«لژیون» (Legion) به عنوان سریالی دربارهی بیماران روانی و میوتنتهایی که رفت و آمد بین دنیای فیزیکی و غیرفیزیکی برایشان مثل باز کردن یک در و قدم گذاشتن به آنسو است و به عنوان سریالی که بیوقفه حول و حوش گشت و گذار در سرزمینهای متافیزیکی و جنگ و دعوا بین برخی از قویترین تلپاتیکهای دنیا جریان دارد، سریالی است که شامل صحنههای زیادی از کاراکترهایی میشود که خارج از محدودیتهای زمان و مکان و واقعیت در خاطرات و دنیاهای ساخته شده به دست خودشان سفر میکنند. در آغاز هر اپیزود جدید میدانیم که بدونشک در این اپیزود دیوید یک بار دیگر در آن دستگاه تقویتکننده شناور میشود و به سرزمینهای خیالی پرواز میکند یا پس از شنیدن نویزی آزاردهنده، کفِ دستش را روی جمجمهاش فشار میدهد و دوربین پس از خیز برداشتن به سمت سرش، به جای دیگری که ترجیا کاملا سیاه یا سفید است کات میزنیم. پس اینکه در این سریال دیوار بین واقعیت و خیال برداشته شده است و رفت و آمد بین آنها کاملا آزاد است چیز جدیدی نیست، اما اپیزود این هفتهی سریال یکی از اندکِ اپیزودهای سریال است که بیش از 80 درصد از زمانش را در ذهنها سپری میکنیم. اپیزودی که گشت و گذار در دنیاهای درون ذهنِ آدمها نه بخشی از آن، بلکه کلش را تشکیل میدهد. اپیزودی که نشان میدهد دیوید بیشتر از اینکه در واقعیتِ زندگی کند و هر از گاهی به دنیاهای خیالی وارد شود، یکجورهایی در دنیاهای خیالی زندگی میکند و هر از گاهی برای تنوع سر از واقعیت در میآورد. نکتهی جالب قضیه این است که همان 20 درصدی که در واقعیت به سر میبریم هم با وجود راهبهایی که کنترلِ سربازان کودک را به دست گرفتهاند، گاو بزرگی که بدون توضیح در ساختمانِ دیویژن 3 ظاهر میشود، پرندهی سیاه چندشآوری که به درون گوشها میخزد و چراغهای قرمز هشداردهندهای که در راهروهای ساختمان روشن و خاموش میشوند، دستکمی از یک کابوسِ وحشتناک ندارد.
همین موضوع میتواند ثابت کند که با اپیزود قوی و جذابی طرفیم. نه فقط به خاطر اینکه هر وقت سریال دوزِ بخش سورئالش را زیاد میکند به چیز بهتری تبدیل میشود، بلکه به خاطر اینکه «لژیون» بارها و بارها ثابت کرده که میداند چگونه از خصوصیات مکتب سورئالیسم برای داستانگویی استفاده کند. میداند این تکنیک فقط وسیلهای برای غرق کردن تماشاگر در تصاویرِ خوشگل و مجذوبکننده و «هنری» به نظر رسیدن نیست، بلکه وسیلهی فوقالعادهای برای استفاده از پتانسیلهایی است که سورئالیسم برای داستانگویی در اختیارش میگذارد. وسیلهای برای آزاد گذاشتن خلاقیتهایش است که در اندک سریالهای دیگر نمونهاش را میبینیم. سورئالیسم هیچوقت نباید جای یک داستان مستحکم را بگیرد و اپیزود این هفته در این زمینه توی خال میزند. جایی که «لژیون» یکی از مستحکمترین اپیزودهایش را از لحاظ روایی تحویلمان میدهد. کار در محدودهی منطقِ بیمنطق و نظمِ بینظم سورئالیسم مثل کنترل کردن یک ایستگاه فضایی در مدار زمین میماند که به محض اینکه از مسیرش خارج شود ممکن است با آت و آشغالهای معلق در فضا برخورد کرده، منفجر شود و به هزاران هزار تکهی کوچک که هر کدام به یک سو شلیک میشوند تبدیل شوند. کار در چارچوب سورئالیسم یعنی جادوگری که همینطور که دارد زیر لب وردهایی به زبانی بیگانه تکرار میکند، کف دستانش را به هم نزدیک میکند و سعی میکند یک گوی آتشین درست کند. عرق از سر و رویش سرازیر میشود، رگهای صورت و گردنش بر اثر فشاری که دارد تحمل میکند باد میکنند، چشمانش در حالی که به دستانش خیره شده گرد شده و خون میاندازند و بازوهایش طوری درد میگیرند که انگار یک کامیون را دو دستی یک متر از زمین بلند کرده است. جادوگر کافی است یک لحظه در کاری که دارد میکند بلغزد تا انرژی وحشی و بیقراری که کف دستش تولید کرده از حالت یک گوی بینقص در بیاید و به اطراف شلیک شود.
سورئالیسم هم مثل این گوی آتشین جادویی، نیروی جذابی است که به راحتی میتواند افسارش را پاره کرده و پا به فرار بگذارد. اما یک داستانگوی خوب سعی میکند تا این نیرو را تحت کنترل نگه دارد. سعی میکند تا تقلای دیوانهوار این نیرو را به فرمانبرداری از خود وا دارد. آن وقت است که نیروی پرهرج و مرج و بینظمی داریم که از مسیر منظمی پیروی میکند. آن وقت اسب وحشیای داریم که به جای اینکه برای خودش ول بچرخد، طوری رام شده است که میتوان از قدرت خام و دستنخوردهاش برای رسیدن به اهداف خودمان استفاده کرد. «لژیون» در بهترین اپیزودهایش این امر را رعایت میکند و اپیزود این هفته یکی از دقیقترینهایشان است. «لژیون» بارها نشان داده است که چگونه در تضاد با آثار همسبکش قرار میگیرد. چه وقتی که مبارزههای تنبهتن را همچون صحنههای رقص به تصویر میکشد، چه وقتی که تعقیب و گریز بین قهرمانان و شکارچیهایشان را به یک فیلم صامت تبدیل میکند که صدای فریاد قربانیان به هیچجا نمیرسد و چه وقتی که دیدار کاراکترها را در علفزار خشکی که در وسط آن یک میز فالگیری با یک گوی کریستالی پیشگویی قرار دارد انتخاب میکند. در این اپیزود اما «لژیون» از گشت و گذار در دنیاهای سورئالیستیاش برای شیرجه زدن در ذهن کاراکترها و بررسی ترسهایشان استفاده میکند. برای پردهبرداری از حقایقی اشتباه. یکی از ویژگیهای جدید فصل دوم «لژیون» یک سری پرزنتیشنهای پاور پوینتگونه با گویندگی جان هم است یکی-دوتا از آنها را در هر اپیزود داریم. نوآ هاولی از طریق این کلیپها که حکم مستندهای کوتاهی را دارند، یک سری از تمهای داستانی سریال را خیلی رک و پوستکنده برایمان توضیح میدهد. در سریالی که تقریبا کاملا حول و حوش میوتنتها و خدایان و شیاطینی با قدرتهای فرابشری میچرخد، ممکن است خیلی راحت رشتهی متصلکنندهی تماشاگران به کاراکترها قطع شود. چون تماشاگران ممکن است فکر کنند هیچ وجه مشترکی با این کاراکترها ندارند. اینکه این موجودات در حال دست و پنجه نرم کردن با پدیدهها و مشکلاتی هستند که مختص دنیای خودشان است. مختص قدرتهای منحصربهفرد خودشان میشود. مختص درگیریهای خودشان است.
یکی از وظایف نویسندگان برای شخصیتپردازی کاراکترهای فرابشری که با احساسات و درگیریهای آشفته و پیچیدهای شاخ به شاخ شدهاند این است که آنها را برای تماشاگران عادیشان قابللمس کنند
چالشهای روانیای که دیوید و امثال او با آنها درگیر هستند عوارض جانبی قدرتهایشان است که شاید ما هیچوقت آنها را تجربه نکردهایم و نخواهیم کرد. این در حالی است که یکی از وظایف نویسندگان برای شخصیتپردازی کاراکترهای فرابشری که با احساسات و درگیریهای آشفته و پیچیدهای شاخ به شاخ شدهاند این است که آنها را برای تماشاگران عادیشان قابللمس کنند. اینکه بگوییم یک نفر از کودکی با انگلی درون بدنش زندگی کرده و تمام دیدگاه و خاطراتش توسط چیزی که در دالانهای ذهنش جولان میداده شکل گرفته یک چیز است، اما اینکه سعی کنیم درد و رنج ناشی از ذهنی در چنگالهای تیز و برندهی یک انگل را منتقل کنیم چیزی دیگر. بنابراین یکی از مهمترین وظایف نویسندگان این است کاری کنند تا درگیریهای روانی کاراکتری مثل دیوید را درک کنیم. تا متوجه شویم چیزی که او با آنها دست و پنجه نرم میکند حکم نمونهی اکستریمی از درگیریهای روانی خودمان را دارد. قابللمس کردن فضای ذهنی نامطمئن و متزلزل و غیرقابلاعتماد و پرهرج و مرجِ دیوید کار سختی است. اگر با میوتنتی با قدرت کنترل آهن و فلز از راه دور سروکار داشتیم مطمئنا کارمان برای به تصویر کشیدنِ دنیای اطرافش از نگاه او آسانتر میبود. اما وقتی با کاراکتری مثل دیوید طرفیم که ذهنش حکم بمب اتمی را دارد که بیوقفه در حال منفجر شدن است و وقتی دشمنِ دیوید، میوتنت دیگری است که مثل چیزی که در اپیزود هفتهی قبل دیدیم میتواند بخشی از لوکیشنِ سریال را با دست کشیدن روی لنز دوربین پاک کند، قضیه حساس میشود. طبیعتا تصمیم نوآ هاولی برای ترکیب حال و هوای فرم داستانگویی وس اندرسون، دیوید لینچ و مدیوم کامیکبوک با یکدیگر به نتیجهی فوقالعادهای برای بازتاب فضای ذهنی عجیب و جنونآمیز دیوید و کاراکترهای دیگر تبدیل شده است، اما همزمان فصل دوم از طریق کلیپهای مستندگونهاش سعی میکند تا ما تماشاگران را بهتر در شرایط غیرقابلتوضیح کاراکترها و چیزی که آنها با آن درگیر هستند بگذارد. از فرق ایدههای سالم و مریض در اپیزود اول که میتوانند خیلی عادی و بیخطر شروع شوند و به جایی منجر شوند که طرف با اره در حمام خانهاش به قطع کردن پایش مشغول میشود تا فرقِ ما انسانها با دیگر موجودات در شناسایی دنیای اطرافمان از طریق قراردادهایی که دستجمعی آنها را دنبال میکنیم و اینکه اختلال در هر کدام از آنها (سبز به معنی ایست و قرمز به معنی حرکت) میتواند به جنون منتهی شود.
همهی این کلیپها وسیلهی خوبی برای کمی مغشوش کردن تصویر اولیهمان از دنیای سریال بودهاند. هرکدام از آنها همچون خودکار قرمزی در دست یک بچه عمل میکند که تمام مشقهایی که خیلی تمیز و مرتب و با هزار بدبختی نوشته بودیم را خطخطی میکند. اگرچه در نگاه اول به نظر میرسد که بچهی مذکور با خودکار قرمزش مشقهایمان را فقط خراب کرده است، اما همزمان میتوان متوجه نقاشیهای کودکانهای هم شد که روی صفحات سیاه از مشق کشیده است. اپیزود این هفته با یکی دیگر از این مستندهای کوتاه علمی آغاز میشود. مستندی که اگرچه باز دوباره بهمان نشان میدهد که چقدر پایههای چیزی که به عنوان «واقعیت» برای خودمان تعیین کردهایم و به آن باور داریم سست است، اما بهطور همزمان با خراب کردن بُتی که به آن اعتقاد داشتیم، یک قدم ما را به فهمیدن دنیای اطرافمان نزدیکتر میکند. شاید تنها وظیفهی این کلیپها در نگاه اول فقط معرفی ترسهای ناشناختهای که هر روز با آنها سروکله میزنیم هستند، اما همزمان حکم کلاس آموزشی برای شناختن این ترسها قبل از افتادن ناآگاهانه به دام آنها را نیز دارند. همان خطخطیهای قرمزِ عصبانیکنندهای که در کنارشان یک نقاشی کودکانهی بامزه هم به چشم میخورد که لبخند بر لبمان مینشاند. کلیپ این هفته هم با یکی دیگر از چیزهایی که تعریفی که از واقعیت برای خودمان درست کردهایم را تهدید میکند کار دارد. یک نوع بیماری. یکی از اعصابخردکنترین چیزهای بیمار شدن این است که هیچوقت از قبل هشدار نمیدهد. بعضیوقتها با دوستانتان قرار گذاشتهاید تا آخر هفته استخر بروید، اما جمعه صبح که از خواب بیدار شدید سوزش آزاردهندهای را در ته گلویتان احساس میکنید. سوزشی که آرامآرام قویتر میشود، آبریزش بینی دنبالش میکند، بیحوصلگی و سردرد بلافاصله به جمع اضافه میشود و تا میآیید به خودتان بجنبید خودتان را در رختخواب پیدا میکنید و برنامهی استخری که کنسل میشود. شاید از آن آدمهایی باشید که تمام تلاششان را میکنند تا مریض نشوند، اما ایستادن در نزدیکی بیماری در شلوغی اتوبوس باعث میشود تا کاری از ورود ویروسها به بدنتان از دستتان برنیاید. شاید هم در اوج جوانی و با هزارتا امید و برنامه برای آینده شغلی و شخصیتان در حال زندگی هستید که یک روز متوجه میشوید مبتلا به سرطان شدهاید. شاید در عمرتان سیگار نکشیده باشید، اما همیشه راهی برای فرار از آلودگی هوا یا غذاهای ناسالم وجود ندارد. شاید تمام تلاشتان را کرده باشید تا در امان بمانید، اما حقیقت این است که شما فقط تا یک جایی میتوانید از خودتان مراقبت کنید و از یک جای دیگر همیشه این احتمال وجود دارد که عفونتهایی که راهشان را گم کردهاند راهی برای ورود به درون بدن سالمترین و مراقبترین آدمها هم پیدا کنند.
جان هم در جریان مستند کوتاه این قسمت دربارهی «اثر نوسبو» صحبت میکند. اثر نوسبو به زمانی گفته میشود که برای مثال هشدار دادن یک بیمار دربارهی عوارض جانبی منفی یک دارو به افزایش احتمال شکلگیری آن عوارض جانبی منفی کمک میکند. جان هم میگوید ذهن انسان توانایی خلق واقعیتِ فیزیکی خودش را دارد. بنابراین ممکن است یک محلول آب و شکر که در حالت عادی بیخطر است، در صورت مصرف منجر به بالا آوردن بیمار شود. چرا که پرستار از قبل بارها و بارها به بیمار هشدار داده است که این محلول باعث بالا آوردنش میشود. به عبارت دیگر فکر به بیماری میتواند به بیماری منجر شود. به عبارت بهتر ما لازم نیست حتما تلپاتیکی مثل دیوید باشیم تا توانایی خلق واقعیتهای جایگزین را داشته باشیم. چرا که همین الانش هم میتوانیم. جان هم به اتفاقات گوناگونی در طول تاریخ اشاره میکند که تبدیل شدن فکر بیماری به بیماری را تجربه کردهاند. اپیدمی رقص در سال 1518 که در بخشی از امپراتوری روم اتفاق افتاد، نمونهای از جنون رقص بود که در جریان آن حدود 400 نفر بدون استراحت شروع به رقص کردند که حدود یک ماه طول کشید و عدهای از کسانی که دچار این جنون شدند بیحال شده و سقوط کردند یا حتی بر اثر خستگی، سکته یا حملهی قلبی مُردند. یا در مثالی دیگر باید به اپیدمی خندهی تانگانیکا اشاره کرد که نمونهای از پدیدهی هیستری جمعی است. در سال 1962 در روستایی در تانزانیا، سه دختر مدرسهای شروع به خندیدن میکنند و کار به جایی کشیده میشود که 95 نفر از 159 دانشآموزش مدرسه به این اپیدمی میپیوندند. دانشآموزها از چند ساعت تا 16 روز درگیر خندیدن بودند و کار به جایی کشید که مدرسه به خاطر تعطیل شد. در نهایت این بیماری به حدی پیشرفت کرد که 14 مدرسه و حدود هزار نفر درگیرش شدند.
جان هم میگوید روانشناسان فکر میکنند این اتفاق وقتی میافتد که بدن، استرسهای روانی فرد را به یک سری علائم فیزیکی تبدیل میکند. داستان دختران تشویقکنندهای که به مرور زمان تیکهای عصبی پیدا میکنند هم براساس واقعیت است. ماجرا مربوط به مدرسهای در شهر لیروی در ایالت نیویورک میشود که سال 2011 بیش از 16 نفر از دختران تشویقکنندهی مدرسه را درگیر تکانهای ناگهانی بدن و تیکهای کلامی کرد. بنابراین نکته این است که اگر گروهی از این دختران ممکن است بهطور ناگهانی دچار اختلال یکسانی شوند، همیشه این احتمال وجود دارد که هر لحظه یکی از این اختلالهای عجیب و غریب هم یقهی ما را بهطور دستجمعی بگیرد. البته اگر تاکنون نگرفته باشد. چرا که جان هم صحبتهایش را با این سوال تمام میکند که: «اگر یه فکر بیماری میتونه تبدیل به یه بیماری واقعی بشه، پس چه چیز دیگهای از واقعیتمون در واقع یه اختلاله؟» در واقع جان هم دارد میپرسد شاید چیزهایی که در نگاه همهی ما عادی به نظر میرسد؛ شاید چیزهایی که همین الان بخشی از واقعیت زندگی جمعیمان میدانیم، چیزی بیشتر از یک اختلال روانی دستهجمعی نباشد که تمامیمان را بدون اینکه متوجه شویم درگیر خودش کرده است و بیوقفه در حال پخش شدن از یکی به دیگری است. بدون اینکه ما از ماهیت اختلال بودن آنها اطلاع داشته باشیم.
اما همهی این حرفها و مثالها و داستانها دربارهی این اختلال روانی چه ربطی با اتفاقات این اپیزود دارد. خب، چه چیزی مهمتر از اینکه این اختلال روانی همان چیزی است که شدو کینگ را از جرمی که بهش محکوم شده بود تبرعه میکند. تا قبل از این اپیزود همانطور که از گوشه و کنار شنیده بودیم، به نظر میرسید که امهل فاروق مسبب مبتلاشدگان به «کاتالیست» است. فکر میکردیم فاروق همان کسی است که با دستکاری این آدمهای بیچاره، آنها را خشک کرده و درون خلسهای از کوبیدن دندانهایشان به یکدیگر زندانی کرده است. در این بین چیزهایی هم در رابطه با یک راهب شنیده بودیم که از قرار معلوم از محل دفن بدنِ شدو کینگ آگاه است. اپیزود این هفته در حالی کلید میخورد که راهب مذکور از محل نگهداری مبتلایان به کاتالیست فرار میکند و افراد مختلفِ دیویژن 3 را به جمع مبتلاشدگان اضافه میکند. نتیجه روبهرو شدن با دیویدی است که بیشتر از همیشه شکل و قیافهی یک ابرقهرمان را به خود گرفته است. اینبار به جای دیویدی که گیج و منگ به نظر میرسد یا در حال سروکله زدن با دیگران است، با دیویدی طرفیم که تنها کسی است که میتواند دوستانش را از وضعیتی که توسط راهب در آن گرفتار شدهاند نجات داده و معمای این اپیزود را حل کند. او همراه با کری اول از همه پتونومی را نجات میدهد و سپس هر سه ملانی را از زندانی که در آن گیر کرده آزاد میکنند. هر دو صحنهی نجات هم دوتا از بهترین صحنههای این اپیزود هستند. باز دوباره «لژیون» چیزی که در حوزهی اقتباسهای کامیکبوکی عادت به دیدنش نداریم را بهمان نشان میدهد. اصولا عادت کردهایم تلاشِ ابرقهرمان برای نجات دوستانش، شامل سربازان دونپایهای که جلوی او صف میکشند و کتک میخورند باشد. اما اینجا هر دو صحنهی نجات نه تنها بهطرز خلاقانهای چیزی به جز مبارزه به عنوان مانع جلوی راه دیوید قرار میدهند، بلکه به استعارههای قدرتمندی از شخصیت قربانیان هم تبدیل میشود.
هزارتوهایی که پتونومی و ملانی در آنها سرگردان شدهاند فقط یک سری زندان روانی معمولی نیست، بلکه هرکدامشان براساس ماهیتِ روانی هرکدام از قربانیان شکل گرفته است
هزارتوهایی که پتونومی و ملانی در آنها سرگردان شدهاند فقط یک سری زندان روانی معمولی نیست، بلکه هرکدامشان براساس ماهیتِ روانی هرکدام از قربانیان شکل گرفته است. مثلا پتونومی که نقش استاد خاطرات را دارد به نظر میوتنتی به میرسد که خیلی از قدرتی که دارد کیف میکند. از نگاه ما، او باید خوشحال باشد که در یک لحظه میتواند خاطرات خودش و دیگران را با تمام جزییات همچون گذاشتن یک هدست واقعیت مجازی روی سرش ببیند. اما این قدرت فقط از نگاه ما انسانهای معمولی که خاطراتمان با گذشت زمان محو میشوند، موهبت خارقالعادهای به نظر میرسد. چرا که خود پتونومی در اعماق وجودش آرزو میکند که کاش میتوانست طعم به یاد نیاوردن را هم بچشد. کاش میتوانست مزهی دلانگیز فراموشی را هم احساس کند. او به جز فراموشی، هیچچیزی از دنیا نمیخواهد. آرزو میکند کاش میتوانست به جای دسترسی داشتن به کتابخانهی بیانتهایی از خاطرات طبقهبندیشده که با کیفیت فول اچدی در اختیارش هستند، برای یکبار هم که شده در «لحظه» زندگی کند. به جای سیر و سفر در گذشتههای دور و نزدیک، برای یکبار هم که شده همین ثانیههایی که همین حالا در حال تجربهشان است را لمس کند. برای همین او توسط راهب در هزارتویی گرفتار شده است که در آن هر پنج ثانیه یکبار حافظهاش ریست میشود. در نتیجه زندگیاش در چرخهی تکرارشوندهای از چیدن گل باغچه و گذاشتن آن کنار بقیهی گلها و انجام دوباره و دوبارهی آن گیر کرده است. از سوی دیگر ملانی به عنوان کسی که هیچوقت کنترل زندگیاش را در دست نداشته است و همیشه اتفاقات ناگوار، بین او و همسرش اُلیور فاصله انداخته است، آرزو میکند که کاش قادر بود داستان زندگی خودش را خودش بنویسد. کاش فرمانِ ماشین زندگیاش در دستان خودش بود تا آن را به هر سمتی که خودش خواست بچرخاند. بنابراین ملانی در هزارتوی خودش تبدیل به طراح بازی ویدیوییای شده است که همچون خدای یک دنیای مجازی، وظیفهی ساخت و ساز و کنترل همهچیز در این بازی را برعهده دارد. ولی در جریان یکی از سادهترین اما تاثیرگذارترین صحنههای سریال که شامل یک صفحهی سیاه، یک سری کلمات سفید و یک موسیقی ملایم میشود، دیوید داستان دختری را تعریف میکند که رویای تبدیل شدن به کسی را دارد که دیگر مضطرب نیست. کسی که تبدیل به فردی آزاد و بیخیال شده است. به این ترتیب ملانی از هزارتویش خلاص میشود.
هزارتویی که البته در نگاه اول اصلا هزارتو به نظر میرسد. در عوض در نگاه اول این هزارتو به شکل همان چیزی در میآید که فرد در آن لحظه بیشتر از هر چیزی آن را میخواهد. همچون حیوان گرسنهای که به محض اینکه چشمش به غذایی که جلوی رویش ظاهر میشود میافتد به سمت آن حملهور میشود و آروارهاش را به دور آن میبندد. اما به محض اینکه غذا از گلویش پایین میرود متوجه میشود که این غذا در واقع طعمهای بوده که او را در تله انداخته است. با این تفاوت است که در رابطه با «کاتالیست»، طعمه و تله یکی هستند. طعمه در واقع همان تلهای است که فرد را گرفتار میکند و تا وقتی که فرد از طعمه لذت میبرد، درون تله گرفتار شده است. فرد هیچوقت به خودش نمیآید و متوجه نمیشود که به هوای طعمه، به درون تله کشیده شده است. فرد هیچوقت بیدار نمیشود و تلاشی برای کوبیدن به دیوارههای زندان نمیکند. فرد هیچوقت به خاطر اشتباهی که مرتکب شده خودش را سرزنش نمیکند و از اتفاقی که قرار است در این زندان برایش بیافتد وحشت نمیکند. در عوض با کسانی طرفیم که به قربانی خواستههای خودشان تبدیل شدهاند. به محض اینکه «کاتالیست»، آن چیز را بهشان میدهد، آنها با کمال میل قبول میکنند. اگرچه در خیال خودشان در حال غلت زدن در مقدار بیانتهایی از همان چیزی هستند که همیشه آرزویش را داشتند، اما در حقیقت از جسم فلجشدهشان که گوشهای دندانهایش را به هم میکوبد ناآگاهاند. اما در بازگشت به شدو کینگ و راهب متوجه میشویم که اوضاع به شکلی که در ابتدا توضیح داده شده بود نیست. دیوید از طریق گشت و گذار در خاطرات راهب میفهمد که «کاتالیست» نه از شدو کینگ، که از راهب سرچشمه میگیرد. در جریان مرور خاطراتِ راهب توسط دیوید میبینیم که راهبان جنازهی شدو کینگ را پس از شکست خوردن در یکی از همان نبردهای ذهنی با پروفسور اگزویر درون یک تابوت تخممرغیشکل سفید میگذارند و در زیرزمینِ صومعهشان دفن میکنند. تابوت تخممرغیشکل سفید در این داستان اهمیت دارد. مشخصات این تابوت آدم را یاد داستانِ جوجهی زرد بیآزار و جوجهی سیاه چندشآورِ قاتل از اپیزود اول این فصل میاندازد.
اگرچه برداشت اولمان این بود که شدو کینگ حکم آن جوجهی چند دست و پای سیاه را دارد که ذهن قربانیانش را با توهمهای مرگبار آلوده میکند، اما در این اپیزود متوجه میشویم که شدو کینگ در واقع همان جوجهی زرد بیآزار بوده است که توسط جوجهی چند دست و پای سیاه بلعیده شده است و یک توهم ترسناک را پدید آورده است؛ یکی از همان توهمهایی که باعث شد آلبرت تصمیم بگیرد باید یکی از پاهایی که متعلق به خودش نیست را قطع کند. اگر شدو کینگ حکم جوجهی بیآزار را دارد، پس جوجهی سیاه چه کسی است؟ جوجهی سیاه همان راهبانی هستند که قربانی توهمات وحشتناک اما غیرواقعی خودشان میشوند. راهبان بعد از دفن کردن جنازهی شدو کینگ در صومعه، کمکم ترس برشان میدارد. کمکم به این نتیجه میرسد که شدو کینگ نمُرده است، بلکه تلاش میکند تا تابوتش را بشکند و بیرون بیاید. این ترس و وحشت توسط همان «اثر نوسبو» که بالاتر دربارهاش حرف زدیم بین راهبان گسترش پیدا میکند و شدت میگیرد. کار به جایی میکشد که راهبان عقلشان را از دست میدهند و شروع به خودکشی میکنند. تمام اینها در حالی است که جوجهی زردِ بیآزار در تمام این مدت در تابوتش خوابیده است. سپس یکی از راهبهای صومعه فرار میکند و ترس و وحشت از شدو کینگ را پخش میکند. در نتیجه وحشتی که از شدو کینگ به گوش دار و دستهی دیوید و ما رسیده است بیشتر از اینکه واقعیت داشته باشد، حاصل توهمی است که راهبان به وجود آورده بودند. یکی از همان توهماتی که اگرچه در ابتدا بیخطر و بیاهمیت به نظر میرسد، اما آنقدر بزرگ میشود و طوری همه را تحتتاثیر قرار میدهد که چگونگی شکلگیریاش در لابهلای هرج و مرج گم میشود. بنابراین اپیزود این هفته دنبالهروی اپیزود هفتهی گذشته، بیشتر از هر چیز دیگری، حکم اپیزودی را دارد که میخواهد جلوهای از امهل فاروق را بهمان نشان بدهد که تاکنون بهش توجه نکرده بودیم و آن هم شخصیتی است که کمکم دارد به نظر میرسد با آن شخصیت تماما شروری که در طول فصل اول ترسیم شده بود فاصله دارد.
در طول سه اپیزود اول فصل دوم، مهمترین چیزی که نسبت به فصل اول تغییر کرده است مربوط به شدو کینگ میشود
در طول سه اپیزود اول فصل دوم، مهمترین چیزی که نسبت به فصل اول تغییر کرده است مربوط به شدو کینگ میشود. نه تنها نوید نگهبان به عنوان یک آدم کت و شلواری و با ادب و نزاکت جای آن هیولای شیطانی را گرفته است، بلکه کلِ هویت موجودی که تاکنون به عنوان یک انگل موذی میشناختیم هم تغییر کرده است. اگر شخصا از هیولای تماما کابوسوارِ فصل اول لذت بردم، اما شرارتِ باشخصیتتر و مُدرنتری که فصل دوم ارائه میکند به مراتب خیلی پیچیدهتر و جالبتر است. در بین تمام هرج و مرجهایی که راهب فراری در این اپیزود ایجاد میکند، یک سکانس تقریبا آرام بین دیوید و فاروق در کنار استخر داریم که با پیچش غیرمنتظرهای روبهرو میشود. این پیچش غیرمنتظره زمانی اتفاق میافتد که بالاخره نقابِ فاروقی که به عنوان هیولا و فاروقی که به عنوان زندانیکنندهی لنی میشناسیم کنار میرود و با فاروقِ واقعی روبهرو میشویم. درست مثل فینال فصل اول که تمام رویدادهایی که اتفاق افتاده بود را از زاویهی دید کلارک آغاز کرد تا در جریان آن ببینیم که کسی که تاکنون به عنوان آنتاگونیست میشناختیم، نقش قهرمانِ داستان شخصیاش را دارد، در جریان این سکانس هم متوجه میشویم که هیچ شرارتی در فاروق وجود ندارد. یا حداقل خودش اینطور فکر میکند. فاروق توضیح میدهد که او سرش به کار خودش گرم بوده که سروکلهی پدر دیوید پیدا میشود، با او در میافتد و او را تبدیل به یک «آواره» میکند.
دیوید فکر میکند کسی که ذهنِ یک بچه را تسخیر میکند و زندگیاش را به جهنم تبدیل میکند نمیتواند ادعای دلسوزی کند، اما فاروق باور دارد تمام کارهایی که کرده نه از روی شرارت و بدجنسی خالص، بلکه حاصل تلاش برای بقا بوده است. تا چیزی که حقش بوده است را پس بگیرد. بنابراین فاروق به دیوید اطمینان خاطر میدهد که هدفش از پس گرفتنِ بدن فیزیکیاش نه به راه انداختن کشت و کشتار و تصاحب دنیا، بلکه بازگشت به خانه و زندگی کردن است. البته فعلا به نظر میرسد دیوید و فاروق به درک متقابلی رسیدهاند، اما همیشه این احتمال وجود دارد که منظور شدو کینگ از بازگشت به خانه و زندکی کردن در تضاد با چیزی باشد که دیوید فکر میکند. با این وجود با نگاهی به داستان جنون راهبان میتوان دید که اکثر چیزهای ترسناکی که تاکنون دربارهی شدو کینگ شنیدهایم، بیشتر از اینکه واقعیت داشته باشد، توهماتی ساختگی بودهاند که به مرور آنقدر قوی شدهاند که همه را به باوری اشتباه از او رساندهاند. گویی نوآ هاولی و تیمش قصد دارند به نمونهای از این ماجرا در دنیای واقعی اشاره کنند. جایی که توهمات و وحشتهای بیمورد عدهای دربارهی دشمنبودن دیگران آنقدر قدرت میگیرد و رشد میکند که به واقعیت تغییر شکل میدهد. اینجاست که به قول جان هم، همه خود را در دنیایی پیدا میکنیم که این اختلالات طوری به بخشی از واقعیت تبدیل شدهاند که همه بدون اینکه به اشتباهبودنشان اعتقاد داشته باشند با تمام وجود باورشان میکنیم. «لژیون» از این طریق به قدرتی از انسانیت میپردازد که خیلی راحت دستکم گرفته میشود: قدرت تبدیل کردن توهم به واقعیت. «لژیون» ما انسانها حتما نباید میوتنتهایی از دنیای «افراد ایکس» باشیم که توانایی خلقِ واقعیتهای غیرواقعی را داشته باشیم. اتفاقا وقتی پاش بیافتد طوری میتوانیم به چیزهای نامرئی، موجودیتی فیزیکی بدهیم که باید به خودمان به خاطر داشتن چنین قدرتِ خارقالعادهای تبریک بگوییم.