اسماعیل ملهونی متولد سال 1342 بود و بارها در جبهههای جنگ حضور یافت و چند بار مجروح شد. وی از مداحان دوران دفاعمقدس بود که با صدای گرم خود شور ایثار و شهادتطلبی را در رزمندگان اسلام زنده نگه میداشت.
اسماعیل ملهونی در جرگه جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی نیز قرار داشت. وی هفتم اردیبهشت ماه و آبان ماه سال 62 و اردیبهشت 63 به درجه جانبازی نائل آمد و سرانجام 26 دی ماه 1394 به جمع یاران شهیدش پیوست.
خاطره زیر مربوط به عملیات خیبر در سال 62 است که زنده یاد اسماعیل ملهونی روایتگر آن بوده است:
شب به همراه گردانها حرکت کردیم. البته قبل از ما گردان ولی عصر (عج) و امام حسین (ع) در مرحله اول عمل کرده بودند. من در سازماندهی مجدد گردان نیروی تبلیغات بودم.من و رحیم بیات سوار کمپرسیهای غنیمتی شدیم و کنار دژ مرکزی آمدیم. از آنجا با قایقها به اسکله شهید بقایی حرکت کردیم. اسحه و مهمات به نیروها داده شد و دوباره سوار کمپرسی شدیم.
راننده چراغ خاموش با سرعت تمام میرفت و یک دفعه ترمز میگرفت. همه به روی هم میافتادند. پس از کلی راه رفتن فهمیدیم مسیر را اشتباه رفتهایم. درست سمت عراقیها رفته بودیم. دو تا گلوله آرپیجی به دو متری کمپرسی اصابت کرد و منفجر شد. دو نفر از بچهها زخمی شدند، از کمپرسی پایین پریدیم. همه خیلی خسته و داغون بودیم. نمیدانستیم کجا هستیم!. فرمانده گردان و گروهان را گم کرده بودیم. سرگَردان میگشتیم،تا اینکه حبیب گوزلیان را دیدیم. زخمی شده بود.
او مسئول دسته بود. با رحیم بیات وارد دسته حبیب شدیم. در راه عباس تاران را دیدم. حبیب گفت: بچهها را گم کردهایم. عباس گفت: بچهها به طرف خط برید. در راه داخل آب افتادم. هوا سرد بود. بچههای گردان داخل کانال مستقر بودند. کانال جا نبود. سرد بود. گفتند برید جلو.
سر ستون من بودم پشت سر من مهرداد فرهاد خلیفه بود و بقیه نیروها. حدوداً پانصد متری بچهها را که کف کانال ولو شده بودند، رد کردیم. پاها و کمرم درد میکرد. مجید غلامحسنی با فاصله کمی از من میآمد. گفتم مجید اون طرف کانال یه جیپ عراقی هست بریم اونو بیاریم؟
گفت بزار کمی هوا روشن بشه خودم میرم میارمش.
زیر پایمان پر از جنازه عراقیها بود. معلوم بود دیشب بچهها حسابی جنگیدهاند.
بعد از طلوع آفتاب مجید میخواست برود و جیپ را بیاورد. همین که بلند شد تیری به پیشانیاش اصابت کرد و بر زمین افتاد. تیر مستقیم تانک بخشی از دیواره کانال روی مجید را فرو ریخت.
روبهروی کانال تانکهای تی 72 عراق آرایش گرفته بودند و رویشان قناسهچیها، تفنگهای دوربیندار روسی (سیمینوف) مستقر بودند. آنها کاملا بر کانال تسلط داشتند. انگشت را بالا میبردی، میزدند. ما هم بین نیروهای خودمان و عراقیها بودیم.
کمی آن طرفتر سه تا بسیجی 13 ساله بودند. تیر قناسه به پیشانی یکیشان اصابت کرد. آن دو نفر مرا صدا زدند که برادر از پیشونی دوستمون خون میاد. جعبه کمکهای اولیه را از کمرم باز کردم و انداختم آن طرف و گفتم پیشونیش را ببندید و برید عقب، اینجا نمونین من خودم دوستتون رو میارم.
تانکها با تمام قوا اطراف کانال را میکوبیدند. خاک روی جنازهها میریخت. چند نفر بیشتر نمانده بودیم. وقتی تانکها نزدیک کانال میشدند. نارنجک پرتاپ میکردیم. در آن شلوغی من بین رحیم رحیمی و اسماعیل حیدری بودم. این دو نفر خیلی همدیگر را دوست داشتند. اصطلاحاً یک روح در دو بدن بودند. اسماعیل گفت: به پهلویم نگاه کن ببین چی شده؟ بادگیرش را بالا زدم، ترکش میخ مانندی به پهلویش اصابت کرده بود. گفتم اسماعیل میخه! تا ته رفته نمیشه درآورد.
اسماعیل سرش را پایین انداخته بود، یک لحظه بلند شد و ایستاد. تیری به سرش اصابت کرد و روی پاهای من افتاد خم شدم تا بلندش کنم. ترسیدم رحیم او را ببیند. مطمئن بودم اگر رحیم بفهمد اسماعیل شهید شده خیلی ناراحت میشود، پتویی انداختم روی اسماعیل، آتش پاتک دشمن که فروکش کرد، رحیم گفت:اسماعیل کجاست؟
گفتم: اون طرف کاناله !
رحیم آن طرف خلیفه به تیربار تکیه داده بود. نزدیکیهای ظهر، ناصر اوجاقلو و کمال قشمی آمدند. تیر مستقیم تانکها بخشی از کانال را پرکرده بود. به این قسمت کانال عراقیها دید کامل داشتند.
فریاد زدم ناصر نیا! میزننت، ناصر خیز برداشت آن جا را پرید. همان لحظه تیر مستقیم به فاصله دو متریش اصابت کرد به خواست خدا سلامت بود. کمال از ناحیه دست زخمی شده بود. با باند زخمش را بستم. به ناصر گفتم: همه چی تمام شده! نه مهمات داریم نه غذا!
ناصر گفت: تو برو عقب و گزارش بده.
محل پیکر مجید و بسیجی کم سن و سال را به ناصر نشان دادم. تا بلند میشدی میزدند. بخشی از کانال را سینهخیز آمدم. شب هوا سرد بود و حالا که خورشید بالا آمده بود، هوا گرم بود. کانال طولانی و حرکت نیمخیز کلافهام کرده بود. وسایلی که همراهم بود را درآوردم و انداختم. مقداری که آمدم طاهر را دیدم. دستش را روی لبه خاکریز گذاشته بود و با دوربین به خط دشمن نگاه میکرد.
گفتم: آقا طاهر مواظب باش. بدجوری میزنن. ناصر اشتری و حمید احدی هم آمدند. با طاهر صحبت کردند و رفتند. گفتم: آقا طاهر چند نفر از بچهها نوک کانال هستند. تعدادی زخمی و شهید هم آنجا ماندهاند چی کار کنیم؟
گفت: چندتایی کمپوت و اسلحه جمع کن و ببر برای بچهها.
15 تایی کمپوت و مقداری مهمات جمع کردم و لای چفیه گذاشتم. انداختم روی کولم. با همان مکافاتی که آمده بودم برگشتم. تا به محل ریزش کانال رسیدم. مهمات و کمپوت را به طرف ناصر انداختم. در فاصله بین رفت و برگشت من، رحیم فهمیده بود. رنگش پریده بود. لبهای سرخ رنگش کبود شده بود. اصلا نمیشد باهاش حرف زد. ناصر به من گفت: تو وضعیت خوبی نداری. برگرد پیش طاهر.
تا برسم پیش طاهر شب شده بود. طاهر گفت: تو حالت خوب نیست برو بهداری. دوباره به طاهر هم سپردم که پیکرهای بچهها آنجا زیر خاک مدفون شده است.
گفتم از جلو؛ در کانال وضعیت خیلی خرابه. بچهها اون جا اوضاع خوبی ندارند. یک شب قبل از اینکه خط بیاییم دلم گرفته بود. از چادر زدم بیرون تا هوایی تازه کنم. دیدم بهرام حیدری نیروهایش را دور خودش جمع کرده است و برایشان با آرامش حرف میزد. او هم در خیبر به شهادت رسید.
شب که شد درگیریها شدت گرفت. من گیجزنان راه افتادم سمت بهداری. توپهای فرانسوی مثل باران میباریدند. تویوتاها پر از زخمی و جنازه از خط میآمدند و میرفتند و هرچه اصرار میکردم نگه نمیداشتند. وضع خوبی نداشتم، 48 ساعت بود نخوابیده بودم. غذا هم نخورده بودم. کمر درد شدیدی داشتم. والفجر 4 زخمی شده بودم. هنوز به بهبودی کامل نرسیده بودم. جنازهها روی تویوتاها انباشته شده بود. یاد دسته حسینیه خودمان میافتادم. آن زمان جلوی علم دسته حسینیه، بیش از 1000 تا گوسفند قربانی میکردند. تویوتاهای جهاد میآمد و گوسفندها را حمل میکرد.
جنازهها وضعیت بدی داشتند که این حاکی از مقاومت تمام عیار بچهها داشت. تا رسیدم اسکله خجالت کشیدم بگویم مرا هم ببرید عقب. خاکریزی دو جداره وسط آب زده بودند. جنازهها را نفر به نفر بغل جاده خوابانده بودند.
هر قایق سه جنازه میبرد. تویوتاها پشت سر هم مجروحین و شهدا را میآوردند. گوشهای نشسته بودم و چرت میزدم. پیرمردی آمد و گفت: میخوای بری او طرف گفتم بله حالم بده!
وسط قایق دراز کشیدم. یک شهید این طرف و یک شهید آن طرفم، گذاشتند در سمت دژ مرزی پیاده شدم. اهواز آمدم و دوباره برای پدافندی خیبر به خط بازگشتم.
راوی: مرحوم اسماعیل ملهونی
خبرگزاری ایسنا منطقه زنجان.