ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

داستان-کوتاه

وقتی شنید کسی صدایش می زند در چارچوب در ایستاده بود و پرچمی که دستش داشت به دور تیرک پیچیده بود
یک شب مهتابی که اینجا نشسته بودم صدای فریادی شنیدم “آهای اون پایین هستید؟” از جا بلند شدم و به بیرون نگاهی انداختم
آن زوج جوان مثل بقیه همسایه هاشروع کردند به کار کردن روی زمین.آن ها هم می خواستند بودجه خانوارشان را با پرورش میوه ها و سبزیجات افزایش دهند اما برای شروع ترس داشتند. در بهار آن سال پسرشان آن ها را ترک کرده بود و تنها شده بودند. دیگر از گشت زدن دور خانه خسته شده بودند و دنبال یک راه مفید و سازنده برای پر کردن اوقاتشان بودند.
لیزا به دریای کارائیب خیره شده بود و نسیم خنکی را روی گونه هایش احساس می کرد. چشم هایش را بسته بود و گرمای شن های لب ساحل را لا به لای انگشت های پایش احساس می کرد. زیبایی آن جا فراتر از چیزی بود که در تصور بگنجد اما باز هم نمی توانست غصه خاطره ای که آخرین بار همین جا گذرانده بود را تسکین دهد.
کارولین گلین گفت: هنری درست یک شب قبل از این که ادوارد بمیرد با او صحبت کرده بود.
ناگهان “اما” در حالی که مشغول دوختن پارچه ها بود چشمش به دیوار روبرو افتاد و به آن خیره شد
در سال 1961 23 ساله بودم و برای این که معلم مدرسه زبان و ادبیات شوم درس می خواندم. فصل بهار بود و صبح خیلی خیلی زود در اتاقم مشغول مطالعه بودم. خانه ما تنها ساختمان آپارتمانی در آن حوالی بود و ما در طبقه ششم آن زندگی می کردیم.
آقای اسپاتز در حالی که سرش را تکان می داد نگاهی متفکرانه به ساعتش انداخت. خودکار را از جیب پیراهنش درآورد و به تخته رسمی که در دستش بود می کوبید. بسیار خب آقای جنکینز به نظر می رسد دوباره دیر کرده اید.
مامزل اورلی هیکلی قوی، گونه های گلگون، موهای قهوه ای مایل به خاکستری و چشم های خاصی داشت. او هنگام کشاورزی کلاه مردانه، هنگام سرما اوورکت ارتشی آبی کهنه و گاهی اوقات بوت می پوشید.
مردی با یک جعبه کوچک قرمز به آرامی از خیابان رد می شد
پیشخوان