با زبان کوچکش دور لبهای سرخش را تر میکند تا شاید این کویری که خانه کرده در رخاش و از هر سو میکشد پوستش را، لحظهای مجال حرف زدن و زندگی به او بدهد.
به گزارش به نقل از ایران،نامش «عثمان» است و حدود چهار سال سن دارد با چشمان درشت و براقش زل میزند در نگاهت و مسلسل وار زبانش را میکشد روی لبهای تفتیده و عطشوارش... موهای خرماییاش در این آفتاب داغ بیشتر رنگ گرفته و هجوم بادها بر چهرهاش آنقدر ریشه دوانده که سوی چشمانش را از هر سو به اسارت میبرد. معذبت میکند این همه رنج و زخم عریان شده در رخ کودکانهاش. آنقدر رسا و براق نگاهت میکند که تمام وجودت را به واهمه میاندازد، پشتات تیر میکشد؛ ضربان قلب ات تندتر میشود یا شاید هم نمیزند دیگر...
اینجا روستای «ذکری» است از توابع «دَرمیان» استان خراسان جنوبی؛ بعضیها میگویند نام واقعیاش «دُرمیان» است که شاید وجه تسمیهاش چشمان درشت و پرجاذبه همچون دُری باشد که میان رخِ کودکانه، دلبری میکند. این روستا پُر است از قصه کودکانی که با آیینهها قهرند و زخمیوار قد میکشند در زیر تیغ خورشید و رقص بادی که با رخسارشان نامهربان است.
اینجا اقامتگاهی تب دار است با زخمهای جاخوش کرده بر رخ اهالی و حال و روزی که هر ثانیه عفونیتر میشود. سالهاست مردم این دیار میزبان خشکسالیاند و در کنار خشکسالیهای پی در پی، بادهای تند، ریزگردهایی را با خود میآورند که مأمن و منزلشان شده است رخ کودکانی که با پوستهای سفید و لطیف، زیر تابشِ خورشید در پی کودکیاند...
قصه بچههای ذکری از یک پیام شروع شد
هفته گذشته خانمی به آقای دکتر سید ناصر عمادی از متخصصان پوست و پزشک داوطلب جمعیت هلال احمر پیامی میفرستد با این موضوع که کودکان «روستای ذکری»، رخشان به اسارت کویر رفته است و اگر تلاشی برای کمک به این کودکان نشود شب میهمان دائمی چهرههایشان میشود. تعدادی از عکسهای کودکان هم برای دکتر ارسال میشود. با توجه به شواهد و عکسها، دکتر عمادی از دبیرکل جمعیت هلال احمر درخواست میکند تا تیمی از جمعیت هلال احمر برای ارزیابی به «روستای ذکری» بروند. دبیرکل هم دستورات لازم را میدهد و بعد از بررسی و پیگیری ها مشخص میشود که وضعیت کودکان وخیم است و اینگونه قصه مهربانی آغاز میشود...
دکتر عمادی میگوید: رفتن به روستای ذکری و رسیدگی به وضع کودکان از جمله سفرهایی بود که تردید در انجامش نداشتم. من سفر زیاد رفتهام اما این داستانش فرق میکرد. انگار همه چی دست به دست هم میداد تا ما سریعتر به آنها برسیم. دبیرکل جمعیت دستورات لازم را داده بود و خودش دائماً پیگیر اوضاع و احوال بچهها بود. داروها، ضد آفتاب، کلاه آفتاب گیر و... خیلی زودتر از آن چیزی که فکر میکردم مهیا و هماهنگیها با هلال احمر خراسان جنوبی شد و ما به روستای ذکری رفتیم.
در بدو ورود، همان پنج شش کودکی که برای بار اول عکس شان برای دکتر عمادی ارسال شده بود میآیند سمت تیم و کمک میخواهند، انگار آفتابند دلیل آفتاب. صورتهای سوخته و پوست انداختهشان از رنجی پنهان و کلافهکننده خبر میدهد آنقدر این رنج، خَنج میکشد بر جانشان که حتی تحمل معاینه ساده هم برایشان دردناک است.
در این عطش و بیتابی زمین، دلبری دخترکان با موهای رها و پریشان و پوستی روشن که لحظهای نگاهشان را از تو برنمی دارند آنقدر گیرایی دارد که بیاختیار جذبشان شوی؛ لحظهای مکث کنی، نزدیکتر شوی، غرق شوی در چشمانشان و بخواهی رد این زیبایی را با کشش و تأمل بیشتری در خاطرت جا دهی؛ اما انگار کسی محاقی از آتش بر چهره ماه کشیده است...رخِ همچون ماهتابشان پنهان شده در بیآبی و خشکسالی، ردی عمیق از زخم و ترک، حسابی جاخوش کرده در رخشان. رد زخمها را که میگیری، گاه تا عمق چشمانِ براق و سیاهشان ادامه مییابد و هر لحظه هول بَرَت میدارد که چیزی نمانده که چشمان سیاه دخترکان را هم به اسارت ببرد...
اوضاع در «روستای ذکری» آنقدر وخیم است که دکتر عمادی میگوید: اگر زودتر درمان نشوند در سی چهل سالگی حتماً دچار سرطان پوستی میشوند یا اینکه برای همیشه باید بُرقعه بِکشَند بر رخشان. «عثمان» را در آغوش میکشد و ادامه میدهد: «پوست این بچه آنقدر خشک شده است و از همه طرف در حال کشیدن شدن است که حتی پلکهای این بچه هم از کشیدکی زیاد در حال افتادن به سمت پایین است.» از بچهها میخواهد تا برای عثمان دست بزنند تا او راضی شود برای درمان و درمان.
کودکی به توان رنج
زمین پر اضطراب و داغ است و خورشید عمود میتابد بر سینه کویر. هوای گرم خرداد خود را پیچ و تاب میدهد در کوچه پس کوچهها و در هر پیچشی، رقصی به جانِ ریزگردها میاندازد تا بیایند و بشوند میهمان ناخوانده شادیهای کودکانه...
نامش «عزیز» است و خوش خنده. هر بار که میخندد، صورتش تَرَک بیشتری برمی دارد و احوالاتش را ناخوش میکند. انگار که خندهاش را به غارت بردهاند. چشمانش در زمینی به غایت خشک و زبر گرفتار شده و دائماً تقلا میکند تا خودش را از حصار خشکیها بیرون بکشد و بیشتر خودنمایی کند. اما میان این جنگ تمام عیار در رخاش، تو فقط به این میاندیشی که با این همه درد و رنج آوار شده، باز هم خورشید و باد ناسازگار توانشان نرسیده زیباییاش را بدزدند...
همه خانوادهها در مدرسه روستا جمع میشوند. «عزیز» جلوتر از بقیه میآید انگار دلش رهایی از این درد بیانتها را میخواهد...آموزشهای لازم برای مراقبت از پوست به مردم داده میشود. هم بچهها و هم بزرگسالها خوب آموزشها را گوش میدهند نحوه استفاده از کلاه و کرِمهای درمانی و ضد آفتاب را.
بیشتر دخترکان اینجا فقط با چشمانشان با تو حرف میزند. زبانشان نامفهوم است اما میشود ساعتها نشست و غرق شد در چشمانشان. میان دخترکان روستا، «مریم» یازده ساله از روابط اجتماعی قوی برخوردار است آنقدری که بعد از پایان آموزشهای نحوه مراقبت از پوست، همه را مو به مو با صدای بلند برای هم سن و سالهایش میگوید.
دم دمهای غروب، مراحل درمان و آموزش تمام میشود. تیم درمانی خانه به خانه میروند تا آموزشها را چهره به چهره به افراد بگویند و داروها و کرمهای مورد نیاز را به افراد بدهند. 24 کودک در سنین مدرسه در این روستا چهره هایشان از آفتاب و باد تند و ریزگردها سوخته است و هفت نفر آنها وضعشان بحرانی است و مراقبتهای بیشتری نیاز دارند.
هنوز هم «عثمان ها» منتظرند
زُل که بزنی در چشمان پر از تمنایشان، بیشتر دلت میخواهد کنارشان بمانی و مرهمی باشی بر زخمهای سرباز کرده. تمام کودکیشان، رؤیاهای شبانهشان، آرزوهای روزهای سرد و گرم سالشان زیر تیغ تیز خورشید و حصار ریزگردها میگذرد؛ فکر میکنم مدت هاست، دخترکان این روستا به جای تماشای دلبریهای دخترانهشان در آیینه، تمرین میکردند که در میان حصارهای تَرَک خورده و پراضطراب چگونه میشود لبخند زد...
قرار میشود که روز دوم دوباره دکتر عمادی به روستا برگردد تا بررسی شود که چقدر میزان آموزشها مؤثر بوده است. حدود 60 درصد بچهها با کلاه و ضد آفتاب میآیند و این یعنی چقدر دلشان میخواهد دوباره خودشان را در آیینه ببینند. دکتر عمادی دوباره تأکید میکند که باید مراقب پوستشان باشند و به شوخی میگوید: «بچهها یاد بگیرید خودتان کلاه بگذارید سَرتان تا کسی کلاه نذاشته سرتان»
با هم قول و قرار میگذارند و توافق میکنند که یک جمعی از دخترکان بالای 10 سال یک تیم تشکیل بدهند و مسئول این باشند که کسی بدون کلاه و کرِم ضد آفتاب و رعایت نکات ایمنی برای مقابله با آفتاب و ریزگردها بیرون نیاید. مسئول تیم هم میشود «مریم». با معلم مدرسه هم هماهنگیهای لازم میشود تا بچهها در مواقع ورود و خروج از مدرسه نکات آموزشی را رعایت کنند.
یک شور عجیبی در دلشان افتاده، یک شوقی در چشمان درشتشان دنبال ریشه دواندن است. انگار وقت آشتی با آیینهها شده... دکتر عمادی میگوید: «پوست این بچهها بهدلیل جوان بودن بسرعت ترمیم پذیر است و با داروهایی که برایشان تجویز کردیم قطعاً بزودی حال همهشان خوب میشود و شرایط شان کاملاً عادی میشود. فقط باید در تمامی فصلها، کرم ضد آفتاب و کلاه داشته باشند چرا که این بادها و ریزگردها در تمامی فصلها میهمان این مردمان است.»
نزدیکهای غروب است و کارها تمام شده، دکتر عمادی به یکی از زنان روستا میگوید: «مادرجان ما میآییم خانهتان افطار.» پیرزن بدون درنگ میگوید: «تشریف بیاورید قدمتان سر چشم. میهمان عزیز است.» این جمله را آنقدر خالصانه و بدون تکلف میگوید که انگار در دایره لغاتش چیزی به اسم تعارف نیست و هر آنچه میگوید از سر مهر و محبتش است. دکتر عمادی تشکر میکند و قول میدهد که بعد ماه رمضان دوباره برای بررسی وضعیت بچهها و آوردن داروهای جدید مجدد بیاید روستا...
چند روزی است از این قصه میگذرد و امروز خبر دادند که «عثمان» چند شبی است بدون درد میخوابد تا قبل این بهخاطر زخمهای صورت، نیمه شبها با گریه از خواب بیدار میشد. «عزیز» هم میتواند بیشتر از قبل بخندد. «مریم» هم حسابی مراقب است کسی بدون کلاه و کرم ضد آفتاب بیرون نیاید.
زخمهای زندگی آدمهای زیادی در انتظار یک مهربانی ساده است تا التیام پیدا کند که گاهی خیلی اتفاقی این وظیفه سهمِ دستان ما میشود تا با همه تخصص هایمان، توانمندیهایمان به سراغشان برویم اما گاه خیلی ساده از کنار این مهربانیها میگذریم و گاهی رد همه نشانهها را میگیریم و میرسیم به مقصد. مهم آن وقتش است که به جای پاهای روزمرگی و عادت با پای دلت بروی در دل این قصههای پر درد و رنج... درست جایی که «عثمانها» و «عزیزها» و «مریمها» مدتهاست منتظرند تا تو برسی...
پنج شش کودکی که برای بار اول عکس شان برای دکتر عمادی ارسال شده بود میآیند سمت تیم و کمک میخواهند، انگار آفتابند دلیل آفتاب. صورتهای سوخته و پوست انداختهشان از رنجی پنهان و کلافهکننده خبر میدهد آنقدر این رنج، خَنج میکشد بر جانشان که حتی تحمل معاینه ساده هم برایشان دردناک است.
«پوست این بچهها بهدلیل جوان بودن بسرعت ترمیم پذیر است و با داروهایی که برایشان تجویز کردیم قطعاً بزودی حال همهشان خوب میشود و شرایط شان کاملاً عادی میشود. فقط باید در تمامی فصلها، کرم ضد آفتاب و کلاه داشته باشند چرا که این بادها و ریزگردها در تمامی فصلها میهمان این مردمان است.
«عثمان» چند شبی است بدون درد میخوابد تا قبل این بهخاطر زخمهای صورت، نیمه شبها با گریه از خواب بیدار میشد. «عزیز» هم میتواند بیشتر از قبل بخندد. «مریم» هم حسابی مراقب است کسی بدون کلاه و کرم ضد آفتاب بیرون نیاید.