

دستهای از بالاردهترین و بهترین درامهایی که شخصیتپردازیهایی قدرتمند را یدک میکشند، آثاری هستند که غالبِ عناصر داستانی آنها را میتوان به سادگی هر چه تمامتر با مواردی مشابه از زندگی دیگر افراد، جایگزین کرد. مثلا اگر ماجرا مربوط به ایستادگی افراد در برابر سختیهای زندگی و رساندن حرفهایی در اینباره به ذهن تماشاگر باشد، ممکن است داستان ظاهری را در قامت مبارزهی یک نوجوان با یک بیماری لاعلاج ببینیم و برای خودمان، تحملی که باید در برابر بخشی از سختیهای همیشگی زندگیهایمان به خرج دهیم، تداعی شود. سینمای درام، همیشه حامل چنین فیلمهایی بوده است. آثاری که از پیرنگهای ظاهریشان فراتر میروند و برتری پیدا کردن شخصیتپردازی بر تکتک عناصر روایتی دیگر در دقایقشان، بینندگانِ آنها را به شدت تحت سلطهی فلسفهپردازیها و باورهایی که هنگام پیشروی ثانیههایشان با آنها روبهرو هستیم، قرار میدهد. Love, Simon، به عنوان فیلمی لایق احترام که به خاطر چیزهای گوناگونی پتانسیل دریافت تحسینهای ما مخاطبان را دارد، با قرار گرفتن در همین دستهی شگفتانگیز، حداقل خیلی از کسانی که در زندگی تجربهی مفهومی مشابهی با شخصیت اصلی داستانش داشتهاند را در ثانیههای خود غرق میکند. طوری که هنگام نزدیک شدن آن به لحظات پایانی، در عین این که با روایت تلخ و ناراحتکنندهای نیز مواجه نیستیم، به سبب بسط یافتن دقایق فیلم در ذهن مخاطب با توجه به بخشهایی از زندگی خود او، ممکن است جاری شدنِ اشکهای زیادی را ببینیم.
قصهی سایمون، دربارهی تفاوت وجودی خاصی که با دیگر افراد خانوادهاش دارد یا عشق و علاقهی متفاوتی که به آن دچار شده است، نیست! قصهی سایمون، دربارهی همهی آدمهایی است که مجبور به پنهان کردن علایقشان، هویتشان، خودِ واقعیشان یا حداقل قسمتهایی از عناصر اصلی شکلدهنده به وجودشان از دیگران هستند. آدمهایی که میخواهند درست دیده شوند، ولی از قضاوتی که دنیا از شخصیت حقیقیشان خواهد داشت، میهراسند. پس خودشان را پنهان میکنند. پس سعی میکنند «نگفتن» را به عنوان راه حلی ارزشمند بشناسند و آشنا کردن دیگران با آن شخصیتی که زیر همهی این ماسکها خوابیده را تا جای ممکن، به تاخیر بیندازند. «با عشق، سایمون»، نامهای است مهربانانه به تکتک این آدمها. به تکتک مردمانی که حرفهایی برای زدن دارند و حتی شاید بعد از دیدن فیلم، دنیایشان عوض نشود، ولی حداقل جایی در رویاهایشان همینقدر روراست بودن با تکتک افراد جهان را متصور خواهند شد و اینگونه، شاید به شکلی گذرا و مجازی هم که شده، اندکی بیشتر از قبل، آرامش را در وجودشان احساس خواهند کرد.

قصهی سایمون، دربارهی همهی آدمهایی است که مجبور به پنهان کردن علایقشان، هویتشان، خودِ واقعیشان یا حداقل قسمتهایی از عناصر اصلی شکلدهنده به وجودشان از دیگران هستند
داستانِ روایتشده در فیلمنامهی دقیق و دوستداشتنی اثر، به پسری با نام سایمون میپردازد که در حال گذراندن آخرین ماهها و روزهای دوران مدرسهاش است و به زودی میخواهد وارد دانشگاه شود. او که در زندگیاش همواره با مسئلهی خاصی روبهرو بوده و هرگز به همان دلایلی که پیشتر گفتم، فرصت بیان کردن آن را نداشته، مدام انتظار وارد شدن به محیط دانشگاه و رفتن به مکانی جدید را میکشد که به خیال خودش در آنجا میتواند راجع به مسئلهی مورد بحث در اوج آرامش حرف بزند و بیش از پیش، زندگانیاش را دوست داشته باشد. این وسط، حتی نزدیکترین دوستان او مانند ابی و لیا، هرگز متوجه وجود این ویژگی در سایمون نشدهاند و وی با آن که خودش قصد اعتراف به چنین چیزی را ندارد، مدام ملتمسانه به دنبال شخصی است که بتواند دربارهی اینچیزها، با او صحبت کند. ناگهان، در یکی از وبلاگهایی که او مانند دیگر دانشآموزان مدرسه همیشه محتواهایشان را دنبال کرده، سایمون پیامی از سوی شخصیتی ناشناس با نام بلو را میبیند و اینگونه متوجه میشود که در همان مدرسهی خودش، فردی هست که دقیقا وضعیت او را دارد. پس یک ایمیل ناشناس میسازد و روزها و شبها را با رد و بدل کردن ایمیلهای گوناگون بین خودش و بلو میگذراند. حالا، سایمون که اصلا نمیتواند با اطمینان چهرهی بلو را نیز تصور کند، به سبب این احساس نزدیکی عمیق که پس از بارها و بارها ارتباط برقرار کردن به صورت ناشناس مابین این دو نفر شکل گرفته است، عاشق وی میشود. ولی مواردی حاشیهی امن این دو نفر را به خطر میاندازند و سایمون، خودش را جدیجدی در شرف شناخته شدن با همهی ویژگیهایش میبیند.
قصهی فیلم، احساسات زیاد دارد، تعلیق به اندازهی کافی دارد و مدام چیزهایی درگیرکننده که تماشاگر را پای اثر نگه میدارند، به تصویر میکشد. ولی حقیقت آن است که Love, SImon، دربارهی همین لحظهای است که دنیا انسان را دقیقا همانگونه که هست مینگرد و اگر از من میپرسید، در کمتر فیلمی شانس یافتن پرداختی تا این اندازه مثالزدنی و عمیق، به چنین مبحث مهمی وجود دارد. پس فیلم، در رسیدن به اصلیترین هدفش و بخشیدن شجاعت یا آرامش یا حداقل لحظاتی آرام به مخاطب خود که به هر شکلی با چنین مباحثی مواجه شده، ابدا شکست نمیخورد و فیلمی که اینچنین در برآورده کردن هدفش که خودِ آن هم به شدت معنادار و کارآمد به نظر میرسد موفق جلوه کرده، یقینا لیاقت دریافت بسیاری از تحسینهای سینمادوستان را دارد.

نیک رابینسون در مسیر نقشآفرینیِ شخصیت سایمون، آنقدر گل کاشته که میتوان ثانیه به ثانیهی عملکردش را تحسین کرد
فارغ از این قابلِ بسط بودن لایق تحسین فیلم، از آن هم نمیتوان گذشت که Love, SImon قطعا با مخاطبان آمریکایی و در جلوهای اندکتر اروپایی خودش که مستقیما با مسائل حاضر در زندگی شخصیت اصلی اثر مواجه هستند نیز، احتمالا ارتباط فوقالعادهای برقرار میکند. البته این که میگویم مخاطبان آمریکایی و اروپایی، به آن سبب است که بخشی از جوابها و راه حلهای ارائهشده از سوی ساختهی گرگ برلانتی به نویسندگی بکی آلبرتالی، شدیدا متناسب با وضعیت زندگی نوجوانان در غرب است و مثلا میشود حدس زد که در خانوادهای شرقی با دنیایی از رفتارها و رسوم متفاوت، این راه حلها نه تنها کارآمد نیستند، بلکه میتوانند مشکلساز و اذیتکننده هم تلقی شوند. در هر حال اما حتی درون این بخش، «با عشق، سایمون»، فیلمی است که بر فرض آن که از پس حل کردن مشکل مخاطبش هم برنیاید، همذاتپنداری او را خوب قلقلک میدهد و وسط چند خنده و گریهای که برای او کنار گذاشته، احساس اعتماد به نفسش را بیشتر از قبل میکند.


شخصیتپردازیهای چندلایه و ارزشمندی که حتی از کاراکترهایی ساده و گذرا در فیلم مانند والدین سایمون، آدمهایی درستحسابی و لایق پذیرش میسازند، در عین آن که وامدار عناصر حاضر در فیلمنامه هم هستند، بیشتر به عیار بالای نقشآفرینی بازیگران اثر برمیگردند. از سادهترین و بیآلایشترین کاراکترهای قصه مانند نورا خواهر سایمون یا لیا با اجرای مینیمال و در عین حال عالی کاترین لنگفورد (ستارهی سریال 13Reasons Why)، همه و همه بازیگرانی دارند که نقشهایشان را هر چه قدر هم که در نمای اولیه ساده باشند، به کمال اجرا میکنند و با فوران احساساتشان یا نگاه کردنهای معنیدارشان، قلب مخاطب را در چنگ میگیرند. ولی همهی اجراهای عالی فیلم را هم که بگذاریم کنار، با نیک رابینسونی روبهرو هستیم که در نقشآفرینی سایمون، آنقدر گل کاشته که میتوان ثانیه به ثانیهی عملکردش را تحسین کرد. از لحظاتی که صرفا وظیفهای جز به تصویر کشیدن غم درونی و استرسهای بیپایان شخصیتش بر عهدهی او گذاشته نشده، تا ثانیههایی که باید احساسات کلیشهای این زیرژانر و خوشگذرانیهایش با دیگر دوستان خود را از صمیم قلب انتقال دهد، همواره رابینسون بازیگری میماند که هم با زوایای پنهان کاراکتر خود به خوبی آشنا است، هم هنرمند بودن و خلاقیت داشتن در ارائهی چیزهایی بیشتر از انتظارات صرف سازندگان را درک میکند. همین موضوع، باعث میشود فیلمنامهی عالی اما نهچندان کمنقص اثر که از کلیشهسراییهای بسیاری نیز پر شده، در نگاه مخاطب چند لول اوریجینالتر از آنچه که هست به نظر بیاید و عوامل فیلم دست به دست یکدیگر دهند، تا مخاطب سینمایی بیشتر از قبل، Love, Simon را دوست داشته باشد.

اصلیترین نکات ضعف فیلم که نمیتوان با همهی این خوبیها از آنها چشمپوشی کرد، وابستگی اثر به وجود تجربهای از جنس آنچه درون فیلمنامهاش رخ داده درون زندگی بینندهاش و پیشی گرفتن همیشگی داستان آن بر شاتها و قصهسراییهایش بر تصویرپردازی است. مثلا کسی که به سبب قرار داشتن در فضاهای دوستانه و خانوادگی مناسب، هرگز احساس ناتوانی در آشکار کردن وجههای از شخصیت خود را نداشته، یحتمل از دیدن «با عشق، سایمون» احساس خستگی خواهد کرد و آن را به سانِ هزاران فیلم امیدوارکنندهی نوجوانانهی هالیوودی دیگری که تا به امروز اکران شدهاند، نگاه میکند. همین موضوع، نشان میدهد که عناصر محوری سینما همچون تعلیقها و لحظات درگیرکنندهی همهجانبه، به خوبی در Love, Simon قرار نگرفتهاند و این حقیقت که فیلم باید برای همگان و نه فقط مخاطبانی خاص لایق تماشا باشد، توسط سازندگان اثر فراموش شده است.
این حقیقت که فیلم باید برای همگان و نه فقط مخاطبانی خاص لایق تماشا باشد، توسط سازندگان اثر فراموش شده است
آنطرف قضیه اما همانطور که گفتم، سکانسهایی را داریم که نه هرگز هنگام همراهی با احساسات مخاطب یا موسیقیهایی شنیدنی جذبمان میکنند و نه وقتی با دقت نگاهشان میکنیم، چیزی بیشتر از تصویرپردازیهای آشنای این زیرژانر گیرمان میآید. نه خبری از داستانگوییهای تصویری به درد بخور است و نه بدون در نظر گرفتن فیلمنامه و عناصر احساسی ارزشمند و اثرگذار فیلم، تصاویر از خودشان انرژی خاصی برای ارائه کردن دارند. اصولا بعد از دیدن آثار بزرگ یا مثلا شاهکارهایی همچون «لیدی برد» (Lady Bird) که یکجورهایی فیلمی در همان زیرژانر اثری چون Love, Simon در نظر گرفته میشوند، تصاویری را هم به یاد خواهید داشت و موقع فکر کردن به فیلم، همیشه آن سکانسهای عالیاش مقابل چشمانتان ظاهر میشوند. اصلا شاید همین باعث شود که یک بار دیگر هوس دیدن آن آثار به سرتان بزند و یک بار تماشایشان، اغنایتان نکند. ولی متاسفانه دربارهی «با عشق، سایمون»، ابدا نمیشود چنین چیزی را گفت. چرا که نه تصویر خاص و ماندگاری را ارائه کرده و نه چیزی بیشتر از احساسات انتقالیافته در همان یک بار دیده شدن توسط مخاطب، برای ارائه کردن دارد.

جمعبندی تمامی این صحبتها را میتوان اینگونه انجام داد که گفت Love, Simon با درک صحیحی نسبت به احساسات عدهی بزرگی از نوجوانان و از آن بالاتر انسانهای دنیا، دست به ارائهی داستانی زده که هم به درد مخاطب خاص خودش در جوامع غربی میخورد و هم میتواند توسط تک به تک آدمهای ساکن روی کرهی زمین که فرصت ارائهی صحیح وجودیت و درونریزیهای خود به نزدیکان، دوستان و آشنایان خویش را نداشتهاند، به شدت محترم و خواستنی خطاب شود. فیلم، جلوهای از احساسات است که به غلط یا درست، روی مخاطبان هدفش تمرکز سفتوسختی داشته و داستانگوییاش جلوتر از سکانسهای ساده و کار راهانداز آن، مخاطب را جذب میکند. در انتهای نزدیک به دو ساعت وقت گذاشتن برای «با عشق، سایمون»، فقط و فقط میتوان انتظار دو ریاکشن از بیننده را داشت؛ یا صحبت دربارهی خستهکننده و نسبتا تکراری بودن فیلم توسط آدمهایی که خوشبختانه با چنین چیزهایی در زندگانیشان برخورد نکردهاند، یا چند بار خندیدن و گریه کردنِ دستهای از افراد به خاطر تصور سکانسهایی از زندگی خودشان که در آنها دارند وجودیت خود را با همهی جزئیاتش فریاد میزنند و Love, Simon را در قامت فیلم اشکآور و حالبدکنی میشناسند که بعد از تماشایش احساس سبکی بسیار بیشتری خواهید کرد و اشکهایش نسبت به لبخندهای دروغینی که بعد از دیدن بعضی آثار از دنیای هنر هفتم روی لبهایمان نقش میبندند، صدها بار دوستداشتنیتر جلوه میکنند.