شانزدهم خرداد 1299 خورشیدی است و میرزا کوچکخان جنگلی، بعد از روزها نبرد و مقاومت و رنج، در گیلان حکومتی موقتی و شورای نظامی انقلاب تشکیل داده است. این اتفاق گذشته از تاثیرات سیاسیاش به لحاظ اجتماعی در سالهای ناکامی مشروطه و قحطی و جنگ جهانی اول که زیست روزمره مردم را به تنگنا و رنج افکنده بود، حائز اهمیت فراوانی است.
جستجوی این اهمیت و اثرگذاری در حیات مردم ساده کوی و برزن بیتردید با هالههایی از القاب سوسیالیستی و ناسیونالیستی و فناتیکی که به جنبش جنگلیها نسبت داده میشد، کاری است دشوار و شاید در میان حجم فراوانی از اسناد و نگاشتههای تاریخی برای فهم معیشت و جهاننگری مردم در ارتباط با جنگلیها، تنها کتاب «دختر رعیت» را بتوان مثال زد که محمود اعتمادزاده آن را با نام مستعار ادبیاش – م. ا. بهآذین - منتشر کرد؛ روایتی از زندگی پرفرازونشیب دختری که پدر رعیتش – احمدگل - به جنگلیها میپیوندد و او دور از هیاهوی جنبش و جنگ و سیاست، قربانی مناسبات ناروای زیست ارباب و رعیتی وقت میشود.
از خلال این روایت البته میتوان دادههایی تاریخی درباره نقش و اهمیت جنگلیها در زندگی مردم نیز به دست آورد، اطلاعات و دادههایی مستند و روشن از روزهای پس از شانزدهم خرداد 1299 در کوچهپسکوچههای رشت: «دیگر سراسر گیلان عملا در دست جنگلیها بود. فرستادههای دولت مرکزی آدمکهای سر خرمن بودند. لشکریان روس پس از انقلاب با اشتیاق رو به وطن و خانه خود مینهادند. سربازان جنگل آزادانه در رشت رفتوآمد میکردند. از دوش چپشان تفنگی آویخته بود و قطار فشنگ از چپ و راستروی نیمتنهشان حمایل بسته بود.
همهشان نیمتنه و شلوار تنگ پشمی، از پارچه زمختی که در کوهپایههای گیلان بافته میشود، میپوشیدند؛ چموش پاتاوهای به پا میکردند، ریش و گیس انبوه میگذاشتند و روی هم قیافهای ترسناک، اما ساده و قابل اعتماد داشتند. سردستههاشان نیز به همین صورت آراسته بودند، جز اینکه یک موزر بزرگ با قاب چوبی زردرنگ به کمر میبستند. جنگلیها را در گیلان دوست داشتند.
آنها با مردم میجوشیدند. خود را از مردم میدانستند. بیشترشان از زحمتکشان شهر و دهات بودند که غیرت وطنخواهی و به خصوص فشار بیاندازه زندگی، آنها را به خدمت میرزا کشانده بود. اما در میان سردستهها مردان جاهطلب از هر طبقه راه یافته بودند و چه بسیار خانوادههای مالک و اعیان که یکی، دو نفر در جنگل بر سر کار داشتند.»
چنانکه پیداست راوی قصه «دختر رعیت» تلاش میکند جنگلیها را نه به عنوان مردان مبارز که به عنوان آدمهایی زیسته در کنار مردم ساده قصه خویش ترسیم کند و تاثیر اجتماعی آنها را برای خواننده بازنمایی سازد مثلا بلافاصله پس از این اشارات به اقدامات جنگلیها در مهار قحطی و کمک به گرسنگان جامعه میپردازد و مینویسد: «از کارهای جنگلیها در رشت تشکیل انجمن اعانه بود، زیرا محصول گیلان در آن سال سوخت داشت.
گذشته از آن برنج تازه بسیار کم به بازار میآمد. مالکین، از جهت کارشکنی، برنج خود را بیشتر در محل میگذاشتند و تنها به قدر احتیاج خانواده خود به شهر میآوردند. قحطی مهیب بود. اعانه اندک بود و به جایی نمیرسید. میبایست به زور متوسل شد {... } قرار شد نماینده انجمن، با چند سرباز جنگلی، به خانهها بروند، همه جا را بگردند و اگر بیش از خوراک متوسط خانواده برنجی یافتند ضبط کنند.»
به نظر میرسد این رویکرد که تا اندازهای قهرآمیز بود، رفته رفته به رعایا قدرت و اعتمادبهنفسی میبخشید که در برابر سالها اجحاف و بیعدالتی ساختارهای کهنه اجتماعی جامعهای سنتی و طبقاتی، به پا خیزند و با اربابان خود دیگر نه از سر سازش و مدارا که در موضعی مقتدرانه وارد تعامل شوند. اگر این کوششها را در کنار دادههای دیگری از این کتاب قرار دهیم که وضعیت بغرنج مردم را در سالهای حضور بیگانگان و کمبود غله و برنج توصیف میکند، بیتردید بر اهمیت این قبیل تکاپوهای اجتماعی جنگلیها صحه گذاشتهایم: «برنج گران و کمیاب بود، نفت پیدا نمیشد.
شبها مردم شمع روشن میکردند و به جای قند روسی، کشمش و خرما یا شکر مازندران به کار میبردند. قحطی هنوز کامل نبود، ولی چه بسیار خانههایی که در آن به زحمت یک وعده در روز غذا میخورند. مردم خردهپا، بخصوص، سخت در زحمت و فشار بودند.
در بازار و مسجد و سر رهگذر، قیافههای لاغر و زرد، با چشمان گرسنه و بینی تیرکشیده، پیش میآمدند و چیز میخواستند. حتی یک بار در حمام، آبدار برای بلقیس خانم تعریف کرده بود که شبها آب توی دیگ میریزد و روی آتش میگذارد و در حالی که آب میجوشد و بخار میشود، سه تا از بچههایش را به امید یک لقمه کته میخواباند.»
افزون بر این نویسنده تصریح میکند که «در آن زمان مشروطه نابالغ ایران از داخل گرفتار هجوم خان و مالک و اعیان بود و از خارج نیز با نیرنگها و تجاوزکاریهای اروپا دستبهگریبان بود.
جنگ بر آشفتگی اوضاع ایران بسیار افزود. دولت ناتوان و درمانده ایران زود اعلام بیطرفی کرد و با فاتالیسم خاص شرقی دست روی دست نشست. مرزها باز بود. از جنوب و شمال و غرب سپاه بیگانه در ایران فروریخت. قشون تزار مانند سیل از راه انزلی گیلان را فراگرفت و به سوی قزوین و کرج و همدان پیش رفت. آشوب و وحشت و بیماری و گرانی توده مردم را سخت میفشرد، ولی برای فرصتطلبان بازار روز روز کار بود.»
در این میان شاید این پرسش مطرح شود که منظور از کارشکنیهای خان و مالک و اعیان چه بود؟ نویسنده کمی بعدتر از سرسپردگی این خانها به بیگانگان سخن میگوید و به این پرسش ابهامآلود پاسخ میدهد؛ خانها و اربابان و مالکانی که برای تامین خواربار قشون بیگانه به لطایفالحیل، رعیت را به قرض و مماشات وامیداشتهاند: «برای این کار، گماشتگان ایشان، در زمستان و بهار، پارچه و قند و توتون و چای به ده میبردند و به خوشرویی تمام نسیه به دهقانان میفروختند.
رعیت قحطیزده هم به آسانی زیر بار قرض میرفت و در فصل خرمن کارکرد یکسالهاش را ناچار از دست میداد.» روشن است که با چنین اوضاعی تا چه اندازه مردم مستعد پذیرایی از قهرماناناند، قهرمانانی از جنس خودشان با پوشش ساده و رعیتوار که نجاتبخش مردم از رنج مالکان و بیگانگان باشند و ظاهرا این قهرمان رؤیایی را در سیمای جنگلیها میجستهاند و جنگلیها مزاحمتهایی هم برای مالکان و هم برای قزاقان روس بودهاند چنان که این رویکرد مزاحمگونه را در یکی از سخنرانیهای میرزا کوچکخان جنگلی به روشنی میتوان بازیافت آنجا که میگوید: «جنگل نقطه اتکای آزادمردان و بزرگترین سد پیشرفت مقاصد وطنفروشان است.»
به همین دلیل است که پس از آنکه قدرت را در گیلان به دست گرفته و تشکیل دولت موقت دادهاند، ابتدا به کار مردم رسیدهاند و بهآذین در صحنهای جاندار از قصهاش آن را به تصویر کشیده است: «یک شاگرد حلبیساز با دو حمال دستها را به هم قلاب میکردند، کیسهها را برمیداشتند و روی لبه ایوان سرپا مینهادند.
آنوقت، زیر نظر یک سرباز جنگلی که به صندوقها تکیه داده تفنگی را به چنگ میفشرد، با چاقو بند از سر کیسه میبریدند و به ترتیب میان مردم قحطیزده تقسیم میکردند. برنج از دهانه گونیها مانند جریان زندگی سرازیر میشد و گرد سفیدی از آن بر چهره حمالها مینشست. {... } یک سرباز جنگلی، با چهره تیره و پرچین، کنار پله ایستاده بود و با حرارت میگفت: - ببرید مردم! بخورید! حلالتان باد، مثل شیر مادر! سرباز دیگری که او هم دهاتی به نظر میرسید به خنده فریاد میکشید: - ماها کاشتیم، این پدرسوختهها انبار کردند. ببرید مردم! ببرید!»
این منظره در حالی که فوج فوج جمعیت بدان میپیوست، از سلمانی دورهگرد با لهجه خلخالیاش بگیر تا پیرزنهای محلههای دوردست شهر که با چادرنماز وصلهبسته و کیسه متقالی زیر بغل میآمدند بعد از روزها گرسنگی آذوقهای از جنگلیها بگیرند، تصویر روشنی است که از یک جنبش سیاسی ناکام در زندگی اجتماعی مردم آن سالها حک شده است و به دلیل همین محبوبیت اجتماعی جنگلیهاست که وقتی خانم ارباب بعد از مدتها رعیت خود، احمدگل را در کسوت جنگلیها میبیند، «کنجکاوی آمیخته به تمسخرش یکباره به ملاحظه و پروا مبدل» میگردد و رعیت مفلوک در برابر او هیبتی دیگر پیدا میکند، «سربلند و با نگاه مطمئن، مانند کسی که ارزش خود را خوب میداند.»
اینجاست که باید پرسید که آیا به این ترتیب جنبش جنگل را با این تشخصبخشی به رعایای ناتوان، جنبشی در بافت اجتماعی زمانه میتوان به شمار آورد؟ جنبش رعیت بر ضد ارباب؟ وقتی راوی پای این رعیت جنگلی را به ماجرای شکافته شدن انبار ارباب – حاجآقا احمد – باز میکند، در واقع میخواهد به این پرسش پاسخ مثبت دهد، اما در ادامه ضمن اشاره به آوارگی دختر احمدگل – دختر رعیت – از خانه اربابی تلویحا میخواهد بگوید که قدرت در عمل همچنان در دست اربابان است و رعایا تنها در جهان ایدهآلهاست که قهرمانان این مبارزهاند.
او تاکید میکند که تغییر تفکر اجتماعی و نفی نگاه کاستی زندگی ارباب و رعیتی تنها در سطح و ظاهر اتفاق افتاد و هنوز اربابان بودند که میتاختند و امید داشتند که جنبش جنگلیها سرانجام از سوی دولت مرکزی سرکوب شود.
در واقع میتوان چنین استنباط کرد که هر چند جنگلیها در روزنامه خود – جنگل – یکی از دلایل قیام خود را راحتی ملت و محو ظلم و استبداد نوشته بودند، اما در عمل تنها روی همان کاغذ روزنامه در این راستا موفق بودند و تا تغییر ساختارهای زندگی هرموار جامعه راهی دشوار و طولانی در پیش بود، اما بسیاری از رعایا با نطقهای همدلانه رهبر متواضع جنگلیها شور و هیجان مبارزه پیدا کرده بودند و حاضر بودند تا پای جان در جنگ رعیت و ارباب بمانند حتی ناامید از پیروزی.
ابراهیم فخرایی در کتابش – سردار جنگل - به بخشی از یکی از این نطقهای شورمندانه و اثرگذار بر فرودستان جامعه اشاره کرده است: «میرزا در نطق کوتاهش از غلبه یزدان بر اهریمن و تسلط حق بر باطل سخن و {... } وعده داد زحمتکشان ایرانی از یوغ رقیت ارباب جور و ستم نجات خواهند یافت.»
در واقع جنگلیها اربابان محلی را هم در کنار نیروهای بیگانه و به ویژه انگلیسیها تقبیح میکردند و معتقد بودند آنها را نیز باید یکی از دلایل رنج و ادبار مردم در سطوح بینالمللی دانست یعنی همان حاج احمد قصه «دختر رعیت» که زیردست جنگلیاش به انبار احتکارش حمله کرد. بازتاب روشنتری از این نگره را میتوان در روایتی از محمدعلی گیلک خمامی در کتابش، «تاریخ انقلاب جنگل» در اشاره به یکی از سخنان میرزا کوچکخان با محتوای فوق بازجست، آنجا که به صراحت میگوید: «ایران {... } قرنهاست در دست استبداد سلاطین جور و امرای خودسر و خوانین جاهطلب و روسای شهوتران و اربابان بیرحم به خرابهای تبدیل شده که هر عابر و هر ناظر متفکری از منظره اسفناک آن و ساکنانش گرفتار بهت و حیرت میشود.» به این ترتیب حاج احمد قصه هم همچون انگلیسیها در نگاه رعیتش منفور میشود و میخواهد و میکوشد که او را از سریر قدرت به زیر کشد ولو آرام و ضعیف و نامحسوس.
در هر حال در قصه «دختر رعیت» از رویارویی جنگلیها که اغلب از دهاتیها و رعایا بودند در برابر اربابان روایت شده است و درعینحال به کرات هم از ضعفی سخن به میان آمده که دهاتیها دچارش بودهاند؛ مثلا از تیرباران اسیران جنگل در قرق کارگزاری یاد شده است، اسیرانی که به جز چند کارگر و پیشهور خردهپای شهری، دهاتی بودند و میبایست زهر چشمی از آنها گرفته شود.
افزون بر این، نویسنده با نقل برخی دادههای تاریخی، یک دلیل دیگر عدم موفقیت جنگلیها را تحرکاتی دانسته است که اربابان و توانگران برای اعاده جایگاه مقتدرانه خود به کار میبستهاند مثلا وقتی دولت گروهی قزاق به خمام فرستاد تا برای مقابله با جنگلیها آماده و اعزام شوند، این اربابان و تجار و مالکان، «سواره و پیاده، شتابان رو به خمام نهادند و هر یک به فراخور حال خویش چیزی از گوشت و نان و شکر و چای به اردو رساندند» و از جمله حاجآقا احمد که وقتی به خمام رسید، «مانند کودکی که از ستیزه همسالان گله پیش مادر ببرد، خود را به افسر{قزاق} میچسبانید و اشک میریخت {و} افسر با برق ریشخندی در نگاه، او را دلداری میداد و به مراحم دولت امیدوار میساخت.»
به این ترتیب است که قصه ساده و عاری از تکنیکهای داستانسرایی نویسنده پاورقینویس، به یک سند گویای تاریخ اجتماعی مردمی تبدیل میشود که سالها در رنج زندگی اربابورعیتی گاهوبیگاه به انگیزههایی چند، درگیر رنجی مضاعف و بیفرجام بودهاند هر چند که منتقد و تاریخنگار ادبیات داستانی معاصر، حسن میرعابدینی در کتاب وزینش – صد سال داستاننویسی ایران – اعتمادزاده را در پرورش یک داستان تاریخی -اجتماعی موفق ارزیابی نمیکند و در این زمینه مینویسد: «نویسنده که قریحه هنری ضعیفی دارد، نمیتواند با به کار انداختن قوه تخیل و تکیه بر اسناد تاریخی، خواننده را به جنگل ببرد و از نزدیک با زندگی جنگلیها آشنا کند و مقاومتها و سازشکاریها را به شیوهای هنری تجسم بخشد. او که آنچنان با حوصله به خاطرات کودکی میپردازد، در توصیف درونی از دستاندرکاران نهضت جنگل چونان گزارشنویسی عجول و بیدقت عمل میکند.
در «دختر رعیت» دو مضمون در کنار هم، اما جدا از هم مطرح میشوند: مبارزه جنگلیها و زندگی صغری در خانه ارباب. نویسنده نمیتواند داستان زندگی صغری را بر متن وقایع نهضت جنگل بگستراند و بین این دو رابطهای هماهنگ و ظریف برقرار کند. جدایی این دو مضمون که سبب ضعف ترکیببندی رمان میشود، مهمترین نقص دختر رعیت است.»
منبع: تاریخ ایرانی