داستان کوتاه
مریم رحمَنی
در بعدازظهر یک سهشنبهی معمولی مثل همهی سهشنبههای قبل، مرد روی تخت زهوار دررفتهی فلزیشان، زیر تابلویی که بر دیوار سمت راستش نشسته بود، دراز کشیده بود و برای لحظهای از ذهنش گذشت که اگر کوچکترین حرکتی بکند تمام گندهایی که در گذشته بهبار آورده برملا خواهد شد!
دو چشم بدقوارهی درشت بهشکلی ترسناک خیره بر چهرهی استخوانی مرد مانده بودند. پلک نمیزد. ممکن بود بهفاصلهی یک پلکزدن، حتی در کمتر از کسری از ثانیه هم اگر باشد، آن چشمها از قابعکس بیرون بیایند و همان بشود که نمیخواست! حتما میترسید و تکان میخورد، اما تکانخوردنش تبعات بدی برایش داشت، لاقل تا آنلحظه اینطور فکر میکرد.
کوچه در آنساعت از بعدازظهر سهشنبه، همیشه آنقدر خلوت بود که صدای عبور گربهها هم گاهی آزاردهنده باشد، آزاردهنده از آنجهت که نمیخواستی هیچصدایی سکوت را از تو بگیرد. حتی آن صدا اگر صدای قار و قور شکمت باشد که معمولا عصرها بهت یادآوری میکند که کمی بیسکوئیت با چای میتواند هوای یکنواخت بیرون اتاق و خانهات را با عطری از گلهای سرخ بوتهی توی باغچه و شکلات، درون ریهها و سلولهای بهخواب رفتهات بفرستد تا بعد از آن از جایت بلند شوی و کمی به سر و وضع خانهات و یا شاید خودت برسی.
در بین این هیاهویی که از صدای راهرفتن گربههای کوچه و قار و قور شکم و قطع و وصل برق یخچال ترکیبی ناموزون شکل داده بود، کلید، دوبار توی قفل در چرخید. صدای نایلون خرید، دو قدم از یکجفت کفش پاشنهبلند و بستهشدن در. همهی آنچه که خبر از ورود خانم خانه را میداد.
خریدها با مهارت در یخچال و کابینت جاساز میشوند، عادت، بهمرور تبدیل به مهارت میشود.
یکسال پیش، یکروز، شاید یک سهشنبهی غیرمعمولی، مرد دفترچهی طلبها و بدهیهایش را مقابل زن گذاشت. برای خانوادهی جمعوجور و معمولی آنها، این اتفاق تقریبا یک فاجعه بود. زن، علاوهبر حقوق ثابت ماهانهاش که بابت تدریس در دبیرستان دخترانهی آنسر شهر دریافت میکرد، حقالزحمهی تدریس خصوصی در خانههای مردم را هم به درآمدش اضافه کرد. نمیخواست هیچکس حتی خانوادهاش، از موضوع باخبر شوند. اعتبار همسرش را در این میدید که هرچه باشد در چشم دیگران یک بوتیکدار نمونه و خوشسلیقه باقی بماند.
صورت باریک با موهای مشکی کوتاه که با یک تلسر قهوهای بالای پیشانی ثابت شده بودند در آینهی روبروی تخت نمایان شدند.
-سلام... بیداری؟.... مسعود؟
با شنیدن صدای دمپایی روفرشی مرد چشمهایش را علیرغم ترسی که داشت روی هم گذاشت، از دیروز که از بیمارستان برگشته بودند تاب نگاه کردن به چشمهای قهوهای زن را نداشت. زن زیاد به پر و پایش نمیپیچید، همچنانکه بعداز ورشکستگیاش هم هیچ ازش نپرسید چهطور دخلوخرجش بهم خورد! بلکه بهتنها چیزیکه فکر میکرد اینبود که نگذارد بار این مشکل را مرد بهتنهایی بهدوش بکشد. همانلحظهی اول گفت: یهمدت اصلا نمیخواد کار کنی، استراحت کن، لیست بدهیهات رو بده به من، بیشتر کار میکنم تا بدهیهامون رو بدم.
نمیخواست مرد دوباره دچار افسردگی شود، مصیبت دوران بیماری و سرزنشهای خانوادهی پدری خیلی سختتر از دوشیفت کار کردن و خرج خانه درآوردن بود. برای همین، روشنای صبح، خانه را ترک میکرد و در سیاهی شب کلید را درون در میچرخاند.
روی لبهی تخت، طوریکه تعادلش را حفظ کند نشست، دست مرد را بهآرامی فشرد. دلش گرفته بود و چشمهایش نَمی کوچک داشتند.
همسایهها دیدههایشان را کشدار و با دست روی دست کوبیدن و از گوشهی چشم نگاه کردن برایش تعریف کرده بودند، زن بهخیال خودش تمام این مدت نگذاشته بود مرد افسرده شود، پس چطور باید بدن نیمهجانش را زیر پنجرهی تراس در آغوش گرفته باشد؟ چرا مرد طوری وانمود کرده بود که خوشحال است و انگار از خستگیهای آخرشب زن که توان عشقبازی را ازش میگرفت مکدر نیست!
نگاهش روی کش موی قرمزرنگی که چندتار موی بلند طلایی بهش پیچیده بود سنگ شد. دستانش را از دست مرد جدا کرد، پایین تخت روی زمین نشست و کش مو هرلحظه پررنگتر و بزرگتر میشد.
شانهاش لرزید و برای لحظهای صورتش را تند جلوی آینه رساند. عادت زنهاست انگار. همیشه فکر میکنند کافی نیستند. در محیط کار، نگاه گوشهچشمیِ آنیکی همکار مرد شان را که میبینند سریع دست میکشند به روسری و صورتشان. انگار چیزی اضافه یا کم داشته باشد لباس و بدنشان. توی خیابان اگر ذهنشان به هزار خیال و پریشانی آشفته نباشد، مدام حواسشان هست سرشانههای پیراهنشان درست نشسته باشد روی شانه. یا چه میدانم روسری سر جای درستاش نشسته باشد. حرکت پایشان را میپایند که یک وقت موقع روی زمین گذاشتن کج نشود. باید حواسشان به همه چیز باشد. همیشهی خدا یک چیزی پیدا میکنند که از تویش شلختگی در بیاورند و خودشان را بابتش سرزنش کنند.
حالا اینها را که گفتم درمورد همهی زنها درست نیست. خب آدمها که یکجور نیستند هیچوقت!
دو چشم بدقوارهی درشت نگاهشان را از مرد نمیگرفتند و یکجوری بود که هرلحظه بیم آن میرفت از توی خطوط کاغذدیواری خودشان را بیرون بکشند و مرد را طوری تکان دهند که تمام کارهای گذشتهاش بیایند یکییکی بنشینند جلوی چشمهای خودش! مرد میتوانست از زیر چشم اینها را ببیند و حتی فهمیده بود که زن تغییر بزرگی کرده است. در همین چند دقیقهای که آمده بود نشسته لبهی تخت، دستهای گرماش ناگهان سرد شده بود و آرام کشیده بودشان روی تشک تخت و بعد...
کش موی قرمز، نو بود. هنوز کاملا جمع بود و خطوط کش از هم وانرفته بودند. موهای طلایی صاف که دور کش پیچیده بودند بوی حمام و تمیزی میدادند. خوب که دقت کرد این بو را قبلا هم شنیده بود. بعضی شبها که دیروقت میرسید خانه و فقط میتوانست لباسهایش را بکَنَد و پرت کند روی صندلی جلوی میز تحریر، وسط درآوردن مانتو و کندن جوراب، یک بویی مثل حرکت نرم یک پروانه از کنار بینیاش میگذشت و حواساش را پرت تنها گلدان خشکنشدهاش میکرد که به مرد سپرده بود برای خدا هم که شده لااقل یکروز درمیان یک لیوان آب بریزد پای خاک آن زبانبسته. بعد دیگر حواساش پرت گلدان میشد و خیز برمیداشت سمتاش. انگشتاش را فرو میکرد توی خاک و... میدید دیگر نا ندارد تا آشپزخانه برود و یک لیوان آب بیاورد برای آن زبانبسته. آرام میگفت صبح قبل از رفتن. و نیازی به گفتن نیست که عجلهی هر روزه برای رسیدن به اولین قطار، خیلی چیزها را کماهمیت میکند. ظرف غذا جا میماند. کفشها واکس نزده پوشیده میشود و مژههای یک چشم کمرنگتر و کوتاهتر از آنیکی میشوند.
این پرت شدن حواس از بوی پروانهای به خاک خشک گلدان آنقدر تکرار شده بود که زن تا میخواست بیاید دنبال منشأ بود بگردد خیلی روزها گذشته بود. خیلی روزها و آنقدر گذشته بود تا یکچیزی از سرمنشاء بو جا بماند و خودش برساند جلوی چشم زن. تا همسایهها تصمیم بگیرند حرف بزنند.
***************
کش مو را لای انگشتاناش حرکت داد و هی بازش کرد و جمعاش کرد و هی تار موها را باز کرد. صدایی از مرد درنمیآمد و زن از خدایش بود مرد هیچوقت دیگر حرفی نزند. نمیخواست آنچه از زبان کش مو شنیده بود از زبان تایید یا انکار مرد هم بشنود. دستی به گردناش کشید و حس کرد زیر چانهاش آویزان است. سرش را صاف کرد، کمرش را صاف کرد و دفترچهی قسطها را گذاشت روی زانویش. خودکار لای صفحهی آخر بود. فقط یک ماه مانده بود.