«سر چهارراه نشستهاند تخمه میشکنند و قلیان میکشند. یکی جوک تعریف میکند و چند نفری میخندند. چند نفری هم نمیخندند انگار حواسشان جای دیگری است. یکیشان که سنش از دیگران بیشتر به نظر میرسد روی تکه کارتنی ولو شده لبش که به خنده بازنمیشود هیچ، گهگاهی هم تشری میرود به بقیه که صدایشان بلند نشود...»