ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

مریم-رحمنی

می‌گفت بعد از آن سال، درخت آلبالو نه باری داد و نه بزرگ شد. تا همان سال که پدربزرگ زمین خورد و چندماه بعدش هم مرد. آن سال درخت از بار سنگین بود.
جایی که آسفالت کوچه تمام می‌شد و باغ انگور می‌رسید به آسمان. سه برادر، یکی در میان شب‌ها مهمان تنها بازداشتگاه شهر کوچک‌مان بودند و فاطی یک‌جورهایی قلدر محله بود...
فکر می‌کنم دوست داشته نشدن از تنهایی هم سخت‌تر است و پاشنه آشیل هر زنی، هرچند قدرتمند و مستقل، حس دوست داشته نشدن است.
زن یادش بود و یادش بود که "او" نگفته بود. زن خودش خواسته بود. می‌خواست مرد بیشتر از این فرو نریزد. پیش خودش فکر کرده بود آخرین تلاشش را برای نگه داشتن "او" بکند.
سال 616 هجری قمری‌ست. بخارا در دست سربازان مغول مچاله شده است. دختری با بالاپوش ارغوانی رنگ و دستاری مردانه بر سر، از چنگال مغولی گریخته و به‌گوشه‌ی یکی از حجره‌های مدرسه‌ای پناه برده است.
یک‌بار که دور از چشم‌های همیشه هوشیار مادرم با دوچرخه رفته بودم توی کوچه‌ی بن‌بست و برای خودم تمرین می‌کردم که بتوانم بدون گرفتن فرمان دوچرخه پا بزنم و تعادلم را حفظ کنم.
طاهر زیر نور ماه توی حیاط راه می‌رفت و مدام ناخن انگشت اشاره‌ی طفل معصوم‌اش را به‌یاد می‌آورد. تنها چیزی از او که در خاطرش مانده بود...
یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجره‌ی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیده‌ام.مثل وقت‌هایی که خواب می‌بینم...
اتفاق‌های زندگی همیشه همین‌طوری می‌افتند. می‌افتند و می‌مانند و بی که حرفی بزنند و کاری بکنند می‌اندازند‌ات وسط یک ماجرای عجیب و خودشان آن گوشه‌ی حیاط با چشم‌های خسته و پیرشان فقط نگاه می‌کنند.
یک چیزی در این زندگی کم است وگرنه آدم‌ها چرا می‌آیند وقتی می‌خواهند بروند و چرا می‌روند وقتی می‌دانند برمی‌گردند...
پیشخوان