همیشه آسمان آبی نیست.
گاهی بعضی از عصرها، ابرهای زیادی توی آسمان حیاط جمع میشوند و من دلم خیلی میگیرد.
اگر عروسکم را دختر همسایه گرفت باشد، گریه هم میکنم، آرام و یواشکی و دلم میخواهد مامان زودتر از همیشه، از سر کار برگردد تا همه چیز خوب شود. هی به آسمان نگاه میکنم و از خدا میخواهم مامان را زودتر به خانه برسان. فکر میکنم گاهی عروسک مامان هم گم میشود یا کسی به زور از او میگیرد. شاید هم دست عروسک کنده میشود. نمیدانم چه چیز مامان را اینقدر غمگین میکند، چون مامان بعضی از عصرها، خیلی دلش میگیرد و به آسمان نگاه میکند و از خدا چیزی میخواهد، میخواهد که کسی بیاید، کسی که آسمان ابری را آفتابی میکند و اشکهای مامان را پاک. من دلم میخواهد بدانم او کیست. آنوقت از او میخواهم، مواظب همه عروسکها باشد.
منبع ماهنامه قاصدک شماره 52