت.

آشنایی با مکانی منسوب به حضرت ولی عصر (عج)
 

ما مسلمانان، به ویژه شیعیان کشورهای اسلامی، مساجد زیادی بر پا کرده ایم. در حقیقت، در هر گوشه و شهر و دیاری، گنبد برافراشته ای، حکایت از وجود مسجدی در آن مکان دارد، اما تعداد محدودی از مساجد وجود دارد که همه مردم احترام خاصی برای آن قائل هستند و آن را مکانی مقدس می دانند «مثل مسجد مقدس جمکران»
در مورد معرفی یکی از مساجد مقدس کشور اسلامی مان به نام «مسجد مقدس محدثین» عرض می کنیم:
دوشنبه شب، پس از نماز مغرب و عشاء با من تماس گرفتند و برای سخنرانی فردا شب (سه شنبه شب) در یکی از مساجد شهر بابل از استان مازندران به نام «مسجد محدثین» دعوت کردند. همان لحظه با خود گفتم: چون سخنرانی سه شنبه شب انجام می شود و شب های چهارشنبه هم مردم به سمت مسجد مقدس جمکران می آیند و توجه به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) دارند، پس محور سخنرانی خود را در موضوع مهدویت قرار می دهم و در این مورد صحبت می کنم.
به اتفاق گروه همراه، به سمت شمال و شهر بابل حرکت کردیم. پس از رسیدن به شهر بابل، در یکی از میدان های شهر، تابلویی دیدم که جهت «مسجد مقدس محدثین» را نشان می داد. با دیدن کلمه «مقدس» به فکر فرو رفتم که نکند این مسجد، تاریخچه خاصی دارد زیرا کلمه «مقدس» لفظ خاصی است؛ در عین حال، «مسجد مقدس جمکران» در ذهنم تداعی شد. پس از ورود به حوزه علمیه فیضیه بابل رفتیم. در آنجا از یکی از عزیزان در مورد تاریخچه «مسجد مقدس محدثین» توضیح خواستم. ایشان خیلی مختصر تعریف کردند که این مسجد، مورد توجه و عنایت امام زمان (عج) است و در حقیقت، خود آقا دستور ساخت مسجد را داده اند. با خود گفتم: «چه تلاقی زیبایی، من می خواستم در این شب، در مورد امام زمان (عج) و خاطرات مسجد مقدس جمکران سخنرانی کنم، حال آن که این مکان خاص، خود نظر کرده آقا امام زمان (عج) می باشد.»
سخنرانی ما، ساعت ده شب بود، نماز مغرب و عشا را همراه دوستان در مدرسه فیضیه شهر بابل خواندیم و پس از اندک زمانی به سمت مسجد حرکت کردیم. وارد مسجد که شدیم در قسمتی از حیاط، چاه عریضه نویسی امام زمان (عج) و در کنار آن بارگاه و مقبره بزرگی به نام «مقبره ملانصیرا» بود. بسیار کنجکاو شدم که در مورد این مسجد و حکایاتش بیشتر بدانم. خدمت امام جماعت و متولی مسجد، حجت الاسلام و المسلمین شیخ عسگر نصیرایی که استاد دانشگاه و مدیر یکی از مدارس حوزه های علمیه بابل بودند رسیدم. ایشان در مورد تاریخچه مسجد و عنایات و کراماتی که از امام زمان (عج) در این مسجد اتفاق افتاده، چنین نقل کردند:

تاریخچه مسجد مقدس محدثین
 

این مسجد در نیمه ی اول قرن دوازدهم ه.ق. به امرخاص حضرت مهدی (عج) به عالم جلیل القدر و فرزانه دوره صفویه، مرحوم محمد نصیر بار فروش معروف به «ملانصیرا» بنا شده است. ملانصیرا که دارای فضیلت ها و کرامت های بسیاری است و از نوادر روزگار به شمار می روند، خدمت امام زمان (عج) تشرف یافته اند. کهنسالان و برخی از عالمان این شهر که این مطلب را سینه به سینه تاکنون حفظ کرده اند، نقل می کنند:
شبی در منزل عالم ربانی مرحوم ملانصیرا (رحمه الله)به صدا در می آید. او در را باز می کند. شخصیت بزرگوار و با عظمتی را می بیند که از او می خواهد همراهش برود. ملانصیرا نیز اطاعت کرده، به راه می افتند تا به مکان مسجد امروزی می رسند. آن بزرگوار، به ایشان امر می کند که در این مکان، مسجدی بنا کند و نام آن را «محدثین» (راویان حدیث) بگذارد سپس آن بزرگوار، بر سر چاهی در این مکان می ایستد، آب چاه بالا می آید، ایشان وضو می گیرد و ملانصیرا نیز چنین می کند و در نماز به ایشان اقتدا می کند. هنگامی که سر از سجده آخر بر می دارد آن بزرگوار را نمی بیند. می فهمد آن شخصیت، مولا و سرور انس و جان حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج) بوده و بعد، هلالی از خشت چیده شده را در گوشه ای از آن زمین می بیند که قبل از آن نبود و حکایت از محراب و قبله مسجد دارد.
مردم شهر بابل، به محراب این مسجد اعتقاد بسیار دارند. چه بسا برای برآورده شدن حاجات شان در محراب آن دو رکعت نماز حاجت خوانده به حاجت های خود رسیده اند. در نقل تشرف ملانصیرا آمده است که خشت زیرین محراب را امام زمان (عج) خود تعیین کرده اند؛ هم چنین در نقل دیگری آمده است که محل قرارگرفتن، مورد تردید قرار می گیرد و در هر محلی که محراب را بنا می کردند، خشت های آن فرو می ریخته است تا آن که صبح یک روز، همه با تعجب بسیار می بینند که خشت هایی به صورت هلال، کار گذاشته شده است که نشان دهنده محل و جهت محراب است؛ روی آن خشت ها، خشت جدید گذاشته، محراب را بنا می کنند. این محراب، امروزه با گذشت چند قرن هنوز مبنای قبله مردم بابل است، مردم قبله نماهای شان را به محراب این مسجد می آورند و آن را تنظیم می کنند. کتیبه زیبایی نیز بالای محراب مسجد نقش بسته که گویای مقدس بودن و خاص بودن مسجد است؛ با این مضمون: «لقد امر الشمس الخفی خاتم المعصومین بهذا و سماء بمسجد المحدثین؛ شعبان المعظم 1136 ه.ق.»

کرامات مسجد مقدس محدثین
 

- آقای ح.ن کارمند بازنشسته شرکت مخابرات استان مازندران، خاطره ای از دوران جوانی خویش می گوید:
هیجده سال داشتم و زمان گذراندن خدمت سربازی ام بود، اما اصلاً تمایل نداشتم سربازی ام را در خدمت رژیم منحوس پهلوی بگذرانم. تصمیم گرفتم به آقا امام زمان (عج) متوسل شوم تا ایشان راهی در برابرم گذارند و بتوانم چاره ای بیندیشم؛ از این رو، در سه ماه تابستان، روزها را روزه می گرفتم و شب ها را به عبادت و راز و نیاز به درگاه خداوند می گذراندم. نمازها و عبادت و مناجات خود را بیشتر در مسجد مقدس محدثین به جا می آوردم و به آقا امام زمان (عج) متوسل می شدم. در آن زمان، مسجد خادم پیری داشت که او را «مش باباخان» می نامیدند و من به سبب رفت و آمد پی در پی به مسجد، با او دوست شده و مورد اعتمادش قرار گرفته بودم. از او خواستم کلید مسجد را به من بدهد تا بتوانم نیمه شب به مسجد آمده، عبادت کنم؛ او هم پذیرفت. من شب ها به مسجد می رفتم، چراغ های مسجد را روشن می کردم، دررا از داخل قفل می کردم و به عبادت مشغول می شدم. هنگام رفتن نیز چراغ های مسجد را خاموش کرده، می رفتم.
اولین شب جمعه ماه مبارک رمضان، هنگامی که به مسجد آمدم با تعجب بسیار دیدم که تمام چراغ ها روشن است. به داخل آمدم و در را از درون قفل کردم و در محراب مسجد، مشغول نماز شدم. در حال رکوع بودم که در باز شد و شخصی بلند قامت، با لباسی سفید وارد شد. من فراموش کرده بودم که در قفل است. آن شخص، چنان با صلابت قدم بر می داشت که من در همان حال رکوع، با گوشه چشم به او خیره شدم و نتوانستم چشم از او بردارم، سپس پیش آمد و در نزدیکی من ایستاد و نگاهی به من انداخت. من به کلی، از خود بی خود شده و خود و نمازم را فراموش کرده بودم، اما نمی توانستم برگردم و صورت آن شخص را ببینم.
پس از چند لحظه، او برگشت و از در بیرون رفت. من به سرعت نماز خود را تمام کردم و می خواستم خود را به او برسانم و ببینم کیست، زیرا بسیار مشتاق بودم بدانم او کیست؟!
نمازم که تمام شد و خواستم در را باز کنم، دیدم در قفل است. از خادم مسجد سؤال کردم، او اطلاعی از باز شدن و دوباره قفل شدن در و رفت و آمد مرد سپید پوش نداشت.
آن همه ریاضت کشیدن و عبادت کردن، ثمر بخشیده و مورد توجه و عنایت مولایم قرار گرفته ام، اما حسرت دیدار چهره دلربایش بر دلم هم چنان باقی ماند و من هرگز نتوانستم آن خورشید تابان را آشکارا ببینم.
اندک زمانی پس از این افتخاری که نصیبم شد، مشکل سربازی ام به صورت معجزه آسایی حل شد و من از آن روز تاکنون، ملازم این مسجدم.
- ماه رمضان سال 1364 مصادف با سال پنجم جنگ تحمیلی بود. در یکی از شب های احیاء تعدادی از جانبازان جنگ تحمیلی را به مسجد آورده، در نزدیکی محراب مسجد جای داده بودند. وجود این عزیزان، فضای مسجد را روحانی تر کرده بود. همه مردم با دل و زبان، شفای این جانبازان را خواهان بودند و منتظر بودند تا معجزه ای، کرامتی یا فرجی از جانب آقا صورت پذیرد و این عزیزان شفا یابند.
در میان جمع جانبازان، جوان نابینایی بود که بی تابی عجیبی می کرد. صدای ناله جان گدازش، تمام فضای مسجد را پر کرده بود. گویا همه غم های عالم بر قلبش نشسته بود. گرچه مردم در آن شب، بسیار دعا کرده اند، هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد. سرانجام فردای آن روز، باخبر شدیم که جوان نابینا شفا یافته است. به دیدارش رفتیم و جویای ماجرا شدیم.
جوان چنین تعریف کرد: «آن شب وقتی دیدم با آن همه تعریفی که از مسجد محدثین شنیده ام، هیچ معجزه ای روی نداده است، بسیارناامید شدم. هنگامی که به بیمارستان بازگشتم، به اتاقم رفته، روی تختم خوابیدم. در خواب دیدم که آقا حضرت حجت بن الحسن (عج) به دیدار من آمده اند و می فرمایند: «چه شده؟ چرا این چنین بی تابی می کنی؟ چشمانت را باز کن.» از خواب بیدار شدم و چشمانم را باز کردم، اطرافم را به خوبی دیدم. دانستم که گریه و ناله هایم در مسجد محدثین اثر کرده و مورد لطف و عنایت آقا امام زمان (عج) قرار گرفته ام.»
- یکی از خادمان افتخاری مسجد که شب های چهارشنبه ازروستای خود که مسافت زیادی تا مسجد دارد، به مسجد مقدس محدثین می آید تا پایان شب، با شور و شوق خاصی در مسجد خدمت می کند. او دلیل ارادت زیادش را به مسجد مقدس چنین نقل می کند:
مربی قرآن سازمان تبلیغات اسلامی شهر بابل هستم. در ماه رجب سال 1384 تصمیم گرفتم نیمه ی شعبان آن سال به مسجد مقدس جمکران بروم و از آن جا که پدر و مادرم تاکنون به شهر مقدس قم مشرف نشده بودند، تصمیم گرفتم آنان را نیز همراه خود ببرم. اما هزینه سفر را نداشتم؛ از این رو اول به خدا توکل کردم و بعد به امام زمان (عج) متوسل شدم. اندک زمانی بعد، هزینه سفر پدر و مادرم فراهم شد، اما هنوز هزینه سفر خودم مانده بود تا آن که یک هفته قبل از نیمه شعبان، خبر دادند که در سازمان تبلیغات اسلامی، برنامه تجلیل از مربیان قرآن برگزار می گردد. این برنامه هر ساله اجرا می شود و درآن جهت قدردانی از مربیان، به آنان هدیه های غیرنقدی اهدا می شود. در آن سال با تعجب بسیار، هدیه های نقدی داده شد و مبلغ هدیه، دقیقاً به اندازه هزینه سفر من بود.
به لطف خدا، سفرمان به خوبی انجام شد. هنگامی که به مسجد جمکران رسیدیم، سجده شکر به جا آوردم. در صحن مسجد مقدس، با دیدن خادمان مسجد، شور و شوق عجیبی در دلم پدیدار شد و با خود گفتم:«خوشا به سعادت این خادمان، ای کاش ما نیز در شهرخود مسجدی همچون جمکران داشتیم و من می توانستم شب های چهارشنبه در آن جا خدمت کنم! پس از دعا برای فرج آقا، بزرگ ترین آرزویم آن بود که خادم آقا شوم.»
پس از بازگشت از مسجد مقدس جمکران، مدتی نگذشت که دلتنگ جمکران شدم. در دعای کمیل و بعد از نمازهایم، مرتب از خدا می خواستم تا بار دیگر آن سفر پرفیض را که برایم فراموش نشدنی بود، قسمتم گرداند. یک روز که با یکی از دوستانم در مورد سفر جمکران صحبت می کردم، گفتم: «ای کاش ما نیز در شهرمان مسجدی منسوب به امام زمان (عج) داشتیم تا در مواقع دلتنگی به آن جا می رفتیم.» دوستم لحظه ای خیره نگاهم کرد، سپس گفت: «آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. ما در بابل هم مسجد امام زمان (عج) داریم. همان مسجد مقدس محدثین را می گویم.»
برایم خیلی عجیب بود؛ چطور من تاکنون متوجه این مسجد نشده بودم. پس از جدا شدن از دوستم، در تمام راه خدا را شکر می کردم و با دلی امیدوار، سه شنبه هفته بعد به مسجد محدثین رفتم. عجیب آن که به محض ورود به صحن مسجد و دیدن چاه عریضه نویسی، همان حال و هوای مسجد جمکران را احساس کردم. وارد مسجد شدم، اعمال عبادی آن را به جا آورده، دعای توسل خواندم.
پس از دعا، دست هایم را رو به آسمان گشودم و خدا را شکر می کردم که برگه ای را دستم نهادند. برگه را باز کردم و دیدم اطلاعیه ای است که در آن دعوت کرده اند تا هرکس که می خواهد به عضویت بسیج مسجد درآید. عضو بسیج شدم و پس از چند جلسه در واحد بسیج، پیشنهاد شد که هرکس دوست دارد، خادم افتخاری مسجد شود و من خوشحال و متحیر از همه چیز، به همین سادگی خادم آقا امام زمان (عج) شدم! در حالی که اشک شوق از چشمانم جاری بود، به سمت محراب مسجد رفتم و در آن جا نماز شکر به جا آوردم. سپس به آقا عرض کردم: «آقا جان! ممنونم، کمتر از یک ماه از خواسته ام می گذرد که لذت خادمی ات را به من چشاندی.»
آری! با گذشت کمتر از یک ماه، همه چیز همان گونه که خواسته بودم شد. از آن شب به بعد، هر سه شنبه شب، خادمی مسجد مقدس محدثین را می کنم. من این توفیق را از عنایت و لطف مولایم حضرت مهدی (عج) را می دانم.
- یکی دیگر از خادمان افتخاری مسجد، خاطره ای از آشنایی خود با یکی از شفا یافته ها و چگونگی شفا یافتن آن فرد را چنین بیان می کند:
سه شنبه شب، پس از اتمام مراسم مسجد و دعای توسل، هنگام بازگشت از مسجد و در یکی از میدان های شهر، ازدحام جمعیت و سرو صدایی نظرم را جلب کرد. از دور می دیدم که پیرمردی روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید و پسر جوانش با تعصب و غیرت، جمعیت را از آن جا دور می کرد و نمی گذاشت مردم نظاره گر درد و رنج پدرش باشند. جمعیت را شکافتم و جلو رفتم؛ در کنار جوان ایستادم و آهسته به او گفتم: «من وسیله نقلیه دارم، هر کمکی از دستم برآید، انجام می دهم. نگران کرایه هم نباش.» جوان نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت: «پس لطفاً کمک کن تا پدرم را سوار ماشین کنیم.»
در طول مسیر، از بیماری پدرش پرسیدم، گفت: «پدرم درد استخوان شدیدی دارد و گاه از درد زیاد، چنین بی طاقت می شود.» جوان از من خواست تا پدرش را به تهران، نزد پزشک ببریم. در بین راه، هنگامی که به امامزاده هاشم (عج) نزدیک شدیم، پیرمرد خاموش شد و به خواب سنگینی فرو رفت. چنان که من نگران شدم مبادا مرده باشد.
آنها را به تهران، نزد پزشک بردم و منتظر شدم تا بازگشتند. هنگام بازگشت، چهره نگران پسر نشانگر خبرهای ناراحت کننده ای بود.
پسر گفت: «دکتر تنها راه درمان را عمل جراحی عنوان کرده است، ولی ما نمی توانیم مخارج سنگین عمل جراحی را بپردازیم.»
به فکر راه چاره ای برای آنان بودم که ناگهان به یاد «مسجد مقدس محدثین» افتادم. به او گفتم: «امیدی در دل من زنده شده است. برای شفای پدرت به مسجد مقدس محدثین برو و در آن جا به آقا امام زمان (عج) متوسل شو. مسجد محدثین مکان با کرامتی است که کمتر کسی از آن جا دست خالی برگشته است؛ من خود نیز تمام زندگی ام را مدیون این مسجد هستم.» سپس به او گفتم: «من نذری برای تان می کنم و هرگاه پدرت شفا یافت، نذرت را به مسجد ادا کن.» پسر با خشنودی پذیرفت سپس آنان را به خانه شان در یکی از روستاهای بابل بردم. خانه کوچک و محقری که حکایت از وضع مالی بد آنان داشت.
پس از چند روز، پسر جوان با من تماس گرفت و گفت: «پدرم حالش کاملاً خوب شده است، چندان که تاکنون حالی به این خوبی نداشته است، گویا شفا یافته است؛ از این رو، می خواهم نذرم را به جا بیاورم.» به او گفتم: «پدرت را نزد پزشک ببر تا از شفای او مطمئن شوی.»
پسر چند روز بعد دوباره با من تماس گرفت و گفت: «پدرم را نزد پزشک بردم او نیز سلامتی و شفا یافتن پدرم را تأیید کرد و تأکید کرد که به عمل جراحی نیازی ندارد.»
پیرمرد شفا گرفت و خود اظهار داشت: «تاکنون آب زدن به دست و پا برایم ضرر داشت، اما اکنون چنان احساس سلامتی و شادابی می کنم که با این کهولت سن، به زمین کشاورزی می روم و کار می کنم. آری، گویا دوباره جوان شده ام، زیرا حضرت مهدی (عج) عمر دوباره ای به من بخشیده اند.»

ارتباط های درونی با امام عصر (عج)
 

حتماً شما هم حس کرده اید که عصرهای جمعه دلگیراست و انسان در غروب روزهای جمعه احساس دلتنگی بیشتری دارد، زیرا فرا رسیدن غروب جمعه نشان دهنده آن است که امروز نیز امام زمان (عج) ظهور نکرد! در این وقت، امام زمان (عج) نزدیک ترند، احساس دلتنگی بیشتری دارند.
در مورد افراد عادی نیز چنین است و کسانی که از نظر روحی به هم نزدیک هستند اگر یک کدام شان مشکلی داشته باشد، دیگری در مکانی دورتر، احساس نگرانی می کند.
در روایات آمده است که: وقتی امام زمان (عج) برای بنده ای اراده خیر کند، دعا می کند که خداوند توفیق یاد کردن از ایشان را به آن بنده عطا کند و وقتی آن فرد از امام (عج) سخن گفت، ایشان دعا می کند که خداوند به او خیر دهد.
پس در می یابیم که حضرت ولی عصر (عج) به یاده بنده هاست و برای آنان دعا می کند؛ از این رو دل های آن بندگان به ایشان نزدیک می شود. در مورد ارتباط های روحی افراد عادی، اتفاقی را که برای یکی از دوستانم روی داده است نقل می کنم: ایشان می گفت: با خبر شدم که قرار است برادرم را عمل جراحی کنند، اما از روز و ساعت عمل اطلاعی نداشتم. چند ساعت بعد، احساس دلهره و نگرانی عجیبی به سراغم آمد و بدون دلیل، بسیار مضطرب و نگران شدم. به خانه رفتم و از حال برادرم پرسیدم، متوجه شدم از زمانی که دلهره به سراغم آمده، عمل جراحی برادرم شروع شده بود، در حالی که برادرم در شهر دیگری عمل می شد.
وقتی این چنین ارتباطی بین دو نفر که بیشتر از نظر جسمی با هم علقه و رابطه دارند باشد، طبیعی است که بین افرادی که رابطه و علقه ی روحی با هم دارند، قطعاً ارتباط راحت تر و کامل تری برقرار خواهد شد. مؤمنین و شیعیان واقعی نیز این چنین اند به سبب نگرانی و غم وجود حضرت ولی عصر (عج) دلتنگ و غمگین شوند.

غفلت یک لحظه از حضرت ولی عصر (عج)
 

یکی از اساتید معظم در جلسه ای که در ایام اعتکاف در بین معتکفین حضور پیدا کردند در ضمن مطالب شان نقل کردند: یکی از دفعاتی که قرار بود به حج بروم، چند روز قبل از تشرف، خدمت استادم رفتم و از ایشان خواستم تا به من دستورالعملی بدهند که بتوانم امام زمان (عج) را در ایام حج ببینم و از ایشان پرسیدم که کجا امکان دارد که من محضر ایشان را درک کنم؛ فکر می کردم استاد بفرماید: در صحرای عرفات و مشعر و منی باید بیشتر توجه کنی، ولی استاد گفت: در «مسجد خیف» مراقبت بیشتری داشته باش.
پس از رفتن به مکه به مسجد خیف رفتم. در آن جا به یاد سخن استادم افتادم؛ ناگهان دیدم که در وسط مسجد خیمه ای زده اند، در آن جا رسم نیست که کسی آن هم در چنان ایام شلوغی پرده و خیمه ای برای خود نصب کند و در آن جا معتکف شود. بعد از آن که از اطرافیان احوال پرسیدم متوجه شدم که بقیه آن خیمه را نمی بینند و آن تنها برای من نمایان است؛ از این رو با خود گفتم که: نکند خیمه امام زمان (عج) باشد! خواستم به سمت خیمه بروم اما ترسیدم که اگر اشتباه کرده باشم، وهابی ها با من برخورد می کنند.
پیش رفتم و وقتی نزدیک در خیمه رسیدم، ناگهان سیمای فرد زیبایی از جلوی چشمم گذشت که شبیه افراد عادی نبود و به سرعت محو شد. تصمیم گرفتم برای آن که در صورت اشتباه گرفتار نشوم، اسم امام زمان را بر زبان نیاورم؛ از این رو پرسیدم آیا این خیمه «شیخ مهدی» است؟ گفتند: بله. ناگهان یک مرتبه همان تصویر یاد شده به ذهنم خطور کرد و یک لحظه حواسم را پرت کرد، وقتی تصویر محو شد دیگر خیمه ای ندیدم و لحظه ای غفلت، سعادت زیارت آقا را از من گرفت.
پس از بازگشت به قم، دوستان به دیدنم آمدند و از مسجد خیف پرسیدند. آنها گفتند که استاد فرموده است برای شما تشرفی حاصل شده است. گفتم آری، ولی تنها خیمه حضرت را دیدم و لحظه ای غفلت مانع از دیدار ایشان شد.

بیعت با حضرت ولی عصر (عج)
 

در کتاب لب اللباب علامه طهرانی (ره) به مشکلی برخورده بودم، خدمت استاد بزرگوار عارفی راه رفته رسیدم و گفتم: در این جمله علامه طهرانی که می فرماید: «طریق سیر در این راه پس از بیعت با شیخ آگاه و ولی خدا که از مقام فنا گذشته و به مقام بقاء بالله رسیده و بر مصالح و مفاسد و منجیات و مهلکات مطلع است و می تواند زمام امور تربیت سالک را به دست گیرد و او را به کعبه مقصود رهنمون گردد، همانا ذکر و فکر و تضرع و ابتهال به درگاه خداوند قاضی الحاجات است و البته سفر او در این منازل به اموری چند بستگی دارد که باید تمامی آنها به نحو احسن و اکمل رعایت کند.» مقصود از بیعت چیست؟
ایشان فرمودند: «کسانی که چنین سخن می گویند به طور معمول درویشان و صوفیان هستند؛ در حالی که یکی از واجبات فراموش شده بحث بیعت است، مقصود علامه طهرانی از بیعت، بیعت با امام زمان (عج) است.»
من پرسیدم: آیا می شود یک فرد مثلاً استادی را که یکی از اولیاء الهی است را قرار دهیم و با او بیعت کنیم و او طریق ما نسبت به امام زمان (عج) شود؟
حضرت استاد فرمودند: «نیازی به این کار نیست. اگر همین دعای بیعتی که در مفاتیح الجنان هست که قبل از دعای عهد ذکر شده است را هر روز بخوانید و به آن عمل کنید با امام زمان (عج) بیعت کرده اید.»
منبع:لک علی آبادی،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر