ماهان شبکه ایرانیان

پ: مثل پلاسکو، پایان، پریشان

امروز ١٠ روز گذشت، اصغر اینجا نشسته انگار سنگ شده چسبیده زمین مثل مجسمه همین طوری زل زده داره روبه‌رو رو نگا میکنه میگم اصغرآقا آخه چی شده؟ میگم اصغر تورو خدا چیزی بگو بذار این کتو بندازم رو دوشت هوا سرده، می‌ترسم این شبه عیدی سرما بخوری سینه پهلو کنی، آخه دو هفتس اینجا نشستی، نه، انگار نه انگار اصن حواسش به من نیس، می‌پرسم بچه&zwnj ...

پ: مثل پلاسکو، پایان، پریشان

امروز ١٠ روز گذشت، اصغر اینجا نشسته انگار سنگ شده چسبیده زمین مثل مجسمه همین طوری زل زده داره روبه‌رو رو نگا میکنه میگم اصغرآقا آخه چی شده؟ میگم اصغر تورو خدا چیزی بگو بذار این کتو بندازم رو دوشت هوا سرده، می‌ترسم این شبه عیدی سرما بخوری سینه پهلو کنی، آخه دو هفتس اینجا نشستی، نه، انگار نه انگار اصن حواسش به من نیس، می‌پرسم بچه‌ها کجا رفتن از هیچ کس خبری نیس آخه چی شده. اصغر هر از گاهی فقط میگه: بهش گفتم نرو پسر جون، نرو اما قبول نکرد، رفت گفت بابا من برم سندو بیارم، هوا پسه نکنه آتیش به طبقه ما برسه گفتم نرو بابا خطرناکه، نرو، حرف گوش نکرد، رفت و یه دقه نگذشته بودکه قیامت شد.

به گزارش ، روزنامه اعتماد در گزارشی نوشت: الان یک ساعته اینجا واسادم وهیچ خبری از وانت نیست این‌همه میان و میرن ولی هیچ کدوم نگه نمی‌دارن چی شده آخه، مگه خبریه؟ فقط یه وانت نگه داشت تا گفتم این‌بارو چند می‌بری؟ عقب‌عقب اومد گفت کدوم بارو می‌گی آقا؟ این جا که چیزی نیست انگار من نخستین بارمه که اومدم خرید، هر دفه سر خیابون نرسیده هف هش تا وانت پشت‌سر هم ردیف می‌شدند الان تا مقصد و میگم پا میزارن روگاز ده برو. چی شده مگه. یکی دیگه واستاد آقا صد منو ببر پ... ... نمیشه اقا راه بستس، برای چی؟ خودم همین یه ساعت پیش از اون جا اومدم.
امروز شد چل و دو سالو چار ماهو نه روز، اره چه زود روزا و ماها میان و میرن، ١٠ سالم بود اومدم تو این کار. اول پادو بودم جارو میزدم چایی می‌آوردم بعد یواش‌یواش یعنی چن سال بعد اوسام گفت بیا قیچی بگیر دستت اول پارچه‌های پرت رو ریز می‌کردم می‌ریختم تو گونی و با آسانسور می‌بردم پایین ساختمون بعد دوباره سوار می‌شدم تا می‌رفتم تو آسانسور، آقا رسول میگف اکبر میره طبقه ١١. هرکی سوار می‌شد شمارشو می‌گف. منو همه می‌شناختن آقا رسول خیلی با من شوخی می‌کرد میگف این اکبری رو می‌بینید، پیاده از پله‌ها بره زودتر از ما می‌رسه به من میگف اکبر قرقی.
چرا امروز دلم این همه شور میزنه خیابون داره شلوغ میشه چه قد این جا واسم، هر دفه تا می‌گفتم پ... وانتا می‌زدن رو ترمز پنجا شص می‌دادم صاف جلو ساختمون پیاده می‌شدم. یکی دیگه واستاد داداش صد منو ببر پ... اینم بارمه، دوروبر منو نگا کرد میگه کدوم بار آقا پیاده برو اونجا بستس.
بعد از من حسین اومد بعد از چند ماه اصغر سال بعدش منوچ چند ماه بعد حبیب، شدیم شش نفر که آقا جعفری یه روزی مارو جمع کرد، گفت: بچه‌ها، شما خیلی وقته اینجا کار می‌کنین همه‌تون هم عیال‌وار شدید می‌خوام سه دونگ اینجارو بدم بهتون شما هم بعد از این همه سال صاحب کار خودتون بشید. من عمر خودمو کردم با همین سه دونگی که برام بمونه اموراتم می‌گذره یه ذره خودتونو جمع و جور کنین پولش جور می‌شه، شما زن و بچه‌دار شدید. اون موقع که اون حرفو زد ٣٠ سال و دو هفته بود ما اونجا کار می‌کردیم اول باورمون نمی‌شد، ولی آقا جعفری سر حرفش واستاد و هر کی با یه جور وصل و پینه و قرض و قوله سهم‌‌شو جور کرد که همه شدیم صاب ملک، کار منم شد همین، چون که بچه‌ها منو قبول داشتن می‌گفتن خریدات خیلی خوبه تازه هر سال که می‌گذشت اعتبار من تو بازار بالاتر می‌رفت دیگه کلی پارچه فروش می‌شناختم حرفمو جای چک هم قبول داشتن میگفتن خوش حسابی می‌گفتم خب آقا جعفری از اول به ما گفته آدم خوش حساب شریک مال مردمه.
امروز هفته دومه که بچه‌ها رو ندیدم امروز پنج‌شنبس اومدم خریدکنم، نمی‌دونم چرا اینجا هر کس منو می‌بینه یه جوری غمگین نگام می‌کنه مگه چی شده؟ تو حجره بغلی حاج عباس مات شده بود وقتی سفارش می‌دادم پسرش یوهویی صورتشو گرفت و دویید بیرون. حاج عباس گفت بشین برات چایی بیارم. گفت سفارشات مثل سابقه، کمترش کن، گفتم حاجی چی شده مگه؟ چرا باید سفارشم کم بشه؟ شب عید داره میاد باید یه مقدار کارارو بیشتر کنیم از شهرستان مشتری بیشر میاد، نزدیکای عید کارا رونق می‌گیره. حاج عباس چیزی نمی‌گه، اما انگاری یه بغضی تو گلوشه، به زور خودشو نگه داشته. میرم اون یکی حجره، حاج ملک تا منو می‌بینه اشکش در میاد، میگه کاش اون اتفاق نمی‌افتاد اینجا ما همه ناراحتیم. من که نمی‌دونم حاجی از چی حرف می‌زنه چرا باید همه ناراحت باشن.
امروز ١٠ روز گذشت، اصغر اینجا نشسته انگار سنگ شده چسبیده زمین مثل مجسمه همین طوری زل زده داره روبه‌رو رو نگا میکنه میگم اصغرآقا آخه چی شده؟ میگم اصغر تورو خدا چیزی بگو بذار این کتو بندازم رو دوشت هوا سرده، می‌ترسم این شبه عیدی سرما بخوری سینه پهلو کنی، آخه دو هفتس اینجا نشستی، نه، انگار نه انگار اصن حواسش به من نیس، می‌پرسم بچه‌ها کجا رفتن از هیچ کس خبری نیس آخه چی شده.
اصغر هر از گاهی فقط میگه: بهش گفتم نرو پسر جون، نرو اما قبول نکرد، رفت گفت بابا من برم سندو بیارم، هوا پسه نکنه آتیش به طبقه ما برسه گفتم نرو بابا خطرناکه، نرو، حرف گوش نکرد، رفت و یه دقه نگذشته بودکه قیامت شد زمین و زمان تو هم شد کل ساختمون اومد پایین همه چی تو هم مچاله شد، فقط آتیش بود و خاک و آوار، هرم گرما، جهنم اومده بود همه‌چیزو سوزوند. آخه چرا حرفمو گوش نکرد. من که گفتم نره یعنی باید جلوشو می‌گرفتم؟ آره شاید تقصیر منه آره باید جلوشو می‌گرفتم.
اصغر آخه از چی داری حرف می‌زنی منکه اون ساعت اینجا نبودم من رفته بودم دنبال پارچه. می‌دونم پنجشنبه‌ها با پسرت می‌اومدی میدونم همین یه پسرو داشتی، اصغر بلن شو ببرمت خونت آخه تا کی می‌خوای اینجا بشینی. بلن شو لامسب آخه دوهفتس هیچی نخوردی، همین طوری داری با خودت حرف می‌زنی، بلن شو اصغر بلن شو.
هفته سومه آقا ملک دستشو انداخت دور گردنم زار زار گریه کرد، گفت: ما همه اینحا ناراحتیم گفت: بهتره من برم بعد از عید بیام. من که نمی‌فهمم آخه واسه چی باید شب عیدو از دست بدیم؟ ما هر سال این دو ماه آخر سالو به اندازه تمام سال کار می‌کردیم. چل و دو ساله که کارمونه.
دیگه خسه شدم بس که اینجا واسادم به هر وانت که می‌گم بار منو ببره میگه کدوم بار آقا؟ نزدیکه پیاده برو.
از کف بازار تا اینجا کوبیدم پیاده اومدم. اینجا کجاس؟ اصغر همون طور مثل مجسمه نشسته، سنگ شده. به من می‌گه تو کی هستی؟ بابا من چل و دوسال با تو کار کردم منو نمی‌شناسی؟ اما اصغر داره باز با خودش حرف می‌زنه می‌گه گفتم نرو پسرم، گوش نکرد رفت، رفت، رفت... ...
اینجا این روبه‌رو که من نشستم یه دیوار سیمانی کشیدن جلو پیاده رو و اون طرف دیگه هیچی پیدا نیست رو بلندی دیوار یه حفره دهن باز کرده، یه سیاچاله ظاهر شده چقدر بزرگه تهش اصن معلوم نیست مثل دهن یه اژدهاس هی تاریک روشن می‌شه. درست که دقت می‌کنم انگار چن تا از بچه‌ها هنوز تو اون تاریکی دارن کار می‌کنند پسر اصغر نزدیک گاب صندوق واستاده منوچ و حبیب انگار که پشت چرخاشون نشسته دارن پارچه هارو چرخ می‌کنن، هی با هم شوخی می‌کنن.
پیاده‌رو مثل همیشه شلوغه، بعضی‌ها، یه مکثی می‌کنن بالای دیوارو نگاه می‌کنن و چیزی زیر لب می‌گن و رد میشن، اما بعضی هم اون طرف خیابون واستادن تکون نمی‌خورن مثل اصغر، انگار سنگ شدن چسبیدن زمین. این همه نگاه ناباوری هیچ‌وقت ندیده بودم. آخه من بعضی‌شونو می‌شناسم وقتی میرم جلوشون انگار مات شدن تو اون حفره دنبال چیزی می گردن شاید اونا هم دوستی آشنایی اونجا می‌بینن. یعنی اونا هم مثل اصغر آقان؟
راسی اینجا اولش چی بوده کی می‌دونه؟ انگار یه اتفاقی افتاده. اینجا و اونجا گله‌گله آدما دور هم جمع شدن اما فقط انگار یک حرف از دهنشون در میاد حالا چی کار کنیم؟ ولی هیچ کس جواب نداره... ...
وقت و ساعت از یادم رفته فقط می‌دونم هوا تاریک شده و باید برم اما کجا برم؟ کی برگردم؟ برگردم چی کار بکنم؟ چرا آقا ملک گفت برو بعد از عید بیا؟ یعنی بعد عید اوضاع عوض می‌شه؟ اون سال‌ها گم نمیشن؟ راسی چند سال و چند ماه و چند روز بود؟ دیروز تو یه جمع پنج شش‌نفره اون طرف خیابون صحبت‌هایی می‌شنیدم. اونا هم مثل اصغر سنگ شده بودند یکی می‌گفت تموم شد، به حفره بالای دیوار نگا می‌کرد و می‌گفت، سی سال کار و زحمتم از بین رفت. دیگری می‌گفت من سی و هشت سالم هیچ شد. راسی کار چن نفر هیچ شده؟ هزارتا سی سال، هفصد تا بیس سال، دویستا تا چل سال...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان