در سال 1961 23 ساله بودم و برای این که معلم مدرسه زبان و ادبیات شوم درس می خواندم. فصل بهار بود و صبح خیلی خیلی زود در اتاقم مشغول مطالعه بودم. خانه ما تنها ساختمان آپارتمانی در آن حوالی بود و ما در طبقه ششم آن زندگی می کردیم.
یه جورایی احساس تنبلی داشتم و هر چند وقت یک بار از پنجره خیابان های بیرون را تماشا می کردم و کمی آن طرف تر از پیاده رو باغ آراسته “دون سزارو” که خانه اش در گوشه زمینش قرار داشت. خانه اش شبیه پنج ضلعی نامنظم بود.
در کنار خانه دون سزارو خانه زیبای خانواده برناسکونی بود. خانواده ای دوست داشتنی که همیشه با مهربانی رفتار می کردند. آن ها 3 دختر داشتند و من به دختر بزرگ آن ها آدریانا علاقه زیادی داشتم. بنابراین از روی عادت قلبی هر چند وقت یکبار نگاهی به پیاده رو می انداختم تا شاید او را در حال گذر از خیابان ببینیم.
طبق معمول دون سزارو مشغول آب دادن به باغش بود که با یک حصار آهنین و چند پله سنگی از خیابان جدا شده بود.
خیابان خلوت بود. بنابراین توجهم متوجه مردی شد که از سمت پیاده روی مقابل خانه دون سزارو و برناسکونی به سمت ما می آمد. نمی دانم چرا توجهم به او جلب شد. شاید گدا بود شاید هم ولگرد.
لاغر و ریشو بود و روی سرش یک کلاه حصیری بدشکل. با این که هوا گرم بود یک اوورکت طوسی رنگ ژنده به تن داشت. یک کیسه بزرگ و کثیف در دست داشت و من با خود فکر کردم شاید باقیمانده غذاهایی که جمع کرده بود را در آن ریخته باشد.
همچنان به تماشا نشستم. مرد ولگرد مقابل خانه دون سزارو ایستاد و از پشت حصارهای آهنین خانه از او چیزی خواست. دون سزارو پیرمردی بدجنس با شخصیتی ناخوشایند بود. دون سزارو با اشاره دستش را تکان داد تا مرد ولگرد را رد کند اما مرد ولگرد پافشاری کرد و من صدای بلند پیرمرد را شنیدم. “برو، از اینجا برو، باعث اذیت من نشو”
مرد ولگرد دوباره پافشاری کرد و این بار از پله های سنگی بالا رفت و کمی روی دروازه آهنین تقلا کرد. طاقت دون سزارو تاب شد و با عصبانیت او را هل داد. مرد ولگرد از روی پله های سنگی خیس سر خورد و خیلی وحشیانه به زمین خورد. در یک آن دیدم که پاهایش به سمت آسمان و جمجمه اش محکم به پله برخورد کرد.
دون سزارو به سمت خیابان دوید و بالای سر ولگرد خم شد و دستش را سینه او گذاشت. پیرمرد ترسیده بود فورا پاهای ولگرد را گرفت و به سمت لبه پیاده رو کشاند. سپس به خانه بازگشت و در را پشت سرش بست. با این خیال که هیچ کسی شاهد جنایت غیرعمد او نیست.
من تنها شاهد این جنایت بودم. به زودی عابری به او رسید و در کنار مرد گدا ایستاد و همینطور مردم دور او جمع شدند. سرانجام پلیس آمد و مرد گدا را با آمبولانس برد.
آن لحظه همه چیز تمام شد و هیچ درمورد آن صحبتی نکرد. از آن پس بسیار مراقب بودم که دهانم را به این ماجرا باز نکنم. رفتارم کمی با او بد شده بود اما من از پیرمردی که هیچ آزاری تا به حال به من نرسانده بود چه می خواستم؟ از طرفی او عمدا این کار را نکرده بود و حقش نبود که با یک اقدام قانونی سالهای پایانی عمرش را تباه کنم. فکر کردم بهترین کار این است که او را با وجدانش تنها بگذارم.
کم کم آن حادثه را فراموش کردم اما هر وقت چشمم به پیرمرد می خورد این افکار در ذهنم می آمد که او نمی داند من تنها کسی هستم که از راز او باخبرم. از آن پس سعی کردم از او دور شوم و دیگر شهامت صحبت کردن با او را نداشتم.
در سال 1969 در سن 26 سالگی به تدریس ادبیات و زبان اسپانیایی مشغول شدم. ادریانا برناسکونی با من ازدواج نکرد او با مرد دیگری ازدواج کرد و چه کسی می دانست که آیا او هم به اندازه من آدریانا را دوست داشت؟
آدریانا باردار بود و روز وضع حمل نیز نزدیک بود. آن ها در همان خانه زیبای همیشگی زندگی می کردند و آدریانا هر روز زیباتر از دیروز به نظر می آمد. در یک صبح خفه کننده دسامبر مشغول تدریس خصوصی گرامر به چند تن از دانش آموزانم بودم که امتحان داشتند و طبق عادت همیشگی هر چند وقت یکبار از پنجره به بیرون نگاه می انداختم. ناگهان قلبم به تپش افتاد و احساس کردم دچار توهم شده ام.
درست در همان مسیری که چهار سال پیش از پنجره تماشا می کردم گدایی که دون سزارو او را غیرعمد کشته بود دیدم. با همان لباس های ژنده، اوورکت طوسی ، کلاه حصیری و کیسه بزرگ.
دانش آموزانم را فراموش کردم و سراسیمه سرم را به سمت پنجره بلند کردم. مرد ولگرد گام هایش را کوتاه کرد گویی داشت به مقصدش نزدیک می شد. با خود گفتم او اکنون به زندگی بازگشته و قصد انتقام از دون سزارو دارد.
مرد ولگرد از مقابل حصار و پله های خانه دون سزارو گذشت و مقابل خانه آدریانا برناسکونی متوقف شد. دروازه را هل داد و وارد خانه شد.
با استرس و نگرانی به شاگردانم گفتم لحظه ای دیگر بازمی گردم. از آسانسور پایین رفتم و روانه خیابان شدم. دویدم و وارد خانه آدریانا شدم.
مادر آدریانا که گویی قصد بیرون رفتن داشت جلوی در ایستاده بود. وقتی چشمش به من خورد گفت: سلام آقا، چه عجیب! شما…؟ اینجا…؟ آیا معجزه ای رخ داده؟
او همیشه با علاقه به من نگاه می کرد. با من زیاد حرف زد ولی متوجه هیچکدام از آن ها نشدم تمام فکرم مشغول آن ولگرد بود. تنها چیزی که فهمیدم این بود که آدریانا بچه دار شده و از زندگی خود بسیار راضی بود.
نمیدانستم چگونه بپرسم. شک داشتم که آیا بپرسم یا ساکت بمانم. در نهایت به او گفتم: راستش رو بخواهید به خودم اجازه دادم بدون در زدن وارد شوم چون دیدم که مرد ولگردی با یک کیسه بزرگ و کثیف وارد خانه شما شد و ترسیدم برای دزدین چیزی آمده باشد.
با تعجب به من نگاهی انداختند و گفتند: ولگرد؟ کیسه؟ دزد؟ خب آن ها داخل خانه بودند و متوجه چیزی که من دیدم نشدند.
گفتم: شاید اشتباه کرده ام.
مرا به داخل خانه دعوت کردند. کودک آدریانا آن جا بود. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. در حالی که به او نگاه می کردم پرسیدم تصمیم دارند اسم او را چه بگذارند؟ گوستاو. به نظر من فرناندو مناسب تر بود اما هیچ نگفتم.
در راه بازگشت به خانه با خود گفتم: خودش بود همان ولگردی که توسط دون سزارو کشته شده بود. پس برای انتقام نیامده بود. شاید به شکل کودک آدریانا تبدیل شده بود!!!
چند روز بعد تصوراتم برایم بسیار احمقانه می آمد و خیلی زود آن را فراموش کردم.
تمام آن قضایا را به فراموشی سپرده بودم تا این که در سال 1979 یک واقعه دیگر باعث شد دوباره آن را به خاطر بیاورم. در کنار پیجره نشسته بودم و مشغول خواندن کتابی بودم. نگاهی از پنجره به این طرف و آن طرف خیابان انداختم.
پسر آدریانا گوستاو در تراس خانه مشغول بازی بود. او یک ردیف قوطی خالی را روی دیوار چیده بود و از فاصله چند قدمی با سنگ به آن ها می زد. تقریبا تمام قوطی ها داخل حیاط خانه دون سزارو می افتاد. ناگهان سزارو متوجه شد که تعدادی از گل های باغچه آسیب دیده اند. از خانه بیرون آمد و به سمت باغ رفت. او بسیار پیر بود و با بی ثباتی راه می رفت. با دقت یکی از پاها و سپس دیگری را روی زمین می گذاشت. به سختی از دروازه بیرون آمد و از پله ها پایین رفت.
همان لحظه گوستاو که پیرمرد را ندیده بود سنگی به سمت قوطی پرتاب کرد. قوطی بعد از چند بار برخورد با دیوار به باغ دون سزارو افتاد. دون سزارو که دنبال صدا می گشت با یک حرکت خشونت آمیز به عقب برگشت. ناگهان کنترل خود را از دست داد به زمین افتاد و شقیقه اش با گوشه پله اصابت کرد.
من تمام این ماجرا را دیدم. اما نه گوستاو پیرمرد را دید و نه پیرمرد گوستاو را. در عرض چند دقیقه مردم دور جسد پیرمرد جمع شدند و تقریبا برایشان واضح بود که یک اتفاق تصادفی باعث شده به زمین خورده و جان دهد.
روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم و به سرعت خودم را به پنجره رساندم. مراسم دون سزارو در خانه اش برگزار شده بود و مردانی در پیاده رو مشغول سیگار کشیدن بودند. در آن هنگام از بیرون خانه برناسکونی یک بار دیگر مرد ولگرد را با همان لباس های ژنده، همان کلاه و همان کیسه به دست دیدم. او از میان زنان و مردان عبور کرد و در همان مسیری که دو بار پیش دیده بودم آرام آرام در افق محو شد.
غروب آن روز متوجه شدم که گوستاو هنگام صبح در تختش نبوده و خانواده برناسکونی سخت در جستجوی او خسته و درمانده شده بودند. آن ها همچنان به دنبال گمشده خود بودند و من هیچوقت نتوانستم به آن ها بگویم که تلاششان بی ثمر است.