خواندنی ها برچسب :

مریم-رحمنی

"فرخنده مالک زن خوبی‌ست. با مستأجرهایش راه می‌آید". یکی این را گفت و توی ذهنم نشست که خوب است آدم‌ها باهم راه بیایند. هر که هستند و در هر موقعیتی که خودشان را به آن رسانده‌اند.
شب قبل از چهل‌سالگی‌اش وقتی همه‌ی کتاب‌های کتابخانه‌اش را پخش زمین کرد، آن یک صفحه را که در بیست و دو سالگی نوشته بود از دفتر جدا کرد و خواست مچاله‌اش کند که با صدای گرومپ شکستن شیشه‌های سقف گلخانه از جایش پرید...
می‌توانست به شوق خیال پردازی شبانه راه مانده تا اتاقک کوچک‌اش را آنقدر بدود که پاهایش تاول بزند و خودش را برساند گوشه‌ی اتاق و دست نوعروس زیبای‌اش را بگیرد و درنا را نشانش بدهد و بگوید دیدی جان من؟ دیدی آن امید رفته آمد، دیدی رنج‌مان تمام شد؟
سرگرمی اصلی من دیدن و شماره‌گذاری رنگ کفش‌های عابران بود. تا ١٠ بیشتر بلد نبودم بشمرم و به ١٠ که می‌رسیدم دوباره از اول شروع می‌کردم.
آدم‌های کافه نادری آرام‌تر از آدم‌های آن بیرون‌اند. صبورترند انگار و لبخندهای‌شان ساختگی نیست. هیچ‌یک از آدم‌های این شهر را نمی‌شناسم و تقریبا کسی نبوده که بیشتر از چند دقیقه با من هم‌کلام شده باشد.
حالا جا قطع بود که ما باید 100 کیلومتر راه گز کنیم برای ماهی‌گیری؟ و اصلا تا به‌حال کدام‌مان ماهی‌گیر از نزدیک دیده‌ایم که عملش را بلد باشیم؟
ساعت که از ٩ گذشت در تراس را باز و همین‌طور توی آسمان چشم می‌چرخاند و فرود هواپیماها را که هر چند دقیقه یک‌بار از مسیری می‌گذشتند تماشا می‌کرد و فکر می‌کرد . حالا این ساعت شب کدام همسایه‌ی تنهاست که سکوت خانه‌اش بگذارد صدای ناله‌های مردی گرفتار را بشنود و گاهی صدای جیغ کوتاه زنی رنج‌کشیده را.
تغییر غروب برای آدم‌های روستا از آن شبی شروع شد که تقی نفتی رفته بود سهم نفت چراغش را بدهد. فریاد می‌کشید و کوچه‌های پیچ و واپیچ روستا را چهار دست و پا طی می‌کرد. چه شده بود؟
دیدن داخل خانه آرزوی اهل محل بود. تاوقتی میرزاجهانگیرخان زنده بود باتوجه به غرور اشرافی‌‌یی که برای حفظ خاندان قجری‌اش به‌خرج می‌داد، همه‌ی اهل‌محل را رعیت خودش می‌دید. بعد از مردنش هم کل آن عمارت به‌تصرف تنها دخترش درآمد.
پیشخوان