خواندنی ها برچسب :

داستان-کوتاه

اتفاق‌های زندگی همیشه همین‌طوری می‌افتند. می‌افتند و می‌مانند و بی که حرفی بزنند و کاری بکنند می‌اندازند‌ات وسط یک ماجرای عجیب و خودشان آن گوشه‌ی حیاط با چشم‌های خسته و پیرشان فقط نگاه می‌کنند.
نامزدهای راه‌یافته به مرحله نهایی اولین جایزه داستان کوتاه گارنت اعلام شدند.
یک چیزی در این زندگی کم است وگرنه آدم‌ها چرا می‌آیند وقتی می‌خواهند بروند و چرا می‌روند وقتی می‌دانند برمی‌گردند...
به زبان مادری دخترم فکر کردم که هیچ چیز ازش نمی‌داند. و فکر کردم برای نسل‌های بعد که خیلی‌هاشان دیگر زبان مادری‌شان را بلد نیستند رنج‌ها در کجای این جهان سرگردان بازگویی هستند.
یک جفت چشم ریز بادامی روی بوم نقاشی به گربه‌ی زشت بدترکیبی نگاه می‌کرد که مرد با خودش به آسایشگاه آورده بود و پروانه‌ی سفیدی که روی بوم نشسته بود. باد تندی پنجره‌ی نیمه‌باز را محکم کوبید به دیوار و کاغذها و پارچه‌های جدا شده از بوم را وسط اتاق پخش و پلا کرد...
این پرت شدن حواس از بوی پروانه‌ای به خاک خشک گلدان آن‌قدر تکرار شده بود که زن تا می‌خواست بیاید دنبال منشأ بود بگردد خیلی روزها گذشته بود. خیلی روزها و آن‌قدر گذشته بود تا یک‌چیزی از سرمنشاء بو جا بماند و خودش برساند جلوی چشم زن. تا همسایه‌ها تصمیم بگیرند حرف بزنند.
در این ویدئو ، یک داستان کوتاه و عمیق از رشید کاکاوند را بشنوید .
شب قبل از چهل‌سالگی‌اش وقتی همه‌ی کتاب‌های کتابخانه‌اش را پخش زمین کرد، آن یک صفحه را که در بیست و دو سالگی نوشته بود از دفتر جدا کرد و خواست مچاله‌اش کند که با صدای گرومپ شکستن شیشه‌های سقف گلخانه از جایش پرید...
می‌توانست به شوق خیال پردازی شبانه راه مانده تا اتاقک کوچک‌اش را آنقدر بدود که پاهایش تاول بزند و خودش را برساند گوشه‌ی اتاق و دست نوعروس زیبای‌اش را بگیرد و درنا را نشانش بدهد و بگوید دیدی جان من؟ دیدی آن امید رفته آمد، دیدی رنج‌مان تمام شد؟
دیدن داخل خانه آرزوی اهل محل بود. تاوقتی میرزاجهانگیرخان زنده بود باتوجه به غرور اشرافی‌‌یی که برای حفظ خاندان قجری‌اش به‌خرج می‌داد، همه‌ی اهل‌محل را رعیت خودش می‌دید. بعد از مردنش هم کل آن عمارت به‌تصرف تنها دخترش درآمد.
پیشخوان