ماهان شبکه ایرانیان

جاعلان سرنوشت

رونق رمالی و فال‌بینی در کوچک‌ترین منطقه پایتخت

هیچ‌کس نمی‌داند آنها این همه دانش و توانایی را از کجا آورده‌اند.‌ گویی توانایی‌های آنها را پایانی نیست

رونق رمالی و فال‌بینی در کوچک‌ترین منطقه پایتخت

هیچ‌کس نمی‌داند آنها این همه دانش و توانایی را از کجا آورده‌اند.‌ گویی توانایی‌های آنها را پایانی نیست. بخت می‌گشایند. گره از کار باز می‌کنند. از آینده و گذشته خبر می‌دهند. می‌توانند مهر و محبت بین زن و شوهر را افزایش دهند. زوج‌های بی‌فرزند را صاحب فرزند کنند و خلاصه هیچ بیماری و گرفتاری‌ای نیست که آنها از درمان و رفع آن ناتوان باشند و شگفتا که با این همه توانایی، اغلب این افراد گره‌های کور بسیاری در زندگی خود دارند و کسی از خود نمی‌پرسد اگر این مردان و زنان به واقع چنین شگفتی‌ای دارند، چرا در حل مشکلات زندگی خود این‌گونه ناتوان هستند.

به گزارش ، همشهری نوشت: آمار دقیقی در دست نیست اما بی‌تردید هرسال مردم ایران میلیون‌ها و چه بسا میلیاردها تومان پول بی‌زبان خود را خرج رمال‌ها می‌کنند، در حالی‌که با این پول‌ها می‌توان کارهای مفید بسیاری انجام داد، مطمئناً اگر همین پول‌ها از راه درستش صرف حل مشکلات افرادی شود که حاضرند سرنوشت خود را به دست رمالان و فالگیران بسپارند، نتایج بهتر در زندگی‌شان حاصل می‌شود. تصمیم گرفتیم خودمان سرنوشت این گزارش را رقم بزنیم و کار را به بخت و اقبال و جادو و جنبل نسپاریم. به همین خاطر راهی منطقه 17 شدیم تا چند چشمه از شعبده‌های این جاعلان سرنوشت را از نزدیک سیاحت کنیم.


متخصص بخت‌گشایی

کوچه به‌قدری کم‌عرض است که فقط به اندازه عبور یک نفر جا دارد. کوچه بن‌بست را تا انتها می‌روم. آخر کوچه در آهنی کوچکی است که به نظر می‌رسد در 30 سال گذشته رنگی به خود ندیده است. در باز است و پرده‌ای ضخیم جلو در آویخته شده. راهرو باریک و نسبتاً تاریک خانه را پشت سر می‌گذارم و وارد حیاط می‌شوم. حیاطی کوچک که کاملاً پیداست در چندسال گذشته کسی به فکر تمیز کردن آن نبوده است. مقدار زیادی خنزر پنزر گوشه و کنار حیاط دیده می‌شود. حوض کوچک وسط حیاط هم به جای آب با خس و خاشاک پر شده است. در انتهای حیاط اتاق کوچکی است که صداهایی ‌گاه بلند و‌گاه آرام از داخل آن شنیده می‌شود. در چوبی اتاق کاملاً باز است و پرده‌ای هم جلو آن آویخته شده است. پرده را که کنار می‌زنم، چند زن و دختر جوان درست جلو در نشسته‌اند و منتظرند تا نوبت‌شان شود.

زن میانسالی که همه او را سیدخانم صدا می‌زنند در خوش‌نشین اتاق روی تشکچه‌ای کوچک نشسته است و دست زنی حدوداً 50ساله را در دست گرفته و مشغول خبر دادن از گذشته و آینده اوست: «بخت و بالین بلندی داری. دلت پاک است. به هرکسی خوبی می‌کنی بدی می‌بینی. یک نفر برایت جادو کرده است. به‌زودی خواستگاری از راه دور برای دخترت می‌آید اما چون جادو شده ازدواجش به مشکل می‌خورد.» رنگ زن به یکباره سفید می‌شود. کاملاً پیداست با این حرف‌ها دست و پایش را گم کرده است. با صدایی لرزان می‌گوید: «همه چیز زیر سر زن عموی خدانشناسش است. می‌دانستم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش است. حالا باید چه کار کنم؟‌»

رمال که انگار منتظر این سؤال بوده بلافاصله می‌گوید: «دعا داری. اگر خواستی هفته آینده بیا دعایت را بگیر.» زن با رضایت تمام مبلغی را زیر تشکچه زن پا به سن گذاشته می‌گذارد و از اتاق خارج می‌شود و نفر بعدی خود را به کنار دست رمال می‌رساند تا مشکلش را در گوش او زمزمه کند. بیشتر مشتریان زن رمال معتقدند او متخصص بخت‌گشایی و فرزنددار کردن بی‌اولادهاست در حالی‌که خود او با اینکه سال‌هاست ازدواج کرده فرزندی ندارد. 30 سال قبل وقتی به این محله آمد و در یکی از کوچه‌های بن‌بست آن ساکن شد کسی او را نمی‌شناخت. اول خودش پیشنهاد می‌داد و برای در و همسایه سرکتاب باز می‌کرد تا اینکه کم‌کم خود همسایه‌ها مشتریان پر و پاقرصش شدند. هیچ‌کس نام واقعی‌اش را نمی‌داند. او از همان ابتدا خودش را سیدخانم معرفی کرد و حالا همه او را با همین نام می‌شناسند.


من برادر نجیب‌الله ‌هستم!

در انتهای یکی دیگر از خیابان‌های این محله گاراژ بزرگی قرار دارد که در آهنی و طوسی رنگش تقریباً همیشه نیمه‌باز است. خیلی از اهالی محله هرگز داخل این گاراژ را ندیده‌اند اما اغلب شاهد هستند که ماشین‌های آخرین مدل و گرانقیمتی جلو گاراژ توقف می‌کنند و آدم‌هایی با ظاهر آراسته که نشان از تمکن مالی آنها دارد از خودروهایشان پیاده شده و به داخل گاراژ می‌روند. در آهنی را به سختی هل می‌دهم و وارد می‌شوم. یک پرده بسیار کهنه و پاره و یک پارچه راه‌راه را که گویا زمانی به‌عنوان چادر ماشین مورد استفاده بوده است روی تیرآهنی که از دیوار بیرون زده آویخته‌اند تا اگر در گاراژ باز ماند فضای داخل آن دیده نشود. فضای داخل گاراژ به یک زمین بایر بیشتر شباهت دارد. چند درخت گوشه و کنار گاراژ قد علم کرده‌اند. یک پیکان کرم رنگ زهوار دررفته هم در انتهای گاراژ جا خوش کرده است. درست در ورودی گاراژ، یعنی پشت همان پرده‌های مندرس، یک اتاق کوچک قرار دارد که جلو آن هم با پرده توری پوشانده شده است.

چند جفت کفش مردانه جلو در اتاق قرار دارد. بدون آنکه وارد اتاق شوم سلام می‌کنم. مردی با لهجه افغانستانی می‌گوید: «بفرمایید.» اما من منتظر می‌مانم تا مشتریانش که همگی مرد هستند اتاق را ترک کنند. بعد از رفتن آنها حالا نوبت من است که طرح مشکل کنم. مرد افغانستانی که اهالی او را با نام «حبیب» می‌شناسند، آدم پرحرفی است. از بدو ورودم شروع می‌کند به حرف زدن و تعریف از مشتریانی که از راه‌های دور و نزدیک به سراغش می‌آیند. مشتریانی از شهرری، ورامین و قرچک گرفته تا ولنجک و زعفرانیه. حبیب برای همه آنها نسخه دارد. مدعی است دردهایشان را درمان و گره‌های زندگی‌شان را باز می‌کند و هرکسی به اندازه وسعش مبلغی را زیر تشک حبیب می‌گذارد. با تمام این احوال حبیب از درمان بیماری‌های خود ناتوان است. می‌گوید: «چند وقت قبل سکته مغزی کردم که 140میلیون تومان برایم آب خورد. قندم بالاست. پسری دارم که تن به کار نمی‌دهد و...»

حبیب تند و تند از دردهای لاعلاج زندگی‌اش می‌گوید و من فرصتی پیدا می‌کنم تا اتاقکش را از نظر بگذرانم. اتاقکی کوچک و قناس که فقط به اندازه نشستن 4نفر فضا دارد. یک فرش و یک کاناپه 3نفره رنگ و رو رفته کرم رنگ و 2 تشک بزرگ که حبیب آنها را کنار اتاقکش پهن کرده اما ظاهراً کسی جز خودش حق نشستن روی آنها را ندارد. از او می‌خواهم برایم سرکتابی باز کند. می‌گوید: «از یک تا 16یک عدد را انتخاب کن.» عدد را که می‌گویم شروع می‌کند به حرف زدن: «بخت بلندی داری. به‌زودی به شمال غرب سفر می‌کنی. شوهرت آدم تندخویی است. دستت را بیار جلو تا ببینم.» دستم را جلو می‌برم.

می‌گوید: «جادو داری. تو را جادو کرده‌اند. اگر خواستی دعایش پیش من است.» حبیب به طرز خستگی‌ناپذیری حرف می‌زند. از دردهای لاعلاج و گره‌های کور زندگی خودش تا دردها و گره‌های زندگی دیگران که همگی به دست او باز شده‌اند و در آخر وقتی می‌بیند یک نفر پیدا شده که با علاقه به حرف‌هایش گوش کند، با آب و تاب از گذشته پر افتخارش دم می‌زند و ادعا‌های عجیب و غریبی می‌کند و می‌گوید: «من نظامی بودم. برای خودم کسی بودم. من برادر نجیب‌الله ‌هستم (نجیب‌الله‌ رئیس‌جمهور افغانستان) که به دست طالبان به‌دار آویخته شد.» می‌پرسم چقدر باید تقدیم کنم؟ با لحنی جدی می‌گوید: «من برای دعا قیمت تعیین نمی‌کنم.» مبلغی را روی تشک می‌گذارم و از اتاق خارج می‌شوم. بیرون گاراژ یک پرادو مشکی جلو پایم پارک می‌کند. یک مرد و 2زن از آن پیاده می‌شوند و یکی از زن‌ها می‌پرسد: «گاراژ حبیب اینجاست؟‌»


مشکلی نیست که آسان نشود

داخل مغازه ازدحام زیادی است. طوری‌که بعد از یک ساعت انتظار حتی نمی‌توانم وارد مغازه شوم. مادر و دختری کنارم ایستاده‌اند و منتظرند تا مغازه خلوت شود. مردی که داخل مغازه روی یک کنده درخت نشسته با تحکم می‌گوید: «جلو مغازه تجمع نکنید.» و ما چند قدم از آنجا فاصله می‌گیریم. از زن میانسال می‌پرسم: «کار آقا رضا چطور است؟‌» زن که گویا میلی به حرف زدن ندارد فقط سری تکان می‌دهد اما دخترش می‌گوید: «ما یک هفته است که می‌آییم و می‌رویم اما هنوز به ما وقت نداده است. علافی زیاد دارد اما اگر موفق به دیدار آقارضا بشوید حتماً مشکلتان را حل می‌کند!‌»

می‌پرسم تا حالا چند تا از مشکلات زندگی شما را آقارضا حل کرده است؟ مادر و دختر نگاهی به هم می‌اندازند و جوابی نمی‌دهند. آن روز از خیر دیدار آقا رضا گذشتم و روز بعد دوباره راهی خیابان شاندیز شدم. اما این بار مغازه آقارضا چندان شلوغ نیست. وارد مغازه کوچکش که می‌شوی‌گویی به گذشته سفر کرده‌ای. مغازه‌اش مراجعه‌کننده را به یاد مغازه‌های دهه50 می‌اندازد. بوی نفت فضای مغازه را پر کرده است. به دوروبرت که نگاه می‌کنی، 10‌، 15دبه پر از نفت می‌بینی که گوشه و کنار مغازه چیده شده و این تنها کالای موجود در مغازه آقارضاست. روی دیوار مغازه هنوز کاشی‌های سفید مربعی شکل دیده می‌شود. در دهه 50 این کاشی‌ها برای خود برو و بیایی داشتند و جزو تجملات زندگی محسوب می‌شدند. مردی میانسال با موهای جوگندمی پشت پیشخوانی قدیمی روی صندلی بلندی نشــسته و تقریباً به همه آدم‌های ایستاده و نشسته در مغازه احاطه دارد.

تشخیص اینکه او همان آقا رضای معروف است چندان سخت نیست. مغازه 12متری‌اش همیشه پر از آدم‌هایی است که کیپ تا کیپ ایستاده‌اند تا گره از مشکلشان باز شود اما امروز مغازه خلوت است. با خودم فکر می‌کنم شاید امروز بارش باران و وزش باد شدید، مشتریان آقارضا را پرانده است. در افکار خودم غوطه‌ورم که یکی از مردان حاضر در مغازه با صدای بلند می‌گوید: «آقارضا امروز کار انجام نمی‌دهد.» بعد خود آقارضا هم به حرف می‌آید: «تا سه‌شنبه قمر در عقرب است. کار انجام نمی‌دهم. منتظر نمانید.» یک مرد جوان از آن میان می‌گوید: «من نمی‌توانم تا سه‌شنبه صبر کنم. معامله‌ای در پیش دارم و می‌خواهم تکلیفم روشن شود!‌» اما آقارضا به هیچ قیمتی حاضر نیست در روزهای قمر در عقرب دست به کار شود.


آرزوهای گمشده

«همه ما آدم‌ها آرزوهای گمشده زیادی داریم. آروزهایی که اغلب دوست داریم دیگران درباره آنها با ما سخن بگویند و شاید این یکی از مهم‌ترین دلایلی است که سبب می‌شود انسان‌ها از هر طیفی که باشند به سمت جادو و فال‌بینی و... گرایش پیدا کنند.» منصور نصر، کارشناس ارشد روان‌شناسی، با بیان این مطلب می‌گوید: «بسیاری از افراد در گفت‌وگو‌های خود، از رمالان و فال‌بینان با عنوان کلاهبردار و شیاد یاد می‌کنند اما وقتی خودشان در موقعیتی دشوار قرار می‌گیرند سراغ این افراد می‌روند و پول‌های کلانی هم هزینه می‌کنند.» وی می‌گوید: «برای این‌گونه گرایش‌ها گذشته از مسائل و مشکلات اجتماعی دلایل روان‌شناختی هم وجود دارد. انسان‌ها ذاتاً اشتیاق زیادی دارند تا آینده را پیش‌بینی کنند و از آن خبر داشته باشند. این علاقه در ناخودآگاه همه انسان‌ها وجود دارد اما وقتی مشکلات به افراد غالب می‌شود این‌گونه گرایش‌ها هم بیشتر می‌شود تا جایی که‌گاه با آدم‌هایی مواجه می‌شویم که فال‌بینی و جادو و جنبل برای آنها به نوعی اعتیاد تبدیل شده است. این افراد اغلب برای کوچک‌ترین کارهای زندگی‌شان هم دست به دامان فال‌بین‌ها و کف‌بین‌ها می‌شوند که نشانگر نبود اعتماد به نفس در آنهاست.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان