بعضیوقتها از بعضی فیلمها نه به خاطر اینکه فیلمهای بدی هستند، که به خاطر اینکه فیلمهای بهتری نیستند شاکی میشوم. استودیوی پیکسار با جدیدترین فیلمش «کوکو» (Coco)، من را در چنین موقعیتی قرار داده است. موقعیتی که شخصا آن را یکی از وحشتناکترین موقعیتهایی که یک منتقد میتواند در آن قرار بگیرد میدانم. تقریبا اکثر اوقات احساس و واکنشِ واضحی به اکثر فیلمها دارم. طوری میتوانم آدرسِ احساسی را که دارم بدهم که حتی کسانی که آن شهر و محله را نمیشناسند هم با کمی حوصله کردن میتوانند آن را پیدا کرده و پس از پشت سر گذاشتن چندین کوچهپسکوچهی تودرتو و سردرگمکننده، یکراست خودشان را جلوی در خانهی مدنظر پیدا کنند. مهم نیست احساسم بهشان منفی است، مثبت است یا ترکیبی از این دو. مهم نیست چقدر در تبدیل کردن حسم به کلماتِ دیجیتالی و انتقال آن به دیگران حرفهای هستم. مهم این است که احساس میکنم حداقل میتوانم تکلیف فیلم را برای خودم روشن کنم. بنابراین همهچیز با منظم کردن افکارم و کوبیدن انگشتانم روی کیبورد ختم به خیر میشود. اینجور مواقع آدم از بیان افکارش دربارهی فلان فیلم چنان احساس آزادی و آرامشی میکند که بهطرز غیرقابلتوصیفی لذتبخش است. اما هر از گاهی سروکلهی فیلمهای «چغر و بد بدنی» پیدا میشوند که کوبیدن آنها به زمین و ضربه فنی کردنشان همچون کارِ غیرممکنی به نظر میرسد. نوشتن دربارهی آنها نه لذتبخش و جذاب، که چیزی جز کلنجار رفتن و سر و کله زدن با خودم نیست. اینجور مواقع از هر بهانهای برای عقب انداختنِ تحویل دادن نقد آنها استفاده میکنم. این فیلمها مثل بسته شدن تلهی خرسی به دور ساق پای آدم و فرو رفتن تیغهای فلزی آن در عمقِ استخوان خسته و یخزدهتان در وسط برف و کولاک میماند. هرچه آروارههای تله را برای فرار کردن از هم جدا میکنم، زورم قد نمیدهد و کار به بسته شدن دوباره و دوباره تله به دور پای زخمی و سرخ شدن برفهای اطرافم بر اثر خونریزی کشیده میشود.
معمولا این اتفاق زمانی میافتد که اگرچه تمام تلاشم را میکنم تا فیلمی را دوست داشته باشم، اما خود فیلم دلیلی برای این کار بهم نمیدهد. اگرچه با لبخند و اشتیاق و خوشبینی تمام دستم را برای دست دادن با فیلم دراز میکنم، اما او آنقدر سرد و نچسب دستم را میفشارد که ضدحال میخورم. راستش بعدا که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که نباید چندان تعجب کنم. به این نتیجه میرسم که در ضمیر ناخودآگاهم انتظار چنین چیزی را داشتم. بنابراین با اینکه برای تماشای «کوکو» هیجانزده بودم، اما در پایان همان حسی را نسبت به فیلم داشتم که در پایانِ «شجاع» داشتم. «کوکو» مثل «شجاع» فیلم کاملا خوشساختی است که یک سر و گردن بالاتر از دیگر انیمیشنهای جریان اصلی هالیوودی قرار میگیرد، اما فیلم فاقد جادوی سحرآمیز و طلسمکنندهی بهترین فیلمهای پیکسار است. فقط سوال این است که چرا منتقدان و مردم اینقدر عادی با «شجاع» برخورد کردند، در حالی که «کوکو» طوری مورد ستایش قرار گرفته است که انگار پیکسار به دستاوردی در حد و اندازهی «داستان اسباببازی» و «راتاتویی» دست پیدا کرده است. این حرفها اصلا و ابدا به این معنی نیست که «کوکو» فیلم بدی است. به این معنی نیست که فیلم هیچ ویژگی تازه و تحسینبرانگیزی ندارد. بلکه فقط به این معناست که «کوکو» برخلاف چیزی که دنیا فریاد میزند، نه تنها سیر سقوط پیکسار را متوقف نمیکند، بلکه آن را ادامه میدهد. یا حداقل در بهترین حالت تبدیل به هشداری میشود که پیکسار باید هرچه زودتر سر عقل آمده و برای جلوگیری از تبدیل شدن به استودیوهای تنبل و حوصلهسربری مثل ایلومینیشن، دست به تغییرات جدیای در فرمول همیشگیاش بزند.
حقیقت این است که شاید فیلمهای پیکسار کماکان باقدرت میفروشند، اما روند آنها از لحاظ کیفی بعد از «پشت و رو» (Inside Out) که حکم آخرین شاهکار بیحرف و حدیثشان را داشت در مسیر پرسنگ و کلوخی قرار گرفته است. «دایناسور خوب» (The Good Dinosaur)، «در جستجوی دوری» (Finding Dory) و «ماشینها 3» (Cars 3) هر سه فیلمهایی هستند که بدونشک با فاصلهی بسیاری بالاتر از افتضاحهای احمقانهای مثل دنبالهها و اسپینآف «من نفرتانگیز» و امثال «بچه رییس»ها قرار میگیرند، اما در حد کلاس و شخصیت پیکسار هم نیستند. راستش اگر «پشت و رو» را هم فراموش کنیم، «ماشینها 2»، «شجاع» و «دانشگاه هیولاها» را نیز به عنوان فیلمهای سطح پایینتر پیکسار داریم. حالا اگر «داستان اسباببازی 3» را نیز به عنوان یک دنباله حذف کنیم، با استودیویی روبهرو میشویم که خیلی وقت است تمرکزش از روی روایت قصههای اورجینال، به بازگشت به دنیاهای قدیمیاش معطوف شده است. زمانی هرکدام از آثار پیکسار نه یک سری فیلمهای سینمایی عالی معمولی، بلکه حکم رویدادهای سینمایی و فرهنگی انقلابی و حیرتانگیزی را داشتند که با شاهکارهای استودیو جیبلی مقایسه میشدند. روندی که پیکسار با ساخت «داستان اسباببازی» تا «داستاناسباببازی 3» طی کرد در یک کلام خارقالعاده است. واقعا باورنکردنی است که چطور یک استودیو میتواند در طول 11 فیلم، نه تنها کیفیت کارش را در بالاترین سطح حفظ کند، بلکه فیلم به فیلم روی دست خودش بلند شده و طرفدارانش را از دوباره و دوباره غافلگیر کند. پس طبیعی است که وقتی داریم دربارهی استودیوی پیکسار صحبت میکنیم، داریم از استودیویی میگوییم که انتظار متفاوتی نسبت به آثارشان داریم. خود پیکسار بد عادتمان کرده است. خود پیکسار کاری کرده تا ازشان نه انتظار بهترینها، بلکه انتظارِ بهتر از بهترینها را داشته باشیم. طبیعتا چنین انتظاری دربارهی دنبالههای «ماشینها» صدق نمیکند. آن فیلمها همین که در حد آبرومندانهای ظاهر شوند شاخ غول را شکستهاند. اما وقتی سروکلهی فیلم اورجینالی مثل «کوکو» پیدا میشود که قرار است بعد از دنیای اسباببازیها و دنیای هیولاها و دنیای موشهای شکمو و دنیای ماهیهای اقیانوس، دنیای کاملا جدید دیگری را معرفی کند و وقتی کارگردانی این فیلم برعهدهی لی آنکریچ، سازندهی «داستان اسببازی 3» است، انتظارات خود به خود بالا میروند.
«کوکو» شاید در اسم اورجینال باشد، اما آنقدر به فیلمهای قبلی این استودیو نزدیک است که گویی دنبالهی معنوی یا بازسازی مستقیم آنهاست
سوالی که اینجا ذهنم را مشغول کرده بود این بود که آیا پیکسار هم مثل امثال ایلومینیشن حالا که به برند مطمئنی تبدیل شده است شور و اشتیاق گذشتهاش را از دست داده است و دیگر علاقهای به بیشتر تلاش کردن ندارد؟ یا آیا آنها دوباره میخواهند به داستانهای اورجینال جسورانه و تازهنفسی بپردازند که پیکسار را به نام قدرتمندی که امروز است تبدیل کرده یا میخواهند داستانهای قدیمیشان را در قالب دنبالههایی که کارخانهشان را فعال نگه میدارند بازیافت کنند؟ «کوکو» غافلگیرم کرد. معلوم شد «کوکو» ترکیبی از این دو است. فیلمی که شاید در اسم اورجینال باشد، اما آنقدر به فیلمهای قبلی این استودیو نزدیک است که گویی دنبالهی معنوی یا بازسازی مستقیم آنها است. فیلمی که در عین تازگی، کهنه است. در عین پرانرژیبودن، خستهکننده است. در عین سرحالبودن، بیمار است. در عین ناخنک زدن به پیشرفت، عقبافتاده است. و مهمتر از همه، در عین هویت یگانهاش، بیهویت است. این فیلم در عین به نمایش گذاشتن بهترینهای پیکسار، بدترین چیزی را که پیکسار به آن تبدیل شده است نیز برهنهتر از همیشه میکند. به عبارت دیگر به قول جوکهای تلگرامی، «کوکو» در مقایسه با «راتاتوییها» و «بالا»ها، مثل فرق بین چای کیسهای و چای بهار نارنجدار آتیشی میماند. هر دو چای هستند، اما این کجا و آن کجا. هر دو فیلمهای پیکسار هستند. اما این کجا و آن کجا. در رابطه با «کوکو» با فیلم نامیزانی طرف هستیم. برخلاف بهترین فیلمهای پیکسار که مثال بارز درهمتنیدگی داستانگویی و دنیاسازی هستند، «کوکو» هرچه در زمینهی دنیاسازی در جمع خیرهکنندهترین و پتانسیلدارترین دنیاهای پیکسار قرار میگیرد، در زمینهی داستانگویی روایتگر همان ماجرایی است که نه تنها قبلا نمونهی بهترش را در فیلمهای قبلی خود این استودیو دیدهایم، بلکه نمونههای بسیاری از آن را در انیمیشنهای غیرپیکساری هم دیدهایم.
«کوکو» نقطهای است که بالاخره فرمول پیکسار نشانههای جدیای از قابلپیشبینیشدن را از خود بروز میدهد. فرمول داستانگویی پیکسار که آنها را به اینجا رسانده خیلی معروف است. برخلاف کارتونهای دیزنی که موضوعهایشان تقریبا بلااستثنا به عشق و عاشقی در دنیاهای فانتزی قرون وسطایی خلاصه شده بود، یکی از دلایلی که پیکسار به جایگاه امروزش رسیده به خاطر این بود که با هر فیلمش به موضوع جدیدی میپرداخت که معمولا کمتر از فیلمهای کودکانهی غربی سراغ داشتیم. از «داستان اسباببازی» (Toy Story) که به جای یک جادوگر تماما سیاه، وودی را به شخصیت منفی اصلیاش تبدیل میکند تا «وال-ایی» (Wall-E) که مباحث جامعهشناسی عمیقی را در خود گنجانده است و «شگفتانگیزان» (The Incredibles) که شاید بهترین فیلم ابرقهرمانی سینما و بهترین فیلم خانوادگی سینما باشد. همهی این فیلمها دنیاهای منحصربهفرد و سوژههای خاص خودشان را دارند. حتما دلیلی دارد که فیلمهایی که میخواهند از روی دست پیکسار کپی کنند همیشه بهطرز فاحشی لو میروند (البته مگر اینکه «زوتوپیا» باشند!). «کوکو» اگرچه اولی را دارد، اما در فراهم کردن دومی که از قضا عنصر اصلی نیز است ناامیدکننده ظاهر میشود. اگرچه دنیایی دارد که شاید شخصا دوست دارم بیشتر از دیگر دنیاهای پیکسار در آن وقت بگذرانم، اما از داستان و شخصیتهای قویای برای بهره بردن از این دنیا و استخراج پتانسیلهایش بهره نمیبرد. مشکل این نیست که «کوکو» از لحاظ داستانگویی مرتکب اشتباهات نابخشودنی و بزرگی میشود. مشکل این است که شاید برای اولینبار در تاریخ پیکسار، در حال تماشای «کوکو» میتوانستم پشتصحنهی آن را ببینم. میتوانستم مرحله به مرحلهی تغییر و تحولهای داستانی را از مدتها قبل پیشبینی کنم. همه میدانیم که پیکسار از فرمول خاص خود برای فیلمسازی استفاده میکند. فرمولی که گرچه در معرض دید عموم است، اما هرکسی جز خودشان توانایی اجرای دقیق آن را ندارد. اگرچه این فرمول در تکتک فیلمهای آنها تکرار شده است و ستون فقرات تمام داستانهایشان را تشکیل میدهد، ولی پیکسار همیشه با ظرافت به خرج دادن، راهی برای مخفی کردن ستون فقرات یکسان فیلمهایش پیدا میکند. شاید تنهی درخت همهی فیلمها یکی باشد، اما هرکدام شاخ و برگها و میوههای متفاوتی دارند که آنها را از هم متمایز میکند. «کوکو» اما درختی است که شاخ و برگهای درختانِ کهنتر را قرض گرفته است و میوهی جدیدی نمیدهد. نتیجه این شده که تماشای «کوکو» مثل تماشای نسخهی اولیهی فیلمنامهای نیمهکاره میماند. فیلمنامه در حالی که شکل واقعیاش را پیدا کرده، اما هنوز جزییات خاص خودش برای تبدیل شدن به اثری متفاوت از آثار قبلی استودیو را کم دارد.
«کوکو» نقطهای است که بالاخره فرمول پیکسار نشانههای جدیای از قابلپیشبینیشدن را از خود بروز میدهد
اگر از کیفیت انیمیشن و دنیاسازی فیلم فاکتور بگیریم که فقط از استودیویی مثل پیکسار برمیآید، «کوکو» از لحاظ داستانگویی بیشتر از اینکه فیلمی از پیکسار باشد، فیلمی از استودیویی است که میخواهند ادای پیکسار را در بیاورند. خب، «کوکو» به عنوان یک فیلم غیرپیکساری که میخواهد به استانداردهای بالای این استودیو نزدیک شود نمرهی قبولی را میگیرد. شاید خیلی بیشتر از قبولی. اما به عنوان فیلمی از خود پیکسار، چنین فیلم کلیشهزدهای غیرقابلقبول است. شاید بهترین سکانسی که وضعیت «کوکو» را به بهترین شکل ممکن توصیف میکند، سکانسهای افتتاحیهاش است. مونتاژ آغازین فیلم که قصهی پنج نسل از خانوادهای مکزیکی را از طریق ریسههای کاغذی دکوری روایت میکند گرچه از لحاظ دیداری آنقدر خلاقانه است که شخصا دوست داشتم کل فیلم به همین شکل روایت میشد، اما از لحاظ محتوا، از الگوی تکراریای ضربه خورده است. داستان حول و حوش پسربچهی 12 سالهای به اسم میگل ریوریا جریان دارد که فیلم را با روایت داستان ماجرای اصلی آبا و اجدادیاش که به یک بحران چندنسلی منتهی شده است شروع میکند. این بحران وقتی آغاز میشود که پدرِ پدر مادربزرگش که یک موزیسین معروف بوده است زن و بچهاش را تنها گذشته و آنها را برای پیشرفت در موسیقی ترک میکند. این اتفاق به شکل گرفتن خرافهای در خانوادهی میگل منجر میشود که بعد از دهها سال هنوز با قدرت ادامه دارد: موسیقی ریشهی تمام مشکلات است و این خانواده باید از آن دوری کند. مادربزرگ میگل حتی فکر کردن به ایدهی موسیقی را هم در خانهشان ممنوع کرده است. حالا خیلی وقت است خاندان ریوریا شغل کفاشی را برای خود انتخاب کرده است و آن را نسل به نسل به بچههایشان آموزش میدهند. فقط مشکل این است که میگل علاقهمندی متفاوتی دارد. او میخواهد مثل بقیهی هموطنانش با گیتاری در دست در میدان اصلی شهر نشسته، سر انگشتانش را روی تارهای گیتار کشیده و زیر آواز بزند. فکری که مادربزرگش همچون بیماری واگیردارِ مرگباری با آن رفتار میکند که باید هرچه زودتر هرکسی که با آن ارتباط داشته ضدعفونی شده و هرچیزی که با آن تماس داشته با آتش نابود شود. با این حال میگل بعد از اتفاقاتی به این نتیجه میرسد که پدر پدر مادربزرگش همان ارنستو دلا کروزِ، نوازنده و خوانندهی معروفِ فقید است که او تمام فیلمها و رکوردهای موسیقیاش را دارد. افشای این موضوع میگل را بیشتر از قبل برای موزیسین شدن هیجانزده و مصمم میکند. اما این چیزی از مخالفت خانوادهاش با او کم نمیکند. میگل از روی ناچاری تصمیم به سرقت گیتارِ ارنستو دلا کروز از مقبرهاش میگیرد، اما از آنجایی که در روز مردگان به سر میبریم، دزدی از مردگان باعث نفرینِ میگل و فرستادن او به دنیای مردگان و در میان آدمهای اسکلتی میشود.
در رابطه با «کوکو» با همان داستان تکراریای که بارها و بارها شنیدهایم سروکار داریم. داستان شورش و طغیان بچهی نوجوانی در مقابل خانوادهی سفت و سخت و سنتیاش و رویارویی با قهرمانش که اگرچه از آن در ذهنش به عنوان یک الگوی تمامعیار یاد میکند، اما او در واقعیت با قهرمانبودن خیلی فاصله دارد. این همان قصهای است که قبلا نمونههای آن را در انیمیشنهایی مثل «راتاتویی» و اخیرا «موآنا» دیده بودیم. مشکل این نیست که «کوکو» از قصهی آشنایی پیروی میکند. بالاخره حتما دلیلی دارد که قصهی بچههای طغیانگر در مقابل والدینِ سرکوبگرشان و تقلایشان برای اثبات خودشان در زمینهای به غیر از چیزی که والدینش موفقیت میدانند یکی از قصههای تکرارشونده در مدیومهای مختلف است. چون این بحران چیزی است که کمتر کسی است که آن را از نزدیک لمس نکرده باشد. مشکل این است که «کوکو» ابدا کاری برای منحصربهفرد کردن این قصه انجام نمیدهد. اینکه با یک فیلم تمام آمریکایی طرفیم که به یک عید خارجی میپردازد، از گروه کاراکترهای تماما مکزیکی بهره میبرد و صداپیشگان تماما مکزیکی برای آنها انتخاب کرده است چیزی است که کمتر در فضای سینمای جریان اصلی آمریکا اتفاق میافتد، اما این مسئله برای مخفی کردنِ قابلپیشبینیبودن قصهاش کافی نیست. در دورانی که اکثر بلاکباسترهای هالیوودی برای پُز و شعار دادن، بازیگران اقلیتی را برای یکی-دوتا از کاراکترهای فرعیشان انتخاب میکنند که معمولا خیلی هم زورکی از آب در میآیند، «کوکو» کل استخوانبندی فیلمش را براساس یک فرهنگ غیرآمریکایی شکل داده است. از رنگ درهای خانهها تا غذاهایی که در پسزمینهی صحنهها به چشم میخورند تا پرداختن به یکی از جشنهای سالانهی مشهور مکزیکیها. تا آنجایی که میدانم خیلی از مکزیکیها از دیدن «کوکو» کف و خون قاطی کردهاند. من هم این کار را تحسین میکنم و آن را یکی از نقاط قوت بزرگ فیلم میدانم، ولی احساس میکنم پیکسار به جای اینکه توجه به فرهنگِ مکزیک را با روایت یک داستان تازهنفس به اوج خود برساند، فکر کرده بازیافت کردن این ماجرای قدیمی در فضایی جدید کافی است که نیست. البته قابلذکر است که اگرچه «کوکو» به فرهنگی غیرآمریکایی میپردازد، اما حس و حال شدیدا آمریکایی یا حداقل جهانشمولی دارد. فیلم بیشتر از اینکه به دلِ این فرهنگ شیرجه بزند، حکم بازتاب فوقالعادهی آن توسط دیگران را دارد. همانطور که اگر فیلمهای استودیو جیبلی توسط افرادی به جز ژاپنیها ساخته شوند نمیتوانند به نهایت پتانسیل هویتِ ژاپنیشان دست پیدا کنند، طبیعتا ساخته شدن فیلمی دربارهی فرهنگ مکزیک توسط جهانبینی یک خارجی، هرچقدر هم خوب باشد، باز خود جنس نیست. این حرفها به معنی گله و شکایت نیست. این حرفها ایراد گرفتن از فیلم نیست. فقط میخواهم بگویم با وجود اینکه «کوکو» نسبت به فیلمهای بزرگ دیگری که ادعای پرداختن به اقلیتها را دارند دستاورد بزرگی حساب میشود، ولی در هنگام تماشای آن احساس میکردم به جای نسخهی واقعی فیلمی دربارهی روز مردگان، در حال تماشای نسخهی مصنوعی و دستکاریشدهای از آن هستم.
جدا از این حرفها، اولین مشکل «کوکو» این است که دیر راه میافتد. فیلم قبل از ورود میگل به دنیای مردگان در بدترین حالتش به سر میبرد. یعنی حدود 20 دقیقهی آغازین فیلم در مقایسه با دیگر فیلمهای پیکسار، جزو بدترین چیزهایی که پیکسار تاکنون ساخته است. در 20 دقیقهی آغازین این فیلم خبری از هیچگونه حس کنجکاوی و تنشی وجود ندارد. فیلم در خط استارت طوری از دیگر ماشینها عقب میافتد که شاید در ادامه اشتباهی ازش سر نزند، اما همان شروع بد کافی است تا هیچوقت شانسی برای پیروزی نداشته باشد. یکی از ویژگیهای دستکمگرفتهشدهی فیلمهای پیکسار افتتاحیههای هنرمندانهشان است. افتتاحیههایی که به جای اینکه همچون روخوانی سه صفحه توضیحات برای شیرفهم کردن تماشاگران از چیزی که قرار است ببینند باشند، همچون پرتاب کردن تماشاگران بدون هشدار قبلی به دل ماجرا و آشنا کردن باطمانینه و غیرعلنی مخاطب با شخصیتها و درگیریهایشان است. مثلا «داستان اسباببازی» با صحنههای تقریبا کاملا بیکلامی از بازی کردن سید با وودی آغاز میشود. اگرچه در ابتدا به نظر میرسد که فیلم دربارهی بچهای که با عروسکهایش بازی میکند است، اما به مرور تمرکز دوربین روی وودی و نگاه کردن دنیا از نقطه نظر او بهمان سرنخ میدهد که شخصیت اصلی فیلم فرد دیگری است. شکمان با بیدار شدن وودی روی تخت سید به حقیقت تبدیل میشود. برای خیلی از ما که فیلم را در بچگی دیدیم، این صحنه حکم جایی را داشت که «داستان اسباببازی» در عرض یک ثانیه به مهمترین چیزی که آن لحظه باید تا انتها تماشا میکردیم تبدیل شد. این وسط ترانهی «منو دوستت حساب کن» از رندی نیومن که در این سکانس پخش میشود به خوبی بحران اصلی فیلم که رابطهی شکرآب وودی و باز لایتیر است و در نهایت به دوستی عمیقی منتهی میشود را زمینهچینی میکند. یا مثلا «داستان اسباببازی 3» با سکانس افتتاحیهای آغاز میشود که اتحاد و اعتماد محکمی که در طول دو فیلم قبلی بین اسباببازیها شکل گرفته بود را از طریق سکانسِ سرقت از قطار نشان میدهد. آنها آنقدر دارند با هم خوش میگذرانند که آدم دوست دارد کل فیلم دربارهی خیالپردازیهای این اسباببازیها باشد. وودی، باز لایتیر و بقیه هیچ غم دیگری در دنیا ندارند. بلافاصله ضدحال واقعی از راه میرسد. معلوم میشود این صحنه نه در زمان حال، که بخشی از تاریخ قدیمی اسباببازیها با اندی بوده است. معلوم میشود اسباببازیها نه تنها در بهترین حالتشان قرار ندارند، بلکه در ابتدای راه یکی از ناشناختهترین و وحشتناکترین مراحل زندگیشان قرار گرفتهاند. جایی که دیگر صاحبشان آنها را لازم ندارد.
ببینید پیکسار چگونه با ایجاد چنین تضاد فوقالعادهای، بحران مرکزی کاراکترهایش را از همان سکانس افتتاحیه برای تماشاگرانش تا سر حد مرگ مهم میکند. همچنین در پایان این سکانس جایی است که وودی، باز و جسی در شرف مرگ توسط آقای سیبزمینی هستند که ناگهان به داخل اتاق اندی کات زده و متوجه میشویم که در حال تماشای خیالپردازیهای بیخطرِ یک بچه بودهایم. اهمیت این نکته جایی است که قهرمانان در پایان فیلم خود را در سکانسِ دستگاه سوزاندن زباله در مقابل مرگ واقعی پیدا میکنند و اینجا خبری از «کات به اتاق اندی» و «همهچیز خیالپردازی یه پسربچه بود» هم وجود ندارد که آنها را از سُر خوردن به آغوش آتش نجات بدهد. اما شاید بهترین سکانس افتتاحیهای که با اشاره به آن بهتر بتوان بد بودنِ پردهی اول «کوکو» را توصیف کرد، سکانس افتتاحیهی «راتاتویی» است. هر دو فیلم با مونولوگ شخصیتهای اصلیشان شروع میشوند که خواستهها، اختلافاتی که با خانوادهشان دارند و تهدیدهای زندگیشان را توضیح میدهند. اما تفاوت اصلیشان این است که اگر «راتاتویی» در وسط حادثه (فرار رِمی با شکستن شیشه پنجره) آغاز میشود و بعد به قبلتر از آن فلشبک زده و اتفاقات منجر به فرار از خانه را به تصویر میکشد، 20 دقیقهی ابتدایی «کوکو» در حد روخوانی یک شجرنامهی خانوادگی توسط میگل و روخوانی صفحهی ویکیپدیای روز مردگان از لحاظ دراماتیک توخالی است. افتتاحیهی «راتاتویی» در حالی تمام میشود که رمی از خانوادهاش جدا میشود. از اینجا به بعد خوب میدانیم رِمی چه کسی است و در چه مخصمهای قرار گرفته است. اما «کوکو» 20 دقیقه طول میکشد تا موتورش را روشن کند. یکی از دلایلش به خاطر این است که میگل مجبور به معرفی کاراکترهای زیادی میشود که نقش پررنگی در قصه ندارند و یکی دیگر از دلایلش هم به خاطر این است که پیکسار طوری جشن روز مردگان را با جزییات از زبان کاراکترهایش توضیح میدهد که انگار با یکی از ناشناختهترین جشنهای روی زمین سروکار داریم. روز مردگان شاید بعد از کریسمس، شناختهشدهترین عید فرهنگی دنیا باشد و نیازی به این همه توضیحات ندارد. یا حداقل این همه توضیحات کلامی. این همان پیکساری بود که بخش قابلتوجهای از دنیاسازی و قصهگویی «وال-ایی» را فقط و فقط از طریق تصویر انجام داده بود. اما حالا از تکرار این کار در «کوکو» میترسد.
فیلم از لحظهای که میگل قدم به دنیای مردگان میگذارد، انرژی واقعیاش را رو میکند. شوخیهایی که فیلم با اسکلتها و ساز و کار اداری دنیای مردگان میکند جذاب هستند. اصلا خود طراحی بصری این دنیا آنقدر حیرتانگیز است که به تنهایی مسئولیتِ بخش قابلتوجهای از جذابیت فیلم را به دوش میکشد. مشکل از وقتی پدیدار میشود که دقیقا میدانستم این داستان چه مسیری را دنبال خواهد کرد. تکتک نقاط داستانی فیلم از صد کیلومتری مشخص است. میدانستم میگل استعداد خوانندگی و نوازندگیاش را روی استیج اثبات خواهد کرد. میدانستم ارنستو دلا کروز آن قهرمان ایدهآلی که میگل آرزو میکند از آب در نخواهد آمد. یکی از دلایلی که «در جستجوی دوری» را فیلم بهتری نسبت به «کوکو» میدانم این است که اگرچه آنجا هم با روایت قابلپیشبینیای طرفیم، اما حوادث و موانعی که نویسندگان جلوی روی کاراکترها میگذارند کاری میکنند تا در ماموریتشان غرق شویم. تماشای «در جستجوی دوری» مثل تماشای نسخهی کارتونی بازی مخفیکاریای مثل «هیتمن» میماند. شخصیت اصلی در دل دشمن و مرگ قرار دارد (ماهیها در وسط یک پارک شلوغ از بازدیدگنندگان قرار دارند) و نویسندگان مطمئن میشوند که فرار از این مکان به آن سادگیها که از یک کارتون کودکانه انتظار داریم نباشد. یا مثلا «هشت نفرتانگیز»، به نویسندگی کوئنتین تارانتینو از مسیر آشنایی پیروی میکند. یک سری خلافکار و کلهخراب و هفتتیرکش در وسط برف و بوران در یک کلبهی بینراهی دور هم جمع میشوند. میدانیم که قرار گرفتن این آدمها در کنار یکدیگر منجر به مرگ و میرهای زیادی میشود و میدانیم که طبق معمول فیلمنامههای تارانتینو یک غافلگیری بزرگ هم در انتها انتظارمان را میکشد. اما آیا این به این معنی است که در هنگام تماشای «هشت نفرتانگیز» میدانستم که صحنه به صحنه چه چیزی انتظارم را میکشد و چه اتفاقی خواهد افتاد؟ معلومه که نه. حوادثی که میگل با آنها روبهرو میشود معمولا به فرار کردن او از دست اسکلتهای اجدادش و گربهی بالدارشان که میخواهند او را به دنیای زندهها برگردانند خلاصه شده است.
برخلاف «پشت و رو» که همچون یک کتاب روانشناسی، به موضوعاتی مثل اهمیت غم و اندوه و دوستان خیالی دوران کودکی پرداخته بود، «کوکو» با ایدهی مرکزیاش گلاویز نمیشود
شاید بزرگترین کمبود فیلم به عدم شخصیتپردازی کاراکترهای فرعی مربوط میشود. ما سه شخصیت داریم که حتی از خود میگل هم اهمیت بیشتری دارند. چون بحران اصلی فیلم حول و حوش داستان شخصی هرکدام از آنها میچرخد. مادربزرگ میگل که مخالف نوازندگی او است. هکتور، اسکلت بیکس و تنهایی که میگل با او در دنیای مردگان همراه میشود و کوکو، مادرِ مادربزرگ میگل که نقش پررنگی در گرهگشایی نهایی فیلم ایفا میکند. هر سه کاراکترهایی هستند که یا بار احساسی فیلم را تامین میکنند یا حکم موانع انسانی جلوی راه میگل را بازی میکنند. مخالفت مادربزرگ میگل با نوازندگی او چنان شرارتآمیز و بیرحمانه است که او به جای یک شخصیت خاکستری و همدلیبرانگیز در زمینهی اعتقاد اشتباهش، به شخصیت تماما سیاه و تنفربرانگیزی تبدیل میشود. این را مقایسه کنید با خرس صورتی، آنتاگونیستِ «داستان اسباببازی 3» که گرچه به قهرمانانمان بد میکند، اما میدانیم ظلم و ستمی که در روحش زبانه میکشد از کجا سرچشمه میگیرد. یا در مثالی غیرانیمیشنی میتوانم به کاراکتر سم راکول از «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوی» (Three Billboards) اشاره کنم. شخصیتی که گرچه رفتار نفرتانگیزی در طول نیمهی اول فیلم دارد، اما مارتین مکدانا هیچوقت اشاره به انسانیت نهفته پشتِ ظاهر عصبانی و دیوانهی او را فراموش نمیکند. ممنوع کردن موسیقی به خاطر اینکه جد خانواده برای موزیسین شدن، خانوادهاش را ترک کرده یکی از آن ترسهای خرافهای است که با عقل جور در نمیآید، اما باید با پرداخت عمیقتر به آن، طرز فکر مادربزرگ میگل را قابلدرکتر کرد که این اتفاق نمیافتد. برای اینکه بهتر ببینید «کوکو» دقیقا در چه بخشهایی کمکاری کرده، «بیمار بزرگ» (The Big Sick) را تماشا کنید. در آن فیلم هم با درگیری کاراکتر کمیل نانجیانی با خانوادهاش طرفیم. از یک طرف کمیل میخواهد که خودش عشق زندگیاش را پیدا کرده و خودش سبک زندگیاش را انتخاب کند، اما از طرف دیگر با خانوادهای سنتی سروکار داریم که به ازدواج با دخترانی که خودشان برای پسرشان در نظر میگیرند اعتقاد دارند و او را برای اجرای باورهای خودشان تحتفشار قرار میدهند. در رابطه با هر دو فیلم میدانیم که این قصه چگونه به پایان میرسد. میدانیم کمیل بالاخره موفق میشود جسارتش را جمع کند تا حرفش را به والدینش بزند و دختر موردعلاقهاش را به دست بیاورد. میدانیم که میگل بالاخره موفق میشود به تعادل درستی بین علاقهی شخصیاش و احترام به خانواده برسد. شاید اولین و بزرگترین دلیلی که اولی به داستان درگیرکنندهای تبدیل میشود و دومی نمیشود این است که نویسندگان «بیمار بزرگ» ظرافتهای درگیری درونی کمیل را درک کردهاند. ما متوجه میشویم که کمیل به مصاف با سنت و اعتقادات دور و درازی رفته است که ریشهی قوی و تنومندی دارد. میفهمیم که والدینِ کمیل هم حق دارند. نویسندگان طوری لایههای مختلف این درگیری را کالبدشکافی میکنند که حتی کسانی که هیچوقت چنین مشکلی را تجربه نکرده باشند هم با کمیل همدلی میکند.
یا اصلا چرا راه دور برویم. مقایسهی «کوکو» و «لیدی برد» (Lady Bird) به بهترین شکل ممکن فرق یک فیلم قابلستایش و یک فیلم معمولی را مشخص میکند. هر دو فیلم به بحران یکسانی میپردازند. لیدی برد میخواهد به دانشگاههای نیویورک برود و مادرش اجازه نمیدهد. میگل میخواهد موزیسین شود و خانوادهاش اجازه نمیدهند. اما یکی از بزرگترین غافلگیریهای «لیدی برد» این است که اگرچه ما فیلم را به عنوان داستانِ لیدی برد شروع میکنیم، اما از یک جایی به بعد متوجه میشویم این قصه به همان اندازه که درباره بلوغ فکری این دختر است، به همان اندازه هم دربارهی مادر و پدرش به عنوان موجوداتی که بچهها آنها را به عنوان انسانهایی دربوداغان دستکم میگیرند است. به همین سادگی با فیلمی روبهرو میشویم که تحول بزرگی در فرمول فیلمهای همتیر و طایفهاش ایجاد میکند. لطفا نگویید که «کوکو» به خاطر انیمیشنبودن با «لیدی برد» به عنوان یک فیلم مستقل قابلمقایسه نیست. اول اینکه «انیمیشن» یک مدیوم سطح پایینتر نیست که نباید با فیلمهای لایو اکشن مقایسه شود و دوم اینکه پیکسار با بهترین فیلمهایش ثابت کرده که ما اجازهی چنین کاری را داریم. چطور در هنگام انتخاب بهترین فیلمهای ابرقهرمانی، «شگفتانگیزان» را با «شوالیهی تاریکی» مقایسه میکنیم، اما وقتی نوبت «کوکو» میشود این کار اشتباه است؟!
«کوکو» اما برخلاف بهترین فیلمهای پیکسار خیلی سطحی به این درگیری نزدیک میشود. هیچگونه ظرافتی وجود ندارد. همهچیز خیلی پرسروصدا و تابلو است. میگل از یک طرف فریاد میزند که «من موسیقی رو دوست دارم» و مادربزرگش از طرف دیگر فریاد میزند که «با این کارت به خانوادت بیاحترامی میکنی». از یک طرف میگل فریاد میزند که «خانوادهام منو نمیفهمه. من چشم دیدنتون رو ندارم» و از طرف دیگر مادربزرگش فریاد میزند که «تو به خونوادهات بیاحترامی میکنی. حق نداری گیتار دستت بگیری». از سوی دیگر هکتور به عنوان جد اصلی میگل و رابطهاش با دخترش کوکو قلب تپندهی احساسی اصلی فیلم را تشکیل میدهد. رابطهای که یکجورهایی یادآور رابطهی کارل، پیرمرد 70 و اندی سالهی Up «بالا» با همسرش است. فقط اگر این رابطهی تراژیک در «بالا» بهطرز بینظیری صورت گرفته بود، در اینجا به هوای داستان میگل برای اثبات استعداد نوازندگیاش به گوشه رانده شده است و در حد یک فلشبک کوتاه سرسری گرفته شده است. مشکل هم این است که «کوکو» بیشتر از اینکه علاقهای به روایت یک داستان خوب داشته باشد، قصد اجرای فرمول پیکسار را دارد. خیلی وقت است که پایانبندیهای غمانگیزی که بیپرده به مسائل بزرگسالانهای میپردازند و اشک تماشاگران را در میآورند به سنت فیلمهای پیکسار تبدیل شده است. دلیل کارکرد این لحظات که قهرمانان را در آسیبپذیرترین وضعیتشان قرار میدهند این است که پیکسار قصد ادا و اطوربازی ندارد، بلکه این لحظات بهطور طبیعی در پی روند داستانگویی فیلم از راه میرسند. ولی هر از گاهی با فیلمهایی برخورد میکنیم که بیشتر از اینکه روند طبیعی داستان به لحظات غمانگیزی منجر شود، این سازندگان هستند که با خود میگویند «خب، اینجا باید یه صحنهی بزرگسالانهی اشکآور داشته باشیم». اینطوری با صحنهی به قتل رسیدن هکتور توسط ارنستو دلا کروز روبهرو میشویم. صحنهای که بیشتر از اینکه در تار و پود قصه بافته شده باشد، زورکی و مصنوعی و «کارتونی» احساس میشود.
همچنین یکی از دلایلی که همراه شدن با داستان میگل را سخت میکند این است که او هیچوقت استعدادش را حداقل برای من اثبات نکرد. هیچوقت در طول فیلم احساس نکردم که استعداد این بچه در حال هدر رفتن است. البته که میگل گیتار نواختن را از آن سن پایین بلد است، اما صداپیشهی او که صدایش به درد آوازخوانی نمیخورد و ترانههایی که خیلی فراموششدنیتر از چیزی هستند از یک فیلم موزیکال انتظار داریم باعث شد برای موفقیت او در رشتهی موردعلاقهاش هیجانزده نباشم. «کوکو» جاهطلبی پیکسار در پرداخت به موضوعاتی را که اندک انیمیشنهای جریان اصلی سراغشان میروند دارد. آنها در فیلمهای قبلیشان به مرگ پرداختهاند، اما «کوکو» شاید تنها فیلمشان باشد که براساس مرگ و معنای زندگی غیرجاویدان بنا شده است. «کوکو» دربارهی مرگ دومی است که بعد از مرگ اول اتفاق میافتد که از نگاه فیلم حکم مرگ واقعی را دارد. فیلم میگوید دو نوع مرگ داریم. یکی نابودی جسم فیزیکی است، اما بعدی نابودی خاطراتی است که از فرد باقی مانده است. شاید جسم فیزیکی هیچوقت جاویدان نباشد، اما خاطره چنان قدرتی دارد که میتواند فرد را به یک نامیرا تبدیل کند. مهم نیست به دنیای پس از مرگ اعتقاد دارید یا ندارید. مهم این است به نیکی یاد کردنِ بازماندگان و آشنایان فرد مُرده از او خود یکجور دنیای پس از مرگ است. جایی که اگرچه جسم فیزیکی او دیگر وجود ندارد، اما یاد و خاطرهاش همیشه سر زبانهاست. اینجاست که زندهها نقش پررنگی در این ماجرا ایفا میکنند. در فیلم مُردههایی که توسط خانوادههایشان فراموش شدهاند برای همیشه از بین میروند. مرگ واقعی آنها نه با فرو رفتنشان در زیر خاک، که با فراموش شدنشان توسط خانوادهشان رخ میدهد. نتیجه این است که «کوکو» از ایدهی مرکزی ترسناک و تاملبرانگیزی به عنوان یک فیلم کودکانه بهره میبرد: اینکه از بین بُردن خاطرات عواقب طولانیمدتی برای نسلهای آینده در پی دارد. حتی اگر با خاطرات دردناکی سروکار داشته باشیم. به یاد آوردن آنها خوب است. حتی اگر همهی آنها خاطرات خوشحالکنندهای نباشند. همچنین «کوکو» یادآوری میکند که همیشه باید در نظر بگیریم که چه کسانی سزاوار به یاد آوردن هستند. خاطرات حکم واحد پول دنیای مردگان را دارد. از یک طرف افرادی مثل ارنستو دلا کروز را داریم که آنقدر در دنیای زندهها مشهور هستند که زنده نگه داشتن خاطراتش در قالب کوههایی از گیتارها و غذاهای اهدایی سر از کاخش در دنیای مردگان میآورند و از طرف دیگر کسی مثل هکتور که به خاطر اینکه نامش لای صفحات تاریخ فراموش شده است، آه ندارد که با ناله سودا کند.
اما همهچیز ایده نیست. مهم این است که فیلم چقدر در ایدهاش عمیق میشود. بعضی فیلمها ایدههای پیشپاافتادهای دارند، اما از زاویهی غیرمنتظرهای به آن ایدهها میپردازند که مخاطبانشان را به درک تازهای دربارهی آنها میرسانند و بعضی فیلمها هم ایدههای سنگینی را انتخاب میکنند، اما آنقدر سطحی به آنها میپردازند که در بهترین حالت به پتانسیلهای هدر رفته تبدیل میشوند. «کوکو» در گروه دوم قرار میگیرد. برخلاف «پشت و رو» که همچون یک کتاب روانشناسی، به موضوعاتی مثل اهمیت غم و اندوه و دوستان خیالی دوران کودکی پرداخته بود، «کوکو» با ایدهی مرکزیاش گلاویز نمیشود. بنابراین ایده مرکزی «کوکو» به جای بهره بردن از ظرافتها و پیچیدگیهای غیرمنتظرهای که از بهترین آثار پیکسار سراغ داریم، در حد یک پیام اخلاقی برای بچهها باقی میماند و وارد مرحلهای نمیشود که بتواند نظر بزرگسالان را به خود جلب کند. یکی از دلایلی که اینقدر به پیکسار سخت میگیرم به خاطر این است که فیلمهای پیکسار فقط یک سری انیمیشن عالی نیستند، بلکه جزو بهترین فیلمهای سینمایی حوزهی خودشان قرار میگیرند. سهگانهی «داستان اسباببازی» شاهکار زیرژانر دوران بلوغ است که نمونهاش در بین فیلمهای لایو اکشن وجود خارجی ندارد. «شگفتانگیزان» یکی از بهترین فیلمهای ابرقهرمانی سینماست. «کوکو» هم میتوانست با پرداخت عمیقتری به موضوع مرکزیاش به یکی دیگر از رویدادهای فرهنگی بهیادماندنی پیکسار تبدیل شود، اما داستانگویی قابلپیشبینی فیلم کار دستش داده است. ناسلامتی داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که یکی از نخنماشدهترین پایانبندیهای سینما را دارد. جایی که بدمن قصه بدون اینکه بداند صدا و تصویرش در حال پخش شدن برای هزاران هزار نفر است، خودش را لو میدهد و اینطوری همهچیز به خیر و خوشی تمام میشود. وقتی پیکسار اینقدر غیرخلاقانه ظاهر میشود، آدم چه انتظاری از دیگران دارد!
قابلپیشبینیبودن فیلم خیلی خیلی حیف و ناراحتکننده است. چون این فیلم تمام ویژگیهای لازم برای بدل شدن به یک اثر بینقص را داشته است. مخصوصا از لحاظ کارگردانی زیباشناسانهی بصری و فضاسازی. سازندگان با الهام آشکاری از روی بازی «گریم فندنگو» که آن هم در دنیای مردگانِ مکزیکیها جریان دارد، دنیای رنگارنگ و باطراوتی خلق کردهاند. فقط اگر دنیای «گریم فندنگو» به خاطر ژانر نوآر و واقعگراییاش کمی کنترلشدهتر و خلوتتر بود، پیکسار در طراحی دنیای «کوکو» به سیم آخر زده است. اگر «گریم فندنگو» شبهای سوت و کور نوآورهای دههی 50 را به یاد میآورد، دنیای «کوکو» همچون شبهای شهرهای بندری مدیترانهای است. جایی که تازه در شب است که شهر بیدار شده و کافهها و رستورانها و رقص و پایکوبیها و خوشگذرانیها و مهمانیها در شلوغترین حالتشان قرار دارند. «کوکو» شاید اولین دنیا در میان فیلمهای پیکسار را دارد که آدم راستیراستی دوست دارد در خیابانهایش قدم زده و به خانههای پلهایاش که روی سقف یکدیگر ساخته شده و به سوی آسمان سر دراز کردهاند زل بزند. یا همراه با اسکلتهای دیگر سوار بر قطارهای هواییاش که بیشتر حکم نمونهی ملایمتری از ترن هواییهای شهربازی را دارند شده و شب تا صبح از این سوی شهر به آنسو سواری کرده و وزش باد را روی صورتمان احساس کنیم. آیا «کوکو» فیلم بدی است؟ نه لزوما. آیا «کوکو» بهتر از دیگر انیمیشنهای جریان اصلی اخیر هالیوود است؟ بله حتما. اما فیلم برای بزرگسالانی که به هوای تماشای بمب بعدی پیکسار سراغش میروند حداقل از لحاظ داستانی چیز تازهای برای عرضه ندارد. استودیویی که زمانی یکی از سردمدارانِ ساخت بلاکباسترهای عامهپسندِ فراموشناشدنی بود، حالت بیاشتیاق و روتینی به خود گرفته است و این نگرانکننده است.