ماهان شبکه ایرانیان

قتل کسروی

۲۰ اسفند ۱۳۲۴ احمد کسروی، تاریخ‌نویس و پژوهشگر ایرانی، به دست فدائیان اسلام ترور شد. اسدالله صفا از اعضای این گروه در خاطراتش شرح قتل کسروی را نوشته که بخشی از آن چنین است: آن موقعی که ما در زندان بودیم، با شهید نواب، غذای زندان را نمی‌خوردیم؛ بچه‌ها از بیرون وسایل غذا را می‌آوردند و خودمان غذا درست می‌کردیم.

قتل کسروی
 
یک روز گوشه حیاط نشسته بودیم و داشتیم به همراه شهید نواب برای غذا برنج پاک می‌کردیم. به مرحوم نواب گفتم: «آقا، می‌خواهم چند چیز را از شما بپرسم، اجازه می‌دهید؟» گفت: «هرچه سوال دلت می‌خواهد بپرس.» اول چیزی که سوال کردم، همین بود که شما اول کسی بودید که کسروی را زدید، دوست دارم این ماجرا را برایم تعریف کنید.

مرحوم نواب گفت که من آن مجله «شیعه‌گری» کسروی را خدمت آیت‌الله‌العظمی حاج آقا حسین قمی بزرگ که در زمان خود از مراجع بزرگ نجف بودند، دادم و گفتم‌: «حاج آقا! اگر کسی به این گفته‌ها اعتقاد و باور داشته باشد، حکم آن چیست؟» حاج‌آقا گفت: «یک هفته به من وقت بده.»
 
حاج‌آقا مجله را برد و بعد از یک هفته داد به من و گفت: «هرکس اعتقادش بر این مطالب باشد و با آگاهی نوشته باشد، حکم قتلش بر هر فرد مسلمانی واجب است.»

من این را که از حاج آقا شنیدم، بلند شدم و یکسره آمدم منزل آیت‌الله کاشانی. آنجا خودم را به آقای کاشانی رساندم و گفتم که یک چنین جریانی است و من خود آماده‌ام. تکلیفم این است که بروم و آن (کسروی) را بزنم. آقای کاشانی به من گفت: «فرزندم، حالا صبر کن، دست نگه دار.» حالا مرحوم آیت‌الله کاشانی چه حسابی می‌کرد، نمی‌دانم.
 
شنبه روزنامه‌ها را گرفتم، دیدم هیچی در آنها نیست. قبل از آن، منزلش را شناسایی کرده بودم (نزدیکی‌های میدان حر فعلی (باغشاه سابق) کوچه خورشید بود) روز یکشنبه یا دوشنبه، تک و تنها رفتم که در خانه‌اش را بزنم، دیدم در را باز کرده، دارد از خانه بیرون می‌آید. تا من را دید، دستش را برد برای اسلحه؛ من هم اسلحه را از کمرم درآوردم و سه تیر به طرفش شلیک کردم که افتاد. صدای تیر که بلند شد، مردم ریختند بیرون (آن موقع‌ها کسی باور نمی‌کرد طلبه اسلحه به دست بگیرد. اگر یک فشنگ ازت می‌گرفتند پوست سرت را می‌کندند)

مردم می‌گفتند بگیریدش. (فکر می‌کردند کس دیگری زده است.) گفتم: «کی را بگیرند؟ من او را زدم.» مردم باور نمی‌کردند. کسروی را بردند. چند پاسبان هم من را به پاسگاهی در میدان توپخانه بردند و من هم چند وقتی آنجا زندانی بودم. علمای نجف‌نامه نوشتند به تهران، تلگراف زدند.
 
حتی خود آیت‌الله کاشانی اعلامیه پخش کردند در بین مردم و تهدید کردند که اگر یک مو از سر این سید (نواب) کم شود، دست به اقدامات جدی و اساسی خواهیم زد. مردم و علما دستگاه را بیچاره کردند. آن‌قدر که اعتراض و داد و فریاد زدند، دستگاه مجبور شد اعلام کند: «سند بیاورید تا نواب را موقتا آزاد کنیم تا محاکمه‌شان شروع شود.»

به جده‌ام فاطمه زهرا(س) مردم دو تا گونی سند کولشان کرده بودند عوض یک سند! برای آزادی بنده و سرانجام مردم از زندان شهربانی ما را با سلام و صلوات گذاشتند روی کولشان و با شعارهای الله‌اکبر، زنده‌باد اسلام، زنده باد قرآن، در کوچه، بازار و خیابان نقل و شیرینی پخش کردند،‌ گاو و گوسفند سر بریدند.
 
کسروی را هم بردند بیمارستان، چند وقت بیمارستان بود و نمرد. بعد دوباره برگشتم نجف، علمای نجف هم بسیار استقبال گرم و خوبی از ما کردند. بعد از این ماجرا، عده‌ای که بعدها به جمعیت «فدائیان اسلام» مشهور شدند، دور و برما جمع شدند.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان