داستان کوتاه
مریم رحمَنی
مرد ریزجثه ساق پایاش را گرفت جلوی ساق پای آنیکی که جثهی درشتتری داشت و موهای کم پشتاش رو به سفیدی میرفت. مرد دوم سکندری خورد و یک لنگه پا چند متر را به چپ و راست تلو تلو خورد و با سر افتاد توی باغچه. مرد ریز جثه بلند بلند خندید و همانطور که شکماش را گرفته بود خودش را به عقب پرت کرد و تنهی نازک درخت بیدِ تازه کاشته شده، نتوانست آن ضربهی ناگهانی را تحمل کند و.... قِرِچ!
هر دو دویدند و وای وای کنان صحنهی جرم را ترک کردند.
یک برگ چنار نیمهخشک و نیمهسبز روی زمین افتاده بود. پروانهی سفیدی از رویاش میپرید و با وزش ملایم باد که از پنجرهی نیمهباز وارد میشد مدام جابجا میشدند. برگ و پروانه.
مرد همانطور که داشت قلممو را تمیز میکرد نگاهش روی بالهای ظریف پروانه نشست. با چشمهایش آنها را دنبال میکرد و نسیم خنکی که تار موهای پرپشتش را جابجا میکرد روحاش را همراه بالهای پروانه به این طرف و آن طرف میکشاند. پروانهی سفید آمد نشست روی بوم. مرد دست چپاش را گذاشت بالادست بوم و آنقدر به سفیدی پروانه و سیاهی چشمهای روی بوم نگاه کرد که دیگر هیچ چیز را نمیدید. از دیوار و سقف و در و لامپ آویزانشده از سقف، هیچ چیز دیگر شفاف نبود، یا شاید اصلا نبود. مه غلیظی همه چیز را پوشانده بود و کمی بعد، آرام آرام بارانی شروع کرد به ریختن تا چالهی کوچک پایین صورت مرد. دستها طبق معمول همیشه به کمکاش آمدند. چاله را از آب خالی کرد. مه رفت و دوباره همه چیز شفاف شد. درست مثل بعد از باریدن باران.
صداهای نامفهومی از پشت دیوار و پشت در به گوش مرد رسید و بیآنکه سر بجنابند زیر لب چیزی گفت:
- ول نمیکنن!
قلممو را یکجوری که بال پروانه تکان نخورَد گذاشت گوشهی بوم روی چهارپایه.
- چه دلِ خوشی دارن اینا!
خودش هم میدانست از دلخوشی نیست، از تنهایی و بیفرداییست. آدمِ بیفردا، آدم ول شده، آدمِ فراموش شده، هر کاری میکند که خودش و دیگران، حتی شده کوتاه و موقتی یادشان برود که رها شدهاند. که گم شدهاند. و مگر چه چیز بهتر از دیوانگی! بهتر از بالا و پایین پریدن و صدای ذوق بلند از حنجره در آوردن و چهارنعل تاختن به یک طرفی! حالا به هر طرف! مگر برای آدم گمشده مهم است مثلا بین دیوارهای بلند از کجا تا به کجا بتواند بدود یا اصلا راه برود!
چهارپایه را با پشت پایاش داد عقب. ایستاد و کمی به بدنش کش و قوس داد. دستهایش را طبق عادت برد سمت جیب شلوار! دستها که ول شدند نیشخندی زد و سر گرداند سمت پنجره. دستها باید مشغول کاری شوند. عادت نداشت و یادش نمیآمد شده باشد حتی زمانهایی که حال و حوصلهی هیچکاری را نداشت، دستهایش را از رنج زیستن رها کرده باشد. دستها باید همیشه مشغول کاری باشند. هیچ کاری هم نبود بروند توی جیبهای شلوار یا بارانی، دستهکلیدی پیدا کنند، یا تکه شکلاتی، یا یک سکهی از رونق افتادهای را که نه جایی میشود خرجاش کرد و نه راضی میشوی بیاندازیاش توی سطل زبالهای یا وسط آب در حال جریانی!
انگشتها به تلاطم بیفتند. دسته کلید هی از این انگشت به آن انگشت جابجا شود. ذهن باید پرت یک چیزی بشود. بی هیچچیز که نمیشود. ذهن خالی به چه دردی میخورد. ذهن خالی جای فراخیست برای نشستن و بلند نشدن خیالهای ناآگاهِ پیدرپی!
برای دوباره و هزارباره فهمیدنِ گم شدن و رها شدن! خب چه کاریست این خالی نگه داشتن ذهن!
برگهای درخت جلوی پنجره تکانهای شدیدی میخوردند، آسمان کبود بود و صداهای توی حیاط کمکم میدویدند و توی راهرو و اتاقها پخشوپلا میشدند.
*********
از بالکن طبقهی سوم خانهی نبش خیابان فرعی که هیچوقت شهرداری نتوانست یک تصمیم مطلق و بیدردسر برای اسماش بگیرد، مرد برای بار هزارم سرکشید و تا جاییکه چشمهای آستیگمات بدون عینکاش جواب میدادند، نگاه کرد و گاهی چشمها را تنگ میکرد و دوباره مژهها را از هم باز نگه میداشت.
زن دیر کرده بود. صبح پیغامی روی صفحهی موبایل مرد آمده بود و گفته بود میرود پی کاری! همین. نگفته بود کی برمیگردد یا اصلا برمیگردد یا نه! مرد حتی پاسخی به پیغام نداده بود و فکر کرده بود این توی خودش بودنهای زن، توی چندماه گذشته شاید بهتر است همین روزها تمام شود. فکر کرده بود پاپیچش نشود بهتر است لابد. صفحهی موبایل را برعکس گذاشت روی میز کارش و چای سرد شده را یکنفس هورت کشید.
کلید سهبار توی قفل در چرخید، بار آخر باید در را محکم بکشی سمت خودت و بعد هولاش بدهی به داخل. همینکه لای در باز شد گربهی درشت و بدترکیبی که معلوم نبود از کجا تا طبقهی سوم خودش را رسانده جستی زد و تمامش را انداخت روی مبل کنار در. رنگ مرد پرید و ناسزای بلندی نثار گربهی زرد چاق کرد و کیفاش را پرت کرد سمت گربه. گربه جیغ بلندی کشید و در یک حرکت سریع پرید روی آنیکی مبل و پشتاش را کرد به مرد و شروع کرد به لیس زدن دستاش!
زن دیر کرده بود. سالها بود عادت نداشت بعد از مرد بیاید توی خانه و مرد به خانهی روشن و صدای کتری روی گاز و بوی پیاز درحال سرخ شدن عادت کرده بود. به چشمهای زن عادت کرده بود. به دستهای همیشه خیساش وقتی از توی آشپزخانه سرش را میگرفت سمت در تا به مرد سلام کند، به لباسهای نامرتباش وقتی بیحوصله بود و زیر لب آواز میخواند. به راه رفتناش توی خانه و هی وسیلههای کوچک را جابجا کردناش. به همهی اینها عادت کرده بود و حالا یک لنگهپا وسط سرسرای خانه سردرگم ایستاده بود و همانطور که به بیخیالی گربه زل زده بود داشت فکر میکرد خانه بدون "او" چقدر خالیست.
*************
باد سرخی توی خیابان پیچید و برگهای زرد نارون را یکجا ریخت روی زمین. بچه گربهای که کنار درخت خوابیده بود، جستی زد و خودش را پرت کرد وسط خیابان. مرد داد زد. ماشین ترمز زد و گربهی زشت نشسته روی مبل به دستگیرهی در چنگ انداخت.
مرد تازه حواساش به وسایل توی اتاق خواب جمع شد. یک چیزهایی کم بود. نمیشد بفهمد چه چیزهایی! ولی میفهمید یک چیزهای اساسی دیگر نیستند. چشماش به روزنامهی روی تخت افتاد. صفحهی حوادث، با تیتر درشت و رنگهای قرمز و سیاه، آرامآرام برای چشمهای آستیگمات مرد روشن میشد:
"مردی با یک اسلحهی شکاری ساعت ٩ شب روز سهشنبهی...."
تمام صحنههای آنشبی که زن خط به خط این خبر را با صدای گرفته و محزون برایش خوانده بود، جلوی چشماش مثل صحنههای یک نمایش عروسکی که عروسکها یکییکی از پشت دکور بالا میآیند، ظاهر شدند. بالا آمدند، پایین رفتند و فقط یک چیز، بیرنگ و بیحرکت جلوی چشمهایش جا خوش کرده بود. چشمهای ترسیدهی زن.
عروسکها به صدا درآمدند، صداهای آنشب را شنید. شنید که پنجهاش را توی موهای زن فرو کرده بود و با غیظ گفته بود سزای زن خیانتکار مرگ است. شنید که زن خودش را کنار کشید و رفت سمت آشپزخانه و شنید که زیر لب گفت: پناه بر خدا.
**********
کسی دو تقهی آرام کوبید روی در.
مرد پیش خودش فکر کرد بگوید روغن بیاورند و لولای در را روغنکاری کند. پرستار آسایشگاه بود.
- فردا قرار است یکی بیاید موتورخانه را راه بیندازد. تا هوا بیشتر از این سرد نشده باید این کارها را انجام بدهیم.
مرد، سردرگم پرسید:
- خب بیاید! چرا اینها را به من میگویید؟
پرستار که تا حالا لب درگاهی ایستاده بود، با یک قدم نسبتا بزرگ خودش را توی اتاق جا داد و از پشت، دستگیرهی در نیمهبسته را گرفت.
-اتاق شما بزرگترین اتاق آسایشگاه است. پنجرهها درزگیر ندارند و اجازه ندادهاید وسیلهای برای اتاقتان بیاوریم یا...
- پولش را دادهام
-بله، همینطور است.
به چشمهای بی عینک مرد خیره شد. کمی بیشتر آمد تو! حالا صمیمیتر حرف میزد.
-خب ما نگرانیم سرمای پیشرو اذیتتان کند. سال گذشته که شما نبودید...
- من آدم سرمایی نیستم. اگر اتاق سرد بود یک فکری میکنیم. حالا نه.
-بله اما سال گذشته...
مرد تقریبا فریاد زد:
-سال گذشته خانم، من توی خانهی خودم بودم. کنار زن خودم بودم. امسال هیچ چیزش شبیه سال گذشته نیست.
چند نفر آمدند پشت در و هی همدیگر را هول میدادند. پای یکی میخورد به در، دست آنیکی از لای میآمد تو و صدای ریزریز خندهای از لای درزهای بین در و دیوار میخورد به پشت پرستار.
پروانهی سفید رفته بود و مرد، گنگ و سردرگم خرتوپرتهای کنار بوم نقاشیاش را جابجا میکرد و گاهی زیر لب پوف محکمی میکرد و هرچه را که برمیداشت، محکم پرت میکرد کمی آنطرفتر!
سرش را که بالا گرفت تا از پرستار بابت رفتار تندش عذرخواهی کند، در بسته شده بود و فقط صدای لگدهای ناگهانی و آرامی از پشت در به گوشاش میرسید.
فکر کرد یکجوری باید از دل پرستار دربیاورد. پولی که از فروش خانه و ماشین و بقیهی وسایل خانه بهدست آورده بود، هرچند مبلغ قابل توجهی بود، ولی نمیتوانست مادامالعمر او را مقیم همچین آسایشگاهی کند. باید هوای پرستارها را برای روز مبادا داشته باشد.
*****
چراغهای خانه آنشب خاموش نشدند. زن نیامد. مرد خوابش برد و توی خواب دید زن را خوابانده لبهی باغچه و کارد کُند آشپزخانه را روی گلویاش فشار میدهد و فریاد میزند: سزای زنی که خیانت میکند همین است.
با تپش قلب بالا چشمهایش را باز کرد و از دیدن چشمهای درشت گربهی زشت که درست جلوی صورتاش را گرفته بود از جا جستی زد و با فریاد خفهای زانوهایش را جمع کرد توی شکماش و چشمهای زن را به یاد آورد.
بعد از آن هرچه فکر کرد، چیزی جز آن دو چشم ریز بادامی که زیر نور چراغ روشنتر نشان میدادند، در ذهن و خیالاش روشن نبود.
*********
چهارگوشهی اتاق را با دقتی کمسابقه کاوید. نوشتهی مبهم دیوار کنار در نظرش را جلب کرد:
"مرا کیفیت چشم تو... ادامهاش را خواند:" کافیست"
..." ریاضتکش".. به بادامی بسازد"
سری تکان داد و بلند گفت: عجب! صدایش توی اتاق نیمهخالی پیچید. از صدای خودش وهم برش داشت. پس آرامتر گفت: دیوانهها هم این چیزها را بلدند.
دستهایش را که به پشت قفل کرده بود بههم کوبید و نعره زنان قهقهه زد: دیوانهها.... دیوانهها...
روی یکپا چرخی زد و دستها را از هم باز کرد. از این سر اتاق به آن سر اتاق میچرخید و میرقصید و بلندبلند میگفت: دیوانهها... دیوانهها.... و قهقهه میزد.
در با فشار پر سر وصدایی باز شد و سه-چهار نفر پشت هم پرت شدند توی اتاق. خودشان را محکم سرپا نگه داشتند و هول هولکی پایین پیراهنشان را درست کردند و خبردار وسط اتاق ایستادند. مرد بیتوجه به آنها و پرستار که از صدای گرومپ باز شدن در خودش را رسانده بود، میچرخید و میرقصید. جلوتر آمد. دست مرد دیگر را گرفت و او را همراه خودش رقصاند. مرد خوشش آمد. سراغ آنیکی رفت، همینطور دست یکدیگر را گرفتند و میانهی میدان رقصیدند و چرخیدند و بلند بلند خواندند: رقص دیوانهها... رقص دیوانهها... پرستار که میترسید سراغ او هم بیایند در را بیصدا بست و خودش پشتدر گوش ایستاد.
مردها میرقصیدند و میچرخیدند.
یک جفت چشم ریز بادامی روی بوم نقاشی به گربهی زشت بدترکیبی نگاه میکرد که مرد با خودش به آسایشگاه آورده بود و پروانهی سفیدی که روی بوم نشسته بود. باد تندی پنجرهی نیمهباز را محکم کوبید به دیوار و کاغذها و پارچههای جدا شده از بوم را وسط اتاق پخش و پلا کرد. هزار هزار جفت چشم بادامی بین پاهای مردها میچرخیدند و میرقصیدند و فریاد میزدند: دیوانهها.... دیوانهها....