سریالهای مبهم برای مدت زیادی نمیتوانند بدون داستانگویی به ابهامشان بنازند. برای مدت زیادی نمیتوانند تماشاگران را تشنهی به دست آوردن اطلاعات بیشتر به دنبال خودشان بکشانند. بالاخره روزی میرسد که تشنههای سرگردان صحرای سریال دیگر توان ادامه دادن نخواهند داشت، روی زانو سقوط میکنند و از قدم برداشتنِ بیشتر برای رسیدن به چاه آبی که معلوم نیست آنسوی تپهها خواهد بود یا نخواهد بود دست میکشند. اگر اپیزود افتتاحیهی فصل دوم «لژیون» (Legion) حکم همان اپیزودی را داشت که میخواست طرفداران را بدون هرگونه مقدمهچینی و بدون هرگونه هشدار قبلی با قدرت به دنیای عجیب و غریب سریالِ نوآ هاولی برگرداند و اگر آن اپیزود حکم اپیزودی را داشت که میخواست با قدرت به طرفداران قوت قلب بدهد که این سریال نه تنها همان سریالی است که با آن خداحافظی کردیم، بلکه به چیزی خفنتر از آن تبدیل شده است، پس اپیزود دوم فصل نیز حکم همان اپیزودی را دارد که سازندگان پایشان را ملایم روی پدال تمرکز فشار میدهند و سعی میکنند در کنار تمام سکانسهای رقص و کافی شاپهای مجهز به قایقهای شناور حاوی غذا و کلیپهای آموزشی به گویندگی جان هَـم، میدان بازی را مشخص کنند. اگر اپیزود اولِ فصل حکم یک شهربازی را داشت که بچهها بدون نگرانی از چیزهای دیگر فقط به فکر خالی کردن جیب پدرشان برای خرید بلیتِ سواریها و بازیهای مختلف هستند و اگر آن اپیزود حکم اپیزودی را داشت که صرف لذتِ خیره شدن به رقص چراغهای چرخ و فلک و جیغ و فریاد آدمهای سوار بر ترن هوایی شد، اپیزود این هفته حکم فردای آن شب دیوانهکننده را دارد. اپیزودی که بچهها را سر کلاس درس مینشاند تا در کنار خوشگذرانیها، به دانششان هم بیافزایند. به عبارت دیگر اگر اپیزود افتتاحیه دربارهی کسی بود که سعی میکند بعد از یک عمر باورهای اشتباه و اشتباهاتِ فاجعهآفرین و تفکرات غلط سیمپیچی ذهنش را بدون اینکه عقلش را از دست بدهد از بیخ عوض کند، اپیزود این هفته میخواهد بهمان یادآوری کند که این آدم در واقع میوتنتی است که چشم انتظارِ یک دنیا به او است؛ که او ابرقهرمانی است که سرنوشت دنیا به او بستگی دارد. و حالا این ابرقهرمان خود را در موقعیتی پیدا میکند که دربارهی دستگیری چهارتا سارق بانک یا نجات دادن سرنشینان اتوبوسی در حال سقوط به درون دره نیست، بلکه او را در موقعیتی قرار داده که هیچ ابرقهرمانی دوست ندارد در آن قرار بگیرد. مخصوصا اگر با ابرقهرمانی مثل دیوید هالر سروکار داشته باشیم که هنوز به میوتنت مطمئن و قدرتمندی همچون پدرش تبدیل نشده است. به ویژه با توجه به اینکه محدودیتهای مفهوم «واقعیت» روز به روز برای دیوید در حال شکافته و شکافتهتر شدن از یکدیگر است.
البته که تشبیه کردن این اپیزود به کلاس درس به این معنا نیست که اپیزود این هفته فاقد دیوانهبازیهای تصویری معمول «لژیون» است و به این معنا نیست که همهچیز حالت خشکتر و رسمیتری به خود گرفته است. اتفاقا ثابت میکند وقتی با «لژیون» سروکار داریم، حتی در اپیزودی که به پهن کردن داستان اختصاص دارد هم میتوانید شاهد رویارویی یک تانک جنگی با یک گردباد مجهز به رعد و برق شوید! بله، «لژیون» در عادیترین و سرراستترین اپیزودهایش هم راهی برای بُریدن کف تماشاگرانش پیدا میکند. وقتی با سریالی که حول و حوش انگولک کردن «واقعیت» میچرخد طرفیم غیر از این هم انتظار نمیرود. یکی از نکاتی که «لژیون» از همان اپیزود اول سریال روی آن تاکید میکرد این بود که واقعیت به چیزی که بیننده میبیند بستگی دارد. واقعیت برای تکتک کسانی که دو چشم برای دیدن دارند فرق میکند. سریال از همان ابتدا سعی میکرد تا واقعیت را به عنوان مفهوم انعطافپذیری معرفی کند که اصلا و ابدا چیزِ جامد و محکم و تعریفشدهای که در نگاه اول به نظر میرسد نیست. در عوض واقعیت همچون نگه داشتن آب در کف دست میماند. در حال چکه چکه کردن. در حال قسر در رفتن از لای منافذِ انگشتانمان. «لژیون» از همان روز اول میخواست این حقیقت را همچون نوکِ تیز میخی آهنی و بلند وسط پیشمانیمان بگذارد و با یک ضربهی محکم چکش، آن را در عمق مغزمان دفن کند. این موضوع اما در همین دو اپیزود آغازین فصل دوم جدیتر از گذشته شده است. اگر فصل اول سعی میکرد تا بهمان نخ بدهد که نباید خاطرات دیوید را باور کنیم؛ اگر فصل اول دربارهی این بود که نباید به هر چیزی که دیوید میبیند و میشنود و نامگذاری میکند اعتماد کنیم؛ اگر فصل اول حول و حوش واقعیتِ داشتن یا نداشتنِ چیزهایی که در ذهنِ دیوید جولان میدادند بود، فصل دوم در جریان همین دو اپیزود دارد تمرینمان میدهد تا همهچیز را زیر سوال ببریم. از خطهای زمانی و رفاقتها گرفته تا دشمنیها و ظواهر. هیچ چیزی آن چیزی که به نظر میرسد نیست. انگار هالهای از شک و تردید به دور همهچیز میچرخد. دیوید بعد از خلاص شدن از دست شدو کینگ باور داشت که بالاخره به آرامش روانی میرسد. بالاخره میتواند تا پتانسیلهایش را آزاد کند و به راحتی فکر کند. اما کماکان دیوید خود را در شرایطی پیدا کرده که نمیتواند با خودش به توافق برسد. درست مثل آن دستهای سبزرنگ معلق در اطراف ساختمان دیویژن 3 که هرکدام یک جهت را برای اشاره کردن انتخاب کردهاند، دیوید هم نمیداند که سمت درست کدام طرف است.
ناسلامتی اولین سکانس این اپیزود با طرح مارپیچ رنگارنگ آبنبات چوبی لنی که همراه با دیوید و اُلیور در حال سواری روی اسبهای چرخ و فلک شهربازی هستند شروع میشود. ایدهی استفاده از چرخ و فلک در این سکانس، ایدهی آنا لیلی امیرپور، کارگردان فیلمهایی مثل «یک دختر شب تنها به خانه میرود» (A Girl Walks Home Alone at Night) است که کارگردانی این اپیزود را برعهده دارد. به قول امیرپور، چرخ و فلک بهترین تسجمی است که میتوان برای جنونِ حاصل از چرخیدن متوالی در ذهن برای پیدا کردن جواب پیدا کرد و دیوید هم در این صحنه بین کمک کردن به امهل فاروق برای پیدا کردن بدنش با توجه به درخواست کمکِ نسخهی آیندهی سید و کمک نکردن به دشمنش مانده است. دودلی قهرمان دربارهی اینکه چه کاری درست است و معرفی رسمی آنتاگونیست اصلی داستان که یک فصل آزگار سعادت دیدار بدون واسطه با او را نداشتیم یک طرف، یکی دیگر از خصوصیات این اپیزود که روی بازگشتِ حال و هوای ابرقهرمانی سریال تاثیرگذار است، صحنهای است که ملانی به دیوید میگوید که دست سید را بگیرد، تپهی سرسبزی را در دوردست پیدا کند و بقیهی زندگیشان را تا آنجا که میتوانند به خوبی و خوشی به دور از هیاهوهای مربوط به دیویژن 3 و شدو کینگ بگذرانند؛ صحنهای که مثال بارز «قدرت زیاد، مسئولیت زیادی به همراه میآورد» از کامیکهای «مرد عنکبوتی» است. جایی که دیوید میتواند تمام زرادخانهای را که در مغزش این سمت و آن سمت میکشد پشت کامیون بگذارد و بیخیال همهی این دردسرها شود. اما دیوید لازم نیست تا مرگ عمویش را به چشم ببیند تا به اهمیت قدرتهایش پی ببرد. همین الان معشوقهاش از آینده با او تماس گرفته و ازش درخواست کمک کرده است. پس به خاطر او هم که شده باید نصیحت معروف عمو بن را جدی بگیرد.
اگرچه شرارت از سر و روی شدو کینگ سرازیر است، اما همزمان یکجور برق دلسوزی هم در چشمانش قابلتشخیص است
بدونشک مهمترین بخشِ اپیزود این هفته مربوط به رویارویی دیوید با دشمن اصلیاش میشود. نه خبری از هیچ هویت جایگزین دیگری به عنوان واسطه است و نه تلاشی برای قایمباشکبازی بین این دو صورت میگیرد. دیوید خود شخص امهل فاروق (با بازی نوید نگهبان) را دعوت به دیدار میکند. اولین هدفِ دیوید این است که با فاروق دو کلام حرف حساب بزند. تا به او بگوید که چرا با وجود قولی که نمایندگانش دربارهی عدم کشتن نیروهای دیویژن 3 داده بودند، همه را به خاک و خون یا بهتر است بگویم به خاکِ خالی بهعلاوهی یک عدد خوک کشیده بودند! اما هدف نامعلوم این سکانس این است تا دیوید متوجه شود که با چه دشمنِ قدرتمندی در افتاده است و اینکه او در مقایسه با فاروق که دکترای میوتنتشناسی دارد، تازه کلاس اولِ ابتدایی شناختن قدرتهایش را پشت سر گذاشته است. تا قبل از این اپیزود عدهای ممکن بود دچار این اشتباه شوند حالا که دیوید، شدو کینگ را از ذهنش بیرون کرده است، او را شکست داده است. وقتی چیزی شکست میخورد یعنی قدرت ضعیفتری دارد. سکانس رویارویی دیوید و فاروق اما وسیلهای برای یادآوری این نکته است که شاید دیوید به تازگی قدرتهای خارقالعادهاش به عنوان قویترین میوتنت دنیا را کشف کرده باشد، اما امهل فاروق قرنهاست که با آنها زندگی کرده است و تمام چم و خمشان را از حفظ شده است. اگر دیوید کماکان با احتیاط قدم به درون دنیای متافیزیکی میگذارد، فاروق این بخش از دنیای خود را مثل کف دستش میشناسد. اول از همه شدو کینگ صحبتهایشان را با مونولوگی که بین زبانهای انگلیسی، فارسی، فرانسوی، آلمانی و غیره رفت و آمد میکند شروع میکند. شاید ریشهی امهل فاروق به مصر باستان برگردد، اما کاملا مشخص است که او در طول عمرش همهجای دنیا را گشته است و ذهن آدمهای زیادی از ملیتهای مختلف را بلعیده است. مونولوگگویی فاروق بدون محدودیتهای زبان به نوعی استعارهای از عدم محدودیت او در دیگر بخشهای زندگیاش است. فاروق از طریق مونولوگش که یکجورهایی ستایش قدرتهای میوتنتی خود و دیوید است سعی میکند تا چشمانِ دیوید را به افقهای گستردهتر و دوردستتر باز کند. سعی میکند تا جذابیت اغواگر قدرتهایی که دارند را برای او تشریح کند. سعی میکند تا به او بفهماند که آنها در چه سطح بالاتری نسبت به آدمهای عادی قرار میگیرند. سعی میکند آرام آرام بهش بفهماند که او یک خداست.
اگرچه شرارت از سر و روی او سرازیر است، اما همزمان یکجور برق دلسوزی هم در چشمانش قابلتشخیص است. انگار دلش برای دیوید میسوزد که با وجود قدرت خداگونهای که همراه خودش اینور و آنور میکشد، خودش را دستکم میگیرد. لحن فاروق در جریان مونولوگگوییاش بیشتر از اینکه تهدیدبرانگیز باشد، نصیحتگونه است. بیشتر از اینکه خبیثانه باشد، اطلاعدهنده است. انگار میخواهد به عنوان کسی که چهارتا پیراهن بیشتر از دیوید در این راه پاره کرده، بهش بفهماند که این قدرتی که دارد دقیقا چه چیزی است. میخواهد بهش کمک کند تا گسترهی غیرقابلتصور این قدرت را بهتر متوجه شود. فاروق طوری حرف میزند که انگار او هم زمانی مثل دیوید بوده است؛ میونت قدرتمندی که تازه قدرتهای خداگونهاش را کشف کرده است، اما رفتارش انسانی باقی مانده است. با اینکه افسارِ اسبِ واقعیت در دستش است تا هروقت خواست شلاقش را پایین بیاورد و او را به هر سمتی که خواست هدایت کند و با اینکه انسانها و حتی میوتنتهای نرمال در مقایسه با او چیزی بیشتر از مورچهای زیر کفش یک انسان نیستند، اما با این حال او تلاشی برای رفتار کردن همچون یک خدا نمیکند. شاید از نگاه دیوید، او انسانی با قدرتهای فرابشری است، اما از نگاه فاروق وقتی از کلمهی فرابشری استفاده میکنیم، دیگر نمیتوانیم از کلمهی انسان استفاده کنیم. وقتی از کلمهی «قدرت فراتر» استفاده میکنیم، دیگر نمیتوانیم در کنارش از کلماتی مثل ضعف و ناتوانی استفاده کنیم. از نگاه فاروق، انسانی با قدرتهای فرابشری در یک کلمه خلاصه میشود: «خدا». یا همانطور که جان لنون گفت: «بزرگتر از مسیح». جان لنون از این جمله برای مقایسهی محبوبیت گروه موسیقی بیتل استفاده کرد. حالا فاروق از آن برای توصیف عظمت خودش و دیوید در مقایسه با انسانها و میوتنتهای دیگر استفاده میکند. وقتی میتوانی خدا باشی، چرا مسیح باقی بمانی. گویی فاروق از این طریق میخواهد به دیوید یادآور شد که آره، حسی که در این لحظه داری درست است. در این لحظه احساس میکنی که مسئولیت بزرگی بر گردن داری. در این لحظه تمام صداهای داخل ذهنت دارند تو را برای قهرمانبازی تشویق میکنند. اما عصارهی حرف فاروق این است که گول این احساسات را نخور. این احساسات همان زنجیرهایی هستند که میخواهند هویت واقعی تو را به زمین ببندند. همان چیزهایی هستند که میخواهند جلوی شکوفایی تو و تبدیل شدنت به چیزی که واقعا هستی را بگیرند. کاری میکنند تا در عین خدا بودن، انسانی فکر کند. پس همین که شدو کینگ شروع به صحبت کردن دربارهی خدا بودن میکند، فقط در حال در آوردن ادای یکی از آن مونولوگهای تکراری بدمنهای متکبر نیست، بلکه واقعا به چیزی که دارد میگوید اعتقاد دارد و نمیتواند ببیند کسی مثل او که از قدرتهایی شبیه به او بهره میبرد اینقدر در استفاده از آنها خسیس و ترسو باشد.
راستش فاروق حق دارد. یا حداقل میتوان طرز فکر او را درک کرد. نامیرا بودن و بهره بردن از قدرتی که دیوارهای «حقیقت» را میشکافد و جلو میرود آنها را رسما به یک نوع خدا تبدیل میکند. همچنین در جریان همین یک سکانس شاید با طرز فکرِ فاروق همدلی نکنیم، اما میتوانیم آن را درک کنیم. بالاخره او به حدی بالاتر از موجودات دور و اطرافش قرار میگیرد که تعجبی ندارد که علاقهای به زندگی مسالمتآمیز با آنها یا اهمیت دادن به جانشان ندهد. انسانهای معمولی برای او حکم مورچهها برای انسانها را دارند. این حرفها اما توی گوش دیوید نمیرود. پس نگاههای خیرهاش مساوی است به نبرد دعوت کردنِ فاروق. در جواب شدو کینگ دعوتش را با لبخند میپذیرد. طبق سنت «لژیون»، با یک سکانس اکشنِ غیرمعمول دیگر طرفیم. جایی که دیوید و فاروق در حالی که دوبندههای کشتی به تن دارند در میان دست و جیغ و هورای تماشاگران نامرئی استادیوم به زورآزمایی میپردازند. در تمام این مدت فاروق به سادهلوحی دیوید لبخند میزند. به محض اینکه فاروق خودش را تبدیل به یک سامورایی میکند، دیوید و ما متوجه میشویم که نبرد تلپاتیک یعنی بلند شدن روی دستِ حریف نه با فنون رزمی، بلکه با افکار دیوانهوار. دیوید سرنخ را به سرعت میگیرد و جواب سامورایی را با تانک میدهد، اما به محض اینکه فاروق به یک گردباد تغییر شکل میدهد تا تانک دیوید اثری رویش نداشته باشد متوجه میشویم که دیوید حالاحالاها راه درازی برای تبدیل شدن به حریف درست و حسابیای در اینجور نبردها برای فاروق دارد. مخصوصا با توجه به اینکه درست در حالی که دیوید در اوجِ تنش نبرد به سر میبرد، فاروق او را با یک بشکن بیدار میکند. فاروق آنقدر قوی است که نه تنها در چنگال نبرد اجباری دیوید نبوده است، بلکه از همان ابتدا میتوانسته به آن پایان بدهد، اما اجازه داده تا دیوید به خیال خودش به زور زدن ادامه بدهد. و در نهایت دیوید را به یک نصیحت دیگر مهمان میکند: «خودت تصمیم میگیری که چه چیزی واقعیه و چه چیزی نیست. ما خداییم».
زیر سوال بُردن واقعیت و زاویهی دید متفاوت تکتک انسانها که آن را شکل میدهد همیشه یکی از تمهای این سریال بوده، اما در این اپیزود بهشکل رک و راستتری منتقل میشود. لنی در سکانس افتتاحیهی چرخ و فلک به دیوید میگوید که واقعی بودن خاطرات به انتخاب ما بستگی دارد. او با یادآوری رفاقتهای او و دیوید به عنوان معتادهای مفنگی خاطر نشان میکند که اتفاق نیفتادن آنها به معنی عدم واقعی بودنشان نیست. به قول لنی، دیوید آنها را به یاد میآورد، پس اتفاق افتادهاند. ملانی در جریان سخنرانی غمانگیزش به دیوید یادآور میشود که انسانها فقط یک شانس برای انتخاب خاطراتی که قرار است بسازند دارند؛ یادآور میشود که خوشبختی ماشین در حال حرکتی است که نه ترمزی برای ایستادن دارد و نه فرمانی برای دور زدن. ماشینی در حال حرکت در مسیری که یک مقصد نهایی خواهد داشت. هیچ راهی هم برای از دوباره شروع کردن این مسیر وجود ندارد. هر چهقدر هم که پشیمانیها کاری کنند تا این توهم بهت دست بدهد که توانایی برگرداندن زمان به عقب را داری، باز در حال گول زدن خودت هستی. حتی سید هم در جواب به درخواست مشورت دیوید دربارهی اینکه باید در مقابل نسخهی آیندهاش چه کار کند خیلی راحت به او یادآور میشود که آنها واقعیت خودشان را انتخاب میکنند و اگر انتخاب واقعیت خودشان به این معنی است که باید به نسخهی آیندهی سید اعتماد کنند و به امهل فاروق برای پیدا کردن بدنش کمک کنند، به این میگوید اعتماد کردن در یک رابطهی دو نفره. حتی اگر نفر دوم سالها در عمق آینده زندگی میکند. اما قضیه وقتی حساس میشود که عنصر «زمان» به معادله اضافه میشود. شاید دیوید و سید در حال حاضر نزدیکترین و مورد اعتمادترین افراد در زندگی یکدیگر باشند، اما قرار دادن این دو نفر در چرخ و فلکِ زمان یعنی مسموم کردن این رابطه با سمی که هر کسی توانایی جان سالم به در بُردن در مقابل آن را ندارد.
حقیقت این است که انسانها بیوقفه در حال تغییر و تحول هستند. کسی که الان هستیم نه تنها در آینده نخواهیم بود، بلکه در گذشته هم نبودیم. ما فردا همان آدمی که دیروز بودیم نیستیم. همواره تجربهها و احساسات جدیدی هستند که آدم را تغییر میدهند. بعضیوقتها این تغییر در فاصلهی کوتاهی آنقدر بزرگ است که آشکارا دیده میشود و بعضیوقتها تغییرات کوچک روی هم جمع میشوند و فرد را ذرهذره به چیزی متفاوت تغییر میدهند. نکتهی حیاتی «لژیون» این است که دیوید حداقل تاکنون متوجهی تغییر بزرگی که انتظارش را میکشد نشده است. وقتی دیوید برای دیدار با نسخهی آیندهی سید، او را احضار میکند، سید طوری به دیوید زُل میزند که انگار در حال تماشای مُردهای ازگوربرخاسته است. البته که وقتی دیوید از او دربارهی مرگش در آینده میپرسد، جواب سید منفی است، اما کماکان در چشمان سید حسِ تماشای دوبارهی چیزی که از دست رفته است دیده میشود. یکجور حسرت و اندوه به جای خوشحالی. همانطور که خود سید هم به آن اشاره میکند، چیزی که او دلش برایش تنگ شده، نه دیوید، بلکه نسخهای از دیوید ساده و بامحبتی است که احتمالا در آینده جای خودش را با چیزی خشنتر و در تضاد با دیویدی که الان میشناسیم داده است. وقتی دیوید از سید میپرسد بیماریای که سیارهی زمین را در آینده نابود میکند چگونه به وجود آمده است، سید جواب میدهد که: «مثل هر ایدهی دیگهای شروع شد؛ به شکل یه تخممرغ». و از این طریق ما را به یاد داستان تخممرغها از اپیزود قبل میاندازد. در اپیزود قبل داستان فردی به اسم آلبرت را شنیدیم که وقتی به یقین میرسد که یکی از پاهایش متعلق به خودش نیست، با اره به جان آن میافتد. نکند کسی که در آینده مسبب آن بیماری آخرالزمانی میشود دیوید باشد.
شاید دیوید و سید در حال حاضر نزدیکترین و مورد اعتمادترین افراد در زندگی یکدیگر باشند، اما قرار دادن این دو نفر در چرخ و فلکِ زمان یعنی مسموم کردن این رابطه با سمی که هر کسی توانایی جان سالم به در بُردن در مقابل آن را ندارد
ایدهای با حیلهگری به داخل ذهنی سالم راه پیدا میکند و به مرور زمان آن را آلوده میکند. شاید این ایدهی آلوده همان درخواستی است که نسخهی آیندهی سید از دیوید دارد: کمک به فاروق برای پیدا کردن بدنش. شاید سناریوی نیاز داشتن به فاروق برای کمک در مبارزه با هر چیزی که آینده را به گند کشیده است، همان ایدهای است که فاروق از صفر معماری کرده است. البته که آن وقت این سوال پیش میآید که پس چرا کری در حال بررسی گوی گروگانگیر میگوید که احساس میکنم که توسط خودم ساخته شده است. اشاره به اینکه کری کسی است که در آینده این گوی را میسازد و آن را برای هشدار دادن به دیوید به گذشته میفرستد، اما از طرف دیگر این سوال مطرح میشود که بزرگ شدن دیوید با وجود فاروق درون ذهنش چه میشود؟ همانطور که در داستان تمثیلیای که جان هم در این اپیزود تعریف میکند، ما بچهای را میبینیم که با تعریف برعکس رنگهای سبز و قرمز بزرگ میشود. از نگاه او قرمز به معنی حرکت کردن و سبز به معنی ایستادن است. اتفاقی که به تصادف و مرگش در هنگام عبور از چهارراه منجر میشود. چه میشود اگر این داستان، تمثیلی از رابطهی فاروق و دیوید باشد؟ چه میشود اگر فاروق بدون اینکه دیوید متوجه شود تغییرات بزرگی در سیمپیچی ادارک او ایجاد کرده باشد؟ ناسلامتی در این اپیزود در یک نمای گذرا، ردپای سیاه باقی مانده از موجود توهمزایی که هفتهی پیش به زیر تخت دیوید خزید را میبینیم. خود سید به دیوید هشدار میدهد که «فاروق فقط عدهای را کُشت، اما این چیز همهچیز را میکشه». اگر این توهم همان چیزی باشد که دیوید را در آینده به خدای شیطانی غیرقابلتوقفی که دنیا را نابود میکند تبدیل کند چه؟ هرچه هست همین الان امکان دارد در حال تماشای شکستن تخممرغ آلوده و هرچه بزرگ و بزرگتر شدن کابوسی مرگبار جلوی رویمان باشیم و خودمان خبر نداشته باشیم. تا وقتی که خیلی دیر شده. تا وقتی که صدای جیغِ کشیده شدن اره روی استخوان پایمان به گوش برسد.
به جز زیر و رو شدن دنیای دیوید توسط شدو کینگ، ریتم زندگی کری و کِری هم توسط او ناکوک شده است. تلنگرِ لنی به قاشقی که کری برای دفاع در برابر خود استفاده میکند منجر به فعل و انفعالاتی میشود که در قدرتهای معمول دوقلوها مشکل ایجاد میکند و جلوی کِری از وارد شدن به بدنِ کری را میگیرد. در عوض این کری است که آن داخل زندانی میشود. به لطف یک موزیک نوستالژیک آنها موفق میشوند تا فعلا نجات پیدا کنند. چیز کوچکی است، اما ترس کِری از اینکه مجبور است خارج از پیلهی محافظش زندگی کند تاثیرگذار است. بنابراین وقتی کِری میگوید: «من نمیخواهم همیشه بیرون باشم»، با تکاندهندهترین دیالوگ او از زمانِ فصل اول که در توصیف رابطهشان به دیوید گفت: «اون منو میخندونه و من هم ازش محافظت میکنم» روبهرو میشویم. کِری اصلا نمیخواهد تمام لحظات حوصلهسربر زندگیاش را تجربه کند. او برخلاف ما همیشه این گزینه را داشته تا در هزارتوی کسلکنندهی زندگی گم نشود. همیشه کلبهای در وسط جنگل داشته تا بتواند در آن قایم بشود. اما حالا اتفاقی که برای آنها افتاده احتمالا به معنی از بین رفتن موقتی آن گزینه و آن کلبه است. در نتیجه به نظر میرسد او مجبور باشد تا تعاملات بیشتری با دیگران داشته باشد. باید دید آیا نویسندگان از این پتانسیل برای بررسی انزوا و وحشت این کاراکتر از برخورد با اجتماعی که همیشه فردی را برای مخفی شدن از آن داشته است استفاده میکنند یا نه. بالاخره کِری و دیوید هر دو در موقعیت مشابهای قرار گرفتهاند. همانطور که دیوید باید نحوهی ادامه دادن زندگیاش را بدون وجود انگلِ شدو کینگ در ذهنش که هویت را تشکیل میداد پیدا کند، کِری هم باید بعد از پاره شدن شلنگ اکسیژن، نفس کشیدن را بدون کمک یاد بگیرد. راستی، همانطور که در نقد اپیزود هفتهی گذشته دربارهی صحبتهای نوآ هاولی در زمینهی تلاش لنی برای آزاد شدن از دست شدو کینگ گفتم، در این اپیزود میبینیم که لنی بالاخره فاش میکند که از تبدیل شدن به بازیچهی دست فاروق خسته شده است و به دنبال راهی برای خلاص شدن است. او آنقدر اینجا زندانی بوده که بهطرز دیوانهواری به دنبال پیدا کردن راهی برای بازگشت به زندگی قبلیاش میگردد. اما جوابی که شدو کینگ برای لنی دارد او را ساکت کرده و به فکر میبرد. شدو کینگ از لنی میپرسد که بعد از آزادی میخواهد چه کار کند؟ زندگی کند. زندگی کند تا چه شود؟ تا دوباره بمیرد. بعدش چی؟ مغز لنی برای یافتن جواب با ارور مواجه میشود!
اپیزود این هفته اما طبق معمولِ روند «لژیون» بدون لحظاتِ ویژوال خیرهکنندهی خاص خودش نبود. از عنوانبندی کج و کولهی این اپیزود که درون گوی پیشگویی که با توجه به محتوای داستان، شاید مناسبترین عنوانبندیای است که تاکنون انجام شده است تا صحنهی تلاشِ دیوید برای دیدار با نسخهی آیندهی سید که ترکیبی از سکانس دروازهی ستارهای «2001: یک ادیسهی فضایی» و دنیای «ترون» است؛ صحنهای که دوباره بهمان یادآوری میکند که در سینما/تلویزیون هرچه سفر در زمان و ابعاد موازی برای مسافران ترسناک است، برای تماشاگرانش سرشار از افکتهای مجذوبکنندهی صوتی/تصویری است. از سکانس گفتگوی دیوید و نسخهی آیندهی سید که مثل پخش ویدیوهایی با اینترنت ضعیف لگ داشت که وسیلهای برای اشارهی کوچک اما قابلتوجهای به آشفتگی زمان در جایی که آنها قرار دارد است تا صحنهای که لنی در وسط صحرا سعی میکند تا شدو کینگ را راضی به آزادیاش کند. آدری پلازا این صحنه را همچون معتادی بازی میکند که انگار موادش دیر شده است، اما پول خرید هم ندارد. بنابراین در حالی که بدنش از استرس و درد آتش گرفته است سعی میکند تا با آرامترین حالت ممکن ساقیاش را راضی به یک مثقال جنس مفتی کند. ولی طوری بدنش از داخل آرام و قرار ندارد که با وجود اینکه تمام تلاشش را میکند تا مطمئن و قابلاعتماد به نظر برسد، اما همزمان میتوان تپش دیوانهوار قلبش را بدون دست گذاشتن روی سینهاش احساس کرد. خب، در این صحنه امیرپور، شدو کینگ را در مرکز تصویر میگذارد و دوربین را با التماسهای لنی چپ و راست میبرد. به این ترتیب فاروق را به عنوان شی غیرقابلنفوذ و غیرقابلحرکتی به تصویر میکشد که لنی هرچه تلاش میکند تا از گوشه کنارها راهی برای گذشتن از او پیدا کند به در بسته میخورد. مثل آدمی که در فرار از دست قاتلهایش به بنبست میرسد. اول گوشه کنارهای دیوار را برای یافتن راه در رو جستجو میکند و درست وقتی که متوجه میشود با دیواری غیرقابلعبور روبهرو شده، برگشته و با قاتلهایش روبهرو میشود. کات به سیاهی. البته شاید بهترین نکتهی تصویری تمام این اپیزود جایی بود که فاروق بعد از اتمام دیدارش با دیوید، رو به دوربین برمیگردد، انگشتش را روی لنز میگذارد و سعی میکند تا لکهای را از روی شیشه پاک کند، اما همزمان بخشی از لوکیشن را هم پاک میکند. شاید بهترین ترفند تصویری این اپیزود برای شیرفهم کردنمان دربارهی قدرت شدو کینگ در زمینهی درهمشکستن ساختمان واقعیت.