داستان کوتاه
مریم رحمَنی
- مستقیم چهار راه سوم!
برفهای کنار خیابان جمع شده بودند نزدیک جدول و رنگ بیشترشان قهوهای بود. قهوهای که نه! یاد نسکافه میانداخت آدم را. نسکافهای داغ وسط برفریزان تند و سفید اول بهمنماه، ساعت ١٠ صبح.
مرد با پسر کوچکی آمد نشست عقب تاکسی. سرما از لباسها و نفسشان جمع شد توی ماشین. راننده بخاری را زیاد کرد و دیدم از توی آینه نگاهشان کرد. دیدم چون خودم هم همینکار را داشتم میکردم. خجالت کشیدم و وانمود کردم حواسم به خیابان پشت سرمان است. بی که اصلا بدانم کسی حواسش به این تقلاهای من هست یا نه. پسرک سرش را گذاشت روی شانهی پدر. گفتم پدر چون مرد بعدش گفت "کوڕەم".
امید که چند ماهی توی شرکت چای ایرانی را با مهارت یک قهوهچی هزارساله دم میکرد و میداد دستمان پسرش را همینطور صدا میکرد. امید کرمانشاهی بود. بی که ازش بپرسم دانسته بودم میگوید: "پسرم".
سرمای تن مرد و پسر کوچکاش با گرمای بخاری ماشین یکی شد و همهمان یکی شدیم. چهار نفر آدم که مسیری را باهم میرفتیم. خیابان شلوغ و پر ترافیک بود و میدانستم به این زودیها به چهارراه سوم که هیچ، به صد متر جلوتر هم نمیرسیم. گرمای ماشین و سرما و شلختگی بیرون حالم را یکجوری کرده بود که برای اولینبار شاید، دلم نمیخواست به هیچ مقصدی در دنیا برسیم. ضبط ماشین روشن بود و حجت اشرفزاده "برف آمد" ش را میخواند.
- هی هی هی... تهران شما از کرمانشاه ما هم سردتر است.
مرد این را گفت و پشتبندش خندهی شیرینی کرد که دلم خواست دوباره از توی آینهی ماشین نگاهاش کنم.
جثهی درشتی داشت و کلاه پشیمنی موها و روی گوشاش را پوشانده بود. لبخند انگار هندسهی صورتاش بود و چشمهایاش داغ هزارساله را با خود از بیستون کشان کشان آورده بود تا تهران. دستهاش را نمیدیدم اما پس ذهنم تصورشان کردم که چهار انگشت دست چپ را تکیه داده به کف دست راست و طوری میپیچاندشان که گویی سرما و رنج را بخواهد مثل شرهی آبِ جا مانده در یک لباس پشمی موقع چلانیدن، از تن و روحاش بریزد کف ماشین.
لبهاش تشنهی حرف زدن بود و بیهوا میجنبید. کاش دلم یکجوری بود که بهش میگفتم حرف بزن. راه طولانیست و ما گوشهایمان آمادهی شنیدناند. و مگر جز شنیدن و گوش دادن و حرف زدن راهی برای رهایی از این همه رنج که گوشهگوشهی جانمان را فرسوده سراغ داری برادر جان!
حرف زد؛
وقتی زباناش چرخید و گرم شد، همهی خیابان جلوی چشمهایم شد آوار هزار خانه و گرد و غبار و مویهی مادران فرزند از دست داده و بچههای زخم خورده و سرمای استخوانسوز. مرد تن بیجان دختر روی دستاش مانده و تن گرم پسر زیر آوار دارد یخ میزند. زمین را از سنگ و کلوخ پاک و صاف میکند، به خاک نرم میرسد، دستار را از کمرش باز میکند، درد، نیشتر میشود و چاک عمیقی، عمیقتر از شکاف زمین زیر پایاش قلب را از بالا تا پایین میشکافد. دختر را میفشارد به تناش. دستار را روی زمین پهن میکند. دو لایه... سه لایه... چهار لایه... با دست نرمی دستار را کنترل میکند، درد به زیر گلو رسیده است، گلوله میشود، داغ و سنگین. مرد، گلوله را نگه میدارد. دختر را آرام روی دستار میگذارد. گلوله فشار میدهد، درد داغ میشود، درد فشار میدهد. مرد آوار را کنار میزند. تکههای آجر را، تکههای درد را... کنار میزند.. تن نیمه جان پسر را میفشارد به سینهاش. گلوله راهاش را میکشد به چشمها و فرو میریزد.
توی کیفم را میجورم. کیف پول، هندزفری، قرصهای جورواجور، بستهی دستمال کاغذی را باز میکنم و گلولهی درشت توی چشمها را سر میدهم توی دستمال.
صدای فین فین راننده از سمت چپ گوشم لرزش دستهاش موقع رانندگی را نشانم میدهد.
دستاش را حلقه میکند دور گردن پسر: "کوڕەم".
پسرک آنقدر آرام است که خدا خدا میکنم هیچیک از حرفهای پدر را نشنیده باشد.
راننده روی پدال گاز فشار میدهد، جلوی راهمان آوار است که ریخته. آوار را کنار میزند، فرمان را میچرخاند، دستمالی میگذارم روی دستی که دندهی ماشین را گرفته و رگهاش بیرون زده. با انگشت اشاره ضربهی نازکی میزنم. با تکان سر تشکر میکند و دستمال را به بینیاش میکشد. برف ریز و تند شده و گربهی خاکستری خودش را میچپاند لای شمشاد خشک.
مرد پسر را در آغوش گرفته و توان بلند شدن و راه رفتن ندارد. توان فریاد زدن و کمک خواستن ندارد. دخترک روی زمین خوابیده و من دارم فکر میکنم مرگ برای دختر بچهای که عروسک زیبایاش را به سینه فشار میدهد میتواند مثل رویایی شیرین باشد؟ از گوشهی آینه دزدکی مرد را میپایم. مردی نیست دیگر. غمی است هزارساله به هیبت یک مرد پنجاه و اندی سالهی درشت هیکلِ نازکروح. برف را میبینم نشسته روی موهای پرپشت مرد و شاخهشاخه افتاده روی پیشانیاش. چشمهایش جایی را نشانه گرفته که به چشم من یک ردیف طولانی درخت چنار ریز و لاغر است و یک راه باریک سنگفرش کنارش.
اما میدانم چشمهای این غم هزارساله درختها را کنار زده، باریکهراه را طی کرده و شاید که رفته و نشسته وسط آن آوار و دستهای دخترک را گرفته توی دستهاش.
لبهایش که دوباره میجنبد از پسرش میگوید. از دردی که دکترهای کرمانشاه گفتهاند ببردش تهران و درمانش کند. اینکه کدام بیمارستان میخواهد برود، اینکه نمیداند درمانش چقدر طول میکشد و اینکه دیگر خانهای برایش نمانده که نگران خانه بخواهد باشد.
توان نگاه کردن به پسرک را ندارم. کاش هیچیک از حرفهای پدر را نشنیده باشد. کاش در رویا غرق شده باشد و آنقدر غرق شده باشد که رویا برده باشدش، نشانده باشدش پای کوههای دالاهو و چشمهای آهویی را نشانه رفته باشد که جقدر شبیه چشمهای خواهر کوچکترش است. و چشمهای زببای مادرش.
صدای مرد را میشنیدم اما دیگر نمیفهمیدم چه میگوید، سیل روی صورت مرد راننده راه افتاده بود و بیامان چشمهایم تر میشدند.
مرد بیآنکه حواسش باشد به زبان کردی حرف میزند. آدمها زمانی که خیلی رنج دارند به زبان مادریشان حرف میزنند. به زبان مادریام فکر میکنم و به آنروز که دخترم به دنیا آمد. وقتی بههوش آمدم از شدت درد به زبان مادریام فریاد میکشیدم. به زبان مادریام حال دخترم را پرسیدم و به زبان مادریام از تعداد انگشتهای دست و پایاش سؤال پرسیدم. و یادم است بعدترش بهم گفته بودند هیچکس حرفهایم را نفهمیده بود و حتی نمیدانستند به کدام زبان حرف میزدهام.
و فکر کردم مگر شدت درد در انتخاب ناآگاهانهی زبانی که بخواهی دردت را با آن بریزی اهمیتی دارد؟ و مگر شدت درد را میشود اندازه گرفت؟ مگر من میتوانم بفهمم شدت درد این مرد وقت بیرون کشیدن تنها دخترش از زیر آوار چقدر بوده که توانسته بعد از زنده بماند و سنگ و خاک را از بدن نیمه جان پسر کنار بزند. و بعدش بلند شود بیاید تهران و دنبال دکتر و بیمارستان بدود و بیاید بنشیند توی تاکسی و حرف بزند. شدت دردش چقدر است که از جایی به بعد بی که بداند زبان حرف زدنش را تغییر بدهد و حرف بزند و حرف بزند.
آوارها کنار رفتند و برف بند آمد. مرد حرف میزد. راننده هی دنده عوض میکرد. من اشکهام را پاک میکردم و دلم برای دخترم تنگ شده بود. چهاراه سوم را رد کردیم و مرد حرف میزد. آدمها بیشتر از ماشینها وسط خیابان راه میرفتند و پیادهروها را گربهها قرق کرده بودند. و مرد همچنان حرف میزد.
به زبان مادری دخترم فکر کردم که هیچ چیز ازش نمیداند. و فکر کردم برای نسلهای بعد که خیلیهاشان دیگر زبان مادریشان را بلد نیستند رنجها در کجای این جهان سرگردان بازگویی هستند.