یکی از قابلیتهای داستانگویی در مدیوم تلویزیون این است که آغاز هر اپیزود جدید به معنی یک فرصت تازه است. بعضیوقتها این فرصت تازه به این معنی است که سازندگان میتوانند از آن برای بلند شدن روی دست خودشان استفاده کنند و بعضیوقتها این فرصت تازه به این معنی است سازندگان میتوانند اشتباهات گذشتهشان را جبران کرده و از نو شروع کنند. جنس بروزرسانیشوندهی متدوام تلویزیون، این توانایی را به سریالهای قوی میدهد تا در آینده به سریالهای بزرگی تبدیل شوند، سریالهای متوسط جایی در بین بهترینها پیدا کنند و سریالهای ضعیف هم پتانسیلهای واقعیشان را کشف کنند و مثل برنده شدن تیمی که هیچ امیدی بهش نداریم در مقابل یک تیم قوی شگفتزدهمان کنند. از همین سو از یک طرف سریالی مثل «هالت اند کچ فایر» (Halt and Catch Fire) را داریم که اگرچه در فصل اول چیزی بیشتر از کپی دسته دومی از «شبکهی اجتماعی» آرون سورکین به نظر نمیرسید، ولی در حالی فصل چهارمش را به پایان رساند که جای خودش را به عنوان یکی از شاهکارهای ابدی تلویزیون تثبیت کرد و از طرف دیگر سریالی مثل «مردگان متحرک» (The Walking Dead) را داریم که اشتباهات تکرارشوندهاش طوری روی هم تلبار شدهاند که نتیجه به درست شدن هزارتویی که طرفداران دیگر توانایی دیدن هیچ راهی برای بیرون آمدن از مخمصهای که در آن گرفتار شده است را ندارند. یا نمونهی خیلی بهترش که این روزها شاهدش هستیم فصل دوم «وستورلد» (Westworld) است که در یک اپیزود کفرمان را در میآورد و در اپیزود بعد نفسمان را بند میآورد. در یک اپیزود یک فهرست مشکلات اساسی ازش در میآوریم و در اپیزود بعد مجبورمان میکند تا سر تا پایش را تحسین کنیم. نکته اما این است که اگرچه تلویزیون به سازندگان فرصت جبران کردن میدهد، ولی این کار به عمق و گسترهی لغزشهای سازندگان هم بستگی دارد. در پایان هر اپیزود سازندگان با یک انتخاب روبهرو میشوند، جلوگیری از سرایت ویروسها و میکروبهای اپیزودِ به اتمام رسیده به اپیزود بعدی یا باز گذاشتن مسیر آنها برای پخش شدن در طول سریال. سریالهایی گروه دوم آنهایی هستند که فقط به صورت جزیی آسیب ندیدهاند، بلکه ستون فقراتشان طوری با غدههای سرطانی تسخیر شده است که امیدی به بهبودیشان نمیرود. سریالهای گروه دوم آنهایی هستند که عفونت و سلولهای سرطانی به حدی به عمق مغز استخوانشان نفوذ کرده است و ریشه دوانده است که شاید هر از گاهی یک روز خوب یا چند ساعت آرام داشته باشند، ولی در نهایت نمیتوانند روی پای خودشان بیاستند.
ماجرا دربارهی یک سرماخوردگی معمولی نیست که بدون عواقب بلندمدت به سرانجام برسد. قضیه دربارهی بیماریای است که عواقب سخت و بلندمدتی در پی خواهد داشت. تمام اینها را گفتم تا به این حقیقت برسم که جواب آزمایش سریال «لژیون» (Legion) برای داشتن یکی از همین بیماریهای غیرشوخیبردار مثبت در آمده است. البته که هنوز نمیتوان بهطور کامل از این سریال قطع امید کرد و هنوز انجام آزمایشات تکمیلی (فصل سوم) مشخص میکند که بیماری این سریال چقدر پیشرفت کرده است و آیا قابلدرمان است یا نه، ولی چیزی که مشخص است این است که «لژیون» بعد از فینال فصل دوم، اندک امیدی را که برای بازگشتش داشتیم هم بهطرز قاطعانهای زیر پا گذاشت. همگی خبر داریم که فصل دوم «لژیون» یک عقبگرد بزرگ نسبت به فصل اول سریال بود. بزرگترین مشکل فصل دوم هم این بود که این سریال به همان اندازه که از لحاظ کارگردانی خلاقانه ظاهر میشود، از لحاظ داستانگویی شلخته است. تا وقتی که محتوایی برای ارائه از طریق فرم خیرهکنندهمان نداشته باشیم، زیباترین و شگفتانگیزترین نماهای دنیا توخالی احساس میشوند. مخصوصا وقتی با یک سریال یازده اپیزودی سروکار داریم. اگرچه در اپیزودهای ابتدایی این فصل با کمی گله کردن از روی این مشکل که به آرامی در حال نمایان شدن بود عبور میکردیم. ولی این مسئله در نیمهی دوم فصل به یک گرهِ اساسی تبدیل شده بود. هر اپیزود دور هم جمع میشدیم تا کاراکترها در یک اتاق تاریک چند کلمه دربارهی پیدا کردن بدنِ امهل فاروق با هم صحبت کنند و با هم قرار بگذارند که باید هرچه سریعتر آن را پیدا کنند، تا هفتهی بعد و این آش و همین کاسه. هر دفعه به نظر میرسید که سریال یک هدف مشخص برای دنبال کردن و آویزان کردن فرمش از آن انتخاب کرده است، ولی طولی نمیکشید که آن را نصفهکاره رها میکرد. از تصمیم دیوید برای همکاری مخفیانه با شدو کینگ تا تلاش دیوید برای انتقام گرفتن از قاتلِ خواهرش ایمی. از تغییری که نیروهای فاروق در نقش کری و کِری ایجاد کردند تا مرگ پتونومی و بیدار شدن او درون ابرکامپیوتر دیویژن 3. از میناتوری که قهرمانانمان را شکار میکرد تا بحثهای مربوط به جوجهی سیاه چند دست و پای توهمزا. فصل دوم به محض معرفی کردن یک سری ایدههای جالبتوجه، به سرعت علاقهاش به دنبال کردن آنها را از دست میداد. بنابراین فلان ایده هم به جمع تمام ایدههای نپخته و بینتیجهای که همینطوری روی هم تلنبار شده بودند اضافه میشد. ظاهرا نوآ هاولی به این نوع داستانگویی بی در و پیکر به عنوان بازی با فرم و داستانگویی سورئال نگاه میکند، ولی حقیقت این است که یک سریال ابرقهرمانی سورئال که بهطرز «انیمه»گونهای بیمنطق و جنونآمیز است حق ندارد تا این حد کسلآور و یکنواخت باشد.
فصل دوم «لژیون» سرشار از لحظاتِ عجیب و غریب و دلانگیز است، اما لحظاتی که بیشتر از اینکه در یکدیگر ذوب شده و یک محصول بزرگتر را به وجود بیاورند، همچون کلیپهای بیربطی هستند که پشت سر هم تدوین شدهاند. بیشتر از اینکه ایدههایی باشند که به تکهای از یک روایت بزرگ تبدیل میشوند، تکههای پراکندهای هستند که به زور کنار هم قرار گرفتهاند. بنابراین شاید تماشای برخی از صحنههای این فصل به عنوان ویدیوهای یکی-دو دقیقهای در یوتیوب بامزه و جالب باشد، ولی کنار هم قرار گرفتن آنها فقط هاولی را به عنوان کسی معرفی میکند که هر چه ایدهی عجیب را که به ذهنش رسیده است درون یک ظرف ریخته است و قشنگ هم زده است و انتظار دارد که نتیجه به وجود آمده به عنوان غذایی خلاقانه و خوشطعم مورد تحسین قرار بگیرد. تا حالا «لژیون» یک سریال حوصلهسربر بود، اما اتفاقی که در اپیزود این هفته میافتد، آن را به سریال حوصلهسربری که مرتکب اشتباه بزرگی شده است تبدیل میکند. راستش را بخواهید فینالِ فصل دوم در حالی این اشتباه را مرتکب میشود که کاری غیر از این از دستش برنمیآمد. اپیزود این هفته اگر روی پای خودش میایستاد و داستان مستقلی را که ربطی به اتفاقات 10 اپیزود قبل نداشت روایت کرد میشد نقاط مثبت و منفیاش را به پای خودش نوشت. ولی الان ما داریم دربارهی اپیزودی حرف میزنیم که جمعبندی تمام اپیزودهای قبل از خودش است. نقش ایستگاه نهایی بزرگترین تحول این فصل را برعهده دارد. چون تازه حالا که به سرانجام کار رسیدهایم میتوانیم ببینیم که مشکلات فصل دوم «لژیون» چیزی بیشتر از یک سری مشکلات معمولی بودهاند. «لژیون» در اپیزود این هفته به نتیجهی بزرگی در رابطه با دیوید هالر میرسد و در صورتی که زمینهچینی لازم برای اتفاقات این اپیزود به خوبی صورت نگرفته باشد، همهچیز خراب میشود. برای ساختن یک بنای جاهطلبانه، پیریزی حرف اول را میزند. مخصوصا اگر با بنای ظریف و حساسی طرف باشیم که برای اینکه مستحکم از آب در بیاید به محاسبات مهندسی فراوان و دقیقتری نیاز دارد. اپیزود این هفته جایی است که نوآ هاولی و تیمش بالاخره نقشهای را که برای دیوید هالر کشیده بودند عملی میکنند و او را از قهرمانی کلاسیک که میتوانستیم روی او حساب باز کنیم، به یک ضدقهرمان یا حتی یک تبهکار تبدیل میکنند؛ دیوید طوری سقوط میکند که سوالی که مطرح میشود این نیست که او چگونه میتواند دوباره جایگاه قبلش را پس بگیرد، بلکه دربارهی این است که آیا با توجه به کاری که در این اپیزود انجام میدهد میتوان به بازگشتِ او فکر هم کرد.
اپیزود یازدهم با جنگ بزرگ دیوید و فاروق که کل فصل منتظر فرا رسیدن آن بودیم آغاز میشود. نتیجه یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سریال است. دیوید در حالی که از زمین فاصله گرفته است به سمت تپهای در وسط صحرا پرواز میکند. خورشید در افق در حال ناپدید شدن است و برخورد آن با زمین در دوردست منجر به حال و هوای گرگ و میشِ زیبا اما غمانگیز، محسورکننده و وهمآوری شده است. انگار خورشید در دوردست منفجر شده است و ما منتظریم تا امواج آتشینش بهمان برسد و خاکسترمان کند. خلاصه همهچیز از لحاظ طراحی صحنه برای زمینهچینی یک نبرد آخرالزمانی حماسی آماده است. قضیه وقتی جذابتر میشود که متوجه میشویم با یکی دیگر از صحنههای موزیکالِ «لژیون» طرفیم که این سریال همیشه در انجام آنها استاد بوده است. دیوید قطعهی «پشت چشمهای آبی» را با صدایی الکتریکی میخواند و به پرواز کردن و نزدیک شدن به میدان مبارزه بر فراز بوتههای خشک و تکه سنگهای بیتفاوتی که در صحرا پراکنده شدهاند ادامه میدهد. «پشت چشمهای آبی» آنقدر با تمهای داستانی این فصل جفت و جور است که انگار از اولش برای استفاده در این سریال ساخته شده بود. یا انگار نوآ هاولی کل سریالش را براساس این آهنگ برنامهریزی کرده بوده است و در تمام این مدت منتظر بوده تا از آن در لحظهای استفاده کند که بیشترین ضربهی دراماتیک را داشته باشد. بالاخره وقتی دیوید و شدو کینگ در بالای تپه به یکدیگر میرسیدند، آتشِ خورشید منفجر شدهای که گفته بودم هم بهمان میرسد. رنگ آسمان تغییر میکند. ابرهای طوفانی پهنهی آسمان را احاطه میکنند. همین لحظه همان اتفاقی میافتد که همیشه یکی از بخشهای بیحرف و حدیث و بینقصِ «لژیون» بوده است. دیوید و شدو کینگ برای یک مبارزهی ذهنی آماده میشوند. اما اینبار در ابعادی بزرگتر و حماسیتر. هر دوی آنها مجهز به آواتارهای غولآسای سبز و قرمز، درگیری ذهنیشان را طی انیمیشنهایی زیبا که گویی پنلهای کامیکبوکها را زنده کردهاند با هم دست به یقه میشوند. آواتارهایشان در پهنهی طوفانی و تاریک آسمان به سامورایی و دایناسور و تجهیزات نظامی و حیوانات مرگبار تغییر شکل میدهند و درون یکدیگر میلولند و سعی میکنند با تغییر شکلهای عجیبتر و غیرمنتظرهتر، روی دست حریف بلند شوند. نتیجهی نهایی سکانسی است که قدرت ذهنی این دو میوتنت را به قویترین شکل ممکن به تصویر میکشد و باز دوباره ثابت میکند که «لژیون» برای اینکه به سریال بهتری تبدیل شود نیازی به انجام کار شاقی ندارد. فقط کافی است کمی از فلسفهپردازیها و دنبال کردن کاراکترهایش در حال انجام گفتگوهای خیلی خیلی جدیشان در اتاقهای تاریک فاصله بگیرد و بیشتر از اینها قابلیتهای کاراکترهایش را از طریق چنین سکانسهای اکشنِ نامرسومی به تصویر بکشد.
فصل دوم «لژیون» سرشار از لحظاتِ عجیب و غریب و دلانگیز است؛ لحظاتی که بیشتر از اینکه در یکدیگر ذوب شده و یک محصول بزرگتر را به وجود بیاورند، همچون کلیپهای بیربطی هستند که پشت سر هم تدوین شدهاند
ولی در حالی که داریم از این اکشن لذت میبریم، نبرد دیوید و شدو کینگ توسط لنی متوقف میشود. در همین حین سروکلهی سید پیدا میشود که با نشانه گرفتن تفنگش به سمت دیوید فاش میکند که او میداند که نسخهی آیندهی خودش سعی در محافظت از شدو کینگ داشته است. چرا که شدو کینگ در آینده به آنها کمک خواهد کرد تا جلوی نسخهی آیندهی دیوید از به پایان رساندن دنیا را بگیرند. سرتان را درد نیاورم. دوباره به لطف لنی که موفق به تیراندازی به گلولهای که سید به سمت دیوید شلیک کرده بود میشود، سید برای لحظاتی زمین میخورد و بیهوش میشود و دیوید از این فرصت برای پاک کردن ذهنِ سید استفاده میکند. آنها به دیویژن 3 برمیگردند و سید بدون اینکه خاطراتی از اتفاقاتی که در صحرا افتاده است داشته باشد، با دیوید عشقبازی میکند. اگر خاطرات سید دستکاری نشده بودند و او از اتفاقی که در صحرا افتاده بود خبر داشت مطمئنا راضی به انجام این کار نمیشد. ولی دیوید با گرفتن قدرت انتخاب سید، به او تعرض میکند. قضیه این است که دیوید خیلی زود لو میرود. بنابراین فردا صبح در حالی که دیوید خوشحال و خندان در حال حرکت به سمت محل برگزاری دادگاه شدو کینگ است با حرکت لیتلفینگرگونهای روبهرو میشود که ند استارک خاطرهی بدی از آن دارد. دیوید ناگهان خودش را وسط میدان نیروی بازدارندهای پیدا میکند که قدرتهایش را محدود میکند. او قدم به درون دادگاه خودش گذاشته است. اگرچه سید و دیگران به او فرصت میدهند تا از طریق روانکاوی، بیماری روانیاش را درمان کند و جلوی آخرالزمان را بگیرند، ولی دیوید که علاقهای به بستری شدن در یک تیمارستان دیگر و دوباره تبدیل شدن به یک زامبی ندارد، با این کار مخالفت کرده و با لنی از دیویژن 3 فرار میکند. به این ترتیب دیوید اولین قدمهای جدیاش را برای تبدیل شدن به لیجن، نابودکنندهی دنیاها که او را در نماهای آغازینِ اپیزود دهم دیده بودیم برمیدارد. خب، حتما میپرسید مشکل همهی اینها چیست؟ مشکل در یک کلام این است که تحول بزرگِ دیوید در این اپیزود درست از آب در نمیآید. از وقتی که از فصل اول با دیوید همراه شدیم، او به عنوانی میوتنتی مشکلدار اما خوب به تصویر کشیده است. دیوید ممکن است هر از گاهی دست به کارهای سوالبرانگیز بزند، اما مقدار سوالبرانگیزبودن آنها بیشتر وسیلهای برای اشاره به این موضوع بوده است که دیوید هنوز به ابرقهرمانِ بینقصی که انتظار داریم تبدیل نشده است و همهی این اشتباهات حکم لغزشهای قابلدرکی را دارند که برای فردی در جایگاه او قابلانتظار است. ولی حالا ما در فینال فصل دوم خودمان را در موقعیتی پیدا میکنیم که نه تنها دیوید در عرض یک ساعت به یک تبهکارِ تمامعیار متحول میشود، بلکه این کار را از طریق تعرض به سید انجام میدهد.
مشکل این نیست که چرا دیوید دست به چنین کاری زد. مشکل این هم نیست که نویسندگان حق استفاده از تعرض را ندارند. اتفاقا وقتی عقب میایستیم و به هدفی که هاولی با تحولِ دیوید داشته است نگاه میکنیم متوجه میشویم که او نقشههای خوبی در ذهن کشیده بوده است. نه تنها ایدهی قهرمانی که بدون اینکه خودش متوجه شود، ارزشهایش را زیر پا میگذارد و در تلاش برای نبرد با هیولا، خود به هیولا تبدیل میشود خیلی جذاب است، بلکه «لژیون» از این طریق میتوانست به اشارهای فرامتنی به فضای فرهنگ عامه هم تبدیل شود؛ فضایی که زنان در آن به هدف تعریف اشتباهی که مردان از مردانگی دارند تبدیل میشوند. همچنین تحول دیوید میتوانست اشارهای به این موضوع باشد که آسیبهای روانی او از تمام سالهایی که شدو کینگ در ذهنش جولان میداد آنقدر عمیق است که اگرچه در نگاه اول به نظر میرسید دیوید با بیرون کردن شدو کینگ از ذهنش موفق به نجات پیدا کردن شده است، ولی شدو کینگ وقتی بیرون آمد که به اندازهی کافی آسیبهایش را وارد کرده بود که خلاص شدن از دست منبع بیماری بهطور معجزهآسایی، تاثیرات مخرب آن را نیز از بین نمیبرد. این در حالی است که فصل دوم میتوانست حکم بررسی تلاش دیوید برای پیدا کردن صدای خودش از میان تمام صداهایی را که درون ذهنش با آنها درگیر است داشته باشد. ولی هیچکدام از این اهداف نتیجه نمیدهند. به خاطر اینکه تحولِ بزرگ دیوید در این اپیزود قابللمس از آب در نمیآید و دلیلش به عدم زمینهچینی درست آن در طول این فصل مربوط میشود. نوآ هاولی بعد از اتمام فصل دوم در مصاحبههایش به این نکته اشاره کرده بود که به وسیلهی تغییر دیوید از قهرمان به تبهکار در فینال فصل دوم قصد تبدیل کردن دیوید هالر به والتر وایتِ داستانهای ابرقهرمانی را داشته است. چه میشد اگر «برکینگ بد» یک سریال ابرقهرمانی بود؟ هاولی با «لژیون» قصد دارد به این سوال پاسخ بدهد. مقایسهی کاملا درستی است.
درست مثل دیوید هالر، والتر وایت هم کار خودش را به عنوان انسان بیخاصیت و دست و پاچلفتیای آغاز میکند که نه خودش و نه دیگران از تواناییهای فرابشریشان اطلاع ندارند. درست مثل دیوید هالر، والتر وایت به محض به دست آوردن اعتمادبهنفس کافی و شکوفایی قابلیتهایش، برای یک بار هم که شده شروع به افتخار کردن به خودش میکند. به این نتیجه میرسد که برخلاف چیزی که تاکنون فکر میکرده چندان بیفایده و شکستخورده هم نبوده است. درست مثل دیوید هالر، به قدرت رسیدن والتر وایت نه تنها زندگیاش را آسان نمیکند، بلکه او را در مقابل کلهگندههای حرفهاش قرار میدهد و مجبور به اتخاذ تصمیماتی میکند که او را بیش از پیش به سوی تبدیل شدن به هایزنبرگ هدایت میکند. هر دوی آنها اهداف زیبا و قابللمسی برای این کار دارند. دیوید فقط میخواهد بعد از سالها زجر کشیدن در چنگال شدو کینگ، شخصیت واقعی خودش را پیدا کند و والت فقط میخواهد تا بعد از مرگ، پولی برای خانوادهاش به جا بگذارد. بنابراین هر دوی آنها اگرچه دست به کارهای وحشتناکی میزنند، ولی از زاویهی دید خودشان باور دارند که قهرمانِ قصهی خودشان هستند. اما چرا والت به یکی از بهترین شخصیتهای تاریخ تلویزیون تبدیل میشود و «لژیون» با وجود انتخاب «برکینگ بد» به عنوان الگو موفق نمیشود تا به یک پنجم کاری که وینس گیلیگان با والتر وایت انجام داده بود دست پیدا کند؟ نکتهای که «برکینگ بد» را به نمونهی درستی از شخصیتپردازی یک ضدقهرمان تبدیل میکند و«لژیون» آن را نادیده گرفته است مربوط به زیر سوال بردن پروتاگونیست میشود. «برکینگ بد» به این دلیل موفق شد که اگرچه وینس گیلیگان عاشقِ شخصیت والتر وایت بود، ولی این موضوع جلوی او را از دیدن کارهای وحشتناک او و تاثیرات منفی و ترسناکی که روی آدمهای دور و اطرافش میگذارد نمیگرفت. ما اگرچه شیفتهی عالیجناب هایزنبرگ هستیم، ولی وقتی پاش بیافتد میتوانیم تمام کارهای شرورانهای را که انجام داده است فهرست کنیم.
«برکینگ بد» اگرچه به جنبهی هیجانانگیز و لذتبخشِ مردی که در مقابل تمام نامروتیهای زندگی ایستادگی میکند میپردازد، اما همزمان این حقیقت را هم فراموش نمیکند که نه تنها شورشِ والت به معنی نابود شدن زندگی دیگران است، بلکه معلوم میشود والت از شورش علیه سیستم و زندگی، بیشتر از تامین خانوادهاش، انگیزههای خودخواهانه دارد. قابلذکر است که درگیری والت با خودش سر توجیه کردن کارهای غیرقانونیاش برای تامین خانوادهاش از همان اپیزود اول به عنوان مهمترین عنصر معرف او معرفی میشود. در صحنهای که والت از ترس صدای آژیرِ ماشینهای آتشنشانی که آنها را با پلیس اشتباه میگیرد، پشت فرمان کاروان که دوتا جنازه در کف آن افتادهاند مینشیند و در بیابان ویراژ میدهد میدانیم که با چه شخصیتی سروکار داریم. نکتهی دومی که منجر به موفقیت «برکینگ بد» شد این است که ما یک شخصیت اصلی داریم که در 90 درصد اوقات با او هستیم. «برکینگ بد» تقریبا بهطور کامل درون ذهنِ والتر وایت جریان دارد. ما یک ستونِ روایی محکم و مشخص داریم که دنیا و آدمهای دور و اطرافش را در مقایسه با او میسنجیم. مسئله این است که «لژیون» اگرچه قصد الگوبرداری از «برکینگ بد» را دارد، ولی هیچکدام از خصوصیاتی را که «برکینگ بد» را به «برکینگ بد» تبدیل کرد رعایت نکرده است. اول از همه دیوید هالر به عنوان شخصیتی که بین قهرمانگری و شرارت در نوسان است معرفی نمیشود. کارهای ترسناک دیوید در اپیزودهای آغازین سریال بیشتر از درگیری او با موجودی که ذهنش را تسخیر کرده بود سرچشمه میگرفت. همچنین اگر تصور کنیم که موضوع تحولِ دیوید تازه از آغاز فصل دوم مطرح میشود باید بگویم که فصل دوم هم باز در این زمینه فرقی با فصل اول ندارد. تنها چیزی که در فصل دوم متوجه میشویم این است که دیوید همان کسی است که دنیا را در آینده به پایان میرساند. این خبر میتواند نویسندگان را موقعیت جالبی قرار بدهد. درست شبیه موقعیتی که وینس گیلیگان و تیمش در «بهتره با ساول تماس بگیری»، اسپینآف «برکینگ بد» با آن طرف هستند. ما از سرنوشتِ تاریک شخصیت اصلی خبر داریم. پس به تماشای این مینشینیم که چگونه آدم خوبی مثل جیمز مکمگیل، روحش را از دست میدهد و به ساول گودمن تبدیل میشود. اما باز وقتی از سرنوشت تاریک دیوید هالر اطلاع پیدا میکنیم، داستان تلاشی برای به تصویر کشیدن تحول تدریجی دیوید از قهرمان به تبهکار نمیکند. اولین عمل واقعا ترسناکِ دیوید که با هدف به تصویر کشیدنِ جنبهی وحشتناک او طراحی شده است در اپیزود دهم از راه میرسد. جایی که او برای اعتراف گرفتن از اُلیور، با دریل به جان بدن او میافتد و سوراخ و سوراخش میکند. آره، شاید دیوید قبل از این صحنه دست به کارهایی زده باشد که به شرارت درونش اشاره کرده باشند، ولی هیچوقت آنها به عنوان صحنههایی برای به چالش کشیدن تصوری که از این شخصیت داریم ارائه نشده بودند. اشاره به شرارت شخصیت اصلی در اپیزود یکی مانده به آخرِ فصل خیلی دیر است.
متحول شدن دیوید از قهرمان به یک تبهکار تمامعیار بهطور طبیعی صورت نمیگیرد. در عوض مثل این میماند که یکدفعه از دنده یک، قصد رفتن به دنده چهار را داشته باشیم
بنابراین وقتی صحنهی تعرضِ دیوید به سید در اپیزود آخر از راه میرسد، متحول شدن دیوید از قهرمان به یک تبهکار تمامعیار بهطور طبیعی صورت نمیگیرد. در عوض مثل این میماند که یکدفعه از دنده یک، قصد رفتن به دنده چهار را داشته باشیم. بنابراین به جای اینکه واکنشمان به این سکانس شوکه شدن از اتفاقی باشد که وقوعش دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت، شوکه شدن از روبهرو شدن با صحنهای است که هیچ آمادگیای برای آن نداشتهایم. بزرگترین دلیلش این است که «لژیون» برخلاف «برکینگ بد» هیچوقت دیوید را زیر سوال نبرده است. دیوید تقریبا همیشه به عنوان کسی به تصویر کشیده میشد که حق با او است. وقتی کسی که هیچ شکی نسبت به او نداریم، دست به چنین عمل شنیعی میزند طبیعتا بهطرز بدی شوکه میشویم. پس مشکل ماهیت کاری که دیوید با سید میکند نیست. بالاخره این کار دیوید در مقایسه با کارهایی که والتر وایت کرده است به چشم نمیآید. مشکل این است که این انتظار که دیوید قادر به انجام چنین کاری است در ما ایجاد نشده بود. مسئلهی بعدی این است که اگرچه دیوید نقش شخصیت اصلی «لژیون» را دارد، ولی ما تقریبا در اکثر اوقات توانایی تکیه کردن به او را نداریم. یعنی چه؟ یعنی ماهیت سورئالِ «لژیون» هرچه برای تصویرسازیهای عجیب و غریب دست سازندگان را باز گذاشته است، از طرف دیگر باعث شده تا داستان از یک ستون اصلی بهره نبرد. «لژیون» در طول فصل دوم نشان داد که علاقهای برای انتخاب شخصیتی مشخص که بینندگان بتوانند با او ارتباط برقرار کنند ندارد. از یک سو این موضوع به سازندگان اجازه داده است تا روایتگر داستانی باشند که در آن قهرمان و آنتاگونیست نداریم، ولی از طرف دیگر این موضوع باعث شده تا همیشه دیوار ضخیمی بین ما و کاراکترها وجود داشته باشد. اگر با سریالی حادثهمحور سروکار داشتیم که کاراکترها فقط وسیلهای برای پیشبرد داستان بودند، این موضوع مشکلی نداشت. یا حتی اگر شخصیتپردازیهای عمیق یکی از نقاط قوت «لژیون» بود، حرفی در این باره باقی نمینماند. ولی مسئله این است که «لژیون» در فصل دوم میخواهد داستان سقوط قهرمانی را روایت کند که هم باید از آن خشمگین شویم و هم باید دلمان برایش بسوزد. ولی از آنجایی که وقت کافی برای موشکافی روانشناسی دیوید کنار نمیگذارد، احساساتی که باید از تحول دیوید در این اپیزود داشته باشیم در نمیآیند.
وقتی ما با یک پروتاگونیست همراه میشویم، یک سری انتظارات ازش داریم. اولین انتظارمان این است که نویسنده راهی برای دیدن دنیا از پرسپکتیو شخصیت اصلی پیدا کند. ما باید بدانیم که آنها چه کسانی هستند و در صورتی که آنها به خوبی معرفی شوند، طوری با آنها رفیق میشویم که تا ته دنیا هم دنبالشان میرویم. مهم نیست با قهرمان خوشذاتی مثل مامور دیل کوپر طرفیم یا با ضدقهرمانی مثل تونی سوپرانو. مهم نیست با عوضی دیوانهای مثل ریک سانچز سروکار داریم یا هیولایی مثل سرسی لنیستر. این کاراکترها هر غلطی که دوست داشته باشند میتوانند انجام دهند. میتوانند دروغ بگویند. میتوانند به قتل برسانند. میتوانند خیانت کنند. میتوانند فاجعههای انسانی بزرگی به راه بیاندازند. اما تا وقتی که ما از انگیزههایشان، زاویهی دیدشان و واکنش آدمهای دور و اطرافشان آگاه باشیم، میتوانیم با آنها همراه شویم. «لژیون» اگرچه با هدف کلیشهشکنی اقتباسهای ابرقهرمانی پا پیش گذاشته است، ولی بعضی کلیشهها هستند که بیشتر از اینکه کلیشه باشند، قانونهایی هستند که بهتر است شکسته نشوند. یکی از آنها از بین بردن توانایی بیننده برای ارتباط برقرار کردن با کاراکترها است. «لژیون» در فصل دوم در این زمینه چنان حفرهی غولآسایی دارد که تریلری 18 چرخ با تمام بارش درونش جا میشود. این قانون پایهای وقتی مهمتر میشود که با داستانی طرفیم که حول و حوش تبدیل شدن یک قهرمان به یک تبهکار میچرخد. موضوع وقتی بدتر میشود که ماهیتِ سورئال این سریال هم به ضررِ شخصیتپردازیاش تمام شده است. «لژیون» از همان قسمت اول روی این موضوع تاکید کرد که نباید به چشمهایمان اعتماد کنیم. سریال از همان روز اول مدام بهمان میگفت که واقعیت در این سریال به خاطر قدرتهای دیوید هالر و شدو کینگ انعطافپذیر است. مخصوصا در طول فصل دوم که کلیپهای آموزشی جان هـم، گشتزنی آزادانهی موجودات توهمزا، آزادی فاروق و استفاده از جملاتی مثل «آنچه احیانا در قسمت قبل گذشت»، جنبهی غیرقابلاعتماد سریال را بیش از پیش کرده بود. مشکلی که از تمرکز بیش از اندازه روی سورئالیسم بدون داشتن هیچ ریشهای در واقعیت ایجاد میشود این است که هیچ چیزی برای تماشاگر مهم نیست. چون دیگر تماشاگر نمیتواند به هیچ چیزی اعتماد کند. ما باید توانایی اتکا کردن به کاراکترها را داشته باشیم که در نتیجه توانایی همذاتپنداری با آنها را داشته باشیم. در عوض کاراکترهای سریال همچون بادکنکهایی هستند که به جای بسته شدن روی زمین، رها و دور از دسترس هستند.
این نکتهای است که فرق بین استاد واقعی سورئالیسم یعنی دیوید لیچ و دیگران را مشخص میکند. دقیقا به خاطر همین است که «تویین پیکس» (Twin Peaks) که خدای هر چه سریالهای سورئال است هم بهطور کامل طناب اتصال کاراکترها به واقعیت را قطع نمیکند. به خاطر همین است که در «تویین پیکس» همیشه دو خط داستانی داریم. اولی مربوط به تحقیقات پلیسی میشود و دومی حول و حوش اتفاقات متافیزیک میچرخد. چیزی که تاکنون دربارهی دیوید میدانستیم این بود که او با تمام مشکلاتش آدم خوبی بود. شاید حتی سادهلوح. کسی که در عشقش نسبت به سید و وفاداریاش نسبت به دوستانش و پافشاریاش روی عدم تن دادن به وسوسههای شیطانی شدو کینگ قابلتحسین بود. وقتی سید دربارهی سرانجام غمانگیز رابطهشان صحبت میکرد، دیوید بود که میگفت به سرانجام بهتری اعتقاد دارد. حتی وقتی دیوید در حال شکنجه کردن اُلیور در اپیزود دهم بود هم شاید با کارش موافق نبودیم، اما میتوانستیم درک کنیم که او در حال انجام کار بدی برای رسیدن به چیزی خوب است. اینکه او دارد سعی میکند سید را نجات بدهد. اینکه او با این کارش بیشتر از اینکه به تبهکار تبدیل شده باشد، از موش و گربهبازیهای تمامنشدنی شدو کینگ و اُلیور خسته شده است و میخواهد به هر طریقی که شده کلافگیاش را آزاد کند. ولی تحول دیوید در طول یک اپیزود از یک انسان خوب با ذهنی مشکلدار به کسی که قادر به تعرض به سید است مثل این میماند که وسط پخش شدن قطعهای از پینک فلوید، به ساسی مانکن سوییچ کنیم. باعث میشود سریال بهطرز بدی به بینندگانش رودست بزند. بینندگانی که فکر میکردند سریالی را که دارند تماشا میکنند درک کردهاند، اما یکدفعه متوجه میشوند که با سریالی کاملا متفاوت سروکار دارند که هیچ زمینهچینیای برای نقلمکانش به قلمرویی دیگر صورت نگرفته بود. اگر دیوید دربارهی هویت واقعیاش بهمان دروغ گفته بود و در تمام این مدت بازیمان داده بود یک چیز است، اما اینکه یک سریال توی صورت بینندگانش دروغ بگوید چیزی دیگر.