روزنامه ایران - ترانه بنی یعقوب: مرضیه ظریف و شکننده است؛ دانشآموز سال دهم. میگوید اینجا در مدرسهشان کسی خبر ندارد او یکی از دختران بهزیستی است. میگوید هیچکس نمیداند که او پدر و مادر ندارد و مجبور است تعطیلات نوروز و همه آخر هفتههایش را در یک خوابگاه با دیگر دخترها بگذراند. میگوید خودش هم از این همه پنهانکاری خسته شده، اما دوست ندارد آدمها برایش دل بسوزانند و غصهاش را بخورند. میخواهد با او هم درست مثل بقیه رفتار کنند، مثل بقیه همکلاسیهایش.
در مدرسه مرضیه هستم، دفتر مدیر مدرسه. مرضیه با یونیفورم سرمهای روبهرویم نشسته و برایم داستان زندگیاش را میگوید. معلمهایش قبلاً برایم گفتهاند که او یکی از بهترین دانشآموزان این مدرسه است. کتابخوان، مؤدب و... هرچه باید یک دانشآموز نمونه داشته باشد. مقنعهاش را چند بار روی سرش جابه جا میکند. دستهایش را روی هم فشار میدهد: «بچه که بودم یک خانواده عادی داشتیم و وضع مالیمان خوب بود. همه دور هم زندگی میکردیم. خیلی خوشبخت بودیم. تا آن زمان که پدرم معتاد شد. مادرم را کتک میزد. اصلاً یک مرتبه زندگیمان زیرورو شد.» همه این اتفاقها زمانی برای مرضیه افتاد که فقط پنج ساله بود:
«یک روز که با مادرم از خیابان رد میشدم، ماشین بهش زد، افتاد روی زمین و بعد یک ماشین دیگر هم از رویش رد شد. همه این صحنهها را دیدم. داد میزدم، جیغ میکشیدم...» مرضیه جیغ میزد، فریاد میکرد اما فقط 5 سالش بود و انگار کسی صدایش را نمیشنید. فریادهایش هنوز در گوشش صدا میدهد. این صحنه هیچ وقت ازجلوی چشمانش پاک نشد. حالا 10 سالی هست در بهزیستی زندگی میکند. شش ساله بود که پدر رهایشان کرد و رفت: «با سه خواهرم با پای خودمان آمدیم بهزیستی. دو تایشان کوچکتر از من بودند و خیلی زود فرزند خوانده شدند. اما همین که بزرگ شوم برشان میگردانم. خیلی دلم میخواهد ببینمشان اما اجازه نمیدهند. خواهر بزرگم هم مدتی بهزیستی بود بعد رفت خانه عمویم. تازگیها هم ازدواج کرده، با مردی خیلی بزرگتر از خودش.»
از تعطیلات عید برایم میگوید و اینکه چقدر این روزها برای آنها سختتر میگذرد. آنهایی که کسی نیست تا به خانهاش دعوتشان کند: «خیلی از بچهها عید میروند پیش خانوادهشان. فامیلهایشان میآیند دنبالشان اما ما که کسی را نداریم تنها میمانیم. اگر در تعطیلات اردو بگذارند که خوب است ما چون تازه خوابگاهمان را عوض کردیم امکاناتش کم است. بیشتر روزها را توی خوابگاه میگذرانیم. پارسال تابستان خوب بود، خیلی مسافرت رفتیم. عید هم مسافرت دو روزه رفتیم. حالا نمیدانم امسال چطور برایمان بگذرد. کلاً همیشه موقع تعطیلات دعا میکنم زودتر همه چیز تمام شود. اما با این همه هیچ وقت ناراحتیام را به روی کسی نمیآورم.» مرضیه علاقه اصلیاش خواندن رمان است؛ سرگرمی اصلیاش در خوابگاه.
مدام از 18 سالگیاش حرف میزند، دوست دارد زودتر 18 ساله شود، همان سن طلایی، سنی که میتواند افسار زندگیاش را خودش در دست بگیرد: «من قویام، اهل مبارزه. خواهرم در این مبارزه شکست خورد اما من میتوانم خانوادهام را نجات دهم. دوست دارم یک کار خوب پیدا کنم بعد با حقوقم خانه بخرم و دو خواهرم را بیاورم پیش خودم. بگردم پدرم را پیدا کنم و او را هم بیاورم پیش خودمان.» پدر مرضیه با اینکه میداند دخترانش در بهزیستی هستند، هیچ وقت به ملاقاتشان نیامده اما با این همه هنوز هم برای مرضیه عزیز است. دختر جوان آه بلندی میکشد و از حسرتهایش میگوید: «مادر و پدرهایی که میآیند کارنامه بچهشان را میگیرند برای من حسرت است. هیچوقت کسی برای من نیامده. صبحها که پدر و مادرها بچههایشان را میآورند مدرسه برایم حسرت است.
بچهها را میبینم که برای روز پدر و مادر کادو میخرند. بعضی چیزها که برای بچههای دیگر محدودیت است برای من آرزو است؛ اینکه برای دیدن دوستم از مادرم اجازه بگیرم.» بغضی که دقایقی است گلویش را میفشارد، راه باز میکند: «آرزو دارم خواهرم که به خاطر ما با مردی بزرگتر از خودش ازدواج کرده، خوشبخت شود. از روزی که مادرم مرد فقط یک آرزو داشتهام؛ اینکه یک سفره باشد که دورش سه تا دختر بنشینند با پدرشان. غذایش هم فرقی نمیکند؛ نان خالی، نان و پنیر. دوست دارم به گذشته برگردم و نگذارم آن اتفاق بیفتد. بارها صحنه زیر ماشین رفتن مادرم را مرور میکنم، میگویم شاید اگر دوباره به عقب برگردم بتوانم جلویش را بگیرم.» هیچکس در مدرسه نمیداند او در بهزیستی زندگی میکند مثل اغلب بچههای بهزیستی که ترجیح میدهند کسی وضعیتشان را نداند: «دوست ندارم کسی برایم دلسوزی کند و بگوید آخی...
برای همین ترجیح میدهم چیزی نگویم. وقتی از پدر و مادرم میپرسند، از خاطرات گذشتهام میگویم. خیلی اوقات هم شک میکنند و میپرسند چرا مادرت نمیآید مدرسه؟ در جلسهها میپرسند مادرت کدام است؟» بازهم بغض راه گلویش را میگیرد. با صدایی لرزان میگوید: «مجبور میشوم دروغ بگویم. مثلاً کفشهای کس دیگری را نشان بدهم بگویم این کفشهای مادرم است. آمده اما فعلاً در نمازخانه است. دوست ندارم کسی به من ترحم کند. فقط میخواهم مثل همه با من عادی برخورد کنند. میخواهم دکتر شوم و خانوادهام را سربلند کنم.» مرضیه ازخودش و دوستانش بیشتر میگوید؛ اینکه بچههای بهزیستی به محبت نیاز دارند. با لحنی جدی میگوید: «سعی کنید به ما محبت کنید. من اگر بزرگ شوم، یکی از بچهها را قبول میکنم.
نمیگویم حتماً با آن بچه زندگی میکنم، مثلاً یک روز در هفته با آن بچه میروم بیرون. البته نه از روی ترحم، بلکه واقعاً ازته دل. چون بعضیها میگویند آخی برویم به بچههای بهزیستی کمک کنیم! ما آن کمک مالی را نمیخواهیم، کمکی میخواهیم که به ما روحیه بدهد. نگذارید بچهها فقط توی بهزیستی بمانند. خیلی از ماها لطمه دیدهایم.»
ناهید درشت هیکل است. چشمان سرزندهای دارد و برخلاف مرضیه، با صدای بلند حرف میزند. تازه از کلاس ورزش برگشته و نفس نفس میزند. 17ساله است و از هشت سالگی در بهزیستی زندگی کرده. کمی در اتاق مدیر مدرسه راه میرود: «تا زمانی که دانشگاه برویم و کار مستقل داشته باشیم، میتوانیم در بهزیستی بمانیم. بعضیها همان 18 سالگی میروند و بعضی هم بیشتر میمانند.»
آرزوی او این است که زودتر 18 سالگیاش از راه برسد، دستهایش را به هم میمالد، آخ که چه نقشهها دارد برای آن موقع. از عید، لحظه سال تحویلش را دوست دارد چون میتواند آرزو کند: «بزرگترین آرزویم این است که پدرم از زندان آزاد شود. از مادرم که اصلاً خبری نداریم. ما را رها کرد و رفت. اصلاً مادرم برایم مهم نیست. بچه بودم که معتاد شد و تنها خاطرهای که از خودش باقی گذاشت آزار و اذیتهایش بود.» تنها برادرش این روزها با عمویش زندگی میکند: «برای من هم راحتتر بود با فامیل زندگی میکردم اما با این همه سختی کنار آمدم.
بهزیستی خیلی قوانین سختی دارد و احساس خانواده بودن نمیدهد. شاید کنارهم زندگی کنیم، اما خانواده واقعی نیستیم. در مرکز قبلی راحت تربودیم. در مرکزجدید اجازه نمیدهند تنها بیرون برویم. حتماً باید دیپلم داشته باشیم یا با مربی باشیم، اصلاً تفریح نداریم.» ناهید هم میگوید، ترجیح میدهد در مدرسه کسی نفهمد بهزیستی زندگی میکند اما با این همه دو سه نفری این موضوع را فهمیدهاند. دو سه نفری که از راننده سرویس شنیدهاند. ناهید مکث کوتاهی میکند و میگوید: «خوشم نمیآید کسی نگاهش به من ترحمآمیز باشد... البته همه این طوری نیستند، برخی خودشان شرایط بدتری هم دارند. من با همه این شرایط سخت کنار میآیم تا زندگی موفقی داشته باشم.»
مهمترین خواسته ناهید شکل گرفتن دوباره خانواده است و بازگشت پدرش. به امید اوست که درس میخواند و با بهزیستی کنار میآید. به امید روزی که پدر از زندان آزاد شود: «اگر پدرم نبود، هیچ انگیزهای نداشتم حتی برای درس خواندن. دلم میخواهد وقتی از زندان آزاد شد، به من افتخار کند.» او ماهی یک بار پدرش را در زندان ملاقات میکند. رویا 18 ساله کلاس دهم است. سه سال از تحصیل عقب مانده. نمیتواند روی صندلی بنشیند، میگوید همین قدر پرانرژی و اهل فعالیت است. در اتاق راه میرود و برایم حرف میزند. از 9 سالگی در بهزیستی زندگی کرده. پدرش فوت کرده و مادرش بیماری اعصاب و روان دارد و در یکی از مراکز بهزیستی بستری است.
ماهی یک بار به دیدارش میرود. برادر 19 سالهاش این روزها در حال ترخیص از بهزیستی است. رویا عید نوروز را دوست دارد. برخلاف مرضیه و ناهید که برایشان این تعطیلات کشدار و طولانی است. او مثل آنها مجبور نیست عید را هم در بهزیستی بگذراند و میرود پیش مادربزرگ و عمهاش. کلی ذوق و شوق دارد که عید را در فضای متفاوتی میگذراند: «میدانی خوابگاه خیلی شلوغ است و خیلی اوقات دعوایمان میشود. البته اتاقها دو نفره است. تا دو سال دیگر از بهزیستی بیرون میآیم. اگر درسمان خوب باشد و دانشگاه برویم، میتوانیم ترخیص شویم. خودم هم ترجیح میدهم تا درسم تمام نشده بیرون نیایم.
راستش کمی هم میترسم از تنها ماندن. از طرفی محدودیتهایمان هم خیلی زیاد است. در مرکز قبلی اجازه میدادند دو نفری بیرون برویم، اما اینجا همین اجازه را هم نمیدهند. الان فقط با مربی بیرون میرویم. روزهای تعطیل هم با بقیه روزها فرقی ندارد. جمعهها که مربیها هم نیستند همه چیز دلگیرتر میشود. گاهی آنقدر سخت میگیرند که فکر فرار میافتیم. من خودم یک بار فرار کردم و رفتم خانه عمهام اما دوباره مجبورم کردند، برگردم. اگر به اندازه کافی به ما محبت کنند فکر فرار نمیافتیم.» میگوید کاش همه فکر و ذکر مربیها شیفت نباشد؛ اینکه شیفتشان را تحویل بدهند و بروند دنبال کارشان:
«مربیهای مهربان حس خوبی به آدم میدهند. این هم خیلی بد است که مربیها «طرح» فقط دو سال میمانند و بعد میروند. تا به آنها عادت میکنیم و انس میگیریم دوباره یک آدم جدید از راه میرسد.» آرزو میکند برای همه بچههای بهزیستی در سال جدید اتفاقهای خوب بیفتد. میگوید آنها که رفتهاند دانشگاه یا سرکار و موفق شدهاند، وقتی به دیدنشان میآیند همه را خوشحال میکنند. هر کدام که از 18 سالگی حرف میزنند برق خاصی را در نگاهشان میبینی. اگرچه دنیای بیرون خالی از ترس و هراس نیست اما میخواهند روی پای خودشان بایستند و همه ناکامیهای گذشته خود و خانواده را جبران کنند. دنبال پدری گمشده بروند یا به خواهری بیپناه خانواده ببخشند. دختران بهزیستی، رؤیاهای بزرگی در سر دارند.
نیم نگاه
دوست دارد زودتر 18 ساله شود، همان سن طلایی. سنی که میتواند افسار زندگیاش را خودش در دست بگیرد: «من قویام، اهل مبارزه. خواهرم در این مبارزه شکست خورد اما من میتوانم خانوادهام را نجات دهم. دوست دارم یک کار خوب پیدا کنم بعد با حقوقم خانه بخرم و دو خواهرم را بیاورم پیش خودم. بگردم پدرم را پیدا کنم و او را هم بیاورم پیش خودمان.» پدر مرضیه با اینکه میداند دخترانش در بهزیستی هستند، هیچ وقت به ملاقاتشان نیامده اما با این همه هنوز هم برای مرضیه عزیز است. آرزوی ناهید این است که زودتر 18 سالگیاش از راه برسد، دستهایش را به هم میمالد، آخ که چه نقشهها دارد برای آن موقع. از عید، لحظه سال تحویلش را دوست دارد چون میتواند آرزو کند:
«بزرگترین آرزویم این است که پدرم از زندان آزاد شود. از مادرم که اصلاً خبری نداریم. ما را رها کرد و رفت. اصلاً مادرم برایم مهم نیست. بچه بودم که معتاد شد و تنها خاطرهای که از خودش باقی گذاشت آزار و اذیتهایش بود.» رویا 18 ساله کلاس دهم است. سه سال از تحصیل عقب مانده. نمیتواند روی صندلی بنشیند، میگوید همین قدر پرانرژی و اهل فعالیت است. در اتاق راه میرود و برایم حرف میزند. از 9 سالگی در بهزیستی زندگی کرده. پدرش فوت کرده و مادرش بیماری اعصاب و روان دارد و در یکی از مراکز بهزیستی بستری است. ماهی یک بار به دیدارش میرود. برادر 19 سالهاش این روزها در حال ترخیص از بهزیستی است.