به گزارش ایسنا، جملات بالا بخشی از خاطرات میثم رجبی از رزمندگان تخریبچی لشکر 10 سیدالشهدا(ع) است. او درباره رفتوآمدهای یواشکی رزمندگان در شب روایت میکند: سه چهارشب بود تب داشتم و زخمم عفونت شدید کرده بود. شبها نمیتوانستم بخوابم و به همین دلیل رفت وآمد یواشکی بچهها را برای اقامه نماز شب میدیدم. یک شب، اول شهید حسن خدمتی با یک فانوس رفت و چند دقیقه بعد هم شهید مرآتی بلند شد و با احتیاط زیاد اینوَر و آن ورش را چک کرد که کسی بیدار نباشد. یک پتو انداخت روی سرش و از چادر بیرون زد.
یکی دو روز بعد به شهید علی مرآتی گفتم: «من هم یه شب میخوام باهات نمازشب بخونم اما خدا وکیلی نمیدونم کجا برم کسی نباشه«! با تعجب گفت: «من از کجا بدونم چه جایی بهتره«. من خیلی اصرار کردم و او هم پذیرفت که همراهش بروم.
فکر میکردم شبها او به پشت مقر الوارثین که در آنجا چند تا قبر خالی بود میرود اما وقتی راه افتادیم کمی از چادر دور شده بودیم که رسیدیم پای میدان مین آموزشی که برای آموزش معبر بعضی شبها بچههای تخریب داخلش معبر میزدند
.
دیدم نشست و دست من را هم گرفت که من هم بشینم. اشاره کرد: «ساکت باش.« بعد بادست هدایتم کرد همانجا بشینم. دو سه دقیقه نگذشته بود که صدای ناله شنیدم. اشک وناله و ندایی مثل ضجه یا گریه بچه گانه طولانی بی وقفه و با هق هق به گوش میرسد.
من کُپ کرده بودم.علی وقتی دید گیجم با اشاره وچند کلام آرام به من فهماند: «اگر میخواهی نمازشب بخوانی ،همان جا،نشسته بخوان«! مشغول نماز شدم . اما حالاصدای گریه شهید مرآتی هم اضافه شده بود. سجده اول. سجده دوم. دیگه از دو سه طرف ناله بود که می شنیدم. اما کسی به کسی کاری نداشت. چیزی که الان دلم را میسوزاند ناله شهید خدمتی بود. زار زار اسم شهدایی را میبرد که تعدای از آن ها را میشناختم.
بسیاری از آن ها برای گردان تخریب نبودند. مدام باناله جانسوزی میگفت: «خدا: بدکردم. خداجاموندم. خدا نزن!!خدا نزن!!» آن شب وقتی برگشتیم دیگر نصفه شب سراغ شهید علی مرآتی نرفتم. چون جای من آن جا نبود.