داستان کوتاه
مریم رحمَنی
اکنون در آستانه پنجاه سالگی در حالیکه فقط چند ساعت مانده که وارد پنجاه و یک سالگیام بشوم، آفتاب بیرمق آذر در حال غروب کردن است. درخت گردوی وسط حیاط با آنهمه شاخههایی که دارد تنها یک برگ زرد را توانسته روی نازکترین شاخهی نزدیک پنجرهی اتاقم نگهدارد.
صدایی از سقف گلخانه به درون اتاق میپیچد، انگار بیرون باد تندتر شده است. هنوز فرصت نکردهام سقف گلخانه را تعمیر کنم. نه که کار زیادی داشته باشم، فرصت نکردن همیشه به معنای کار زیادی داشتن نیست. گاهی از بیکاری زیاد فرصت نمیکنی شیشههای شکستهی سقف گلخانهات را تعمیر کنی. هرچند مطمئن باشی با این کوران بادهای کوهستانی آذر و دی، شیشههای پنجرهی گلخانه هم خواهد شکست. برای چند ساعت آیندهام دیگر هیچکدام اینها کوچکترین اهمیتی نخواهد داشت.
********************
دفترچههای یادداشت روی قفسهی بالایی کتابخانهاش چیده شده بود، کتابخانهای که یکی از دیوارهای اتاقش را کاملاً گرفته بود و کتابهایی که بیش از نیمی از آنها را حتی یکبار هم نخوانده بود.
وسواس عجیبی داشت در مرتب چیدن کتابها. نه برای اینکه مبادا کسی بیاید کتابخانهی نامرتبش را ببینید و پیش خودش فکر کند عجب زن شلختهای! و نه اینکه حالا شلخته بودن یا مرتب بودناش مگر اصلا مهم بود و مگر نه این است که حالا دیگر آدمها دستکم در بعضی چیزها میدانند که نمیشود با یک تراز مشخص همه را بسنجند و لااقل میگویند در فلان تست شخصیتشناسی که انجام شده است، نوع بشر را به دستههای چندتایی تقسیم کردهاند و در این تقسیمبندی شلخته یا مرتب بودنش بههیچ عنوان ارزشگذاری نشده است. البته که از آخرینباری که کسی پایش را داخل اتاقش گذاشته بود، سالها میگذشت. مرتب چیدن را برای این میخواست که ذهنش را از آشفتگی اطرافش خالی کند. برای فکر کردن و خیالبافی کردن و رسیدن به رویاهایی که از دست داده بود همه اینها لازم بود، برای همین هم اتاقش همیشه مرتب بود.
آنقدر وقت داشت که با حوصله یکی دفترچههای یادداشت را ورق بزند و از خاطرات سالهای کودکیاش شروع کند به خواندن تا همین چند سال پیش که آخرین یادداشتش را نوشته بود.
اولین یادداشتش این بود:
دلم نمیخواهد در آینه خودم را نگاه کنم، صورتم گرد است، چشم هایم ریزند و مژههای کوچکی دارم، رنگ پوستم زیادی روشن است. سارا چشمهای درشت و مژههای بلندی دارد، صورتش کشیده است، رنگ پوستش خوشهی گندم است. سارا از من خیلی زیباتر است و من اصلاً زیبا نیستم.
و یادداشتهای بعدیاش:
- من در تئاتری که در مدرسه اجرا کردیم اصلاً خوب نبودم، معلوم است وقتی نگهبان قصر باشی و یک ساعت تمام بیحرکت مشعلی را در دست نگه داری، کسی بهت نگاه نمیکند و خودت هم نمیدانی میتوانی بازیگر خوبی بشوی یا نه! اما سارا نقش ملکه را خیلی خوب اجرا کرد. گمان نمیکنم کسی توی سالن برای یک ساعت بیحرکت ایستادن من تشویقم کرده باشد!
- امروز توی کلاس، پسر نوجوانی آمده بود که خیلی خوب تنبور میزد. اصلاً انگشتانش را نمیشد از هم تشخیص داد. نمیدانم چند وقت است تنبور میزند، اما از من خیلی بهتر است. من هنوز بعد از چند ماه، انگشت سبابهام روی سیمها به روانی بقیه حرکت نمیکند! شاید در موسیقی استعدادی ندارم!
همیشه میترسید که به اندازهی کافی خوب نباشد. هر کاری که شروع میکرد خودش را در آن کار یا معمولیِ معمولی میدید یا ضعیفِ ضعیف.
یکی از یادداشتها را که در بیست و دوسالگی نوشته بود، یک بار در چهلسالگی از دفترچه کنده بود و خواسته بود آن را دور بیندازد، اما اتفاقی افتاده بود که کاغذ را دوباره سر جایش چسبانده بود.
- اکنون در آستانهی بیست و دو سالگی در حالیکه فقط چند ساعت مانده که وارد بیست و سه سالگیام بشوم، آفتاب بیرمق آذر در حال غروب کردن است. کمی بیشتر از دو ماه است که فارغالتحصیل شده ام، با پایینترین نمرهای که میشود با آن مدرک گرفت! تا امروز هیچ از زندگیام راضی نیستم! هیچوقت چیزهایی را که میخواستم نداشتم. رویاهایم از دستانم سُرخوردهاند. هیچوقت بهترین نبودم! همیشه معمولیترین آدمی بودم که میتوانستم باشم. نتوانستم نویسنده شوم، نتوانستم شاعر شوم، نتوانستم موسیقیدان شوم، و همهچیز آنقدر کسلکننده و بیهوده است، که حتی اگر بزرگترین موسیقیدان هم میشدم، باز کسی بود که از من بالاتر باشد و من از این بالاتر بودن بقیه متنفرم! و من دیگر در این دفترچه هیچچیز نمینویسم، تا روزی که به نقطهای رسیده باشم که بالاتر از من دیگر کسی نباشد.
از آن تاریخ تا شب قبل از چهلسالگیاش تمام صفحات آن دفترچه و دفترچههای دیگری که از پی هم میخرید، از جملات مثبت و کلمات کلیدی کتابهای کاترین پاندر و اسکاولشین، پر کرده بود و سعی کرده بود به خودش بقبولاند که بهترین خودش و بهترین همهی کسانی است که میشناسد.
شب قبل از چهلسالگیاش وقتی همهی کتابهای کتابخانهاش را پخش زمین کرد، آن یک صفحه را که در بیست و دو سالگی نوشته بود از دفتر جدا کرد و خواست مچالهاش کند که با صدای گرومپ شکستن شیشههای سقف گلخانه از جایش پرید، و زمانی را که برای جمعکردن خردهشیشهها گذاشت، باعث شد تا آرام شود و با خودش فکر کند بعد از هجده سال، حالا که عضو یکی از گروههای مطرح موسیقی شده و اولین دفتر شعرش چاپ شده و به چاپ دوازدهم هم رسیده و روی دو تا از شعرهایش، خودش آهنگسازی کرده و یکی از خوانندگان مطرح هم آواز و تصنیفی روی آن خوانده است، میتواند امیدوار باشد که در پنجاهسالگی کسی از او بالاتر نباشد، بنابراین تکه کاغذ پاره شده را دوباره سر جایش چسباند و همه کتابها را با همان وسواس سر جایشان گذاشت. به ردیف کتابها تعدادی نشریهی تخصصی در حوزهی ادبیات و موسیقی هم اضافه شده بود. در همهی اینها صفحاتی به مصاحبههای گذشته بود که زن در چند سال اخیر با این نشریات انجام داده بود.
****************
مدتهاست که دیگر کسی را به خانهام راه نمیدهم. نمیدانم چند وقت است، شاید سالهاست. بههرحال فرقی نمیکند؛ همیشه کسانی هستند که بالاتر از آدم باشند! با اینوضع چه فرقی میکند که تو را دوست داشته باشند یا نداشته باشند! برای چند ساعت آیندهام هیچکدام اینها دیگر کوچکترین اهمیتی نخواهند داشت.
***************
نیمه های شب صدای مهیب شکستن شیشهی گلخانه در اتاق پیچید و خردهشیشهها کف اتاق پخش شدند.
پرده های پنجره ها به هم پیچیدند. باد به اشیای داخل اتاق میخورد و صداهای عجیبی از خودش در میآورد.
صبح، آفتاب بیرمق آذرماه که روی تخت خوابیده بود، برگ زرد گردو را که روی دست بی جان زن که کمی از تخت بیرون مانده بود افتاده بود، زردتر نشان میداد. همهچیز آنقدر آرام بود که حتی برگ در آن حالت بیتعادلیاش به زمین نمیافتاد! انگار کن هوا، هوای ظهر تابستان است، بیهیچ بادی، بیهیچ طوفانی.