بهمن عبداللهی؛مرگ ناگهانی تاجر ثروتمند و همسرش، فرزندان آنها را از گوشه و کنار دنیا به تهران کشاند تا درمراسم خاکسپاری و سوگواری حضور داشته باشند. اما پس از پایان مراسم سوگواری، یکی از دختران خانواده، عاشق جوانی شد که مسیر زندگیاش را به کلی تغییرداد و درنهایت او را به دادگاه خانواده کشاند.
وقتی عقربههای ساعت دیواری شعبه 264 دادگاه خانواده یازده صبح را نشان میدادند، نوبت رسیدگی به پرونده «نیکا» رسید. آنگاه زن جوانی همراه خواهر کوچکترش وارد دادگاه شد. هردو لباسهای سادهای برتن داشته و آرام و متین بودند. قاضی «غلامرضا گل آور» پرونده زیر دستش را باز کرد و بعد از چند لحظه گفت:«دخترم، دادخواست طلاق ارائه کرده ای.
اما چرا همسرت در دادگاه نیست؟»
نیکا جواب داد: «در حال حاضر شوهرم پشت میلههای زندان است. یعنی خودم زندانیاش کردهام...»
قاضی برای آنکه زن را به آرامش دعوت کند با لبخند گفت:«مگر چه کار کرده بود؟»
زن روی صندلیاش جا به جا شد و گفت:«قصهاش دراز است. همه چیز از روزی شروع شد که پدر و مادرمان بر اثر نشت گاز فوت کردند...»
نیکا به خواهرش نگاهی انداخت، بغض کرد و همانطورکه آه بلندی کشید گفت: «پدرمان تاجر بزرگی بود و مال و ثروت زیادی داشت. اما هر کدام از ما در یک کشور مشغول کار و تحصیل بودیم. من در هند تحصیل میکردم، یکی از خواهرانم در فرانسه و خواهر و برادر دیگرم در ایتالیا. یک شب که در تهران باد وطوفان شدیدی شده بود متأسفانه دودکش بخاری گازی خانه ویلاییمان را از جا کنده بود. دو روز بعد هم یکی ازبستگان نزدیک اجساد پدر و مادرمان را در خانه پیدا کرد. با اطلاع از مرگ پدر و مادرمان، همگی به ایران برگشتیم. همه فامیل و آشناها برای تسلیت و سرسلامتی آمدند و رفتند.
اما پسر جوان یکی از فامیلهای دور به هر بهانهای کمکمان میکرد و خیلی زود به ما نزدیک شد. اسمش شهریار است. میگفت 15 سال مقیم امریکا بوده و دکترا دارد. خیلی خوش برخورد و شیک پوش بود و زبان چرب و نرمی هم داشت. در آن روزها که هم غمگین بودم و هم برای دانشگاه دلتنگی میکردم توانست با چرب زبانیهایش مرا به خودش جذب کند.
کارهای انحصار وراثت باعث شده بود ماهها در تهران بمانم. مدتی از دوستی ما گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم برگردم و به تحصیلاتم ادامه دهم. اما شهریار از من خواستگاری کرد. احساس میکردم نیازی به مال پدریام ندارد و فقط بهخاطر خودم ابراز علاقه میکند. هنوز سالگرد پدر و مادرم نرسیده بود که سر سفره عقد نشستیم و با مهریه یک سفر زیارتی نامش بهعنوان همسر در شناسنامهام ثبت شد.»
نیکا لحظهای سکوت کرد، با پشت ناخنش نم اشک چشمهایش را گرفت و ادامه داد: «البته ناگفته نماند که بدبختی من هم از همان روز شروع شد. اصرار میکرد که تا زمان گرفتن اجازه اقامت امریکا، در خانه پدریام زندگی کنیم، اما خیلی زود فهمیدم که نه تنها در امریکا خانه و زندگی ندارد بلکه با مدرک دیپلم در رستورانهای لس آنجلس ظرفشویی کرده است. وقتی هم به او اعتراض کردم وگفتم که همه چیز را دربارهاش میدانم دعوا راه انداخت و کتکم زد. وقتی به پلیس شکایت کردم فهمیدم سابقه دار هم هست و قبلاً به جرم حمل اسلحه، خرید و فروش مواد روانگردان و جعل عنوان به زندان افتاده است.
حتی در امریکا هم خلافکاری کرده و از آنجا اخراج شده بود. دیگر نمیتوانستم تحملش کنم. بدجوری رو دست خورده بودم. بههمین خاطر وقتی از شهریار خواستم طلاق بگیرم 200 میلیون تومان پول درخواست کرد. من هم عصبانی شدم و از خانه پدرم بیرونش انداختم. همان موقع بود که فهمیدم باردارم. او هم علیه من پروندهسازی کرد و تهمت رابطه نامشروع به من زد. اما با آزمایش «دی ان ای» ثابت شد که از خودش باردار هستم.
بههرحال بهخاطر بچه سعی کردم کوتاه بیایم، اما در خانه حبسم کرد و با سرقت مدارک و اسناد ملکیام فرار کرد. وقتی که ماجرا را به فامیلها اطلاع دادم معلوم شد چند تخته فرش نفیس و کتابهای نسخ خطی تاریخی را دزدیده است. بعد از آن خواهر کوچکترم به کمکم آمد و توانستیم با هزار بدبختی پیدایش کنیم.
وقتی دستگیر شد همه چیزهایی را که سرقت کرده بود ، پیدا کردند و به زندان افتاد. حالا چند ماه است که همدیگر را ندیدهایم و او هم کاری برای جبران گذشته نکرده است. در این یک سال که از ازدواجمان گذشته جز تلخی و رنج و کلاهبرداری چیزی از این آدم ندیدهام» و...قاضی دستی بر چانه خود کشید و رو به زن جوان گفت:« انشاءالله که خیر است... شما باید برای تکمیل پرونده دو داور معرفی کنید که رأی و نظر آنها به دادگاه ارائه شود و سپس در مورد خواسته شما تصمیم خواهم گرفت.»آنگاه از نیکا خواست تا زیر برگه اظهاراتش را امضا کند.
زن جوان برگهها را امضا کرد و قبل از اینکه از دادگاه خارج شود، قاضی پرسید:« راستی، شما که خانم عاقل و تحصیلکردهای هستید، چطور شد قبل از ازدواج تحقیق کافی نکردید؟»
نیکا جواب داد:« با اینکه 15 سال از من بزرگتر بود، اما حرفهای عاشقانه قشنگی میزد و فکر میکردم واقعاً دوستم دارد، اما افسوس که فریب خوردم، چراکه عشقی در کار نبود. همهاش خیال بود.» این جملهها را گفت و با خواهرش از دادگاه بیرون رفتند.
منبع: ایران