روزنامه قانون - فاطمه صفری: با آه و ناله از آن روزهای تلخ یاد میکند. روزهایی که برای نجات دخترش دست به هر کاری زد. پدر بود و نمیتوانست پرپر شدن دخترش را ببیند و برای نجات او از همه زندگیاش دست شست. اشک و لبخند در آخرین تصویری که او از زینب به یاد دارد، معنا شد. جایی که با خوشحالی جعبه شیرینی را در دست گرفت تا به شکرانه بهبودی دخترش و بازگشت دوباره او به زندگی عادی آن هم بعد از سالها درد و رنج کام همه پرسنل بیمارستان را شیرین کند.
تصویر تلخی که اشک همه پزشکان و کادر درمانی را نیز جاری کرد. با خوشحالی و هیجان جعبههای شیرینی را در دست گرفت و وارد بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان شد. همان جایی که زینب بیصبرانه انتظار پدر را میکشید تا بعد از سالها او را در آغوش بکشد. اما دست تقدیر او را برای همیشه برد. زینب مظلومانه بعد از سالها تحمل درد و رنج پرکشید اما آخرین آرزویش را پدر برآورده کرد. گفته بود میخواهد اثری از او در روی زمین باقی بماند و چه اثری بهتر از اینکه اعضای بدنش زندگی دوبارهای به چند انسان دیگر ببخشد.
پدر زینب بارها و بارها مسیر اردبیل به تهران را طی کرد تا شاید پزشکان مجرب پایتخت بتوانند دخترش را از بیماری که ریشه در وجودش زده بود و جسم او را هر روز نحیفتر می کرد نجات بدهند. میگوید:« مسیر اردبیل به تهران را آنقدر رفتم و آمدم که با چشمان بسته هم میتوانم این مسیر را بروم. زینب همه زندگیام بود و برای نجات او از همه زندگی و حتی خانه و زمین نیز گذشتم».
حامد طلوع که این روزها تهران در یک سوپرمارکت کار میکند، از سالهای تلخی گفت که برای نجات دخترش گذشت ولی سرانجام با اهدای اعضای بدن او کام چند بیمار نیازمند شیرین شد. 44 سال دارد اما بیماری زینب او را پیر کرد. میگوید اگر بخواهد شرح سالها تلاش و کارهایی را که برای نجات زینب انجام داده است، بنویسد به اندازه چند جلد کتاب خواهد شد. از روزها و شبهایی که پشت در اتاق مراقبتهای ویژه روی زمین میخوابید تا ساعتهایی که چشم به صورت نحیف و رنگ پریده زینب میدوخت که شاید نام بابا را صدا بزند.
تلاش پدر برای بهبودی دخترش
در سرزمین کوههای سربه لک کشیده سبلان و در شهری که مردمان آن به مهربانی و عشق ورزی شهره هستند، زندگی خانواده طلوع بعد از بیماری دختر شان دگرگون شد. حامد از روزهایی میگوید که انحراف چشمان زینب خبر از بیماری بدخیمی میداد که بسیار نادر بود و در میان چند هزار نفر یک نفر به آن مبتلا می شود.
پدر زینب میگوید:« اهل اردبیل هستیم و بعد از ازدواج صاحب دو دختر شدیم. زینب دختر دوم من و تا 9 سالگی بسیار پرانرژی و باهوش بود. در همه درسها بهترین نمرات را کسب می کرد و همیشه شاگرد اول مدرسه بود. زندگی بسیار خوبی داشتیم تا اینکه یک روز از مدرسه زینب تماس گرفتند و گفتند حال دخترم خوب نیست و باید خودم را به مدرسه برسانم. همراه همسرم به آنجا رفتیم. چشم راست زینب انحراف پیدا کرده و همین ما را خیلی نگران کرد. او را نزد چشم پزشک بردم و او نیز بعد از معاینه گفت شاید به خاطر استرس یا فشار عصبی چشم زینب انحراف پیدا کرده است درحالی که دخترم هیچ استرس یا فشار عصبی نداشت و همیشه در درس و تحصیل موفق بود و خواهر بزرگ او نیز در درس به او کمک می کرد.
بعد از چهار ماه او را پیش متخصص مغز و اعصاب بردیم و بعد از انجام آزمایش و سی تی اسکن به ما گفت زینب هیچ مشکل مغزی ندارد ولی غده تیموس که جزو دستگاه ایمنی بدن محسوب می شود و در نزدیکی قلب قرار دارد، دچار مشکل شده و همین امر باعث شده تا خونرسانی به عضلات قلب با مشکل مواجه شود و همین امر باعث شل شدن عضلات بدن می شود. به گفته این پزشک این بیماری بسیار نادر است و بعد از 40 سالگی بروز پیدا می کند و اینکه یک دختر 9 ساله به آن مبتلا شده، بسیار عجیب است.
با تجویز پزشک هر ماه چند بار پلاسما به خون زینب تزریق میشد. از آنجا که در اردبیل این امکانات وجود نداشت، هر ماه چند بار او را به تهران می آوردم و در بیمارستان خون او به داخل یک دستگاه منتقل و بعد از تزریق پلاسما دوباره به بدن زینب وارد می شد. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه در 10 سالگی پزشک معالج اعلام کرد باید غده تیموس را از بدن زینب خارج کنیم. هزینه عمل جراحی 12 میلیون تومان بود اما به هر سختی که بود آن را فراهم کردم و بعداز عمل جراحی نیز مدتی در آی سی یو بستری بود. وضعیت زینب بعد از این عمل جراحی رو به بهبودی رفت و او به درس ادامه داد. شاگرد ممتاز بود و بارها مدال گرفت و افتخار من و مادرش بود. همه چیز به خوبی پیش می رفت اما بعد از چند سال، زندگی ما از این رو به آن رو شد».
حامد طلوع از غروب زندگیشان و برآورده شدن آخرین خواسته دخترش اینگونه میگوید:« همه چیز از روزی شروع شد که از مدرسه با من تماس گرفتند. مدیر مدرسه درحالی که نگران بود گفت زینب در مدرسه بیحال شده و خواست هر چه سریعتر به مدرسه برویم. به سرعت همراه همسرم به آنجا رفتیم و زینب را به بیمارستان اردبیل منتقل کردیم. 40 روز در آیسییو بستری بود و پزشکان به دنبال علت بیحالی زینب بودند. او را با آمبولانس به تهران منتقل کردیم و 6 ماه در آیسییو بیمارستان میلاد بستری بود. من و همسرم در همه این لحظات پشت در اتاق مراقبت های ویژه چشم به چهره دخترمان میدوختیم و حاضر نبودیم آنجا را ترک کنیم.
پزشکان به ما گفتند در بطن قلب او چسبندگی به وجود آمده و این شرایط خوب نیست. هفت ماه در تهران بودیم و دیگر به زندگی و کار فکر نمی کردم و همه زندگیام نجات زینب بود. بعد از اینکه شرایط دخترم ثابت شد، پزشکان گفتند اگر وسایل و تجهیزات آیسییو را تهیه و در خانه نصب کنم، می توانیم زینب را به خانه ببریم. با قرض گرفتن و فروختن زمین همه این وسایل را تهیه کردم و هشت ماه با کمک این دستگاهها زینب را در خانه نگه داشتیم. در طول این مدت با کپسول اکسیژن او را نزد پزشک معالج در تهران میآوردم و پس از آن به اردبیل باز میگشتم. تنها راه تغذیه دخترم از راه گلو بود و همسرم غذا را به شکل مایع از داخل سرنگ تزریق میکرد. بعد از هشت ماه در بیمارستان 15خرداد پزشکان با خوشحالی اعلام کردند که میتوان زینب را از دستگاه ها جدا کرد تا به شکل طبیعی زندگی کند.
این بهترین خبری بود که بعد از تحمل آنهمه سختی میشنیدم. یک سال بود که صدای زینب را نشنیده بودم و دلم برای بابا گفتن او تنگ شده بود. دو هفته در بیمارستان بستری بود و پزشکان بعد از آزمایشهای مختلف با اطمینان اعلام کردند میتوانیم زینب را از دستگاه اکسیژن و دیگر دستگاه ها جدا کنیم. همه دلخوشیام خواندن دفتر خاطرات زینب بود. او دراین کتاب نوشته بود دوست دارد در آینده پزشک بشود و به من و مادرش کمک کند. او نوشته بود بابا اگر از این دنیا بروم آن دنیا تو را شفاعت خواهم کرد».
اهدای زندگی
لحظه ای که قرار بود همه دستگاهها را از زینب جدا کنند، هیجان در چشمان پدر و مادرش موج می زد. همه منتظر بودند که زینب بعد از مدتها بدون دستگاه تنفس کند و هوای تازه را به ریه هایش بکشد. همه خوشحال بودند و از پدر خواستند تا به شکرانه این لحظه شیرینی بدهد. حامد طلوع از این لحظه و تلخ فراموش نشدنی بعد از آن اینگونه می گوید: «قرار بود یک جشن مفصل دربیمارستان بگیریم. یکی از پزشکان همراه زینب قدم می زد و لبخند او دلگرمی خاصی به من می داد. قرار شد به هیچکدام از اقوام و خانواده چیزی نگویم تا آنها با دیدن زینب شگفت زده شوند. برای خرید شیرینی از بیمارستان بیرون آمدم و در این مدت تماسهای زیادی داشتم ولی پاسخ ندادم. با خرید چند جعبه شیرینی به بیمارستان بازگشتم و به بخش مراقبتهای ویژه رفتم. از خوشحالی روی پاهای خودم بند نبودم. پشت اتاق رسیدم .
در اتاق بسته بود. دو نفر از پرستاران و پزشکان با دیدن من با صدای بلند اشک می ریختند. تصور کردم اشک شوق است. همسرم با دیدن من درحالی که گریه می کرد گفت زینب درحال قدم زدن در راهرو بود که ناگهان از حال رفت و هیچ تنفسی نداشت. از شنیدن این خبر خشکم زد. جعبه های شیرینی از دستم افتاد. همه کادر درمانی و پرستارها گریه میکردند. برای آنها هم قابل باور نبود. زینب مرگ مغزی شده بود و امکان بازگشت نداشت. متحیر مانده بودم و نمیدانستم چه کار کنم. یکی از پزشکان درحالی که گریه میکرد گفت اجازه ندهید بدن این فرشته کوچک همینطوری زیر خاک برود و با بخشش اعضای بدن او زندگی دوبارهای به چند انسان بیمار هدیه کنید. سالها خستگی برای درمان زینب در وجودم باقی ماند. سختترین لحظه عمرم بود ولی میدانستم خود زینب هم همین خواسته را داشت.
اعضای بدن او را به بیماران نیازمند بخشیدم و ساعتی بعد او را به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل کردند و زینب در 16 سالگی فرشته نجات چند انسان دیگر شد. تنها آرزوی من این است که مثل زینب مرگ مغزی شوم تا بتوانم اعضای بدنم را به بیماران نیازمند اهدا کنم. گرچه هنوز نمیدانم اعضای بدن دخترم به چه کسانی اهدا شده ولی همیشه دعا می کنم که در سلامت باشند و هر سال به یاد دخترم و سلامتی اعضای بدنش که زندگی دوبارهای به بیماران دیگر داده است قربانی می دهم».