حکایات اخلاقی

گره گشایی   صفوان در محضر امام صادق (ع) نشسته بود، ناگهان مردی از اهل مکه وارد مجلس شد و گرفتاری که برایش پیش آمده بود شرح داد، معلوم شد موضوع کرایهای در کار است و کار به اشکال و بن بست کشیده است

حکایات اخلاقی

گره گشایی
 

صفوان در محضر امام صادق (ع) نشسته بود، ناگهان مردی از اهل مکه وارد مجلس شد و گرفتاری که برایش پیش آمده بود شرح داد، معلوم شد موضوع کرایهای در کار است و کار به اشکال و بن بست کشیده است. امام صادق(ع) به صفوان دستور دادند:
فورا حرکت کن و برادر ایمانی خودت را در کارش مدد کن. صفوان حرکت کرد و رفت و پس از توفیق در اصلاح کار و حل اشکال، مراجعت کرد.
امام سؤ ال کردند: چطور شد؟ گفت: خداوند اصلاح کرد. سپس حضرت فرمودند:
بدان که همین کار به ظاهر کوچک که حاجتی از کسی برآوردی و وقت کمی از تو گرفت، از هفت شوط طواف دور کعبه محبوبتر و فاضلتر است. بعد امام صادق(ع) به گفته خود چنین ادامه دادند:
مردی گرفتاری داشت و آمد حضور امام حسن(ع) و از آن حضرت استمداد کرد.
امام حسن(ع) بلافاصله کفشها را پوشیده و راه افتادند. در بین راه به امام حسین (ع) رسیدند در حالی که مشغول نماز بودند. امام حسن(ع) به آن مرد گفت:
تو چطور از حسین(ع) غفلت کردی و پیش او نرفتی گفت:
من اول خواستم پیش ایشان بروم و از وی در کارم کمک بخواهم، ولی چون گفتند ایشان اعتکاف کردهاند و معذورند، خدمتشان نرفتم. امام حسن(ع) فرمودند:
اما اگر توفیق برآوردن حاجت تو برایش دست داده بود، از یک ماه اعتکاف برایش بهتر بود.(1)

خنده عبرت
 

گویند: وقتی که برادران یوسف (ع) او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند، طبیعی است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خندهای که همه برادران را شگفتزده کرد، از هم میپرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم.
یکی از برادران که یهودا نام داشت، با شگفتی پرسید: برادرم یوسف! مگر عقل خود را باختهای، که در میان غم و اندوه، میخندی؟ خندهات برای چیست؟
یوسف با جمال، که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود، گفت:
روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم، با خود گفتم: ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند کرد و اگر دشمنی به من سوءقصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد کرد و اگر سوءقصدی کند، آنها مرا حفظ خواهند کرد.
اما چرا خدا را فراموش کردم و به برادرانم بالیدم، اکنون میبینم همان برادرانم که به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند و مرا به چاه میافکنند. این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم، خندهام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی. 2

دو عیب بزرگ
 

امام باقر (ع) فرمودند: یکی از شاهان بنیاسرائیل اعلام کرد: شهری میسازم که هیچ گونه عیبی نداشته باشد و هیچ کس نتواند در آن عیبی بیابد (فرمان داد معمارها و بنّاها و کارگرها مشغول شدند و آن شهر با آخرین سیستم و با تمام امکانات ساخته شد) پس از آن که ساختن شهر به پایان رسید، مردم از آن شهر دیدن کردند و همه آنها به اتفاقنظر گفتند شهری بینظیر و بیعیب است.
در این میان مردی نزد شاه آمد و گفت: اگر به من امان بدهی و تأمین جانی داشته باشم، عیب این شهر را به تو میگویم.
شاه گفت: به تو امان دادم.
آن مرد گفت: لها عیبان: احدهما انّک تهلک عنها، والثّانی و انها تخرب من بعدک؛ این شهر دو عیب دارد:
1. صاحبش میمیرد، 2. این شهر سرانجام بعد از تو خراب میشود.
شاه فکری کرد و گفت: چه عیبی بالاتر از این دو عیب، سپس به آن مرد گفت: به نظر تو چه کنم؟
آن مرد گفت: شهری بساز که باقی بماند و ویران نشود، و تو نیز در آن همیشه جوان باشی، و پیری به سراغت نیاید (و آن شهر بهشت است).
شاه جریان را به همسرش گفت، همسرش فکری کرد و گفت: در میان همه افراد کشور، تنها همین مرد، راست گفته است. 3

حسابرسی اعمال
 

روزی امام علی (ع) نقل کردند که پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
زیرکترین و هشیارترین انسانها کسی است که خود را به حساب بکشد و برای بعد از مرگ خود کار بکند.
مردی پرسید: ای امیرمؤمنان! چگونه نفس خود را به حساب بکشد؟
امام علی (ع) فرمودند: وقتی که صبح کرد و سپس آن روز فرا رسید به خویشتن بازگردد و خطاب به خود بگوید: ای نفس! روزی بر تو گذشت و هرگز دیگر باز نمیگردد و خداوند از تو سوال میکند که این روز را در چه راهی به پایان رساندی، چه کاری در آن کردی، آیا خدا را به یاد آوردی و او را ستودی؟ آیا نیازهای مؤمنان را برآوردی؟ آیا رفع اندوه از مؤمنی نمودی؟ آیا در غیاب مؤمن نزد اهل و فرزندانش آبروی او را حفظ کردی؟ و پس از مرگ او، آیا آبرویش را در میان بازماندگانش نگه داشتی؟ آیا از غیبت و بدگویی پشت سر مؤمن خودداری نمودی؟ آیا مسلمانی را یاری کردی؟ تو در این روز چه کردی؟
اگر در پاسخ گفت: کارهای نیک انجام دادم، خدا را حمد و سپاس کن و تکبیر بگو به خاطر توفیقی که نصیب تو شده است، و اگر گفت: امروز گناه کردم یا کوتاهی نمودم از درگاه خداوند استغفار و طلب آمرزش کن و تصمیم بگیر که دیگر تکرار گناه نکنی. 4

برترین و بدترین
 

حضرت لقمان که معاصر حضرت داوود بود، در ابتدای کارش بنده یکی از ممالیک بنی اسرائیل بود. روزی مالکش آن جناب را به ذبح گوسفندی امر فرمود و گفت: بهترین اعضایش را برایم بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و دل و زبانش را به نزد خواجه و مالک خود آورد. پس از چند روز دیگر خواجهاش گفت: گوسفندی ذبح کن و بدترین اجزایش را بیاور.
لقمان گوسفند کشت و دل و زبانش را به نزد خواجه و مالک خود آورد. خواجه گفت: به حسب ظاهر این دو نقیض یکدیگرند!!
لقمان فرمود: اگر دل و زبان با یکدیگر موافقت کنند بهترین اعضاء هستند، اگر مخالفت کنند بدترین اجزاست. خواجه را از این سخن پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد کرد. 5

بزرگترین ثروت
 

مردی از شیعیان خدمت حضرت صادق (ع) آمد و شکایت از فقر و تنگدستی نمود حضرت فرمودند: (انت من شیعتنا و تدعی الفقر و شیعتنا کلهام اغنیاء؛ تو از دوستان مائی و اظهار فقر و تنگدستی میکنی با اینکه تمام شیعیان ما بی نیاز و غنی هستند.)
آنگاه فرمود: تو را تجارت پرفایدهای است که بی نیازت کرده!
عرض کرد آن تجارت چیست؟
امام صادق (ع) فرمودند: اگر کسی از ثروتمندان بگوید روی زمین را برای تو پر از نقره میکنم و از تو میخواهم دوستی و ولایت اهلبیت پیغمبر را از قلب خود خارج کنی و نسبت به دشمنان آنها دوستی و محبت پیدا نمایی آیا حاضر میشوی این کار را بکنی؟
عرض کرد: نه یابن رسول الله (ص) اگر چه دنیا را پر از طلا بنماید!
حضرت فرمودند: پس تو فقیر نیستی؛ بینوا کسی است که آنچه تو داری نداشته باشد، آن گاه حضرت مقداری مال به او بخشیدند و مرخص شد. 6

رهبر فاسق و عادل
 

احنف بن قیس میگوید: نزد معاویه رفتم، در مجلس او آن قدر از شیرینی و ترشی نزد او آوردند که تعجب کردم، بعد از آن غذاهای رنگارنگ در سفره او چیدند که من نام آنها را نمیدانستم، و نام یک یک آنها را از او میپرسیدم و او جواب میداد، وقتی که معاویه غذاهای خود را توصیف کرد، گریهام گرفت، گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: به یادم آمد که شبی در محضر علی (ع) بودم، هنگام افطار، آن حضرت مرا تکلیف ماندن کرد، آنگاه انبانی که سرش بسته بود و مهر زده شده بود طلبید، گفتم: در این انبان چیست؟
فرمودند: سویق (آرد نرم) جو است. عرض کردم: ترسیدید کسی از آن بردارد و یا بخل کردید که این گونه سر آن را مهر کردهاید؟
فرمودند: نه ترسیدم و نه بخل کردم، بلکه ترسیدم فرزندانم آن را با روغن یا زیتون بیالایند (تا سویق روغنی بخورم).
گفتم: اگر چنین غذایی بخورید مگر حرام است؟
فرمودند: حرام نیست، ولی بر امامان عادل واجب است که به قدر فقیرترین مردم، نصیب خود را بردارند تا مستمندان از جاده حق بیرون نروند. 7
منابع:
1. داستان راستان، علامه شهید مطهری(ره)
2. سرگذشتهای عبرت انگیز، آیت الله محمد محمدی اشتهاردی(ره)
3. داستانهای ما، آیت الله علی دوانی(ره)، ج5
4. داستان صاحبدلان، آیت الله محمد محمدی اشتهاردی(ره)
5. یکصد موضوع 500 داستان، سید علی اکبر صداقت
6. داستانها و پندها، مصطفی زمانی وجدانی، ج1
7. داستان دوستان، آیت الله محمد محمدی اشتهاردی(ره)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر