ماهان شبکه ایرانیان

گفت‌وگو با تورج شعبانخانی؛ صندوقچه‌ای از خاطرات کودکی تا امروز

نرفت، ماند در سرزمین مادری، دلش با ترک وطن صاف نبوده و نیست، وقتی از بی مهری و بی معرفتی یاران دیروز حرف می‌زند، بخشی را به پای خاک خشن غربت می‌گذارد. سخت می‌گذرد زندگی برایش، اما غم نان نیست که طاقتش را طاق کرده، از بی توجهی هایی گلایه می‌کند که نفس هنرمند را می‌بُرد.

هفته نامه صدا - رضا نامجو: نرفت، ماند در سرزمین مادری، دلش با ترک وطن صاف نبوده و نیست، وقتی از بی مهری و بی معرفتی یاران دیروز حرف می زند، بخشی را به پای خاک خشن غربت می گذارد. سخت می گذرد زندگی برایش اما غم نان نیست که طاقتش را طاق کرده، از بی توجهی هایی گلایه می کند که نفس هنرمند را می بُرد.
 
 دلم از این روزگار گرفته است

تورج شعبانخانی را علاقمندان به موسیقی خوب می شناسند. «نازی ناز کن»، «همسفر تنها نرو»، «چون آدمک زنجیر بر دست و پایم» و «پروانه من، پروانه من بی تو چه کنم مستانه من» تنها بخشی از آثاری هستند که آهنگساز موی سپید کرده موسیقی ایران زمین در گوشه ای از ذهن مردم سرزمینش حک کرده است. نیمه بهمن ماه سالروز تولد تورج شعبانخانی است؛ 67 سال پیش یک فرزند به خانواده 8 نفره شعبانخانی اضافه شد که در ادامه نام خود را به یکی از تاثیرگذاران عرصه موسیقی پاپ تبدیل کرد.

مادرش دستی بر آتش شعر داشت و پدرش دستگاه های موسیقی سنتی را می شناخت، خواهر و برادرش آواز می خواندند و «تورج» نیز پای در این راه گذاشت، هر چه در روزهای جوانی شور و شعف در چشماش موج می زد تا بنوازد، بسازد و بخواند اما امروز دلش گرفته، گله دارد و افق روشنی را نیز پیش روی موسیقی پاپ ایران نمی بیند.

با این وجود ناامید نیست، به دنبال صدایی تازه است تا قد علم کند برابر لس آنجلسی هایی که به زعم او معرفتی ندارند. تورج شعبانخانی صندوقچه ای از خاطرات است؛ دوستی با فریدون، برادری با مازیار، دخترخاله ای به نام سیمین قانم، شب نشینی تا سحر با فرهاد و همنشینی با حبیب تنها بخشی از دفتر هزار برگ خاطرات اوست. هر چند «هنوزم چشمای تو مثل شبای پر ستاره است» به تنهایی بس باشد برای توصیف این آهنگساز. به سراغش رفتیم تا برای مان بگوید از کودکی تا امروز؛ ماحصل این گفتگو را بخوانید:

گفتگو را از دوران کودکی شما آغاز کنیم، شما اهل کدام محله تهرانید؟ کودکی تان در چه خانواده ای و چطور گذشت؟

- من بچه امیریه تهران هستم. در سال 1329 به دنیا آمدم و تحصیلاتم را در هنرستان نارمک پشت سر گذاشتم. از کودکی عاشق موسیقی بودم، به همین دلیل از تحصیل انصراف دادم و به دنبال موسیقی رفتم. یک دوره در تلویزیون بودم و زیر نظر استاد مرتضی حنانه، موسیقی را آموختم. آن زمان در پایین خیابان ولیعصر زندگی می کردم اما الان در بالای خیابان ولیعصر زندگی می کنم. ظاهرا قسمتم بود که در ولیعصر بمانم. حالا هم مانند همه هنرمندان زندگی می کنم. البته از شرایط چندان راضی نیستم چرا که موقعیت مناسبی برای هنر و هنرمند وجود ندارد. موسیقدانان به سختی زندگی می کنند و متاسفانه خوانندگان امروزی نیز فوق العاده نیستند. ما نمی توانیم با خوانندگان بد صدا و کسی کار کنیم که کارش را بلد نیست.

من برای کارم ارزش قائل هستم و کارم را به دست کسی می دهم که بتواند کار را به سرانجام برساند. اکثر جوانانی که به سراغ من می آیند صدای خوبی ندارند و نمی توان روی صدای شان مانور داد، به همین دلیل مجبورم با اکثر مشتریانم کار کنم چون باید زندگی خودم را بگذرانم اما متاسفانه آدم خوش صدایی نمی بینم، به همین خاطر نیز این خوانندگان در اجتماع گم می شوند و دیگر اسمی از آنها شنیده نمی شود. در مجموع شرایط خوب نیست و دوستان دیگر من هم مثل آقای چشم آذر که سن و سالی از آنها گذشته، انتظارات زیادی دارند ولی توقعات شان برآورده نمی شود. بنابراین تن به کارهایی می دهند که نباید بدهند. به هر حال هزینه های زندگی بالاست و به همین خاطر کارهایی می کنند که قلبا راضی نیستند. در کل از شرایط موجود راضی نیستم و معتقدم هنرمند در مملکت ما بیش از همه عذاب می کشد.

دوباره به عقب برگردیم؛ خانواده شما رضایت داشتند تا فرزندشان به سراغ موسیقی برود؟

- ما چهار برادر و سه خواهر بودیم. میان خواهران و برادران من یک خواهر و یک برادرم آواز می خواندند. من ته تغاری بودم و به عنوان آخرین فرزند خانواده به شدت جذب موسیقی شدم چون خواهر و برادران بزرگترم را می دیدم. می توانم بگویم خانه ما مثل یک سالن کنسرت بود! هر کدام از بچه ها سازی می زدند و می خواندند. پدرم نیز می خواند و مادرم هم شناخت بسیار خوبی از شعر داشت تا جایی که دغدغه های شعری خود را نزد مادرم رفع می کردم. پدرم هم موسیقی سنتی را به صورت کامل می شناخت و من موسیقی را نزد ایشان فرا گرفتم. در حقیقت پدرم دستگاه های موسیقی را به من آموخت.
 
 دلم از این روزگار گرفته است

اتفاقا من به شدت از سوی خانواده تشویق می شدم. از سنین کودکی مثل بچه هایی مانند فرهاد، مهراد و ... موسیقی را فرا گرفتم و گروه تاسیس کردم. این عزیزان و دیگرانی نیز گروه داشتند و ما نیز گروه خودمان را داشتیم. زمانی که در سنین 18-17 سالگی فعالیت خود را به صورت جدی آغاز کردم، گروه ها بیشتر کارهای فرنگی می خواندند. من از همان سنین روی استیج می رفتم و کار می کردم و بیشتر اوقات فعالیت موسیقایی داشتم. به طور مثال شب های جمعه حتما برنامه برگزار می کردم.

با توجه به تعلق خاطر پدرتان به موسیقی سنتی و تلمذ نزد مرتضی حنانه، گرایش شما به موسیقی پاپ عجیب نبود؟

- به خاطر سنم چنین اتفاقی رخ داد. من 19 و 20 ساله بودم و روحیاتم در آن زمان، موسیقی پاپ می طلبید. هر چه سنم بالاتر می رود و به موسیقی بیشتر وارد می شوم، می بینم فعالان موسیقی پاپ که موسیقی سنتی را نمی شناسند، همان بچه هایی هستند که تم های فرنگی را به خورد مردم می دهند.

شما این اتفاق را بد می دانید؟

- بله، خیلی هم بد می دانم. موسیقی پاپیولار زمان ما تمام خاورمیانه را سیراب می کرد و در همه جای دنیا «ولور» (ارزش) داشت. در حال حاضر اصلا موسیقی پاپیولار نداریم. کارهای امروزی ما مثل آثار فرنگی و راک، بلوز و جَز شده. بچه های امروز کارهای خارجی را بر می دارند و رویش تحریر می زنند و ادای ملودی های خارجی را در می آورند. من اصلا موافق چنین فضایی نیستم. همه ما برای این موسیقی زحمت کشیده ایم. کسی مثل مرحوم واروژان برای پاپیولار ایرانی کار کرد چون او نیز موسیقی را خوب می شناخت و می دانست از کجا آمده و به کجا رفته است. این مسائل، دغدغه های ما در کارمان بود چون عِرق داشتیم و می خواستیم کارمان حتما مُهر پاپیولار ایرانی بخورد.

چطور از خوانش کارهای فرنگی به موسیقی ایرانی رجعت کردید؟

- من در فصل های به خصوص که هر 5 یا 10 سال یک بار رخ می داد، یک اثر تازه در بازار داشتم از جمله کارهایی که سروصدای زیادی به پا کردند «همسفر» و «نازی ناز کن» بودند. این کارها در زمانه خویش به موقع بیرون آمدند. یعنی تجربه من می گوید ترانه ای که می خواهد موفق شود باید در زمان درست منتشر شود چون هر کاری، زمان مخصوص به خود را دارد. اگر زودتر یا دیرتر بیرون بیایید ممکن است ناکام بماند. در حال حاضر می بینیم بدقولی هایی صورت می گیرد یا استودیوها پر هستند یا مشکل دیگری پیش می آید که ممکن است یک خواننده حدود یک سال و نیم برای انتشار تنها 2 آهنگ، زمان را کِش بدهد.

در آن زمان شما به خواننده ها مراجعه می کردید یا رویه برعکس بود؟

- خواننده ها نزد من می آمدند. به طور مثال فریدون فروغی، یک جوان مثل خودم بود که «جاز» می زد و من نیز گیتار می زدم. ما برنامه های زیادی را با یکدیگر اجرا کردیم. بعدها قطعه «آدمک» را برای فیلمی به همین نام ساختم. خسرو هریتاش، کارگردان فیلم علاقه داشت خودم کار را بخوانم اما چون باید در آن برهه زمانی به سربازی می رفتم، «فریدون» را پیشنهاد دادم و گفتم «رفیقم خیلی بهتر از من می خواند و صدای رساتری دارد. این کار هم نیاز به صدایی بالا دارد.» در ادامه خدابیامرز هریتاش را راضی کردم که «آدمک» را به فریدون فروغی بسیپارد. من به خاطر خدمت سربازی نمی توانستم کار را بخوانم، بعد بروم و پس از 2 سال دوباره برگردم. ترجیح می دادم که اگر قرار است کاری را اجرا کنم، به تدریج خواندن را ادامه دهم و همه چیز سلسله وار اتفاق بیفتد. همان طور که گفتم خواننده ها اعم از تازه کار و معروف پیش من می آمدند یا از آنها سفارش می گرفتیم. به طور مثال هوشمند عقیلی به من زنگ زد و گفت «شعری از آقای ایرج رزمجو به نام «یاد» داریم که دوست داریم تو کار کنی.»

پس خدمت سربازی را می توان اتفاقی دانست که سبب شد امروز شما را به عنوان یک خواننده نشناسند؟

- به هر حال «فریدون» هم بچه گلی بود و کسی نبود که بخواهد سوء استفاده کند. در کل بچه هایی که در ایران ماندند افراد با احساسی بودند که در عمل رفاقت سرشان می شد. به طور مثال «مازیار» مانند برادرم بود. کمتر کسی می داند که او چقدر مرا دوست داشت و چه اندازه من او را دوست داشتم. همان طور که قبل تر گفتم هنرمندانی که در ایران ماندند با احساس بودند و عشق، علاقه و دوستی را کاملا درک می کردند. البته برخی از بچه هایی که از ایران رفتند، اگر با معرفت هم بودند بعدها بی معرفت شدند. انگار محیط آمریکا، آدم را خشن می کند و احساسات انسان را می گیرد.

چند سال است که هنرمندان زیادی از ایران رفته اند و خودشان هم می دانند من چقدر به گردنشان حق دارم اما حق مطلب را ادا نکردند. به همین خاطر هر چه زمینه کاری برای فعالیت در آن سوی آب ها داشتم را پس زدم چرا که بی معرفتی های عجیبی دیدم. هر شب کار ما را روی سن می خوانند! پس چه طور به فکر ما نیستند؟ چطور با خود نمی گویند کسی که در ایران این آهنگ را ساخته در چه شرایطی به سر می برد؟ به خدا که می دانند ما در چه وضعیتی هستیم با توجه به گسترش تکنولوژی مگر می شود از حال ما با خبر نباشند؟ باور می کنید که می دانند در خانه ما هم چه می گذرد. باز هم خوشا به معرفت بچه های داخل ایران. ما با بچه هایی که در ایران ماندند مدام در ارتباط بودیم و حداقل هفته ای یک بار از طریق تماس تلفنی جویای احوال یکدیگر می شدیم. اگر کسی دچار مشکل می شد هوایش را داشتیم اما نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که شرایط عوض شد.
 
 دلم از این روزگار گرفته است

اوضاع کار در سال های قبل از انقلاب چگونه بود؟

- اصلا نمی توان شرایط امروز را با گذشته مقایسه کرد، اگر هم بخواهیم قیاس کنیم دیوانه می شویم. خداوند «اریک» را رحمت کند؛ او که تنظیم کننده کارهایم بود، به من می گفت: «تورج! چرا فلانی از تو کار خواسته، برایش آهنگ نمی سازی؟» جواب می دادم: «من که در طی یک هفته تا 10 روز نمی توانم 7 آهنگ بسازم، نهایتا یکی دو کار بسازم که برای آنها نیز احتیاج به انگیزه دارم.»

آن زمان سفارش ها پشت سر هم می رسید و درآمد من به عنوان یک آهنگسازی که یک الف بچه محسوب می شدم مساوی با تمام درآمد خانواده ام بود. 7 عضو دیگر خانواده ام که کار می کردند به اندازه من درآمد داشتند ولی الان جهت رسیدن به حدی که برای مردم دهن پر کن باشد باید کلی صحبت کنیم تا طرف مقابل قدر ما را بداند و در این صورت شاید کمی از حق مطلب را ادا کند. البته خواننده ها اکثرا پولی ندارند. اسپانسر و تهیه کننده دیگر مانند گذشته فراوان نیست و در حال حاضر کمتر کسی برای سرمایه گذاری پیش قدم می شود، مگر این که از خواننده و برگشت سرمایه مطمئن باشد. الان موسیقی، کار با اعمال شاقه محسوب می شود. اصلا نمی دانیم با این بچه ها چه کنیم. خواننده پیش من می آید و می گوید «کار دهه پنجاهی می خواهم.» می گویم «حالا دهه پنجاه نیست. باید کار به روز بسازیم و بخوانیم ولی در عین حال وارد مدیوم فرنگی نشویم.» بعد می گوید «بله، منظورم همین بود!» یعنی منظورش را نمی تواند درست انتقال دهد.

برعکسش نیز اتفاق می افتد، یک نفر می آید و می گوید «فلانی گفته کار شما (تورج شعبانخانی) قدیمی شده!» ما دیگر به حدی سازهای مان را برای پیدا کردن ملودی، بالا و پایین کرده ایم که دیگر این حرف ها محلی از اعراب ندارد. اجتماع کنونی هم مسلما بیشتر از همه در مشت ماست چرا که در این جامعه زندگی می کنیم و می دانیم چه بسازیم. بعد هم یک عده در بازار موسیقی هستند که حسودی می کنند و وقتی دو کار خوب پخش می شود، زیرآب ما را می زنند.

حتی زیرآب شما را با این سن و سال و سابقه می زنند؟

- بله، خیلی زیاد. چندی پیش شبکه «نسیم» به غلط آیتمی پخش کرد و نوشت «زنده یاد تورج شعبانخانی» وقتی تماس گرفتند و عذرخواهی کردند، گفتم «اگر بخواهم علیه شما شکایت کنم فعالیت تان دچار مشکل می شود. چرا این کار را کردید؟» گفتند «اشتباه شد و مسائلی پیش آمد.» ولی من می دانم این اتفاقات از کجا آب می خورد. آقایی نزد من آمد که یکی از بزرگان تلویزیون به حساب می آید. او صدایی نداشت اما می خواست خواننده شود. به او گفتم «صدای شما به کار من نمی آید.» همان شخص به دشمن من تبدیل شد و رفت کارهایی علیه من انجام داد. این چه کاری است؟ من واقعا متوجه نمی شوم. این صحبت ها واقعیت است چون چیزی نیست که بخواهم انکار کنم. الان قلب ها سیاه شده اند و نسبت به همدیگر رحمت و مروت نداریم.

به سراغ خوانندگانی برویم که مثل خودتان خاص بودند. ابتدا از فریدون فروغی شروع کنیم که پس از «آدمک»، قطعه «پروانه من» را هم با او کار کردید. می خواهیم خاطرات شخصی شما را از این خواننده فقید بدانیم...

- هر دو کار برای فیلم خسرو هریتاش ساخته شدند. اگر بخواهیم «فریدون» را تعریف کنیم باید بگوییم که به آرزویش نرسید. او پس از این که تصمیم گرفت بخواند و برای اجرای کنسرت به کیش رفت، برنامه های زیادی داشت. زندگی اش فرق کرد و تازه و زنده شده بود. بعد از آن که نشد بخواند و قیمتی که پیشنهاد دادند را هم نپذیرفت، کم کم روحیه اش را از دست داد. فکر می کرد دنیا به آخر رسیده است. به نظر من «فریدون» در واقع خودش را کشت. فشار زیادی را متحمل شد و در نهایت نیز ما را ترک کرد.

از مازیار که از او به عنوان برادر یاد کردید، چه خاطره ای در ذهن تان حک شده است؟

- مازیار عاشق موسیقی بود. خاطره ای از او در ذهن دارم که هیچ گاه فراموش نمی کنم. من دوران خدمت سربازی را در استان مازندران گذرانم و سپس در کاخ جوانان ساری مشغول شدم. منزل مازیار 2 شهر آن طرف تر بود. او از بابل سوار مینی بوس می شد و هر روز برای تمرین با بچه های موسیقی به ساری می آمد. یعنی یک ساعت و نیم در راه بود اما هیچ وقت خسته نمی شد. من از این پشتکار تعجب می کردم و با خودم می گفتم «این بچه چقدر عاشق موسیقی است» زمانی که به تهران آمد و برادرش اسپانسر کارهایش شد، من در اروپا بودم. او هم در تصمیمی درست به سراغ آقای جهانبخش پازوکی رفت. پازوکی هم آن زمان کارهایی «بگیر» می ساخت و به همین خاطر مازیار را به مدارج بالاتر رساند. آن زمان اگر فردی می خواست خواننده شود باید پایش به کاباره یا استیج می رسید و کنسرت می داد. مازیار هم در عرض 6 ماه تا یک سال ترقی کرد. زمانی که من از اروپا برگشتم 2 کار به او دادم؛ یکی «باغچه» و دیگری «تو که نیستی» بود. مازیار یک بچه فوق العاده پاک، خوب و با معرفت بود. مازیار جزو کسانی بود که در معرفت شان هیچ حرفی وجود نداشت. او از خیلی ها بهتر بود.
 
 دلم از این روزگار گرفته است

مسافرت اروپایی شما کاری بود؟

- بله، خودم در آن زمان کنسرت داشتم، برنامه می گذاشتم و اجرا می کردم. حدود 3 ماه در ایران نبودم. در این برهه برادر مازیار از فرانسه برگشت و او را به تهران برد. مازیار بچه خیلی فعالی بود و شخصیتی فوق العاده هنری نیز داشت. شخصیتی که من از مازیار دیدم بسیار تعجب آور بود. زمانی که برای اولین بار او را دیدم، دقیقا مثل «عارف» می خواند، به طوری که اصلا مو نمی زد. اگر چهره مازیار را موقع خواندن نمی دیدید تصور می کردید «عارف» مشغول خواندن است. درجه تقلیدش را در قالب واژه اصلا نمی توان توصیف کرد، نزدیک به یک سال مازیار را ندیدم، وقتی دوباره همدیگر را ملاقات کردیم، انگار «عماد رام» می خواند. این بار هم اگر چهره اش را نمی دیدید، فکر می کردید «عماد رام» می خواند. بعدها که با من و پازوکی و دیگر استادان کار کرد، متوجه شد باید خودش باشد و با تقلید نمی تواند در موسیقی بماند. او باید صدایی برای خودش می داشت که ماندگار شود، در نتیجه صدای قشنگش را در قالب موسیقی پاپ - سنتی به کار گرفت و به نظرم واقعا یک خواننده تمام عیار بود. اصلا بحثی در این زمینه وجود ندارد.

شما با فرهاد مهراد هم دوستی نزدیکی داشتید. چرا هیچ وقت برایش آهنگی نساختید؟

- اردلان سرفراز آن زمان در امیرآباد زندگی می کرد. ما به مدت 2 سال، هر شب با «فرهاد» در خانه «اردلان» دور هم جمع می شدیم. ساعت 7، 8 شب به همدیگر می گفتیم «چه کاره هستید؟ برنامه امشب چیست؟» در نهایت هم به خانه «اردلان» می رفتیم و گپ موسیقایی می زدیم، شعر می خواندیم و خوش بودیم. ما 3 نفر تا ساعت 5-4 صبح کنار هم بودیم و بعد خداحافظی می کردیم و به خانه می رفتیم. یکی از شخصیت های هنری که ما هیچ وقت نمی توانیم فرد دیگری را جایش بگذاریم، فرهاد مهراد است. فرهاد شخصیتی فوق العاده هنری داشت و به نظر من یک تابلوی هنری بود. از نظر روحیه، اخلاق، رفتار، سواد، خانواده، شعور، معلومات عمومی و شناخت اجتماعی بی نظیر بود. خدا فرهاد را رحمت کند.

به سیمین غانم برسیم، این خواننده شناخته شده را چطور تعریف می کنید؟

- سیمین غانم دخترخاله عزیز من است. او مرا به تلویزیون برد و با آقای حنانه آشنا کرد. سیمین غانم حق زیادی بر گردن من دارد. موسیقی در خانواده ما وجود داشت و سیمین غانم هم در این زمینه استاد بود. او در ابتدا کارهای خواننده های دیگر را می خواند و خیلی هم گل کرد. «سیمین» در آن زمان به دبیرستان رضاشاه در نزدیکی تالار فرهنگ می رفت. 19-18 ساله و 6-5 سال بزرگ تر از من بود اما نصف تهران او را می شناختند. یک روز در امجدیه برنامه ای برای دختران دبیرستانی گذاشتند، وقتی صدای «سیمین» پخش شد، در تهران پیچید که خواننده ای آمده و صدایش با «دلکش» مو نمی زند.

او از دوران تحصیل معروف شد چرا که قدرت صدایش در حد خوانندگان بزرگ جهانی بود. خدا شاهد است این صحبت ها را از روی نسبت فامیلی نمی گویم، حنجره سیمین غانم فوق العاده است و هر چه بگویم کم گفته ام. یک قسمت اوج در آهنگ «لانه مور» با او داشتم که سیمین غانم باید صدایش را بالا می برد، وقتی در استودیو بودیم، اپراتور کلافه شد! «سیمین» را به انتهای استودیو برد و میکروفون را 5 متر از او دور کرد تا بتواند فریادش را به درستی ضبط کند. خدا رحمتش کند؛ اپراتور خسته شد و گفت «کار درست در نمی آید. هر چه فیلتر می کنم باز هم خروجی مناسب نیست.» سیمین غانم چنین صدایی داشت و دارد. هنوز هم به خوبی تمرین می کند و می خواند. «چه صبوره دل من» دیگر کار مشترک ما بود که ترانه فرهاد شیبانی را بر خود داشت. من به «سیمین» کارهای زیادی ندادم ولی چون به کارهای من علاقه دارد، هنوز هم که کنسرت می گذارد، ساخته های مرا می خواند.

با حبیب محبیان هم در دوره ای همنشین بودید. چگونه او را توصیف می کنید؟

- حبیب یکی از نجیب ترین، محجوب ترین و مهربان ترین انسان هایی بود که در زندگی ام دیده ام. زمانی که به کلاس های تلویزیون و کلاس های استاد حنانه رفتم، با حبیب همکلاس شدم و با شخصیت منحصر به فرد و روحیات حساس و لطیفش آشنایی پیدا کردم. حبیب فردی گوشه گیر و دیرجوش بود. تصور می کنم موسیقی متفاوتش که شبیه به هیچ کس نبوده و نیست نیز روحیات خاصش را توصیف می کند.

من در سال های اخیر دوستان زیادی را از دست داده ام که مرگ هر یک از آنها دگرگونم کرده، اما خبر درگذشت حبیب حال مرا کاملا منقلب کرد. او از ایران رفت و مدتی کنار لس آنجلسی ها زیست اما روحیاتش همیشه ایرانی ماند. به همین دلیل هنوز هم در عجبم که چرا حبیب با روحیه وطن پرست و غرب گریزش برای مدتی از ایران دور شد. وقتی به کشور بازگشت چند باری فرصت ایجاد شد که همدیگر را ببینیم اما هر دفعه اتفاقی رخ داد و ملاقات سر نگرفت و در نهایت نیز حسرت دیدار به دلم ماند.

در حال حاضر ارتباطی با خوانندگان مهاجر دارید؟ کسانی که در گذشته با آنها همکاری داشتید با شما در تماس هستند؟

- بسیار دلخورم چرا که بعضی حق مطلب را ادا نکردند. نمی خواهم بگویم چه کار کردند یا چه کاری نکردند. من آدمی نیستم که گوشی تلفن را بردارم و به آنها زنگ بزنم. وقتی خواننده ای مورد توجه مردم قرار دارد و وضعش به اصطلاح توپ است، صبر می کنم ببینم نسبت به من چگونه رفتار می کند و هیچ وقت خودم به سمتش نمی روم. الان دوستان من می گویند: «تو که حق زیادی به گردن بعضی داری، به آنها زنگ نمی زنی؟» می گویم: «نه، آنها باید به من زنگ بزنند.» همیشه می گویند حق باید به حق دار برسد ولی این بار نمی رسد. حالا این از شانس من است یا شاید هم دلیل دیگری دارد.
 
 دلم از این روزگار گرفته است

واقعا فکر می کنید قرار است حق به حق دار برسد!

- دنیا که اشتباه نمی کند اما ظاهرا شانس من این گونه بوده است. من حدود سیصد ترانه روان بازار کرده ام که یک سری مشهور هستند و بقیه کمتر شنیده شده اند. اگر در هر کشور دیگری بودم حتی نوه من هم صاحب قلکی پر از پول بود ولی ما در ایران حقوق مؤلف و منصف نداریم. ما یک آهنگ با گیتار در یک جا زدیم و خواندیم با مطلع «هنوز هم چشمای تو مثل شبای پر ستاره است»، این آهنگ را صد خواننده اجرا کرده اند چون وقتی اولین نفر، آهنگ را خواند، هیچ نگفتم، در مورد نفرات دوم و سوم هم اعتراضی نکردم. حالا دیگر عده ای خیال می کنند نسبت به هر کاری که انجام می دهم هیچ حق مالکیتی ندارم. حتی اگر به میهمانی بروم و سازی بزنم، فردا نوارش در بازار پر می شود و حتی در تاکسی ها می توانید بشنوید!

بعد از انقلاب یک کار با ناصر عبداللهی به نام «بهار بهار» داشتید که بسیار هم فراگیر شد، چگونه این همکاری شکل گرفت؟

- من بعد از انقلاب هم با خوانندگان زیادی کار کرده ام، از جمله خشایار اعتمادی و نیما مسیحا که در حال حاضر نیز فعالیت دارند. «بهار بهار» متعلق به مجموعه ای به نام «غزل» سروده محمد علی بهمنی بود. من روی 5 شعر آهنگسازی کردم و سی دی با صدای من به نام «غزل» بیرون آمد. این موضوع به 8 تا 10 سال پیش بر می گردد. وقتی کار منتشر شد، آقای ناصر عبداللهی تازه از بندرعباس به تهران آمده بود. شرکت منتشر کننده آلبوم، کار «بهار بهار» را به عبداللهی داد تا بخواند. با من تماس نگرفتند و حتی ناصر عبداللهی را نمی شناختم. خداوند او را رحمت کند اما انتقادات زیادی به او وارد شد و می گفتند «این قطعه به صدای تو نمی خورد و صدایت با شعر و ملودی همخوانی ندارد». رادیو و تلویزیون هنوز هم گاهی اوقات «بهار بهار» را با صدای من پخش می کنند. در مجموع همان طور که گفتم این قطعه متعلق به همان مجموعه «غزل» بود.

پس هیچ وقت بنا بر یک همکاری مستقیم نبود؟

- من برای او احترام قائل بودم چون از بندرعباس آمد، زحمتکش بود، زن و بچه داشت و به تهران آمد تا سری میان سرها در بیاورد. این بچه صدای خوبی داشت و کارهای قشنگی هم خواند اما این شکل خواندن «بهار بهار» کمی برایش خوب نبود. البته برای این که زودتر معروفش کنند و سریع تر از او پول بیرون بکشند، شرکت وادارش کرد «بهار بهار» را بخواند. خودش هم واقف بود که این ملودی برای صدای او نیست و آقای بهمنی هم این حرف را تایید کرد. یک روز من و آقای بهمنی در تلویزیون حضور داشتیم که این مسئله عنوان شد. به هر حال عبداللهی کار را خواند و من هم اعتراضی نکردم چون برایش ارزش قائل بودم. به هر حال ما همیشه سعی کردیم به نسل جدید موسیقی کمک کنیم.

در آستانه شصت و هفتمین سالروز تولدتان چه حس و حالی دارید؟

- به قدری حرف دارم که می توانم یک روز تمام حرف بزنم اما دلم از این روزگار گرفته است چون زحماتی که از ابتدای نوجوانی برای موسیقی کشیدم و شخصیتی که برای خودم و کارم ساختم اصلا در جامعه ما آن طور که باید چه از نظر مادی و چه از لحاظ معنوی جلوه نکرد. البته من برای مردم ارزش زیادی قائل هستم اما احساس می کنم به گردن مردم دینی دارم. حس می کنم برای مردم زنده ام و نفس می کشم برای مردم. کسی که این احساس را نسبت به مردم دارد، توقعش هم بسیار بالاتر از یک آدم معمولی است.

این روزها در به در به دنبال یک صدای خوب می گردم چون برایم بسیار مهم است که با لس آنجلسی ها مبارزه ای داشته باشم. جالب این که لس آنجلسی ها، کارهای شان را خودشان نمی سازند و بچه های ایران، ترانه و آهنگ لس آنجلسی ها را تامین می کنند. این احساس بچه های ایران است که لس آنجلسی ها را راه می اندازد. در حال حاضر اگر صدای خوبی ببینم از همکاری استقبال می کنم چون منتظر صداهای خوب هستم که روی شان کار کنم و سرمایه گذاری صورت بگیرد تا اتفاقاتی رخ دهد که موسیقی داخل ایران به نقاط بالاتری برسد. من اعتقاد دارم باید کاری انجام دهیم که صد برابر بهتر از موسیقی آن سوی آب ها باشد.

برسیم بر سر اوضاع و احوال موسیقی ایران از نظر شما...

- من تمام زندگی خود را وقف مردم کردم و همه لحظاتش را برای کارم گذاشتم اما توقعاتم در حال حاضر برآورده نشده است. نه تنها من، بلکه بسیاری از هنرمندان که بزرگ تر از من هستند و ارزش بیشتری دارند نیز در شرایط مشابهی زندگی می کنند. انتظارم این است جامعه به این مسائل بیشتر فکر کنند، مخصوصا کسانی که دست اندرکار هستند. یعنی بچه های وزارت ارشاد باید مشکلات ما را درک کنند. بچه های ما یکی، یکی از دست می روند، هنرمندان سرطان می گیرند یا در سنین پایین فوت می کنند. ببینید در یک سال گذشته چند نفر از هنرمندان ما دنیا را ترک کرده اند. باید این هنرمندان را دریابند. جامعه هنرمندان، جامعه خوبی نیست و زندگی شان هم به دلیل گرانی و مشکلات پیرامون، سخت می گذرد، در حالی که صد چشم به دست آنها دوخته شده. هنرمندان نمی توانند مثل آدم های عادی زندگی کنند بلکه مجبورند خوب بگردند، خوب بپوشند و خودشان را مقابل مردم خوش جلوه دهند اما جامعه هنرمندان ما الان درب و داغان است. یعنی هر چه در می آوری باید خرج کنی و باز هم بدهکار باشی و هر چه بدوی، نرسی. نمی دانم چرا وضعیت به این شکل است.
 
 دلم از این روزگار گرفته است

پس چرخ زندگی برای شما سخت می چرخد...

- من نیز مانند همه هنرمندان دیگر با گرفتاری های زندگی دست و پنجه نرم می کنم. به احتمال زیاد مسئولان و متولیان هنر زمانی به یاد من خواهند افتاد که دیگر در این دنیا نیستم و همانند دوستان دیرینم به زیر خاک رفته ام. هنوز که هنوز است نمی دانم چرا نباید وقتی هنرمندان ما نفس می کشند، به یادشان باشیم و زندگی را برای شان آسان تر کنیم. به نظر می رسد مردم با خود می پندارند همه هنرمندان در آسایش کامل به سر می برند اما در حقیقت این گونه نیست.

ما نیز مانند دیگر اقشار جامعه با هزینه ها، مشکلات مالی، شهریه مدرسه و دانشگاه فرزندان و ... مواجه هستیم. همیشه بر این باور بوده ام که هنرمندان را باید در اولویت قرار داد چرا که روحیات لطیف تری دارند. از سوی دیگر فعالان هنر تمام لحظه های زندگی خود را در این عرصه صرف کرده اند و طبیعتا مهارت دیگری برای امرار معاش خویش نیاموخته اند. البته باید تاکید کنم به شخصه مشکل حادی ندارم و تا پایان عمر نیازمند هیچ فرد یا نهادی نخواهم بود اما نمی توانم چشمم را روی همراهان و هم صفانی ببندم که به سختی روزگار می گذرانند و غرورشان نیز اجازه نمی دهد دردهای شان را بازگو کنند.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان