ساعت از 12 شب که می گذرد، همه عابران پیادهای که از مقابل بیمارستان سوختگی مطهری تهران عبور می کنند، صدای فریادهای پردرد بیماران را می شنوند؛ بیمارانی که ذره ذره اسید گوشت بدنشان را می سوزاند و طاقتشان را طاق میکند. هیچ درمانی برای این درد نیست. باید آنقدر بسوزاند تا تمام و بیحس شود.
به گزارش ، روزنامه قانون در ادامه نوشت: تمام قربانیان اسیدپاشی این درد را کشیده اند و وقتی بعد از روزها تحمل درد پانسمانهای روی سرو صورت شان را باز کرده اند، تصویری که از خودشان در آینه دیدهاند، از بین رفتن صورتشان بوده است. ماهان 11 ساله یکی از این بیماران است. او مقابل آینه دستشویی کوچک اتاق سه بخش بستری اسیدپاشی در بیمارستان مطهری ایستاده و مات و مبهوت چهرهاش را نگاه می کند. قطره اشک نصف نیمهای از یکی از چشم هایش سرازیر می شود. دور سرش را با باندهای آجری رنگ بسته اند و تنها گردی صورتش پیداست. سیاهی و خون از زیر پانسمان روی صورتش بیرون است. اسید از بالای چشم سمت چپ تا زیر لبش را سیاه کرده و تکه ای از چشمش را هم از بین برده است. ماهان دستش را روی یکی از چشمهایش میگذارد تا بسته بماند. ناگهان فریاد می زند و به کردی می گوید:« کاکه خراپه!»
به پسرم مرفین تزریق نکنید
12 روز از صبحی که دو پسر 15 و 21 ساله در شهرشان اسلام آباد رویآنها اسید ریختند، میگذرد.ساعت 7:30 صبح ماهان، شاگرد ممتاز کلاس هشتم مدرسه امام خمینی اسلام آباد وقتی در حال رفتن به مدرسه بود، دو اسیدپاش به او حمله کردند. یکی اسید را روی صورت ماهان 11 ساله ریخت و دیگری ظرف اسید را روی پشتش خالی کرد. تکه ای از کتف و پشتش هم از بین رفته و هنوز عمل جراحی تکمیلی روی آن انجام نداده اند. مجبور است از خستگی روی زخم های پشتش بخوابد. ماهان هر روز از درد درخواست مرفین می کند و پدرش مانعش میشود. او می گوید:«مرفین بچهام را از پا می اندازد». ماهان کلافه از درد به خودش میپیچد و روی تخت می خوابد و فریاد می زند. به کردی از پدرش می خواهد تا پرستارها را راضی کند برایش مرفین تزریق کنند و پدر وعده می دهد تا چند دقیقه دیگر اگر دردش خوب نشد، پرستار را برای تزریق مرفین صدا می زند. دانههای عرق آغشته به روغن روی صورت ماهان برق می زند. او می گوید:« حتی وقتی نفس می کشم صورتم درد می گیرد. شب ها درد پشتم دیوانه ام میکند. من که داشتم زندگی ام را می کردم، اسید را از کجا آوردند که روی من ریختند؟» فریاد می کشد و چشم هایش را می بندد. پدرش به آرامی بالای سرش چند بار آرام و مهربان با اندکی لبخند و صبر صدا میزند:«ماهان! ماهان!» ماهان با صدای بلند دوباره فریاد می زند و می گوید:« من را صدا نکن» درد، طاقتش را گرفته و این فریادها از سر درد است. سلیمان، پدر ماهان ظرف های غذای یکبار مصرفی که روی میز گذاشتهاند، باز می کند و میگوید:« این ناهار ما بود. هیچ کداممان نتوانستیم لب بزنیم. اصلا نمی توانیم غذا بخوریم پولی هم ندارم که بروم برای بچه ام یک خوراکی دیگر بخرم تا خوشحال شود».
یکی از چشمهایش نابینا شد
سلیمان در بازار اسلام آباد غرب دستفروشی میکند. او در واقع بیکار است و برای خرج بخور و نمیر بچههایش اگر جایی کار باشد کارگری میکند و اگر نباشد، می رود سراغ دستفروشی. درآمد ماهانهای ندارد و حتی نمی داند برای ماه آینده میتواند غذای روزانه بچه هایش را تامین کند یا نه. حالا با یک پیراهن خاکستری که در این چهار روز سفرش به تهران آن را عوض نکرده، خاکستریتر هم شده است. سلیمان بالای سر پسرش ایستاده و غصه می خورد. او می گوید:« داشتیم با بدبختی زندگی مان را می کردیم، این چه بلایی بود بر سرمان نازل شد». هنوز معلوم نیست یکی از چشمهای ماهان تا چند درصد تخریب شده است. آن روز او بعد از اینکه صورتش را با اسید سوزاندند، یک تاکسی را در خیابان نگه داشت و به خانه بازگشت. سلیمان از دیدن صورت سیاهشده پسرش وحشت کرد و هراسان او را به بیمارستان اسلامآباد رساند. بیمارستان اسلامآباد هیچ امکاناتی نداشت و ماهان را به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند. سلیمان می گوید:« هر روزی که ما آنجا بودیم یک میلیون تومان باید هزینه می کردیم. 14 روز در بیمارستان کرمانشاه ماندیم که شد14 میلیون تومان اما درمان او هیچ روند مثبتی نداشت و با رضایت شخصی خودم ماهان را به بیمارستان مطهری تهران آوردم. بخشی از هزینه بیمارستان کرمانشاه را پرداخت کردم و حالا هم چهار روز است که تهران هستیم و باز هم هزینههایمان زیاد است. نمی دانم میخواهم چطور این پول را بدهیم». ماهان با چشمهای بسته میگوید:« من با آنها کاری نداشتم. یک هفته قبل از اینکه روی من اسید بریزند با هم جروبحث کرده بودیم اما فکر نمی کردم بیایند روی من اسید بریزند». ماهان قبل از این اتفاق، هر روز اسیدپاشها را میدید. آنها نزدیک خانهشان یک موتورسازی دارند. او میگوید:« شاید آن ها اسیدها را از مغازهشان آوردند و روی من ریختند اما تا به حال کسی در اسلام آباد این کار را نکرده بود که این بلا سر من آمد».
متهم را با قرار ضمانت آزاد کردند
خانه پسری که روی صورت ماهان اسید ریخته با آنها پنج خانه فاصله دارد و با هم همسایهاند. پلیس در روزهای آخر فروردین متهمها را دستگیر و بازداشت کرد اما یکی از آنها چهار روز پیش با ضمانت از زندان آزاد شد. سلیمان میگوید:«کسی که آزادش کرده اند، یک پسر 21 ساله است و در اداره پلیس گفته که به خاطر جروبحث لفظی با پسر من اسیدپاشی کرده است. کسی که اینقدر راحت بعد از اسیدپاشی از زندان بیرون می آید از کجا معلوم این بلا را سر کسی دیگر نیاورد. وقتی مردم ببینند اسیدپاش اینقدر راحت از زندان آزاد شده، دیگر برای این کار نمی ترسند و ترسی برایشان ندارد. آنوقت ما باید اینجا زجرش را بکشیم. ما هم داشتیم مثل همه با بدبختی زندگی مان را میکردیم که به این روزمان انداختند. اسلام آباد شهر امنی نیست. قتل با چاقو و اسلحه در آن زیاد دیده بودیم اما اسیدپاشی در آنجا نبود». سلیمان میگوید:« ما توان پیگیری شکایتمان را نداشتیم. من اینجا در بیمارستان هستم و وکیل هم دنبال کارهایمان نمی رود. اسیدپاش ها از فرصت سوءاستفاده کردند و خودشان را رها کردند. قانون هم نیست؛ اگر باشد کسی به خودش اجازه نمی دهد که روی کسی اسید بریزد».
پولی برای خریدن یک بطری شیر هم ندارم
تقریبا نیمی از پوست و گوشت صورت ماهان از بین رفته و قرار است وقتی سوزش اسید تمام شد بخشی از پوست قسمت دیگری از بدنش را روی صورتش پیوند بزنند اما انتقال او به بیمارستان مطهری مصادف شده با تعطیلات نیمه شعبان و مسافرت پزشکان. حالا قرار است شنبه دکتری بیاید و او را عمل کند.یک پتوی مسافرتی آبی رنگ روی صندلی کنار تخت ماهان است که سلیمان شبها روی آن می خوابد.او با صدایی خسته و کلافه در حالی که از اتاق ماهان بیرون می آید و میگوید:« ای کاش حداقل پولی داشتیم که روی میز بیمارستان چندتا آبمیوه بگذاریم که خالی نباشد. یک بطری شیر یا آبمیوه را هم نمی توانم برای بچه ام از بوفه بیمارستان بخرم. اینجا کسی به داد ما نمی رسد. این بچه هم نداری من را می بیند، بیشتر غصه می خورد».
به محوطه حیاط بیمارستان که می رسد، می گوید:« خودش را به خواب می زند که بگوید حرف هایم را نمی شنود اما او هم ناراحت هزینه بیمارستان است. دیروز از یکی پرستارها پرسیدم که میتوانم اینجا حمام کنم یا نه. گفتند باید منتظر بمانم اما هنوز که خبری به من نداده اند. شب ها کنار پسرم روی صندلی تا صبح می خوابم و هفت تا 12 صبح هم که ساعت ویزیت دکتر است، روی صندلیهای داخل راهرو می نشینم».
عصر نیمه شعبان است و یکی از خانوادههای بیماران با لیوانهای شربت نذری از راه می رسد. از بلندگویی که معلوم نیست کجاست، صدای محسن چاووشی را پخش کرده اند؛ صدایی که میان فریادهای بیماران تختهای بیمارستان گم میشود و به جایی نمی رسد:« روزها قاتلمن غیر از جمعه که خون ریز تره/ حال و روزم جمعه ها از خود جمعه غم انگیزتره... .»